وقتی من کنکوری بودم 2

  • ۰۰:۰۸

 

 داشتم میگفتم...

خیلی وقت ها خسته می شدم از درس خوندن، حتی با وجود اینکه با عشق و لذت درس می خوندم؛ یعنی حتی اگه از درسی خوشم نمی اومد هم، به خودم میگفتم آش کشک خالته، پس سعی کن باهاش بسازی!

 تمام تفریح من و دوست هام شده بود مسیر خونه- دبیرستان- آموزشگاه :| دلمون برای خرید و بازار رفتن تنگ شده بود... جوری که وقتی یک شب رفتم برای خرید لباس عید، سر از پا نمی شناختم!

مهمونی و دورهمی و مسافرت هم که کلا تعطیل بود... یادم نمیره عروسی یکی از فامیل های دور نرفتم و جالب اینجا بود که وقتی عصر داشتم از کلاس برمی گشتم ماشین عروسشون رو در حال گشت و گزار و فیلم برداری توی خیابون دیدم و همین باعث خوشحالیم شد!

وقتایی که وسط درس خوندن خوابم می گرفت، شروع می کردم به زدن تست ریاضی تا خواب از سرم بپره، اصلا ریاضی همچین مخم رو به خودش مشغول می کرد که فراموش می کردم خسته ام... درس هایی مثل زیست و دروس عمومی رو هم اول صبح که سرحال بودم می خوندم ولی شیمی و ریاضی عشق بودن کلا، همیشه خوندشون می چسبید... زمین هم کلا خونده نمی شد!

وقتی که حوصله ام سر می رفت هم، به وبلاگ آنی دالتون( یادداشت های یک دختر ترشیده ) سر میزدم و کلی می خندیدم و باز مثل یه بچه خوب می رفتم سر درسم :))

 الان خداروشکر می کنم که اون زمان هنوز شبکه های اجتماعی روی کار نیومده بودن وگرنه من دانشگاه قبول نمیشدم که هیچ، سیکل هم نداشتم !

 اون موقع ها، یه یاهو مسنجر بود که ترم اول دانشگاه شروع به کار کردم باهاش و یه فیس بوک که ترم دوم عضوش شدم... یه گوشی زغالی هم داشتم که همون رو هم 40 روز به آزمون مونده کلا آفلاین کردم تا با سوال و استرس بچه ها بهم نریزم .

زمان میگذشت... 

بعد از عید شد و اتمام زودهنگام امتحانات و فرجه 40 روزه پیش از کنکور ...

 درس خوندن من طبق عادتم که توی زمان کم و رفت و آمد و کلاس بیشتر بود، افت کرد... نه که نخونم ها، می خوندم ولی وسطش خیلی وقتم رو تلف می کردم، جوری که فیزیکم رو یه جورایی سر جلسه خراب کردم :| و درصدهای بالای بقیه درس هام بود که نجاتم داد!! 

تیر رسید و من سه دور کتاب هام رو خوب خونده بودم، هفته آخر روزی یک کنکور از خودم میگرفتم و عصر جواب هاش رو کار می کردم و شب جمع بندی هام رو می خوندم ، روز آخر کلا استراحت کردم و به توصیه مشاورم شب ساعت 9 توی خونه خاموشی زده شد !!

ساعت 12 شب شد، استرس نداشتم ولی خوابم نمی برد... بابا و داداشی و خواهری خواب بودن و من هنوز توی تختم غلت می زدم، رفتم توی سالن، مامان داشت سریال نابرده رنج رو می دید، عاشق بازی کامبیز دیربازه، وقتی دید من بیدارم، گفت الان درستش می کنم! یه کاسه آبگوشت خوری بزرگ دوغ درست کرد و بهم داد !!! دوغ خوردن همانا و بیهوش شدن تا صبح همان :))) 

 صبح آزمون یه حالت ناباوری داشتم، به خودم میگفتم یعنی چی میشه؟ با راحتی ترین لباس های ممکن رفتم سر جلسه، کفش تابستونی و مانتوی نخی گشاد مامان!  خوراکی هم برای اینکه وقتم گرفته نشه فقط یه پلاستیک بادوم و یه بطری آب بردم... 

دور تا دور حوزه پر از زیرانداز بود و خانواده هایی که داشتن صبحونه میخوردن و دست به دعا بودن، بابای من که من رو رسوند و رفت! 

ساعت 7 درب و بستن و تا 8 ما بیکار نشسته بودیم سرجامون :| من فکر میکردم فقط تیپ خودم داغونه، تا وقتی که دختری درشت هیکل رو دیدم که شلواری تقریبا کردی پوشیده بود با دمپایی! اون موقع بود که نفس راحتی کشیدم!

مراقب جلسمون یه خانوم فوق العاده خوش اخلاق بود که برای موفقیت ما مرتب ذکر میگفت و بهمون فوت میکرد ^_^ 

آزمون شروع شد در حالی که نفر جلویی و بغل دستی من نیومدن! و من متوجه شدم باید طبق معمول روی صندلی دست راست بشینم، با وجود اینکه توی کارتم قید شده بود دست چپ...

سوال ها بدک نبودن، ادبیات سخت تر شده بود، دین و زندگی عالی بود، عربی متنش اذیت میکرد، زبان هم خوب بود... زمین رو ندیده رد کردم(توصیه نمی کنم الان این کارو، چون توی رتبه کشوری خیلی تاثیر داره) ریاضی خوب بود، فیزیک نه :-/ ، زیست مفهومی تر شده بود و شیمی ماه بود! 

چندین بار سر جلسه استرس اومد بهم غلبه کنه که سریع حرفهای مشاور برنامه روز گذشته ی tv رو به یاد می آوردم که میگفت: چشم هاتون رو ببندین و تصور کنین تمام تلاش ها، درس خوندن ها و تست زدن هاتون توی دست راستتون( البته برای من دست چپ!) جمع شده، اینجوری حس قدرت می کنین و فردا وقتی که حس درموندگی کردین، سریع دستتون رو مشت کنین و یاد سالی که گذشت بیوفتین و با قدرت ادامه بدین... برای من که این روش خیلی موثر بود.

  وقتی زمان آزمون تموم شد، راضی بودم... به دخترای اطرافم نگاه کردم و با سرخوشی گفتم: بالاخره تموم شد... دختری از گوشه کلاس بهم لبخند زد، بعدها توی دانشگاه دیدمش ؛)

بابا وقتی چهره خندون من رو دید، نفسی به راحتی کشید... چون چند نفر موقع بیرون رفتن از جلسه گریه می کردن :( 

رفتیم خونه و من حس می کردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده... حس رهایی داشتم... 

.

.

.

الان با دیدن درس خوندن هر روزه خواهرم، دوباره میرم به اون سال ها... چقدر زود گذشت... انگار همین دیروز بود!


صدای ورق زدن میاد، خواهری هنوز داره درس میخونه... خدایا خودت به همه کنکوریا کمک کن :)


  • ۷۳۵
نفس نقره ای
تصویر ها واسه من هنوز خیلی زنده ست!
واسه من هم !
Lady cyan ※※
من خودم که هنوز به اون مرحله نرسیدم اما هرکی تعریف میکنه پر خوفه :)
یکم خوفناک هست، ولی اگه به خودت و توانایی هات ایمان داشته باشی، حله
فریبا
منم دو سال دیگه کنکوری دارم .منم راهنمایی کن.این بچه حاضر نمیشه براش معلم بگیرم به نظرت اشکالی نداره؟
آخی... پسرک درس خونت رو اذیت نکن، فقط یه مشاور خوب پیدا کن باهاش حرف بزنه، الان فقط خوب درس بخونه، زوده به فکر کنکور باشه
سانیا
وای یادم میاد چه استرسی کشیدم من ...دو هفته اخر مریض بودم از تو جلسه باامبولانس بردن بازهم قبول شدم ....ولی خیلی سخت بود هنوزم یادمه تو حیاط خونمون اینقدر راه رفته بودم و خونده بودم تمام دیوارها رو از حفظ شدم نقطه نقطه اش رو.....
وای الان اینو که گفتی یاد زمستون سالی که واسه کنکور درس میخوندم افتادم، تنها وقتی که از استرس از پا افتادم  وقتی بود که یه بار توی اتوبوس از حال رفتم و یک هفته ای نمیتونستم درس بخونم :|| خیلی بد بود 
من هم با اتاقی که توش درس خوندم، خاطره ها داشتم، ولی دیگه دلم نمیخواد ریختش رو ببینم؛))))
امید
اینا رو که میخونم چهارستون بدنم میلرزه ، هنوز کنکور ندادم :))))
من که چیز ترسناکی تعریف نکردم، در حال آش کشک خالته ؛)
S҉A҉H҉A҉R҉ ....
استرس افتاد ب جونم:")
یعنی انقدر رعب انگیز تعریف کردم که همه ترسیدن ؟ :|
برنا
چه خاطرات خوبی
برای من اصلا اینطور نبود. یعنی اصلا درست و حسابی برای کنکور نخوندم. یادمه بخاطر شرایط توی خونه، اعصابم خیلی خرد میشد، اینقدر که گاهی بی خیال خوندن میشدم. بیست روز مونده به امتحان، من بیست و دو کتاب نخونده داشتم. هر روز یک کتاب رو میخوندم. البته معلومه که سرسری...
رقابت زمان ما خیلی شدید بود و ظرفیتها بسیار کمتر از الان. سال بعد از کنکور هم مشمول سربازی میشدم و این یعنی یک سال برای کنکور وقت اضافه نداشتم و باید همون سالی که مدرسه ام تمام شد کنکور میدادم.
گذشت اون روزهای نچندان خوب و من با همون شرایط قبول شدم. بعدا وقتی دیدم بقیه چطور برای درس خوندن برنامه ریزی میکنن و خانواده ها چقدر حواسشون هست، دلم برای خودم سوخت. اگه اونطوری درس خونده بودم، الان فارق التحصیل از شریف بودم....
قبول دارم اگه خانواده حمایت نکنن و محیط آرومی برای خوندن نداشته باشیم، به سختی میشه درس خوند.
شما به اندازه ی کافی باهوش و درسخون بودی که با همون درس خوندن کم هم قبول بشی ؛) ناراحت نباش شرایط کاری و درسیت انقدر عالیه خداروشکر که به نظر من به مدرک شریف نیازی نداری!
فاطمه (خودکار بیک)
عررررررر :(((((((
:)) 
نگار
ببخشید میتونم بپرسم چه رشته ای میخونید؟
یه رشته خوب :دی
سرینا
شما هم پزشکی میخونید؟
سلام، خیر
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan