خیرالامورِ اوسطها!

  • ۱۱:۱۰

پسر با خجالت دسته ی گل پر از رز قرمز رو بهم داد و گفت: " امیدوارم قبول کنین، حتی اگه جوابتون نه باشه؛ ولی همین که بتونم یک بار تو عمرم واسه کسی که دوستش دارم گل بخرم، خوشحالم می کنه. " در حالی که معذب شده بودم و سعی می کردم لبخند بزنم، گل رو از دستش گرفتم و گوشه میز گذاشتم و فکر میکردم خیلی زوده برای این حرف ها و نقل ها. توی ماشینش که بودم با سرعت لاک پشت صد ساله ی جزایر قناری! رانندگی می کرد و می گفت: " کاش تمام چراغ ها تا خونه ی شما قرمز باشه " . من سکوت کرده بودم و خدا خدا می کردم تمام چراغ ها سبز باشن و زودتر برسم خونه و به مادرجان شکوه بگم که نمی تونم تحملش کنم. این علاقه ی یک طرفه و زیاد از حد، واقعا آزارم می داد و دنبال بهونه ای بودم که بدون شکستن دلش ردش کنم. آخر سر هم شروع شدن دوران طرحم رو بهونه کردم و از زیر بار محبتش خلاص شدم و نفس راحتی کشیدم. هر چند عذاب وجدان زیادی داشتم و با پروپرانولول خودم رو آروم می کردم.

از طرفی دقت کردم اگر پسری رفتار " با دست پس بزن و با پا پیش بکش" در قبال من در پیش بگیره؛ به شدت جذبش میشم. ناخودآگاهم میگه " اووووه پسندیدم!  چه پسر خفنیه این یارو" .در صورتی که در واقع نه تنها خفن نیست، بلکه در هفتاد و هشت درصد موارد یه جورایی بیشعور و دودره بازه که بلده چکار کنه تا دختری رو جذب کنه! :-/

یا همین خانوم نون از ده روز قبل مراسم گریه و زاری راه انداخت و بی قراری می کرد. دو روز آخر هم بی هوا جلوی بیمارها بغلم می کرد و از ته دل گریه می کرد. دل من هم واسش تنگ میشد و غمگین بودم؛ ولی این حجم از ناراحتی و گریه اش روحم رو آزار می داد و باعث می شد اصلا نتونم به صورت متقابل احساس ناراحتیم رو نشون بدم. اما وقتی دوستم رو دیدم و بغلش کردم، اشک هام ریختن پایین و انقدر گریه کردم تا آروم شدم. چون ناراحتیش رو در چهره اش می دیدم و رفتار آرومش اجازه می داد من هم بتونم احساساتم رو بیان کنم.

این همه حرف زدم که بگم محبت زیاد از حد واسه من و امثال من دل رو می زنه. شاید بگین از بی لیاقتی ماست، ولی یه قانون ثابت شده است که : اندازه نگه دار که اندازه نکوست/ هم لایق دشمن است و هم لایق دوست.

نه؟

  • ۷۲۲

می زنم شل و پل می کنم هر کسی رو که گفت: عهههه چه زود تموم شد!

  • ۱۷:۴۶

شمارش معکوس چند روزیه که شروع شده و دیروز آخرین شنبه و امروز آخرین یکشنبه ی دوران طرحیِ من بود و من هستم و خانم نون که هر روز با اشک من رو بدرقه و دل من رو خون می کنه و همخونه ای که می دونم دلم واسش به شدت تنگ میشه و مریض هایی که میگن بمون همینجا و ...

خوشحالم؟ نمیدونم

غمگینم؟ نمیدونم

فقط می دونم یک بخش مهمی از زندگیم تموم شد و باید برم سراغ ادامه اش. به قول دوستی: طرح درسته اجباره، ولی خوبه؛ البته نه در حدی که بخوای باز هم تجربه اش کنی!

اعتماد به نفس و تجربه ای که توی دوران طرحی پیدا کردم رو هیچ جای دیگه و به این سرعت نمی تونستم پیدا کنم. آزمون و خطاهایی که روی مریض هام انجام دادم. اعتمادی که بهم داشتن. سر و کله زدن باهاشون و یاد گرفتن اینکه با هر کس چطور باید رفتار کرد. همه و همه پر بود از تجاربی که کم کم شخصیت مستقل من رو شکل داد و دیدم که چقدرررر شغلم رو دوست دارم و چقدر گور بابای همه دنیا و همه خبرهای بد و همه ناامیدی ها. فقط از خدا یه تن و روان سالم می خوام که بتونم با عشق کار کنم و در کنارش زندگی.

  • ۵۵۶

جانِ مامان؟

  • ۱۳:۵۲

واسه منِ دندونپزشکی که معمولا بچه‌ها ازم می ترسن و خیلی‌هاشون تمام وقت زیر دستم جیغ می‌زنن و گریه می‌کنن و می‌شه گفت بدترین اذیت های ممکن رو سرم میارن؛ ولی باز نهایت تلاشم رو می‌کنم که صبور باشم و سرشون داد نزنم، واقعا قابل درک نیست که چطور یه عده بچه‌دوست نیستن و تحمل سر و صدا و شیطنت‌های یک کودک رو ندارن.

همیشه می‌گفتم عشق بچه ی زیر دو سالم و وقتی بچه ام دو سالش شد، نمی‌خوامش دیگه؛ ولی الان بعضی وقت‌ها واسه بچه‌ی 6-7 ساله هم حتی ذوق می‌کنم. تقریبا همه‌ی اطرافیانم می‌دونن که یکی از اصلی‌ترین دلایلی که به ازدواج تمایل دارم، میل شدیدم برای تجربه‌ی حس مادریه. می‌دونم هنوز دیر نشده و خیلی وقت هست برای اینکه کسی من رو هم "مامان" صدا کنه، اما همیشه آرزو داشتم قبل از 30 سالگی بچه داشته باشم و الان با اینکه چند سال دیگه هم تا اون زمان فرصت دارم، حس می کنم آرزویی دست نیافتنیه برام، و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، این حس اذیتم می کنه! 


+حلوای شیرینم

  • ۴۲۷

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد...

  • ۲۳:۴۴

وقتی مسخِ کافکا رو خوندم، تا چند ساعت گیج و ویج و غرق در لذت بودم. بعد شروع کردم نقدهای مربوط بهش رو خوندن و باز دلم خواست از اول فضای زندگی گرگور رو تجربه کنم

محاکمه رو هم به محض دیدن اسم کافکا گرفتم. دوباره اول کتاب یک نقد ده صفحه ای بود که گذاشتمش بعد از خوندن داستان. برای من کتاب سختی بود، چون فلسفه ی خاص کافکا در جای جای صفحاتش موج می زد. با اینکه تصمیم گرفته بودم مازوخیسم وار رفتار نکنم ولی بخاطر گل روی کافکا، بالاخره تمومش کردم. اونقدری که راسگولنیگوف داستایوفسکی باعث برانگیختن حس همدردی ام می شد و میل به نجاتش داشتم، نسبت به ک. چنین حسی نداشتم. کتاب با شوک تموم شد و سریع نقدش رو خوندم و درک ناقصم، کامل شد؛ ولی حالا حالاها دلم نمیخواد دوباره بخونمش و توی فضای خفقان آور کتاب گیر کنم. یک جورهایی این کتاب حال و روز این روزای جامعه رو تداعی می کرد و این برای منی که تصمیم گرفتم تا جایی که می تونم از غم و غصه ای که توانایی اصلاحش رو ندارم، فراری باشم، اذیت کننده بود. ولی از طرفی حس می کنم آمادگی این رو دارم که بالاخره پا روی ترسم بذارم و یکی از کتاب های صادق هدایت رو شروع کنم. به تازگی متوجه شدم که با تک تک شخصیت های قهرمان کتاب ها که تنهایی خاص خودشون رو دارن، هم ذات پنداری می کنم. در واقع اگه دقت کنیم ذات انسان توی هر موقعیتی باشه تنهاست، حتی اگه بهترین خانواده، عشق یا دوستان رو داشته باشه.

راستی نگران نباشین قول میدم اگه بعد از خوندن کتاب های صادق هدایت خواستم خودکشی کنم، قبلش خبر بدم!   

  • ۲۵۶

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٩)

  • ۱۲:۰۸

یکـ- ایام عید بود و زمان سرریز تهرانی های اصیل به شهر و دیارِ اصلیشون! کلی بیمار مهمان داشتم. دقیقه ی نود که تایم کاریم رو به اتمام بود زنی که به تیپش می خورد اهل این حوالی نباشه، با خواهرش وارد مطب شد. از اون اصرار که دندون هام رو بکش، دردش بیچاره ام کرده، قبل از عید تو تهران واسم نکشیدن؛ از من انکار که عکس می خوام. ازاون خواهش که مسافرم، نمی رسم برم و از من پافشاری روی حرف قبلم. داشت حرف می زد که چشم های درشتش از اشک پر شد: به خدا خیلی درد دارم. من هم رقیق القلب... دلم سوخت! رضایت نامه رو دادم دستش که امضا کنه و گفتم بخواب. خوابید و انگار خیالش از پذیرشش راحت شده باشه گفت: راستی دکتر! من خیییییییلی می ترسم از دندونپزشکیا، فشارم میوفته، حالم بد میشه! به خانم نون از اون نگاه هایی که بقیه فکر می کنن چیزی توش نیست ولی خودم و خودش معنیش رو خوب درک می کنیم، انداختم. به هر ضرب و زوری بود استرسش رو کنترل کردم و سریع دو تا دندون پوسیده اش رو کشیدم. باورش نمی شد. داشتم گاز رو بین دو فکش جا می دادم که دو تا شستش رو به نشونه ی لایک آورد بالا!


One- پیرزن چشم رنگی به زور نوه ی ١٠-١١ ساله اش اومده بود. آسم داشت و بدتر از اون به شدت ترسو بود. با قول اینکه ژل بی حسی بزنم بهش و بعد آمپول رو، خوابید. من هم در حالی که خنده ام گرفته بود، ژل زدم واسش و با کلی نازش رو کشیدن، دندون های دردناکش رو خارج کردم. پیرزن هم پیرزن های قدیم! 


Een- پسر جوان وارد شد و به در و دیوار و بعد به من نگاهی کرد و گفت: خانوم دکتر، دو تا عقل دارم ببین زورت میرسه بکشیش؟ نگاه کردم و گفتم جراحی نیاز داره وسایلش رو نداریم. بلند شد، سرش رو مثل غاز چرخوند و دنبال خانوم نون گشت؛ وقتی متوجه شد توی اتاق وسایله و اینجا نیست، آروم، با خنده با حرکت دست که هیسسسس دستیارت نفهمه گفت: من سیگار می کشم، چیکار کنم دندون هام خراب نشه؟ 

می دونین؟ ما دخترا حسی قوی داریم که می فهمیم خیلی چیزا رو. مثل این پسر که من حس کردم هر دو تا سوالش الکیه و بیشتر از اینکه حواسش به جواب هام باشه به خودمه! واسه همین قاطی کردم و یادم رفت توی جوابم نباید اسمی از سیگار بیارم: خب ببینین شما که انقدر حساسین واسه چی سیگار می کشین؟ پسر به جلز و ولز افتاد و گفت: من برم تا بیشتر این آبروم رو نبردین!


واحد- خانوم نون با خنده: اون آقای خ بود که دفترچه اش رو تمدید کرد و اومد پولش رو بگیره بره با بیمه حساب کنه ها.

-خب؟

-دیروز کلی اصرار که نذارین خانوم دکتر بره، حیفه! من خودم پول جمع میکنم واسش اینجا مطب می زنم. اصلا ما یه فامیل پولدار داریم میخواین معرفی کنیم که زنش بشه و موندگار بشه اینجا؟

-چی گفتین شما بهش؟

-همون طور که یادم دادین گفتم دکتر نامزد داره. ولی باورش نشد گفت پس چرا ازدواج نکرده تا حالا؟ منم گفتم فکر کردی بابای خانوم دکتر میذاره بی شوهر پاشه بیاد شهر غریب که دیگه ول کرد!

خنده ام گرفت از حرف های خانوم نون. مرد نمی دونه دارم رو مخ بابام کار میکنم برم واسه کار اون ور آب، اونم بی شوهر!


մեկը- راستش از بس دندون کشیدم، معروف شدم اینجا بین دکترای دیگه!! گویا خوششون اومده که با ظرافت دندونشون رو خارج می کنم. فکر نکنم بعدا توی کلینیک و مطب انقدر بکشم، چون هر چقدر هم پوزیشن رو رعایت بکنی، فرسودگی جسمی بالایی داره.

القصه ایام عید مرد درشت هیکل اومد و خواست که دندون هاش رو بکشه. ٤-٥ تایی توی فک پایین سمت راست داشت و دو سه تایی سمت چپ.

-خانوم دکتر همش رو تو یه روز واسم بکش. من تحملم زیاده! 

البته که من قبول نکردم از دو طرف با هم واسش بکشم و گفتم: واسه من کاری نداره، شما اذیت میشین.

سمت راست رو با هم کشیدم و بخیه کردم و توصیه کردم یک هفته دیگه بیا تا هم بخیه ها رو بکشم هم بقیه دندون هات رو. گذشت و گذشت تا بالاخره بعد از بیست روز مرد سر وکله اش پیدا شد با بخیه هایی که توی لثه اش فرو رفته بود و به سختی خارج شد! 

-برای چی انقدر دیررر؟

-راسشو بخواین درد داشتم. کل عید درد داشتم.

اینطور وقت ها جمله معروفی دارم که دیدم خانوم نون هم به بعضی بیمارها میگه: مثل اینکه دندون هاتون رو کشیدم ها، یکیش هم که نیمچه جراحی بود.  نازشون که نکردم کشیدمشون! 

مرد سری تکون داد و شوخی وار گفت: هیچ وقت نشده بود زنی از پسِ من بربیاد و اشک من رو دربیاره، ولی خانوم دکتر شما تونستین!

من و خانوم نون غش کردیم از خنده!


Unu- دندون مولر اولِ (شماره ٦ از خط وسط) مرد که موقع بی حسی آروم اعتراف کرد تریاک می کشه از سمت داخل کام خیلی بدجور پوسیده شده بود و داشتم حسابی باهاش کلنجار می رفتم که چطور پرش کنم؟ از کجا گیرش رو تامین کنم و خلاصه خیلی جدی حواسم تو دهان مریض بود که خانوم نون آروم اومد بالای سرم و برگه ای کوچیک رو نشونم داد:

( خانواده خواستگار بیرون نشسته، بهشون گفتم خانوم دکتر نامزد داره ولی قبول نمی کنن میگن خودمون باید باهاش حرف بزنیم)

سرم رو بلند کردم و با اخم به خانوم نون نگاه کردم: محل نذار! مگه نمیگی بیرون خیلی شلوغه؟ خسته شدن میرن خودشون.

کار مرد نسبتا طول کشید. مریض نوبتی بعدی روی یونیت خوابید. سیل افرادی که میخواستن معاینه بشن و منتظر مونده بودن به داخل اتاق ریخت! تاکید کردم تک تک بیاین. بعدا فهمیدم بین مراجعه کننده های اون روز خانواده ی خواستگار هم اومدن و واسه یکی از دختراشون عکس نوشتم. ولی بنده خداها یا از من ترسیدن یا از شلوغی مطب و یا از من خوششون نیومد که بدون هیچ حرفی رفتن! جالب اینجا بود که سامانه رو چک کردم و دیدم قبل از من پیش دو تا دیگه از دندونپزشک های اینجا رفتن و رصدهای لازمه رو اونجا هم انجام دادن!


Un- برای همخونه عکس نوشتم و با هم رفتیم رادیولوژی تا عکسش رو بگیره. این روزهای آخر اکثرا برای مریض های قدیمیم و دوست هام و پرسنل مرکز که میدونن به زودی رفتنیم کار میکنم و نوبت هام خیلی فشرده شده. مسئول رادیولوژی دفترچه ی دوستم که پزشکه رو دید و گفت: کجا کار می کنین؟ واسه ما عکس زیاد نمی نویسین نه؟ دوستم گفت: نه زیاد دو سه تا گرافی توراکس نوشتم فقط. این شد که من به زبان اومدم و با خنده اعتراف کردم فلانیم! با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شمایین انقدر عکس هاتون میاد اینجا؟ بیچاره شدیم انقدر عکس opg گرفتیم! با لحن شوخی ولی جدی گفتم: نیاز بوده که عکس نوشتم، واسه شما که بد نشده کارانه تون زیاد میشه!

هول شد: بله بله درست می گین، میشه بیاین چک کنین درست عکس رو می گیریم و از کیفیتش راضی هستین یا نه؟

جذبه رو حال کنین!


ένας- دوقلوی غیرهمسان دختر-پسر ٤-٥ ساله برای معاینه اومدن. خیلی خیلیییییی شیطون بودن. جفتشون نیاز به عصب کشی و ترمیم داشتن. در برابر اصرار مادرشون که در یک روز بهشون نوبت بدین مقاومت کردم و گفتم: اصلا! جدا باید بیان که اگه یکیشون ترسید روی اون یکی اثر نذاره. 

اول قلِ دختر اومد. کنجکاو بود و باهوش. خیلی اذیت کرد ولی در نهایت همکار شد و با لب خندون رفت. هفته ی بعد نوبت قلِ پسر بود. با ذوق و شوق اومد و گفت: خواهرم گفتهههه ژل توت فرنگی  می زنین! آقای تشنه میذارین تو دندونم که تولدهههه کرم هاست توششش! 

تذکر دادم: عروسیِ کرم ها نه تولد! ( همچین آدمی هستم که روی جزئیات داستان هام هم حساسم!)

-فرق ندارهههه این ور دهنم عروسیه اونور تولده! تازه گفته تفنگ آب پاش دارین! 

با لبخند نگاهش کردم و در عین ناباوری که قبلا فکر میکردم بچه غیر همکاری باشه، دو تا از دندون هاش رو در یک جلسه درست کردم و بچه آخ نگفت، کلی تشکر کرد ازم و رفت که دندون جدیدش رو به خواهرش نشون بده!


+ من پست هام رو کم کم و تماما توی نوت گوشیم تایپ می کنم و بعد اینجا کپی. اگه می دونستین تازگیا بعد از کپی کردن طویله نویسی هام، چقدر باید وقت بذارم که فرمتش رو توی صفحه وبلاگم درست کنم؛ غر نمی زدین که انقدر طولانی ننویس! خب؟ :-))

  • ۴۷۷

تر و تازه موندنِ گل واسه اشک شبنم هاست...

  • ۱۴:۳۸

کفش اسپرتام رو پوشیدم و در جواب مادرجان شکوه که اصرار می کرد ماشین ببر. گفتم: میخوام پیاده روی کنم. باد شدید میومد و من هندزفری به گوش، موبایل تو جیب مانتو، کارت تو جیب شلوار، توی مسیری بودم که تمام دوران راهنمایی و دبیرستان طی می کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. چقدر وقت بود که این راه رو پیاده طی نکرده بودم؟ روسری و مانتوم رو گرفته بودم که باد نبره و عمیقا در این فکر بودم که قراره بعد از طرحم چی بشه؟ هدفم چیه؟ آینده ام چیه؟ باید بی خیالی طی کنم و مثل همیشه بسپارم به خودش؟ به نیمه راه رسیده بودم که یادم افتاد بعد از دوران مدرسه و ماشین دار شدنم هم، چندین بار تا اینجا پیاده اومدم و بعد سریع سوار ماشینش شدم. جلوتر رفتم. از سر کوچه ای که همیشه نیمه شعبان ها یه دیگ می ذارن و مردم رشته و نخود و لوبیا نذری اطرافش می ذارن هم گذشتم. در محلی که همون هفته ی اولِ پشتِ ماشین نشستنم، خیلی احمقانه تصادف کردم و زار زار اشک ریختم، کمی مکث کردم و بعد گذشتم. رو به روی سوپری نوشته بود: هزینه ی جشن نیمه شعبان امسال به سیل زدگان تخصیص می یابد. رفتم اون ور خیابون. وارد مغازه گل فروشی شدم

با لبخند به گل ها اشاره کردم: یه دسته گل بهاری بهم بدین


* عنوان ماه من از لیلا فروهر

** اگه خواننده ی دائمی اینجا باشین، احتمالا می دونین که نصف حرف های هر پستم توی آهنگیه که لینک کردم. 

  • ۳۹۹

رَستن از دامت نتوانم...

  • ۱۴:۰۸

آدما وقتی بی حس می شن، راحت ترن. شاید اذیت بشن از تنهایی شون، شاید دل شون پَر بزنه برای یه مخاطب خاص که از جیک و پوک هم خبر دارن، ولی در عوض روح شون در آرامشه. تا کی میخوایم روان مون رو آزار بدیم و برای چیزی اصرار کنیم که هنوز زمانش نرسیده؟ تا کی قراره شادی مون رو وابسته به کسی بدونیم که نیست اونی که باید؟ چیکار باید بکنیم که این قلب لعنتی یکم آروم بشینه و انقدر جلوی راه عقل رو نگیره؟! هان؟



* محبوبِ زیبا از طاهر قریشی


+ فرصت نکردم قالب جدید رو ادیت کنم که کسی نتونه مطالبم رو کپی کنه. بعد از مدت ها سر زدم به قسمت مالکیت معنوی و دیدم چقدرررر از پست هام کپی شده. درک نمی کنم این کار رو. پس تا وقتی که برسم قالب جدید رو ادیت کنم، به قالب سیب دوست داشتنیم برمیگردم!

  • ۳۱۰

اونی که به راه توست، چشم های منه...

  • ۱۰:۲۵

در عین استقلال و بی نیازی و حالِ خوبِ دلم،

نیازمندتم.

بی خجالت.

بی حرف پیش.

از تهِ تهِ دلم...

و این قشنگ ترین پارادوکس دنیاست برای من!



عنوان خونه به خونه از خانوم هایده

  • ۳۳۹

Tell me some thing girl, are you happy in this modern world?

  • ۱۷:۳۸

چند وقته یه خلأ در وجودم حس می کنم که واقعا نمی دونم چطوری باید پرش کنم. میرم، میام، کار می کنم، تفریح می کنم، میگم، می خندم، می خرم، می خورم، می خونم، می بینم، آشنا میشم، بلاک می کنم و ... ولی همش یه سوال ته ذهنمه که خب، حالا بعدش که چی؟ در واقع سوال بزرگ این روزهای من بعد از هر کاری اینه: خب حالا که چی؟ 

رویای بچگیم دکتر شدن بودن و رویای دانشجوییم فارغ التحصیلی و رویای حال حاضرم تموم شدن طرحِ کوفتیم! ولی حالا که دارم کم کم به آخر این دوره نزدیک میشم همش این سوال ته ذهنمه: خب، تموم شد، بعدش که چی؟ هدف بعدیت که میخوای سرت رو بهش گرم کنی چیه؟ تخصص؟ کلینیک؟ مطب؟ خوش گذرونی؟ خب بعدش که چی؟

می دونم الان میاین میگین زندگی از همین لحظات تشکیل شده؛ ولی واقعا واسم تکراری شده همه چیز و نمی دونم باید برای فرار از اینکه عمر خوشحالیم از یک مسئله انقدر کوتاهه، چیکار کنم. مطمئنا خیلی از شما هم همین حس رو دارین و به دنبال چرایی زندگیتون هستین و فکر می کنین دارین عمرتون رو هدر می دین و نمی دونین چطور بهترش می تونین بکنین. 

خدایی نیاین فلسفه بافی کنین اینجا وقتی خودتون کاملا بهش باور ندارین؛ خب؟

راستی عیدتون مبارک.


* عنوان shallow از لیدی گاگا-بردلی کوپر 

  • ۶۰۹

بسکه زندگی نکردیم، وحشت از مُردن نداریم/ ساعتو جلو کشیدن، وقت غم خوردن نداریم...

  • ۱۸:۵۵

یه وقتی به خودت میای می بینی که معتاد کار کردن شدی. جسمت کم کم صداش درمیاد ولی چاره ای نداره، عادت می کنه و اون هم عَمَلی میشه. ماه های آخر طرحمه و بالاخره یک روز آف اون وسطا تونستم پیدا کنم و عجیبه بعد از یکی دو ماه از اون روز آف خسته شدم و به نظرم همون جمعه واسه تعطیلی هفته کافیه؛ طوری که امروز اون روز رو در شهر خودم پُر کردم و با وجود استرس تجربه های جدید و شَک در مورد راه اومدن جسمم باهام، ته دلم دارن قند می سابن و ذهنم با اعتماد به نفس می گه: تو از پسش برمیای هوپ!



سرگرمی

++ عنوان دیوار از داریوش- فرامز اصلانی

  • ۶۲۶
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan