- يكشنبه ۱۳ تیر ۹۵
- ۰۰:۰۸
داشتم میگفتم...
خیلی وقت ها خسته می شدم از درس خوندن، حتی با وجود اینکه با عشق و لذت درس می خوندم؛ یعنی حتی اگه از درسی خوشم نمی اومد هم، به خودم میگفتم آش کشک خالته، پس سعی کن باهاش بسازی!
تمام تفریح من و دوست هام شده بود مسیر خونه- دبیرستان- آموزشگاه :| دلمون برای خرید و بازار رفتن تنگ شده بود... جوری که وقتی یک شب رفتم برای خرید لباس عید، سر از پا نمی شناختم!
مهمونی و دورهمی و مسافرت هم که کلا تعطیل بود... یادم نمیره عروسی یکی از فامیل های دور نرفتم و جالب اینجا بود که وقتی عصر داشتم از کلاس برمی گشتم ماشین عروسشون رو در حال گشت و گزار و فیلم برداری توی خیابون دیدم و همین باعث خوشحالیم شد!
وقتایی که وسط درس خوندن خوابم می گرفت، شروع می کردم به زدن تست ریاضی تا خواب از سرم بپره، اصلا ریاضی همچین مخم رو به خودش مشغول می کرد که فراموش می کردم خسته ام... درس هایی مثل زیست و دروس عمومی رو هم اول صبح که سرحال بودم می خوندم ولی شیمی و ریاضی عشق بودن کلا، همیشه خوندشون می چسبید... زمین هم کلا خونده نمی شد!
وقتی که حوصله ام سر می رفت هم، به وبلاگ آنی دالتون( یادداشت های یک دختر ترشیده ) سر میزدم و کلی می خندیدم و باز مثل یه بچه خوب می رفتم سر درسم :))
الان خداروشکر می کنم که اون زمان هنوز شبکه های اجتماعی روی کار نیومده بودن وگرنه من دانشگاه قبول نمیشدم که هیچ، سیکل هم نداشتم !
اون موقع ها، یه یاهو مسنجر بود که ترم اول دانشگاه شروع به کار کردم باهاش و یه فیس بوک که ترم دوم عضوش شدم... یه گوشی زغالی هم داشتم که همون رو هم 40 روز به آزمون مونده کلا آفلاین کردم تا با سوال و استرس بچه ها بهم نریزم .
زمان میگذشت...
بعد از عید شد و اتمام زودهنگام امتحانات و فرجه 40 روزه پیش از کنکور ...
درس خوندن من طبق عادتم که توی زمان کم و رفت و آمد و کلاس بیشتر بود، افت کرد... نه که نخونم ها، می خوندم ولی وسطش خیلی وقتم رو تلف می کردم، جوری که فیزیکم رو یه جورایی سر جلسه خراب کردم :| و درصدهای بالای بقیه درس هام بود که نجاتم داد!!
تیر رسید و من سه دور کتاب هام رو خوب خونده بودم، هفته آخر روزی یک کنکور از خودم میگرفتم و عصر جواب هاش رو کار می کردم و شب جمع بندی هام رو می خوندم ، روز آخر کلا استراحت کردم و به توصیه مشاورم شب ساعت 9 توی خونه خاموشی زده شد !!
ساعت 12 شب شد، استرس نداشتم ولی خوابم نمی برد... بابا و داداشی و خواهری خواب بودن و من هنوز توی تختم غلت می زدم، رفتم توی سالن، مامان داشت سریال نابرده رنج رو می دید، عاشق بازی کامبیز دیربازه، وقتی دید من بیدارم، گفت الان درستش می کنم! یه کاسه آبگوشت خوری بزرگ دوغ درست کرد و بهم داد !!! دوغ خوردن همانا و بیهوش شدن تا صبح همان :)))
صبح آزمون یه حالت ناباوری داشتم، به خودم میگفتم یعنی چی میشه؟ با راحتی ترین لباس های ممکن رفتم سر جلسه، کفش تابستونی و مانتوی نخی گشاد مامان! خوراکی هم برای اینکه وقتم گرفته نشه فقط یه پلاستیک بادوم و یه بطری آب بردم...
دور تا دور حوزه پر از زیرانداز بود و خانواده هایی که داشتن صبحونه میخوردن و دست به دعا بودن، بابای من که من رو رسوند و رفت!
ساعت 7 درب و بستن و تا 8 ما بیکار نشسته بودیم سرجامون :| من فکر میکردم فقط تیپ خودم داغونه، تا وقتی که دختری درشت هیکل رو دیدم که شلواری تقریبا کردی پوشیده بود با دمپایی! اون موقع بود که نفس راحتی کشیدم!
مراقب جلسمون یه خانوم فوق العاده خوش اخلاق بود که برای موفقیت ما مرتب ذکر میگفت و بهمون فوت میکرد ^_^
آزمون شروع شد در حالی که نفر جلویی و بغل دستی من نیومدن! و من متوجه شدم باید طبق معمول روی صندلی دست راست بشینم، با وجود اینکه توی کارتم قید شده بود دست چپ...
سوال ها بدک نبودن، ادبیات سخت تر شده بود، دین و زندگی عالی بود، عربی متنش اذیت میکرد، زبان هم خوب بود... زمین رو ندیده رد کردم(توصیه نمی کنم الان این کارو، چون توی رتبه کشوری خیلی تاثیر داره) ریاضی خوب بود، فیزیک نه :-/ ، زیست مفهومی تر شده بود و شیمی ماه بود!
چندین بار سر جلسه استرس اومد بهم غلبه کنه که سریع حرفهای مشاور برنامه روز گذشته ی tv رو به یاد می آوردم که میگفت: چشم هاتون رو ببندین و تصور کنین تمام تلاش ها، درس خوندن ها و تست زدن هاتون توی دست راستتون( البته برای من دست چپ!) جمع شده، اینجوری حس قدرت می کنین و فردا وقتی که حس درموندگی کردین، سریع دستتون رو مشت کنین و یاد سالی که گذشت بیوفتین و با قدرت ادامه بدین... برای من که این روش خیلی موثر بود.
وقتی زمان آزمون تموم شد، راضی بودم... به دخترای اطرافم نگاه کردم و با سرخوشی گفتم: بالاخره تموم شد... دختری از گوشه کلاس بهم لبخند زد، بعدها توی دانشگاه دیدمش ؛)
بابا وقتی چهره خندون من رو دید، نفسی به راحتی کشید... چون چند نفر موقع بیرون رفتن از جلسه گریه می کردن :(
رفتیم خونه و من حس می کردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده... حس رهایی داشتم...
.
.
.
الان با دیدن درس خوندن هر روزه خواهرم، دوباره میرم به اون سال ها... چقدر زود گذشت... انگار همین دیروز بود!
صدای ورق زدن میاد، خواهری هنوز داره درس میخونه... خدایا خودت به همه کنکوریا کمک کن :)
- ۷۳۵