- دوشنبه ۷ تیر ۹۵
- ۱۰:۳۱
من توی اتاق خودمم و خواهری توی اتاق خودش ته راهرو ، دورتادورش پر از جزوه است و کتاب تست ... یک هفته ای هست که درس خوندن رو شروع کرده و تلگرام و اینستاگرامش رو پاک کرده ...
میگه باید یه جای خوب قبول شم ، چون تو انتظارات رو از من بالا بردی و همه از من انتظار دارن مثل خواهرم باشم ... بعضی وقت ها با شوخی دعوام میکنه ، اکثرا میگه بهت حسودیم میشه چون توی مسیر زندگیت افتادی و داره درست تموم میشه ...
خرخونک من خیلی زودتر از اون موقع های من درس خوندن رو شروع کرده ، من اینجور که یادمه 20 ام تیر شروع کردم به درس خوندن ، اونم نه به جدیت خواهری ، اون روزها عشق فوتبال بودم ؛ گذاشتم خوب بازی های جام جهانی رو دیدم و بعد نرم نرمک درس خوندم ...
هنوز هم که به سال کنکورم فکر میکنم حس خوبی پیدا می کنم ، میشه گفت بهترین و مفیدترین سال زندگیم بود ... خاطرات اون سال محاله یادم بره !
سال های قبل از کنکور میگفتم من عمرا کلاس کنکور برم ، ولی بعد دیدم برای یک سری از درس هام واقعا نیازه ...
یادمه دو سه شب بعد از افطار می رفتم خونه دوستم و پدرش با مهربونی باهامون قواعد زبان رو کار می کرد ...
کلاس شیمی تابستون با استاد دوست داشتنی آقای الف که یک بار که سر به سرش گذاشتم سر یکی از تست ها ، بهم یه تیکه ی شیمیایی انداخت : خانوم فلانی ، سعی کنین توی این روزها و شبهای عزیز ماه رمضون درصد خلوصتون رو بالا ببرین ! و منی که از خنده و خجالت کبود شدم ...
آقای ب استاد ریاضی که دید من به این درس رو عوض کرد ،انقدر باهامون خوب کار کرد که من حتی تست های کنکور رشته ی ریاضی رو هم می تونستم حل کنم ، این استاد پسر جوونی بود که همه دخترای کلاس بلا استثنا عاشقش بودن ، یک بار بعد از کلاس وقتی رفته بودیم پیشش برای رفع اشکال یک دفعه به من گفت : لنز میذاری توی چشمت ؟ که من با تعجب رد کردم ... ایشون خیلی شیک اواخر خرداد و 10 روز مونده به کنکور ما ازدواج کرد و به جمع عظیمی یه شکست عشقی تحمیل کرد :)))
عمو صاد دبیر فیزیک که خیلی رک بود و همیشه نصف کلاسش با سخنرانی های سیاسیش سپری میشد ، یه بار بعد از کوییز کلاسی وقتی داشت نمرات رو میخوند و به نمره 100 % من رسید ، گفت : درد و بلای هوپ بخوره تو سر همتون !
الان که یاد این قسمت افتادم ، خنده ام گرفته : آموزشگاهی که من به توصیه مشاورم اونجا کلاس میرفتم ، کلاس هاش مختلط بود ، برای من اوایل سخت بود جلوی پسرها سوال بپرسم و برم پای تابلو تست حل کنم ، ولی کم کم واسم عادی شد و چون اون سال به هیچ چیز جز درس خوندن و هدفم فکر نمی کردم ، حواسم به چیز دیگه ای نبود ، نگاه های یکی از پسرهای پشت کنکوری رو هم که به طرز مسخره ای بهم خیره میشد و یادش میرفت کجاست برام مهم نبود و بهش توجهی نمی کردم ! حتی بعضی وقت ها بهش با اخم نگاه می کردم تا خودش سرش رو زیر بندازه ، بعدها یکی از دخترها بهم گفت که پسره گفته بزرگ ترین آرزوم اینه که فلانی زنم بشه ! خیلی بچه بود خدایی ولی از رفتار من ترسیده بود و جرئت نکرد حتی یک بار هم باهام حرف بزنه ! بعد این آقا بعد از بی توجهی های من گویا سر یکی از کلاس های جمع بندی بعد از عید با دوست دخترش اومده سر کلاس و وقتی دیده من نیستم ، سراغم رو گرفته و بعد با عصبانیت رفته ... خخخخ
ادامه دارد ...
- ۷۴۲