روز خوب که در نمیزنه!

  • ۲۱:۴۶

روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل!

روز خوب که ازجعبه شانس درنمیاد!

روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست در مسلسل ناگزیر تقویم طلوع کنه!

روز خوب که سر برج نیست خود بخود- البته گاهی باناز وکرشمه-  بیاد!

قبض آب وبرق و ... نیست که وقت و بی وقت، وقتی خسته ازسرکاربرمیگردی از شکاف در آویزون باشه!

روز خوب که...

نه! 

روز خوب را باید ساخت،

باید نوازشش کرد،

باید آراست و پیراست،

باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد،

باید عطر دلخواهش رو خرید،

گل دلخواهش رو روی میز گذاشت،

شعر دلخواهش رو سرود،

باید نازش را کشید،

به رویش خندید،

روزخوب را باید خلق کرد،

وبعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید...

# رویا صدر


+ وقتی حال دلتون خوب نیست، وقتی نمی دونین چرا دلتون گرفته، یا می دونین و نمی خواین به روی خودتون بیارین، از بقیه انتظاری نداشته باشین برای خوب کردن حالتون...

 روز خوب رو باید ساخت... باید به دنبال کوچکترین بهانه ها بود... هرچند سالگرد ازدواج پدر و مادر، بهانه کوچیکی نیست ؛)

+یعنی نوشتم 25 ؛))


  • ۷۰۲

مهردخت ؛)

  • ۱۴:۰۰

هر سال...

روز تولدم،

شمع های بیشتری برایم

اشک می ریزند...


گردن آویز پاییزی ام ؛)

+ موهام، تا دیروز تا انتهای مهره های کمری م امتداد داشتن... امروز اومدن تا زیر شونه هام... امان از دست آرایشگرها و قیچی توی دستشون.

  • ۸۶۰

باید اعترافی بکنم... مادرم که می خندد، خوشبختم

  • ۲۲:۴۴

 ننه جون همیشه میگفته که 70 روز بعد از عید به دنیا اومده؛ یعنی حدودا اوایل خرداد... ولی شناسنامه اش چیز دیگه ای میگه و 31 شهریور رو نشون میده... 

 چندین سال پیش خرداد رو برای تبریک بهش انتخاب کرده بودیم و حتی خرداد ماهی که چهارم دبستان بودم براش یه مجله خانواده کادو گرفتم! 

کلا مامان خیلی سخت گیره! ازونایی که به ندرت از هدیه هایی که براش میخریم، خوشش میاد...

 اولین هدیه ای که براش خریدم و یادم میاد مربوط به میشه روز مادر کلاس دوم یا سوم دبستانم... با ذوق براش یه روسری قهوه ای تیره یه دست خریدم! واکنش مامان این بود که مگه من پیرزنم که ازین رنگ واسم خریدی؟! امشب که گله ی اون هدیه رو بهش کردم خندید و گفت اگه الان هم برام اون روسری رو بخری، باز هم سرم نمیکنم، مگه من پیرزنم... مامان عاشق رنگ های شاده به خصوص نارنجی!

از چند سال پیش طی یک قانون نانوشته قرار شد که تولد مامان همون 31 شهریور باشه... 

امروز زادروز مامان بود، می خواستیم طی یک سری حرکات پنهانی و گانگستری بعد از چند سال سورپرایزش کنیم...  داداشی که رفت ورزشگاه تا فوتبال ببینه و هنوز هم نرسیده خونه! 

من هم وقتی خواهری حواس مامان رو پرت کرد، جیم زدم و رفتم براش به سختی و وسواس یه پیراهن بافت سفید مشکی از طرف داداشی، یه پیراهن حریر گل گلی مشکی از طرف خودم و یک شال سبزآبی گلدوزی شده از طرف خواهری( امروز مامان از دهنش پریده بود که چقدر شال عمه خوشگل بود! من هم یه شال تقریبا همون شکل واسش پیدا کردم! ) خریدم... دوباره با حرکات گانگستری اومدم خونه، بابا مامان رو به زور برد بیرون و سرش رو گرم کرد... خونه رو با بادکنک تزئین کردیم و بعد والدین گرام اومدن و مختصر جشن 4 نفرمون رو گرفتیم و رسیدیم به قسمت کادو! بابا که نقدی کادو داد و ما هم کادوهامون رو دادیم... 

باورکردنی نبود... مامان عاشق پیراهن حریرگل قرمز شد و همون موقع پوشیدش... شال رو هم با ذوق سرش کرد و گفت اینکه خیلی شبیه به شال عمه تونه :))) ولی...

با اینکه از بافت خوشش اومد ولی گفت هوپ! تو که میدونی من گرمایی شدیدم و لباس گرم خیلی نمی پوشم... باشه واسه خودت :| 

و وقتی قیافه پنچر من رو دید، قول داد وقتی خیلی سرد شد، یه بار بپوشه :| ولی من که میدونم نمی پوشه و آخرشم میده به خودم! 

بیایید توی ذوق هدیه دهنده نزنیم :|

+ ایده تولد سوپرایزی امسال مامان رو، بهار توی سرم انداخت، سپاس!

+ خداجونم مرسی واسه اینکه هر چی که ندارم،در عوض یه خانواده کوچیک خوب دارم... با اینکه زیاد به هم ابراز محبت نمی کنیم، ولی خودمون هم میدونیم چقدر همدیگه رو دوست داریم...

+ خداجونم! میشه سایه مامان بابام، حالا حالاها روی سر من و خواهر و برادرم باشه؟ ؛)

+ خداجونم... دوستت دارم ؛)


  • ۳۵۶

مبارکا باشه ؛)

  • ۱۲:۱۰

با "چپ" می نویسم...

اما "راست"

امروز روز جهانی چپ دستان است ؛)


#خبرهای خوب

+ به مامان میگم: روزم رو تبریک نمیگی؟! دست چپش رو دراز میکنه و باهام دست میده و روبوسی میکنه، یه لحظه مات حرکتش میشم و هنگ می کنم، دست دادن با دست چپ! 

تبریک خیلی خاص و دل چسبی بود...

  • ۳۱۳

مثلا... زندگی کنی

  • ۰۱:۰۰


مثلا 3 ساعت بشینی سر کلاس آشپزی و تند تند نوت برداری و فیلم و عکس بگیری و با ذوق منتظر پخت فینگرفودها باشی، بعد وقتی تست کنی، از بس غذاها بو و طعم سیر میدن، فقط از دو مدل از 6 مدل خوشت بیاد :|

مثلا نه تنها خودت نخوری که حتی خانواده ات هم چون ذائقه ای شبیه به تو دارن، نتونن بخورن! ولی دختر عمه ات برای کاری بیاد خونتون و تمامش رو بخوره و به به و چه چه کنه که به خواهرم هم یاد بده تا واسمون درست کنه

و جالب اینه که مثلا داداشت بگه برات سورپرایز دارم و به شرط سوسیس توی یخچالت بهت میدم و قبول کنی و از پشت سرش رمان شوهر آهو خانم ت رو که پیدا کرده، دربیاره!

و بعدش دوباره مثلا زانوی چپت ضعیف باشه و از ورجه ورجه های ایروبیک آسیب دیده باشه، جوری که به راحتی نتونی برقصی ولی با پرروبازی باز هم برقصی!

و مثلا قرار باشه به شهر آینده ی دخترعمه ات بری تا توی جهیزیه چینی کمک کنی :)

و بهتر از اون مثلا شهر آینده دخترعمه، شهر یکی از دوستای مجازیت باشه و قرار باشه برای اولین بار ببینیش!

و مثلا تر! امام خوبی ها دوباره تورو طلبیده باشه :)

مثلا دنبال نکات لذت بخش برای خوب شدن حالت باشی...

مثلا... 

        مثلا...

                زندگی کنی!

+ عکس و من گرفتم ولی کار خودم نیست این هنرمندی 

  • ۳۴۶

فاز فرهنگی می گیریم!

  • ۲۱:۱۱
امروز با دوست جان جان رفتیم سینما هنر و تجربه و ساکن طبقه وسط شهاب حسینی و خانواده اش رو دیدیم، میشه گفت با سرعت جیک بر ثانیه گریمش عوض میشد! کل فیلم به دنبال جاودانگی و هدف زندگی و پایان فیلم نامه اش بود و در آخر به آغوش پریچهرش برگشت :))
و در راستای ادامه ی روز فرهنگیمون، رساله درباره ی نادر فارابی از مصطفی مستور رو به توصیه ی آووکادوی عزیز خریدم، امیدوارم مثل کتاب های دیگه ی مستور به دلم بشینه، دوست جان جان تازه عروس هم کتاب رازهایی درباره ی مردان باربارا دی آنجلیس رو با هدف شناخت بیشتر آقاشون گرفت :)
و بعد رفتیم به کافه نقلی و خوشگل پر از شمعدونی و شکلات گلاسه محبوبم و حرف و حرف و حرف و
 سبک شدن... 
  • ۳۸۲

خجسته دلان

  • ۲۲:۵۴

حضور در یک جمع شاد و شوخ و شنگ، انرژی چند روزتون رو ردیف میکنه... به انرژی مثبت افراد ایمان بیارین، هر جا آدمی با انرژی مثبت دیدین، رهاش نکنین و از هاله ی انرژیش بهره ببرین...

پنج شنبه یه روز فوق عالی با خانواده های زندایی یکی یه دونه ام و یکی از دوستان خانوادگیشون بود... یکی یکی  تصویرهای زیر پشت سر هم از ذهنم رد میشن و لبخند روی لبم میارن:

دست زدن و رقصیدن توی ماشین دایی، وقتی هنوز آفتاب نزده و غر زدن دایی که دیر بیدار شدیم و همه ی جاها پر شدن...

با زندایی سر به سر خواهری گذاشتن که پسر خانواده ی نون چشمش تو رو گرفته و داریم عروس میبریم باغ و ناز کردن خواهری به شوخی...

پیدا کردن یک باغ توی اون شلوغی و اجازه گرفتن از صاحبش...

باغ لب آب و هوای خوب و آواز پرنده ها...

  • ۳۴۲

جات توی گلدونه...

  • ۱۹:۳۰

وارد حیاط بزرگ و باصفاشون شدیم، چمن کاری های خوشگل، نیمکت های چوبی، حوض پر آب... هوای خوب ... ظواهر نشون میداد که همه شرایط برای یه زندگی خوب فراهمه، ولی اینطور نبود...  یه حس خاصی اونجا جریان داشت... یه حسی مثل حس غروب جمعه، به همون دلگیری... به همون تلخی... 

نگاهم به دو پیرمردی افتاد که روی نیمکتی نشسته بودن و پشت سر هم سیگار دود می کردن... نگاهشون بی تفاوت بود و میلی به صحبت کردن با غریبه ها نداشتن..

  به شوق جواهر رفته بودم و دوست داشتم زود از بقیه جدا بشم و پیداش کنم... مخصوصا که چند ماه پیش اخبار با انگشت جوهری رو به دوربین نشونش داده بود...

  • ۴۰۰

در مجمع عکاسان

  • ۱۶:۰۱
دیروز عقد صمیمی ترین و دوست داشتنی ترین دوستم بود  ، حیسا مثل خواهرم میمونه ، خواهری که 20 روز ازم کوچیکتره ...
دختری که عاشق عکاسیه و با علاقه در کنار رشته ی دانشگاهیش اون رو دنبال می کنه ...
 همیشه هم کلی عکس از دوست و خانواده و فامیلش دنبالشه ، جوری که دیروز مهمون ها با اینکه اکثرا دفعه اولی بود که همدیگه رو از نزدیک می دیدن ، ولی کامل هم رو می شناختن و با خنده میگفتن شما باید فلانی باشی ، عکس هات رو حیسا نشونم داده ! 
مثلا مادربزرگش اومد من رو بغل کرد و کلی قربون صدقه ام رفت  که من تو رو می شناسم ، دوست حیسایی ، مثل نوه ی خودم دوست دارم ، دعا میکنم تو هم سفیدبخت بشی ؛ که با حرف هاش من هر چقدر تلاش کرده بودم که گریه نکنم ، کمی گریه ام گرفت ...

داشتم میگفتم دست بر قضا عروس خانوم توی دوره های عکاسی  با ماه داماد آشنا شد ... عکاس مراسمشون هم یکی از هم دوره های عکاسیش بود که فک کنم تا آخر جشن چند هزار تایی عکس گرفت ! یه جا عکاس باشی گفت صحنه ی حلقه دست کردن رو مرحله به مرحله اجرا کنن ، یعنی حلقه یکی یکی از بند انگشت عبور کنه و اون عکس بگیره :)) جوری که حوصله ی حیسا سر رفت و بند آخر و سریع رد کرد ... 
جالب تر از همه آخرای جشن بود که داماد دوربین رو از عکاس گرفت و خودش شروع کرد از عروس خوشگلش عکس گرفتن ... و بعد هم از تک تک مهمون ها عکس گرفت :))) خیلی صحنه ی فانی بود ، فکرش رو بکنین داماد دوربین به دست بیاد جلوی شما و ازتون عکس بگیره ! 
امیدوارم به حق روز عزیزی که در اون به هم محرم شدن ، دل هاشون برای ابد به هم محرم بمونه ... آمین 
این هم دسته گل که نه ، قفس گل ناقابل من برای دوست جونم 
  • ۲۷۷

حبس ابد + یک روز

  • ۱۱:۱۴

بالاخره بعد از سه هفته رو انداختن به این و اون که بریم ' ابد و یک روز ' و ببینیم و شنیدن این جملات :

 - فردا امتحان دارم 

- میگن گریه دار و اعصاب خوردکنه ، بریم 50 کیلو آلبالو 

- من فیلم طنز دوست دارم فقط

- از سینما اصن خوشم نمیاد 

تصمیم گرفتم که خودم تنهایی ! برم سینما ، راستش من برعکس اون دوست بالایی با دیدن ' من سالوادور نیستم ' دیگه به فیلمای طنز ایرانی اعتماد ندارم ! خلاصه کنم دم دمای رفتن خواهرم هم گفت میاد ، دو تایی با بلیتای اینترنتیمون رفتیم و به راحتی صف طویل دم سینما رو دور زدیم :) 

نمیگم فیلم فوق العاده ای بود ، ولی واقعا دلنشین بودن تک تک صحنه هاش ، مهربونی و حرف گوش کنی های سمیه ، رفتارهای مادر خانواده که تک و توک خیلی بامزه بودن ، مظلومیت نوید ، بوس فرستادن های پشت خط مرتضی و بازی خوب و کاملا باورپذیر محسن ؛ همه و همه عالی بودن ... 

من خودم رو آماده کرده بودم چند لیتر اشک بریزم ولی متاسفانه اصلا گریم نگرفت ، فقط آخرای فیلم احساس کردم دارم بغض می کنم که به حمدالله با صحنه ی پایانی برطرف شد ...

در کل توصیه می کنم حتما حتما این فیلم رو ببینید ، واقعا ارزشش رو داره .

+ هزار بار به خودم گفتم هوپ جان ! وقتی میری بیرون فقط به لیست خرید گوشیت نگاه کن نه به کیف پرپولت ! چون نتیجه این میشه که باز بی جنبه بازی درمیاری و توی یه مغازه گیر میوفتی و با کیف خالی از پول خارج میشی :|

  • ۳۷۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan