که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند.

  • ۱۸:۱۵

مغز ما آدمیزادا خیلی عجیب غریبه. حتی بوی کِرم پرایمر هم می تونه وسط آرایش غیرمعمولت، تو رو پرت کنه وسط یه خاطره یا شایدم خاطرات دِیت/قرارهای اول!

چون یا به دومی نمی کشه یا دفعه های بعدی حس این جینگولک بازی ها رو نداری.


+هوپ! دقت کردی تازگیا به کرشمه نه که محل نذاری، ولی به زور دستت می گیری؟ این رسمشه؟


*عنوان از حافظ

  • ۱۴۷

تاتی تاتی

  • ۱۷:۰۶

اولین قدم ها رو دارم برمیدارم و پر شدم از هیجان و استرس.

البته بخوام دقیق بگم اولین قدم نیست، ده ساله وارد این راه شدم و چهار ساله که کم کم تجربه اندوزی می کنم. من آدم محتاطی هستم. وقتی میخوام برم جلو اول باید با نوک پام مطمئن بشم راه جلوم محکمه و بعد قدم بردارم. ولی بهم ثابت شده که این دنیا جای آدمای محافظه کار نیست. یکم باید از این موضع پایین بیام و امیدم به اون بالایی باشه. 

میخواستم بگم اگه روزی توی فضای دیگه ای غیر از اینجا، خاطرات آشنایی از هوپ و بیماران خوندین، وقتی فالو کردین آشنایی بیاین بدین ولی حواستون باشه که جلوی اغیار لو ندین اولین خواننده ها و مشوقین من شماها بودین!


  • ۱۶۸

ترس درون ( چالش)

  • ۱۳:۱۸

- ده مورد از چیزهایی که واستون ترس و وحشت ایجاد می کنند.

به دعوت از رنگین کمان

و در ادامه سری پست های چالش بارون شارمین.


اولی- در کل من آدم ترسویی ام. واقعا از دیدن فیلم های ترسناک وحشتزده میشم. در حدی که بیست دقیقه ابتدایی خوابگاه دختران رو پارسال دیدم به جای ترسناکش که رسید، پاکش کردم. سری بعدی در معیت خانواده تا آخرشو رفتم! ولی خب دیروز با خواهرم قسمت جدید کانجورینگ رو دیدم، درسته که واسه صحنه های ترسناکش آماده باش نشسته بودم و سرم رو می کردم تو یقه ام و از پشت پارچه می دیدم؛ ولی خب اونطوری که انتظار داشتم ترسناک نبود! و اینکه ترسم بریزه از دیدنشون ترسناکه!


دومی- اسکیپ روم! بله دقیقا اتاق فرارِ ژانر وحشت من رو می ترسونه. می دونم الکیه ولی فقط یک بار تونستم با دوستام و خواهرم و دوستاش برم که انقدر جیغ زدم بقیه مرتب بهم می گفتن: زهرمار! ساکت شو بتونیم حل کنیم معما رو. :-/


سومی- اینکه کسی از عزیزانم رو از دست بدم واقعا حالم رو بد می کنه. شاید خودخواهانه به نظر بیاد ولی دوست دارم اگه قراره روزی عزیزم نباشه، قبلش من نباشم. تحمل ندارم.


چهارمی- از کرونا! البته چون یه دوز واکسن زدم، یکم ترسم ریخته ولی باز هم جزو اون دسته از افرادیم که خیلی می ترسم و کامل رعایت می کنم.


پنجمی- تنهایی. تنهایی به معنای اینکه تو خونه تنها باشم و شب تنها بخوابم نه. از اینکه نتونم همراه زندگیم رو پیدا کنم، می ترسم. البته سعی کردم به این ترسم غلبه کنم. چون می دونم و بهم ثابت شده خیلی از روابط نه تنها باعث رفعش نمیشن، بلکه تنهایی رو از یه نوع دردناک دیگه به آدم می چشونن.


شیشمی- مادر نشدن. به معنای واقعی کلمه از اینکه پیر بشم و مادر و به دنبال اون مادربزرگ نشده باشم، می ترسم. چند سال پیش تو بحبوحه ی کارهای پایان نامه ام متوجه شدم هورمون هام بالا پایین شدن و حتی متخصص زنانی ترسوند من رو که زود ازدواج کن و بچه دار شو! یادمه رسیدم خونه و انقدر گریه کردم، انقدر گریه کردم که اشک بقیه در اومد! البته خداروشکر با یک سال ورزش شدید و دارو درمانی مشکلم حل شد.


هفتمی- درست از موقعی که بهم گفتن کیف فلانی رو پشت چراغ خطر زدن، یعنی دستشون رو از شیشه سمت شاگرد آوردن داخل و کیف رو برداشتن، همیشه حواسم هست تا می شینم توی ماشین، سریع قفل ماشین رو بزنم و شیشه سمت شاگرد رو زیاد پایین نیارم یا کیفم رو بذارم عقب.

یا وقتی توی جاهای شلوغم پیاده هستم می ترسم گوشی یا کیفم رو بزنن.


هشتمی- از شکستن فایل ( سوزن عصب کشی) داخل دندون خیلی می ترسم. چند بار تجربه کردم. حس فوق العاده بدی داره. برای همین با وسواس حواسم هست هر فایل رو چقدر استفاده کردم و زود به زود عوضشون کنم. کلا از اینکه به مردم آسیب بزنم می ترسم و آرزوم اینه تا حدی که می تونم مدیون کسی نشم.


نهمی- اینکه وقتی سرم به کار خودم گرمه، کسی یهو و بدون اینکه صدای پاش رو بشنوم، وارد اتاقم بشه باعث میشه یکدفعه از جام بپرم و قلبم تند تند بزنه!


دهمی- از تصادف کردن هم می ترسم. اولین و خداروشکر آخرین تصادفم رو یک هفته بعد از اینکه گواهینامه ام اومد تجربه کردم. به حد مرگ ترسوند من رو و خیلی با خودم کلنجار رفتم که دوباره پشت فرمون بشینم. واسه همین فاصله مطمئنه رو همیشه رعایت می کنم. از اون راننده هایی نیستم که راه رو بند میارن و ترافیک ایجاد می کنن ولی اون مدلی هم نیستم که تو سرعت بالا ماشین رو بچسبونم به جلویی و چراغ و بوق بزنم. اگه بزنه رو ترمز و تصادف بشه چی؟


یازدهمی- بگذریم از اینکه می ترسم هر نوع، تاکید می کنم هر نوع حیوونی رو لمس کنم ولی واقعا از دور دوستشون دارم و ذوقشون رو می کنم. رابطه ام با خزنده جماعت بدتر از این هم هست و حتی دیدن مستندهاشون هم اذیتم می کنه.


 + حس می کنم بازم فکر کنم ترس های بیشتر پیدا میشه، ولی بسه دیگه. این پست رو توی کلانتری نوشتم. البته به عنوان شاکی. شاید بعدا در موردش نوشتم.

  • ۴۰۵

اولین سری از پست های چالشی

  • ۱۱:۴۸

سلام. ایشالا که در جریان پست پرچالش شارمین هستین. منم میشناسین. تنبلم. واسه همین از چالش آسونا شروع می کنم به نوشتن تا دستم راه بیوفته و کم کم بقیه اش رو هم بنویسم. 

دردانه از همه (حتی شما دوست عزیز!) خواسته که ده بیست تا از وبلاگ هایی رو که مرتب می خونیم، معرفی کنیم. اولش بگم که واقعا حس اینکه تک تکشون رو لینک کنم ندارم. پس عذر تقصیر! ( دروغ گفتم کم کم لینک میکنم. صبور باشین.) 

به ترتیبی که وبلاگ های فعال یادم بیاد، می نویسم. چندین وبلاگ گوشه ذهنم هستن، ولی چون رمزیه اکثر پست هاشون اسم نمی برم. یه سری وبلاگ ها رو هم دنبال می کنم، ولی متاسفانه دیر به دیر آپدیت میکنن، پس اسمی نمیارم. 


اولی- وبلاگ خودش. شباهنگی که الان دردانه شده ولی واسه من همون نسرین شباهنگیه و خواهد بود. اگه عشق خوندن طویله نویسی پر از جزئیات و یه ذهن دقیق، جدی و دسته بندی شده هستین، وبلاگش رو توصیه میکنم!


دومی- کودکانه هایم تمامی ندارد از شارمین امیریان. نوشته ها و خاطرات دکتر و مشاور کودک و نوجوان که مخصوصا توی پست هایی که از برادرزاده و خواهرزاده هاش می نویسه، نشون میده هنوز کودک درونش زندست.


سومی- قلعه ای در آسمان از جودی. خاطرات دختری ایرانی که به تازگی دکتراش رو از یک دانشگاه آمریکایی گرفته و مدتی هست که استاد دانشگاه شده. خوندن تلاش هاش، ناامیدی ها و امیدواری هاش حتی غرغرهاش واسم جذابه.


چهارمی- جایی برای گفتن دلتنگی ها از دکتر ربولی حسن کور. هسته کلی پست های دکتر ربولی خاطرات جالبش از مریض هاشه. میشه گفت یه جورایی پست های هوپ و بیماران از این وبلاگ الهام گرفته شده.


پنجمی- دلنوشته های مهربانو. مهربانوی عزیزم نمونه بارز یک انسانه. کسی که اگه توی ایرانمون نمونه اش رو توی سیاسیون و منصب داران داشتیم، وطنمون گلستان بود. همراهش باشین و لذت ببرین.


شیشمی- بوی پوست گردو از مانته نیا. خاطرات و تراوشات رگباری و بعضا چند وقت یک بارِ دختری پرتلاش، خانم معلمی بی نظیر. کسی که وقتی به یک چیزی علاقه مند بشه غر میزنه ولی تهش بهش میرسه.


هفتمی- یاسی ترین، این وبلاگ رو دیر پیدا کردم و هنوز نتونستم پست های قدیمیش رو بخونم ولی با خوندن هر پست پر از جزئیات و عشقش، عشق مادری توی وجودم غل غل میکنه!


هشتمی- هیچ. وبلاگی جدید از نویسنده ای قدیمی. کسی که عاشقانه هاش انقدر قشنگن که خواننده هاش پست هاش رو میخونن و ضبط میکنن. تاریخ و داستان های تاریخی رو دوست داره و مرتب داستان های جدید آپ می کنه.


نهمی- بزرگراه از ماوی. خانم معلم کوچولویی با قلمی زیبا و روحی نکته سنج.


دهمی- ٢٢ فوریه از فوریه جان. تازه مادر بیان. کسی که موتورش روشن بشه تند تند پست میذاره اونم از نوع جوندار و دلنشینش؛ ولی سعی کنین به پست هاش دل نبندین چون یهو میزنه به سرش و همشون رو پاک میکنه. 


یازدهمی- در دیار نیلگون خواب از گندم. وبلاگی پر از خاطرات زن و شوهری جوون توی یکی از استان های جنوبی کشور که چندین ساله دارن تلاش میکنن تا کارگاه مصنوعات چوبی بزنن و پره از راهکار و امید واسه راه اندازی کارهای جدید.


دوازدهمی- نت های زندگی یک رنگین کمان از دختری سال آخری پزشکی که چند سال پیش وبلاگ فعالی داشت ولی مدتی غیبش زد و الان بیشتر از دلتنگی هاش واسه همسر دور از خودش و غرغرهای بیمارستانی می نویسه.


سیزدهمی- زمزمه های تنهایی از نسرین. یکی از قوی ترین قلم ها رو توی وبلاگ نویسی داره این دبیر ادبیات. دنبالش کنین ضرر نمی کنین. نسرین هی می نویسه و به خودم میگم: وای این که منه. 


چهاردهمی- مامان مینا گزارش می کند. راستش توی این وبلاگ حضور فعالی ندارم، ولی خوشم میاد از خوندن ماجراهای زندگی این مادر و بچش و بیم و امیدی که دارن واسه رفتن به انگلیس و ملحق شدن به همسرش. تلاش دائمی که واسه بهبود حالش داره رو واقعا دوست دارم.


پونزدهمی- روزهای یک دکتر تمام وقت، دکتر رخساره رو شاید قبلا دنبال کرده باشین. الان درگیر رزیدنتی و زندگی متاهلی شده ولی واقعا خوندن پست هاشو دوست دارم، هرچند از وقتی کامنت ها رو جواب نمیده، ری اکشنی به پست هاش نشون نمیدم.


شونزدهمی- یک دانشجوی پزشکی از مهربان که زمانی به شدت فعال بود ولی از وقتی وبلاگش توی میهن بلاگ رو بستن، هنوز نتونسته خیلی با فضای بیان اخت بگیره و اخیرا کامنت هاش به پست های تراوشات ذهنیش رو تایید نمیکنه.


هفدهمی- هنوز هم من از آریانه ای که اصرار داره آتنه صداش کنیم ولی خوشحالم که همگی متفق القول آریانه صداش می کنیم. قلم خوبی داره ولی انتظار اینکه تمام خبرها و مکنونات قلبی و ذهنیش رو به شما بگه، نداشته باشین.


هجدهمی- کار، زندگی، یادگیری از نیروانا که همون طور که عنوان وبلاگ میگه انتظار خوندن این دست پست ها رو از نویسنده استاد دانشگاه باید داشته باشین.


نوزدهمی- نفس بکش از نیمچه مهندس. روال کارش تقریبا دیر به دیر آپدیت کردنه ولی پست هاش رو دوست دارم. تلاشش واسه پیشرفت، ذهن دغدغه مندش و فکرهای روشن فکرانه اش رو می پسندم.


بیستمی- تماماً مخصوص از یانوشکا. دوست عزیزم که اخیرا هفتگی فقط آپدیت میکنه و از برنامه ی درسی هفته اخیرش و کارهای جدیدی که یاد گرفته صحبت میکنه. سال پایینیِ قشنگ و پرتلاش من!


بیست و یکمی- اینجا بدون من از ریحانه. روزنوشت خاطرات و نگرانی های مادر جوون دو تا گل دختر قند و نبات.



  • ۴۷۲

تو نیز شیهه بکش گاهی!

  • ۱۲:۵۹

چهار سالی هست این ماشین رو دارم. میشه گفت نسبتاً آدم مقررات رعایت کنی هستم و تنها مشکلی که دارم سرعت بالای رانندگیمه. اونم نه در حد وحشتناک سریع. مثلا اگه زدن توی اتوبان شهری ٧٠ تا باید بری، من ٩٠ تا میرم و به دوربین که می رسم سرعت رو کم میکنم. یا توی خیابونای خلوت و وسیع ٧٠ تا میرم. یا از وقتی منع تردد شبانه رو گذاشتن، بعضی وقتا که شیفتم طول میکشه، به دوربین ها که میرسم، سرعتم رو خیلی خیلی کم کنم تا نگیرن من رو. 

خلاصه که همیشه استرس داشتم دوربینی از دستم رفته باشه و خلافی که چک کنم بگن: ماشینو بذار و برو.

چند وقت پیش چک کردم و دیدم فقط ١٣٠ تومن جریمه شدم اونم جفتش بخاطر پارک کردن بوده. اولی توی یکی از شهرهای اطراف که اصلا اون تاریخ اونجا نبودم و دیگری واسه پارک کنار خیابون شلوغی که از اول اردیبهشت پارک ممنوع بوده و نمیدونستم. یادم اومد وقتی ماشین قبلی رو میخواستیم به صاحب اسبقش بفروشیم، خلافیم سفید سفید بود. خیالم راحت شد و متاسفانه از وقتی متوجه شدم هیچ دوربینی سرعت بالام رو ثبت نکرده، بی قانون تر شدم.

میخواستم از این پست نتیجه گیری با توجه به نظریات کتاب انسان خردمند بگیرم، ولی حوصله بحث اعتقادی مذهبی رو ندارم. پس بی خیال.

راستی بررسی کتاب روانشناسی اگزیستانسیال توی پادکست رواق تموم شد بالاخره. انقدر این پادکست رو دوست داشتم که دلم میخواد از اول گوش کنم.


*عنوان مسافت بارانی از محسن چاووشی


  • ۳۷۹

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٤٠)

  • ۲۳:۱۲

بیسموت- دخترک چهار ساله همراه خواهرش اومده بود. قبلا برای خواهرش کار کرده بودم و بهش برچسب هدیه داده بودم. الان خواهر کوچولو اومده بود و البته که اصلا نمی خوابید و حتی نمیذاشت معاینه اش کنم ولی روی یه تکه کاغذ کوچولو نقاشی کشیده بود و میگفت: این شمایین! مامانشون میگفت: سری قبلی مجبور کرد خواهرش رو که برچسب هاشو  نصف کنه باهاش.

البته از من هم به زور برچسب گرفت و رفت.


پولونیم- عشقم کیانا رو یادتونه؟ نشون داد نمونه بارز اون بچه ایه که زیادی محبت کنی بهش، رودار میشه. آخر جلسه گفتم میخوام عکس بگیرم باهات. گفت پس عروسکی که آویزونه به دیوار رو بدین بهم. دادیم بهش و عکس گرفتیم ولی دیگه عروسک رو نداد و جیغ و گریه که من برچسب السا نمیخوام، عروسک میخوام. عروسک دقیقا اندازه هیکل خودش و جزو اموال کلینیک بود و البته به غایت کثیف. دیگه آخرش با وعده خریدن عروسکی شبیه به همین یکی، به زور بردنش.


استاتین- خانم خوشرو روی یونیت خوابید و گفت: منو از دست این خدیجه سلطان راحت کنین!

گفتم: جااانم؟ کیو میگین.

گفت: این دندونمو میگم امونمو بریده.

در حالی که غش غش می خندیدم گفت: چرا خدیجه سلطان حالا؟

گفت: از هر کی بدم بیاد میگم بهش خدیجه سلطان.


رادون- خانمی به شدت شیک و پیک و به خود رسیده! رو ( اون کلمه کذایی رو نمیخوام بگم) ویزیت کردم با این شکایت که دندون هاش رو ماه قبل جای دیگه ای کامپوزیت ونیر کرده و از رنگش ناراضیه. واقعا فکر کردم دوست داره طبیعی تر بشه، چون وقتی لبخند می زد، رنگ ونیرهاش بلیچ بود؛ یعنی همون سفید یخچالی. 

ولی گفت: نه! من سفیدتر میخواستم. اینطوری معلوم نیست کلی پول دادم.

کلی همراه با دستیارهام باهاش صحبت کردیم که قانع بشه و بی خیال.


فرانسیم- ساعت نه شب بود و آخر شیفت. زنی سی و اندی ساله، با چهره ای که ازش استرس می بارید اومد بالای سر من و بیمار آخرم و گفت: دندونم شکست نمیدونم کجاست. به دندون سانترالِ ( شماره یک، پیشین) کف برش نگاه کردم. گفتم: روکشت کو؟ نمیدونم داشتم صورتمو می شستم دیدم نیست. با هول و ولا ادامه داد: تو رو خدا یه کاری بکنین. امشب مراسم داریم. ( البته یه جا هم گفت که چند روز دیگه عروسیمه). 

بهش گفتم: عزیزم دقیقه نود کاری نمیشه بکنم، باید واست پست و کور و بعد روکش ایجاد کنیم.

داشت گریه اش می گرفت: تو رو خدا یه کاری کنین. خیلی زشت شدم.

یاد دوستم و کیس هفته قبلش افتادم، به خودم گفتم امتحان کن. با آرامش گفتم: بشین کار این بیمار تموم بشه، یه روکش و پست موقت واست درست می کنم. ولی انتظار زیبایی چندانی نداشته باش.

گفت: باشه خانم دکتر فقط یه چیزی باشه پر کنه اینجا رو بعد از مراسم میام درمان اصلی. قول میدم.

نیم ساعت بعد، آینه رو دادم دست زن و گفتم: خوبه؟ 

قربون صدقه هاش خستگیم رو شست برد. آخر شب عکس کار رو واسه دوستم فرستادم و گفتم: نصف دعاها مال تو بود.


رادیوم- خانوم قبلی رو فرستادم رفت و دیگه واقعا داشتم آماده میشدم که برم ولی در باز شد و یه آقای دیگه با درد شدید اومد، از روی عکس بدون معاینه گفتم: عصب کشی دارین. وقتی خوابید گفت: پدرزنم گفته بهم دندوناتو بکش، به درد نمیخوره ولی من باهاش شرط بستم که همشو درست میکنم.

معاینه کردم و حس کردم دندون لقه. یکم دستکاری کردم و تاج شکسته ی دندون اومد توی دستم. سعی کردم آروم به مرد بگم که شرط رو باخته!


اکتینیم- خانوم میانسال بیمار دکتر بغلی بود، وقتی بی حسی خورد بلند گفت: خانوم دکتر من وسط کار، استرس بگیرم فحش میدم، ناراحت نشین!


توریم- خانمی که به توصیه همسرش با ژل بی حسی و رعایت کامل واسش کار می کنم، وقتی در سومین جلسه، سومین دندونش رو باز کردم و چرک زد بالا و بوی بدی بلند شد، دو سه دقیقه تحمل کرد و گفت: خانوم دکتر لطفا دستکشتون رو عوض کنین، بو گرفته داره حالم بد میشه.

گفتم: چند دقیقه دیگه تحمل کن، شستشو رو کامل کنم عوض می کنم.


پروتاکتینیوم- به پسربچه گفتم: خاله من ژل بی حسی بزنم به لپت تا کرم ها بخوابن.

گفت: خاله چراغ رو خاموش کن، شب بشه تا کرما بخوابن!


اورانیوم- لپم زخم شده بود و دردش دو سه روز به شدت اذیتم می کرد. کلافه شده بودم. بالاخره روز چهارم همت کردم و دقیق معاینه کردم خودمو و دیدم آفت زده. سریع از توی جعبه داروهام داروی موردنظرم رو دراوردم و استفاده کردم. خوب شد! چرا واقعا چهار روز درد کشیدم؟ نه واقعا چرا؟! 

  • ۳۳۶

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣٩)

  • ۱۴:۲۳

رنیوم- پسر جوون وزن بسیار بالایی داشت. بنده خدا بخاطر این بیماری به سختی راه می رفت. همکارم سرش شلوغ بود و خواست براش کار کنم. برای اینطور افراد یونیت رو از قبل تنظیم می کنم و بعد میگم بخوابن تا آسیب نبینه. دندون بالا بود. داشتم سر یونیت رو میبردم پایین و خود یونیت رو بالا که پسر با اضطراب گفت: چکار می کنین خانم دکتر؟ باید یونیت پایین باشه.

گیج گفتم: چرا؟ دستیارم اومد بغل گوشم گفت: چون فقط نصف بدنش روی یونیت جا میگیره، باید یکی از پاهاش رو روی زمین بذاره. 

خجالت زده شدم. فکر میکردم سختم باشه ولی نبود. به جای اینکه سرش رو خیلی پایین ببرم، تابوره (صندلی خودم) رو بردم بالا تا دید داشته باشم. دهانش خیلی خوب باز میشد و دید مناسبی داشت.


اُسمیم- هفته ی بعد از اونکه واسه پسرک ترسان کار کردم، میخواستم دندون پسربچه دیگه ای رو بکشم و نمی ذاشت، پدرش اومد و بهش گفت: میخوای تو دهنت بمونه که واسه قلبت ضرر داشته باشه؟ 

با دستیار به هم نگاه کردیم. فرستادیم پدر رو بیرون.


ایریدیوم- بیمارم مردی سی و اندی ساله بود که ماسک نزده بود و پذیرش اجازه نمی داد ماسک بهش بدیم: دفعه های قبلی هم ماسک نداشته. بره از داروخونه بخره.

بیمار قبلیم خانم مهربونی بود که از کیفش ماسکی دراورد و داد بهش تا پذیرش بذاره وارد بشه. دندون هاش رو معاینه کردم. مشخص بود بهداشت خوبی نداره: مسواک نمی زنین نه؟

-خانم دکتر نمیشه که هر روز هر روز مسواک زد! جنس دندونام خرابه.

من: :-/


پلاتین- ژل بی حسی جدید رو به لپ پسرک مالیدم و پرسیدم: خاله چه طعمیه؟

گفت: طعم لواشک میده.

از پسربچه بعدی پرسیدم: طعمش چیه؟

گفت: اممم طعم آلبالو میده.

همون طور که داشتم باهاش حرف می زدم و میگفتم آرزو کن و بگو زیر کدوم چشمت مژه است؟ ظرف ژل رو برداشتم تا نگاهش کنم.

با طعم سیب بود!


طلا- کیانای عشق جانم رو یادتونه؟ بعد از چند ماه دوباره اومد پیشم. موهاش بلندتر شده بود. مامانش گفت: هر بچه ای تو فامیل می بینه میره از شما واسش حرف میزنه. میگه میخواد دندونپزشک بشه.

روکش قبلی دندونش رو چسبوندم و گفتم واسه هفته دیگه نوبت بدن بهش برای دندون های دیگه اش. مامانش گفت: نمیشه الان؟ گفتم: نه و توی دلم ادامه دادم: دلم میخواد بازم ببینمش.

وقتی برچسب جایزه اش رو گرفت دوباره مامانش گفت: برچسب قبلی ها رو به هیچ جا نچسبونده. میگه اینا یادگاریه. 

یک دفعه کیانا داد زد: خالهههه دوستت دارم.

احساساتم واقعا رقیق شد: منم دوستت دارم عزیزدلم حیف نمیتونم با این لباس هام بغلت کنم.

خدایا یه بچه چطور اینقدر تودل برو میشه؟


جیوه- خانم فلانی (آشنا بود) قبل از عید اومد پیشم با درد شدید پایه های بریجش. بریجش رو درآوردم و اورژانسی و بدون نوبت، دندون هاش رو پالپکتومی ( مرحله اول عصب کشی) کردم. اردیبهشت شد و ازش خبری نشد. از پذیرش پرسیدم کجاست؟ گفت: زنگ زدیم خانوادگی کرونا گرفتن.

دو هفته بعد اومد و کارش رو تکمیل کردم. آخر سر گفت: تمام مدتی که واسم کار میکردی برای سلامتیت صلوات می فرستادم.


تالیوم- بیمار اول شوهری بود که زنش بیمار دومم بود. آخرای کار مرد بود که پاشدم به زنش بی حسی بزنم. دهانش رو که باز کرد متوجه شدم اصلا دندونپزشکی نرفته تا به این سن. اونم بخاطر ترس شدیدش. مرد از اون ور پارتیشن بلند گفت: آروم بهش بی حسی بزنین. 

گفتم: چشم! 

با ژل بی حسی زدم. از شانس خوبش نه بی حسیش درد داشت و نه موقع عصب کشی کوچکترین دردی حس کرد ولی تا بذاره من دست بزنم به دندون هاش و کارش رو تکمیل کنم خیلی اذیت کرد.


سرب- مادربزرگ دست پسرک هفت ساله رو گرفته بود. گفت: خانم دکتر خورده زمین دندونش شکسته. خم شدم تا هم قد پسر بشم. می ترسید دست بزنم بهش. دستش رو گرفتم: بیا خاله بریم اتاق رادیولوژی. دستیارم گفت: واسشون می نویسم عکس رو خودشون برن. گفتم: نه باید دو تا عکس بگیرن که بررسی کنم ریشه ی دندونش آسیب ندیده باشه. 

وارد اتاق شدیم و برای تکنسین توضیح دادم چطور عکس بگیره. وقتی داشت گرافی رو آماده می کرد به پسرک گفتم: خاله چی شد که اینطوری شد دندونت؟

تو چشمام خیره شد و تند تند و نوک زبونی تعریف کرد: رفته بودیم باغ عمو فلانی دوچرخه سواری. اومدم برم از فلان جا بالا خوردم زمین دندونم اینطوری شد.

انقدر با معصومیت تعریف میکرد که دلم ریش شد. گفتم بذار من یه لحظه ببینم دندونت لق نشده باشه. مختصری لق بود و درد داشت. عکس رو گرفتن و خداروشکر ریشه دندون و استخوان فکش سالم بود. تست حرارتی انجام دادم که حساس بود. توصیه های لازم رو به مادربزرگش کردم و گفتم دو هفته دیگه بیان که چک کنم و اگه همه چیز اکی بود لبه دندونش رو ترمیم. 


+می دونم خاطرات این سری رو که خوندین دلتون به حال این دل مالامال از عشق بچه ام می سوزه، ولی اشکال نداره! در واقع اکثر مراجعینم بزرگسال هستن، ولی اگه می بینین خاطراتم بیشتر مال بچه هاست، چون چشمم بیشتر بهشونه و یادم می مونه و البته که حواسم مدتیه جمعه که خاطره ای ننویسم که کسی به دندونپزشک ها بی اعتماد بشه؛ برای همین توی خاطرات امروز مواردی بود که اگر توضیح بیشتر می دادم احتمال قضاوت بیمارم هم از جانب خودم و هم از طرف شما وجود داشت؛ برای همین مختصرا تعریف کردم و رد شدم. 


  • ۳۷۱

نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان!

  • ۱۵:۵۶

کف دستم می سوزه. نگاهش می کنم و خنده ام می گیره. یاد دیروز میوفتم که با خواهرم رفتیم پیاده روی. به سمت پارک نزدیک خونه رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم تک و توک آدم ها داخل هستن ولی در پارک بسته است و اعلانی زدن که به علت شیوع کرونا تا اطلاع ثانوی ورود ممنوع. خانمی که ماسکش روی چونه اش بود و به غایت پرحرف بود هم همراه ما اینور اونور میومد و راه های ورود به پارک رو بررسی می کرد. خانواده ای مشکی پوش از بچه ٤-٥ ساله تا خانم مسن به نرده ها نزدیک شدن. فهمیدیم که از قفل فلان در استفاده می کنن و از نرده ها می پرن اینور! به خواهرم گفتم: بهم بر میخوره که این پیرزن رفته اونور توت هم خورده و برگشته و ما نتونیم. فقط بریم داخل یه دور بزنیم و برگردیم. خواهرم گفت: جریمه می کنن ها. گفتم: خیلی خلوته کسی نیست. زود فرار می کنیم مامورا که اومدن. 

خانم پرحرف دوباره نزدیک شد و ما باز ازش دور شدیم تا متوجه بشه باید ماسک بزنه اما حاشا و کلا. پشت سر هم می گفت: وای ما (جمع بست خودش رو با من و خواهرم!) که نمی تونیم بریم اونور! اینا داهاتین. مهم نیست واسشون. اون به کنار نگاه کن توی پارک فقط دسته دسته پسر جوون هست. خطرناکه واسه شما دو تا دختر جوون. نرین.

خواهرم زیر گوشم گفت: چون این جمله آخرو گفت بااااید بریم تو که نشون بدیم هم می تونیم از نرده ها بالا بریم و هم چیزیمون نمیشه. 

زن هنوز داشت حرف می زد که از نرده ها بالا رفت و پرید اون طرف: هوپ بدو بیا تو هم.

گوشیش رو دادم دستش و از نرده ها خودمو کشیدم بالا. اون بالا بودم که خواهرم راهنمایی کرد: بچرخ پاتو بذار روی قفل. 

دستم رو سریع جا به جا کردم و پریدم. کف دستم می سوخت. خواهرم نامردی نکرد و با الکل همیشه همراهش زخمم رو ضدعفونی کرد. سوووخت. گفت بریم. رفتیم. یکم گشتیم. توت کندیم. قاصدک فوت کردیم. حرف زدیم. حرف زدیم و با صدای بلندگوی پارک که تذکر می داد مردم برین خونه هاتون تا نیومدیم براتون، دویدیم، دویدیم و دوباره از نرده ها خودمون رو کشیدیم بالا و پریدیم توی خیابون!

امروز که داشتم برگ های گل های گلِ جدیدم رو که از گلفروشی نزدیک کلینیک خریدم، تمیز می کردم و شجریان واسشون می خوند، به این نتیجه رسیدم که حرف زدن باهاتون خیلی خوبه. همدردی هاتون. اینکه چندین و چند نفر گفتین دقیقا حس من رو تجربه کردین. اینکه خیلی هاتون بهم پیشنهاد دادین. راستش از چند ساعت قبل یه هدف نسبتاً بزرگ توی ذهنم شکل گرفته که فعلا نمی گم تا وقتی که کارهای اصلیش رو انجام داده باشم. شاید تحقق این هدف چند ماه دیگه باشه، شایدم یک سال دیگه. مهم اینه که از این خمودگی خودم رو بکشم بیرون و تلاش کنم واسش. تا بوده دنیا همین بوده. باید واسش تلاش کرد. هر چند کم. هرچند کُند. 


*عنوان هم زبان از استاد شجریان ( پیشنهاد می کنم حتما گوش کنین.)

  • ۲۴۷

تو حرف زیادی داری با خدا، بگو تا خدامو ببخشم به تو.

  • ۰۹:۴۱

دلم میخواد حرف بزنم ولی نمی دونم از چی. از کجا. ذهنم خالیِ خالیه. یعنی اگه ماجراهای هوپ و بیماران نبود، باید در این وبلاگ رو تخته می کردم.

این روزها بیشتر از هر وقت دیگه ای به فکر زندگیِ نزیسته ام. اینکه نمی فهمم چطور روزها به شب می رسه و روز بعدی می رسه. اینکه می ترسم از اینکه به اندازه کافی دختری نکردم برای والدینم، خواهری نکردم برای خواهربرادرم. اینکه اون اندازه ای که دوست دارم عشق نورزیدم و همینطور معشوق نبودم و ... . قسمت ناراحت کننده ماجرا اونجاست که به این وضع عادت کردم و قدمی جهت بهبودش برنمی دارم با وجود اینکه می ترسم از حسرت. 

چی بگم؟ اول کار گفتم ذهنم خالیه. همین چند تا خط رو هم به زور کنار هم ردیف کردم.


* عنوان یه مردی از ابی

  • ۲۴۳

زنده ام

  • ۱۱:۱۹

کاش می شد پست صوتی منتشر کرد تا مجبور به تایپ نباشم. فقط کوتاه میگم که بالاخره منم واکسن زدم. آسترازنیکای انگلیسی. اگر از حال من جویا باشید نسبت به بعضی از دوستام، حالم بهتره ولی بدن درد و بی حالی و لرز بیچاره ام کرده. ایشالا یکی دو روزه علائم برطرف میشه.

آرزوم اینه تک تکتون به زودی واکسن بزنین.

  • ۱۶۲
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۶۰ ۶۱ ۶۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan