هوپ و بیماران در هفته‌ای/نیم‌سالی که گذشت (۴۷)

  • ۰۹:۱۳

اراک- هنوز دندون شیری توی دهان داره ولی وقتی می‌پرسم: چند سالته؟ میگه: نوزده بیست! به دخترک دو ساله‌ای که گریه‌کنان مادرش رو ‌میخواد نگاه می‌کنم و میگم: نه کمتری، خیلی کمتر.

اسلام‌شهر- زن میان‌سال خیلی دقیق و حساس بود روی تک تک دندون‌هاش. هر بار که می‌دیدمش حس می‌کردم معلمی سخت‌گیره و من شاگردی هستم که باید نظرش رو جلب کنم. قبل عید پُستش رو تحویل دادم و بعد از عید قالب‌گیری روکش کردم. روز تحویل روکش، سوال کرد که جنس روکشم چیه؟ داخل و بیرون روکش رو نشونش دادم و توضیح؛ که روکش از دستم رها شد و داخل دهانش افتاد! بدون فوت وقت و سریع از دهانش خارج کردم. گفتم: داشتین قورت می‌دادین، اینطوری کامل متوجه می‌شدین جنسش چیه!

غش کرد از خنده. درسته خانم معلم می‌زد ولی مامای بازنشسته بود.

بهارستان- در تعریف میزان صمیمیت من و بیمارانم همین بس که کله سحر، بیمار کلینیک زنگ زده به انسی (منشی مطب) که من دوست خانم دکترم، شمارشون رو بدین به خودشون بگم امروز دیرتر میام! بعد اصلا من نمیدونم طرف کیه انقدر که فامیلیا یادم میره. رفتم کلینیک و تازه فهمیدم کیه و تو راه تصادف کرده و می‌خواسته بگه دیر می‌رسم.

بابل- یک بار هم طرف به منشیم گفته بود دوست خانم دکترم، نوبت بدین بهم. فامیلیش اصلا واسم آشنا نبود تا نوبتش بشه کلی فکر کردم و باز یادم نیومد. زن و فرزند اومدن و باز نشناختم. ازشون پرسیدم چه کسی معرفی کرده من رو که همون فامیل کذایی رو گفتن. اسم از دهان زن خارج شد و یادم اومد منظور خانم خرازی سر خیابونه که مامانم بهش کارت ویزیتم رو داده! دوستم آخه؟!

زنجان- مرد جوون از وقتی روی یونیت خوابیده تا نیم ساعت بعدی که کارش طول کشید، حداقل سه چهار بار گوشیش زنگ خورد و یکی از ترانه‌های ابی پخش شد و هی رد تماس زد. آخر گفتم که یا سایلنت کنه یا جواب بده. جواب داد و گفت که کجاست، دو سه بار باشه باشه گفت و قطع کرد و با خنده گفت: مرسی که گذاشتین جواب بدم. خیلی خیلی تماس مهمی بود.

گفتم: خواهش می‌کنم.

- خیلیییییی کار حیاتی بود. می‌خواست بدونه شام لازانیا می‌خورم درست کنه؟!

خرم‌آباد- همون بیمار بالایی خوابیده بود که به دستیارم گفتم: خانم فلانی بگو بیمار بعدی که بچه است بخوابه روی اون یونیت. ژل بی‌حسی بذار و سرکوتاه. آمپول بی‌حسی آماده تزریق رو از توی جیبش درآورد و گفت: حواسم هست نبینه.

مرد دوباره زبون باز کرد: ای نامردااا! با ژل می‌رین ولی آمپول هم می‌زنین به بچه؟

ساری- مسئول پذیرش صدام کرد: بیمار قبلیتون کارتون داره.

پیرمرد سرش رو نزدیک شیشه پذیرش آورد و گفت: داشتین به دستیارتون می‌گفتین گردن‌درد و کمردرد دارین. می‌دونین باید چیکار کنین؟

گفتم: چکار باید بکنم آقای نون؟ 

گفت: مرتب قلم گوسفند یا گوساله رو باید بذاری یه صبح تا شب بپزه و بخوری. دیگه جونم برات بگه آبِ کله پاچه هم خیلی خوبه برات. باید چیزای قوت‌دار بخوری که بتونی کار کنی.

با چشم‌هام لبخند زدم: باشه حتما. مرسی از توصیه‌تون. یادتون نره حواستون به ترمیمتون باشه!

سنندج- از معدود بیمارانی که بعد از پیدا کردن و خوندن پیج کاریم مطب اومدن خانم جوونی بود که همون اول کار اعتراف کرد اول پست‌هامو خونده و استنباط کرده که من برخلاف بقیه دندونپزشکا ترسناک نیستم و تصمیم گرفته پیشم بیاد! یک بار دوره دانشجویی پیرمردی گفته بود که دست‌هات آدم‌ها رو آروم می‌کنه، جدی نگرفتم؛ ولی واقعا خوب بلدم چطوری ترس و استرس بیمارهام رو منیج کنم. 

گرگان- از عجایب مطب هم اینه که مثلا زنگ می‌زنن و تلاش می‌کنن از انسی اطلاعاتی بیشتر از اون که نیازه بگیرن: خانم دکتر دیگه کجاها کار می‌کنن؟ مجردن؟ و ... بهش اولتیماتوم دادم در برابر اینطور سوال‌ها بگه: نمی‌دونم. یا بگه: نامزد دارن. 

شگفت اونجا که زنی چندین بار تماس گرفته و من سر بیمار بودم و اصرار که کار خصوصی دارم و باید با خودشون صحبت کنم و انسی گفته نمیشه به خودم بگین و بالاخره گفته میخوام خواستگاری کنم و جواب شنیده متاهله. باور نکرده و گفته: کی ازدواج کرد؟! ولی سریع موضعش رو عوض کرده: خودت چی؟ خودت ازدواج نمی‌کنی؟! که باز جواب شنیده: منم نامزد دارم.

گوشی رو قطع کرد و به حالت غش اومد سمتم که: هار هار هار منم از امروز نامزد دارم خانم دکتر!

نیشابور- بهش میگم: خاله حواست باشه که تا چند ساعت با این سمتت که دندونت رو درست کردم، غذا نخوری.

با حاضرجوابی که بازم ازش دیدم میگه: من که نمی‌خوام غذا بخورم باهاش، زبونم لقمه رو هول میده این ور!

دزفول- روکش بیمار رو تحویل دادم و راضیم. دستیارم پیشبند رو از گردن بیمار باز می‌کنه و‌ میگه: مبارکتون باشه.

می‌خندم: تبریک می‌گن اینطور وقتا؟! 

میگه: آخه دکتر فلانی همیشه به بیماراش می‌گفت که مبارکتون باشه. رو به بیمار می‌کنم و میگم: خوب کاری می‌کنه. مبارکتون باشه. ایشالا سالیان سال واستون بمونه و باهاش مرغ و چلو و پیتزا بخورین.

آمل- الان که کلاس‌ها دوباره حضوری شده ولی اون موقعی که هنوز آنلاین بود، چندین بار بیمارهایی داشتم که هم‌زمان هم زیر دست من بودن هم توی کلاس! از یک نفرشون پرسیدم: هندزفری داری؟ گفت: نه. گفتم: پس فقط واسه حضوری خوردن آنلاینی. گفت: آره ولی کلاس شوهرمه. جای اون حاضرم!


+ نگاه کردم آخرین‌بار دی ۱۴۰۰ چنین پستی نوشتم. انقدر زیاد بودن خاطرات که خیلی‌هاشون رو یادم رفته و ده دوازده تا رو هم گذاشتم سری بعدی ایشالا.


  • ۴۰۹

خانوم کوچیک

  • ۲۰:۲۲

اولین بار توی مراسم باباجون دیدمش. انقدر ملوس و نرم و سفید و بانمک بود که هی یادم می‌رفت الان عزادارم و تمام حواسم رو به خودش جلب کرده بود. حتی وقتی بقیه داشتن پک خوراکی درست می‌کردن تا همون‌طور که توی اعلامیه گفته بودیم به جای مراسم صرف نیازمندان بشه، من با خوشحالی گفتم حواسم به نی‌نیه. شما مشغول باشین. 

ندیدمش دیگه تا همین چهارشنبه‌سوری اخیر؛ که بالاخره فامیل باورشون شده بود که اوضاع آروم‌تره و میشه دور هم جمع بشیم و‌ موقع چیز میز خوردن ماسک‌هامون رو پایین بیاریم. داشتم در مورد دیدنش می‌گفتم.

از در وارد شدیم. خوشگل کوچک لپ گلی من! با لبخندی به پهنای صورت از تک تک افراد فامیل که بار اولی بود می‌دیدشون، استقبال می‌کرد. ستاره اون شب بود. انقدر که همه ذوقش رو داشتن و البته خانوم کوچیک، برای همه جوری لبخند خجالت‌آمیز می‌زد که بی‌اختیار قربون صدقه‌اش می‌رفتن. 

از بعد اون شب اعضای فامیل که از شرایط دوری دو ساله به تنگ اومده بودن، تقریبا هفته‌ای یک بار به بهونه‌ای دور هم جمع می‌شدن و چشم‌های منتظر من فقط دنبال این بود که کی خانوم کوچیک میاد! تا اینکه اون روز توی کباب پارتی توی حیاط، مامانش ازم پرسید: دندونای فک بالاش رو می‌بینین؟ حس می‌کنم داره خراب می‌شه. اصلا اجازه نمی‌ده واسش مسواک بزنیم. 

نیم ساعت بعدی به این گذشت که من انواع و اقسام تکنیک‌ها رو برم تا بذاره دندون‌هاش رو ببینم ولی ناقلا تا می‌گفتیم: دندونات رو ببینیم، لبش رو فشرده می‌کرد و فرار می‌کرد. 

نه تنها موفق نشدم، بلکه تو‌ مهمونی دیشب به طرز دردناکی ازم دوری می‌کرد. نه تنها من، از خواهرم هم. ولی می‌دوید و خودش رو دلبرانه پرت می‌کرد توی بغل مادرجان شکوه! واسمون سوال بود چرا و یادمون رفته بود که خانوم کوچیک ماجرای هفته قبل رو یادشه و خواهرم هم چون شبیه به منه، پاسوز من شده!! 

متاسفانه یا خوشبختانه، بچه عشق اینه که گوشی رو بدن دستش و با نوک انگشت هی از این اپ بره تو اون یکی و آهنگ نانای نای پخش کنه و خودش رو تکون بده و من هم از این حربه استفاده کردم و گوشیم رو به دستش دادم و دقایقی بعد به خودم اومدم و دیدم در حالی که آهنگ عزیزم مهستی رو واسه استادم سند می‌کنه، توی بغلم لم داده. خب من حقیقتا مثل خری که تیتاپ بهش داده باشن ذوق کرده بودم و این وسط هی خواهرم گوشزد می‌کرد که به گوشیت جذب شده نه تو! 

مهمونی تموم شده بود و داشتن خانواده‌ها می‌رفتن که با خواهرم، مخ بچه رو زدیم و قرار شد ببریمش توی ماشین آهنگ بذاریم و بستنی براش بخریم. دست جفتمون رو گرفت و از پله‌ها پایین رفتیم. توی حیاط هم خوش و خندان بود تا اینکه بیرون رفته و در رو بستیم. جیغش بلند شد که: ماااااماااااان! 

درسته دزدیده بودیمش ولی دیگه به ناچار مامانش رو صدا زدیم و چهارتایی رفتیم بستنی فروشی. ساعت یازده بود و شلووووغ. واسش بستنی قیفی گرفتم و خودم آب هویج بستنی. 

لذت‌بخش ترین قسمت ولی اونجا بود که از آب هویج می‌خواست بخوره و به صورت تقریبا غیربهداشتی و با یک نی دیگه شریکی آب هویج رو خوردیم و کل کدورت‌های بینمون رو حل کردیم.



پی‌نوشت: خدایا چرا من انقدر عشق بچه‌ام؟ :-))))

  • ۴۸۴

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد عزیزدلم...

  • ۱۶:۵۰

آلزایمر نداره هنوز ولی شواهد ابتداییش رو بعضی اوقات می‌بینم و دلم خون می‌شه. توی پنج دقیقه ماجرایی که اخیرا براش اتفاق افتاده رو حداقل دو بار تعریف می‌کنه. خاطرات گذشته‌اش هم که خط به خط حفظ شدم. 

دیشب پنج شیش تا قلیه جگر خوردم و سیر شدم و رفتم عقب. چای رو به پدرجان داد آورد. گفتم مرسی بعد غذا نمی‌خورم. عصبی و غمگین شدم وقتی این جواب رو توی یک ربع بعدی، چهار بار دیگه تکرار کردم. من تحمل بیماری فراموشی شما رو ندارم. به خدا که تحمل ندارم.


( خط اول رو دو ماه قبل نوشته بودم و رها کرده بودم. انقدر که آزرده شدم از یادآوریش.)

  • ۴۰۲

دلا نزد کسی بنشین...

  • ۱۴:۰۹

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

        به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد


در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

        به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد


ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

          یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد


تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

     تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد


به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

     که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد


نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

        نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد


بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
          میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد


[...]

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

        از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد


*مولانا

** بشنوید با صدای شهرام ناظری، البته ترکیبی خوندن استاد ولی جذابه.

  • ۱۲۷

البته همین الان خرید اینترنتی کردم، بهتر شدم!

  • ۰۰:۰۷

چهارشنبه‌سوری و روز اول رو به مهمونی گذروندم. دو فصل آخر آفیس رو برای بار دوم دیدم، تمام قسمتای خاتون و اپیزود جدیدای سیزن آخر سریال موردعلاقم رو دیدم؛ دو تا کتاب خوندم. سه تا ( نهایتا تا فردا مهلت داره اونی که خودش میدونه که بشن چار تا) از دوستامو دیدم و به قول قدیمیا عمری باشه دوازده و سیزده بدر هم قراره داشته باشیم ولی هنوز پیش چشمم مونده که هم سفرمون لغو شد و هم ندیدمت! 

می‌دونم نهایتا دو هفته دیگه به غلط کردن می‌افتم ولی خسته شدم از بی‌کاری.

  • ۱۰۴

هزار و چهارصد

  • ۱۱:۵۷

چند دقیقه پیش نشستم درآمد سال گذشته‌ام رو حساب کردم و بعد پولی که توی حساب‌هام دارم رو جمع زدم و خنده‌ام گرفت. کمتر از یک ششم سیو داشتم و یا خدا که چقدر خرج کردم پارسال ولی بازم شکر. ایشالا خرجم سال دیگه کمتر باشه و بتونم برم تو فاز صاف کردن کامل بدهی‌هام. 

سال عجیبی بود هزار و‌ چهارصد. نمی‌تونم بگم بد بود واسم که نبود. نقطه عطفی بود برام از لحاظ کاری. پوست انداختم قشنگ زیر بار استرس کارها و به جایی رسیدم از زمستون به بعد که وقتی مشکلی پیش میومد، به جای حرص خوردن می‌خندیدم و سریع می‌رفتم دنبال حلش و واقعا این روش بهتر جواب می‌داد برام. 

از کار بگذرم، توی این سال با خودم روراست‌تر شدم و چند تا از تابوهای ذهنیم رو مثل یک زنجیره به هم پیوسته شکستم و میشه گفت پشیمون نیستم! 

هیچ وقت راحت نبودم از حس‌های عاطفیم بی‌پرده اینجا بنویسم؛ الان دیگه بدتر شده و باز هم نمی‌خوام چیزی بگم ولی فقط خودم می‌دونم که هزار و چهارصد از لحاظ عاطفی هم واسم خیلی خیلی عجیب غریب و در کل بد بود. 

سه بار واکسن زدم. از ناامیدی که آخر پارسال داشتم که کرونا تموم نمیشه، رها شدم و امیدوارم روزی برسه توی ۱۴۰۱ که بدون ماسک بیرون برم. 

دیگه چیزی یادم نمیاد که اضافه کنم. :-)

  • ۳۶۶

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است/ یک تو وسط زندگی‌ام گم شده است

  • ۱۱:۴۱

از ته دل آرزو دارم با اینکه توی سن مشابهی با من، اولین رابطه جدی زندگیش رو تجربه می‌کنه ولی عاقبت متفاوتی داشته باشه.

شعار نمی‌خوام بدم ولی هر رابطه، حتی از نوع بدش، درس‌های زیادی واسه رشد داره. اگه نشه که بشه؛ بعد اون طوفان، نقطه عطف، تجربه‌ی بد یا هر چیز دیگه‌ای که میشه بهش گفت؛  از اون طفل معصوم بی‌تجربه تبدیل می‌شیم به آن‌ِ جدیدی که خودمون و قابلیت‌های نهفته‌مون رو تازه می‌شناسیم. می‌فهمیم که دنیا روی بد و سختی هم داشته و ما چقدر تا قبل اون سرخوش بودیم! 

خاله پیرزن‌وار به جفتشون گفتم دوست ندارم کوچولوی دوست‌داشتنی و عزیز من، هیچ وقت این شکلی به بالغ معصوم تبدیل بشه و ازشون خواستم توی این زمونه‌ای که « دوستت دارن و تو دوسشون نداری یا دوستشون داری و اون‌قدر که دوست داری دوستت ندارن»،  قدر هم و دوست داشتن دوطرفه‌شون رو بدونن. 


*عنوان از علیرضا آذر


  • ۱۴۱

وقتی عادت داری به فعالیت و بیماری و خونه‌نشینی باهات سازگار نیست.*

  • ۲۱:۳۰

به نظرم استارت فوق‌العاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو می‌شوره و می‌بره. دانلود کردم و نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر می‌کردم یوسف تیموری بی‌مزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدی‌فر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.

بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته می‌تونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمی‌شه. گفتم: منم می‌قاااام. 

و از اونجایی که ده صبح باید می‌رفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمی‌تونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.

 توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمی‌رسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو‌ بود که خونه بودم.

یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی می‌بینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسی‌ت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر‌ و بحث بی‌فایده و حرمت‌شکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه‌ است که البته ما بچه‌ها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بی‌دلیل چندساله به زور می‌خورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنی‌ام؟!

ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم. 

نمی‌دونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگ‌های گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق می‌کنم با بازی با رنگ‌هاش. البته که بلد نیستم حرفه‌ای بزنم و فقط هر بار رنگ‌ها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محل‌کار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرت‌خواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.

می‌خواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندون‌هاش رو می‌دونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام ‌می‌برد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! می‌دونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم می‌ترسم حواسش به سیم آروی‌جی نسبتا گرون‌قیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمی‌کنم و خودم تک تک گرافی‌ها رو می‌گیرم. گفتم عصب‌کشی می‌خواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالب‌گیری پست انجام بدم. به نظر راضی می‌رسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصب‌کشی خانم دکتر خوبه؟!

خدا به خیر بگذرونه. 

بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندون‌تون می‌گین اشتباهه و من دست نمی‌زنم بهش و اینجا من تصمیم می‌گیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که این‌طوره نمی‌ذارم به دندون نیمه‌کاره‌ام هم دست بزنین!! 

انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم هم‌پای مرد داد می‌زدم ولی نمی‌خواستم دندونش نصفه‌کاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام می‌دم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشم‌هاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمی‌تونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.

برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا می‌انداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد می‌ترسید. گفت بعدا میام.

خوبه که ماسک می‌زنیم و معلوم نیست خندمون می‌گیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.

واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبه‌اش رو می‌خوایم. گفتم: جلو قاضی (دندون‌پزشک) و ملق‌بازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمن‌ماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی می‌ده‌ها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همین‌طور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد. 

لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانه‌ای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرس‌های کلینیک تعریف کردن ازش. 

خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخ‌دندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم. 


بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی می‌زنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمی‌خواد نوبت بده، میاد به من غر می‌زنه! :-)))))


بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش می‌گفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت می‌رسی؟ وقت کم نمی‌اری؟

گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرین‌بار‌کی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب می‌‌پزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.

از اونجایی که هم‌خونه‌ام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!

اصلا و ابدا یادم نبود.

می‌دونین؟! آدم‌ها تغییر می‌کنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق می‌دن!


*هوپ و بیماران در هفته‌ای که‌ گذشت. (۴۶)


  • ۳۸۴

از سری چالش‌های تمام‌ نشدنی شارمین

  • ۲۳:۰۴

به عنوان هدیه روز مادر امسال، می‌خواستم ببرمش جاهای خالی ابروش رو میکروبلیدینگ کنه که انقدر نه آورد، کنسلش کردم ولی وقتی دیدم چند روزه از درد گردن می‌ناله و دستش بی‌حس شده؛ اعلام کردم که می‌برمش باشگاه زیر نظر مربیم که حرکات اصلاحی بلده، ورزش کنه و نه و نو نداریم! 

طبیعتا غر زد. عصبانی شد و خیلی مخالفت کرد ولی وقتی صبح پا شدم تا صبحونه بخورم و آماده بشم برای باشگاه، زودتر از من بیدار و ناهار رو آماده کرده بود و گفت بریم! 


به تاریخ ۱۴ بهمن ۱۴۰۰


* به مناسب چالش پیش‌نویس شارمین.

من اصلا پست پیش‌نویس ندارم. چون پست‌هام رو توی برنامه نت می‌نویسم و وقتی قطعی شد میارم بیان. ولی خب گفتم شاید پست نیمه‌کاره‌ی نت هم قبول باشه. 

  • ۲۱۹

نوشتم که بهمن هزار و چارصدم خالی نمونه.

  • ۱۴:۲۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵۳
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۶۰ ۶۱ ۶۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan