من در خطرم بی عشق...

  • ۲۳:۵۶

هندزفری در گوش سرم رو به شیشه تکیه داده بودم که صدام زد: من واسه هدیه روز مادر ازت تشکر نکردم، کردم؟  

سرم رو بلند کردم. دکمه میوت رو زدم و لبخند زدم

صورتم رو بوسید: همون یه جلسه رو فقط تو حساب کن، پول جلسات بعدی رو باید بگیری ازم.

-برای بار هزارم عمراااا اگه بگیرم. قابلتو نداره. دیدی هی می گفتی نمیام و دوست ندارم و منو چه به ماساژ؟ دیدی چقدرررر خوب بود؟ 

دستم رو گرفت و گفت: آخه تو با این دستات کار کنی خرج کنی واسه من؟ 

-اووووه مگه چیکار کردم حالا؟ سالی یه باره

پشت دستم رو بوسید: قربون این دستات بشم

سریع دستم رو کشیدم کنار: این چه کاریه آخه؟ وظیفمه.

هندزفری رو چپوندم توی گوشم و صدای آهنگ رو زیاد کردم. سرم رو دوباره به شیشه ماشین تکیه دادم. بغض کردم. این فکر توی ذهنم می رفت و میومد: تا حالا شده که دست مامانت رو ببوسی؟ اون هم با وجود این همه زحمتی که برات کشیده! چرا توی نشون دادن احساساتت انقدر خساست داری؟ هوم؟


* عنوان دل از رضا بهرام

  • ۴۱۳

خودت باش!

  • ۱۷:۲۲

بعد از بیش از ٤ سال که عنوان "قوی باش رفیق!" رو روی سردرِ خونه مجازیم یدک می کشیدم، از این به بعد صداش می کنم: " خودت باش رفیق! "

تصمیمم دلیل داره. راستش خسته شدم از قوی بودن همیشگی. هوپِ درونم بعضی وقتا کم میاره و دوست داره ضعف خودش رو نشون بده. ناز کنه. خستگی در کنه و آخیش بگه از ته دلش. گناه داره ازش بخوام همیشه به خودش سخت بگیره و تحت هر شرایطی قوی باشه. البته آدرسم هنوز نشونی از گذشته داره تا کسی گم نکنه من رو. 

مرسی از مالاکیتی جان برای پیشنهاد خیلی خوبش ؛-)

  • ۴۶۲

بی اعصاب از صفات آن بزرگوار بود!

  • ۱۲:۰۸

-الو سلام بهتری؟ (شخص موردنظر چندین ماه است که از من خبری ندارد!)

+ سلام مگه چم بوده که بهتر باشم؟!

جا میخورد: عه منظورم اینه ما رو نمی بینی خوشی؟

+ عااااالیم.

ساکت می شود: واقعا؟!

+ اوهوم، تیکه ننداز که اینطوری جواب ندم

-مامان بابات خوبن؟

+مگه دیروز ندیدیشون؟! خوبن.

مستاصل می شود: خب گفتم الانم حالشون رو بپرسم. اصن بی خیال. میگم نمیدونی فردا تعطیله یا نه؟

+واس چی باید باشه؟ مگه دوره احمد*ی نژاده؟!

می زند زیر خنده: گفتم شاید باشه! من برم این دو تا خودشون رو کشتن، می بینمت.

+ خدافظ

****

این پست رو برای دوست پزشکی ارسال کردم: 

لایک کرد و گفت: دندونساز!

این کلمه کافی بود برای منفجر شدن من، بعد از جملات قطاری که ردیف کردم و حال نوشتنشون رو ندارم؛ با تعجب گفت: چه بهش برخورد، بچه کوچولو! 

دوباره جملاتی ردیف کردم. در سکوت خوند و فقط لایک و فرار کرد. 

از نامبرده تاکنون خبری نیست.

****

از شدت بی اعصابی و بهت نمی تونستم پارک به این سادگی رو انجام بدم و هی به جدول برخورد می کردم. مردی که فقط در ظاهر عاقله مرد بود، نزدیک شد و دستش رو روی بوق زد و سریع جای من پارک کرد. اگر جلوی مرد پارک می کردم، نصف ماشین جلوی پارکینگ می رفت و نمی خواستم. پیاده شدم و با داد گفتم: از جای پارک من بیا بیرون، من اول اومدم.

دهانش رو کج کرد و گفت: د پارک کردن بلد نیستی داری میری تو جدول.

با خشم گفتم: دوست دارم برم تو جدول، مشکلیه؟! اول من اومدم و جای منه، هررر وقت من پارک کردم میای جلوی من پارک میکنی.

از جای پارک اومد بیرون و کل وقتی که من با آرامش ظاهری و این بار خیلی راحت پارک می کردم، دستش روی بوق بود و داد می زد.

پیاده شدم. دزدگیر رو زدم. کیفم رو روی شونه انداختم. در حال تلاش برای پارک در اون جای کم بود که زدم به شیشه اش. شیشه رو داد پایین.

+کاش یکم فرهنگ و شعور داشتین! 

بعد قدم تند کردم تا بهم نرسه ولی صدای فریاد لاتی طورش میومد: خییییییلی پررویییی! 

نفس نفس زنان وارد بانک شدم.

****

دیشب خواب دیدم که توی یکی از کلینیک هام و به شدت شلوغه. در حد ٤٠-٥٠ نفر توی اتاق انتظارن. به دستیارهام اولتیماتوم دادم که تک تک میان داخل. دم در تجمع نمیکنن وگرنه هیچ کدوم رو نمی بینم. مردم گوش نمی دادن و ده نفری داخل میومدن. رفتم توی اتاق و از بُن جگر داد زدم سرشون، گفتم: خسته شدم به خدا و زدم زیر گریه!

****

خدا خودش رحم کنه بهمون. من برم گل گاو زبون دم کنم.



  • ۴۵۳

حس تنهایی بدی دارم "حس یک آدم بدون بغل"

  • ۱۶:۴۱

نمیدونم از شدت فشار کاری یا استرس های دو سه هفته ی اخیره یا این پی ام اس کوفتی اینطور روانم رو به هم ریخته که انقدر احساس کوفتگی و خستگی و دلمردگی دارم

حتی اونقدری آستانه تحملم پایین اومده که با چندین نفر توی روزهای اخیر بحثم شده. قشنگ خودم متوجهم که حالم خوب نیست و تنها اوقاتی که حواسم پرته وقتیه که دستم توی دهان مردمه. شاید باید بالاخره خودم رو قانع کنم که دارو بخورم.

از طرفی فرصت و حوصله دیدن چهره ام رو توی آینه ندارم؛ ولی این چند روز هر بار که نگاهم به خودم افتاده، برق موهای سفیدی که نمیدونم کی راهشون رو با پررویی باز کردن بین موهام، چشمم رو زده. انقدر خسته بودم و استرس کشیدم که قیافه شادابم یادم رفته و اون دو سه نفری که با دیدنم جا خوردن که خوبی؟ واسم عجیبن که مگه من چمه؟

به خودم قول یه گریه از ته دل رو دادم. ولی الان نه. آخر شب


*عنوان بغض سی ساله از روزبه بمانی
  • ۲۹۶

بماند که خواب و خیال من آشفته کردی/ بماند که با جان و روح و روانم چه کردی

  • ۰۹:۴۱

آدمی به مرور آرام می‌گیرد،

بزرگ می شود،

بالغ می‌شود و پای اشتباهاتش می ‌ایستد.

آنها را به گردن دیگران نمی‌اندازد و دنبال مقصر نمی‌گردد.

گذشته‌اش را قبول میکند،

نادیده‌اش نمی‌گیرد، 

و اجازه می‌دهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.

آدمی از یک جایی به بعد می ‌فهمد که از حالا باید آینده‌ اش را از نـو بسازد،

اما به نوعی دیگر می‌فهمد که زندگی یک موهبت است،

یک غنیمت است، 

یک نعمت است،

و نباید آن را فدای آدم‌های بی مقدار کرد!


#جای_خالی_سلوچ

#محمود_دولت_آبادی


*عنوان بماند از امیرعباس گلاب

  • ۱۸۱

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٢٣)

  • ۱۲:۰۰

1: اون آقای زندانی بود که تعریفش رو کردم براتون. بعد از ٥-٦ ماه دوباره اومد پیشم که بقیه دندون هام رو هم درست کن. یعنی حتی دندونی که من میگفتم کشیدنی هم هست رو با افسوس قبول کرد بکشه، این همه تاثیرگزار بودم و خبر نداشتم! با ذوق گفت: حبسم تموم شد، از این به بعد هر وقت نوبت دادین میام برای درست کردن دندون هام

یکی دیگه از دندون هاش رو عصب کشی کردم و پانسمان گذاشتم و گفتم نوبت ترمیم بگیر. نزدیکم شد و آروم گفت: امشب مهمونی دعوتم مشروب نخورم؟! گفتم: نخور واسه پانسمانت بده! حل میشه پانسمانت! ( واقعا نمیدونم چنین اتفاقی میوفته یا نه ولی دوست داشتم حساب ببره ازم!)


2: کلینیکی بودم که با نیروهای مسلح قرارداد داشت. دندون عقل بالا و پایین دردناک سرباز رو خارج کردم. خسته بودم. به دستیارهام گفتم: گشنمههه امروز یه خوراکی ندادن بخوریم

سرباز شنید. یک ربع بعد برگشت با یک پلاستیک پر کیک و آبمیوه و تاکید اینکه این شکلات کاکائویی خرسیه مال خانم دکتره! بعدا متوجه شدم قول داده بود به دستیارها اگه بتونه ازم دو روز استعلاجی بگیره، خوراکی میاره! ( البته من با غرولند فقط همون روز رو استعلاجی دادم بهش!)


3: زن دچار ترس مرضی بود ولی وقتی ازش تاریخچه پزشکی گرفتم هیچ چیزی نگفت. دفعه اولی که بی حسی گرفت رفت توی فازی که ساکت ساکت فقط به یه نقطه خیره شد و هیچ واکنشی به حرف هام نشون نداد. با استرس هوشیارش کردم و به شوهرش اعتراض کردم چرا چیزی نگفتین به من؟ شوهر بی خیالش زد زیر خنده که: این هر بار همینطور میشه! آمپول عضلانی هم میزنه هم این شکلی میشه

بار دوم با اصرار زیاد راضی شدم. این بار فقط قرار بود یک دندون بکشه و یه تزریق دریافت کنه. مشکلی براش پیش نیومد. فردای اون روز دوباره اومد و این بار فاز اعصاب خردکن ناهوشیاریش خیلیییییی طول کشید. نشگون گرفتم بی واکنش. زدم توی صورتش بی واکنش. آخر یه مشت آب توی صورتش ریختم تا به خودش اومد. استرس نداشتم ولی عصبی شدم و هر چقدر برای دفعات بعدی اصرار کردن، حاضر نشدم براش کار کنم و به همکارهای دیگه ارجاعش دادم. والا اعصابمون رو که از سر راه نیاوردیم


4: مورد داشتیم ناخنم سر کار سوهان لازم شده ولی در دسترسم نبوده و یک فرز درشت برداشتم و کشیدم به ناخنم و سرش رو صاف کردم!


5: باز هم مورد داشتیم رژ لب جدید خواهرم رو زدم و رفتم کلینیک و دستیارم گفته: چرا امروز خوشگل شدین؟ چیکار کردین؟

گویا روزهای دیگه زشت و نچسب میرفتم سرکار!


6: هر چقدر برای زن توضیح می دادیم که این هفته نوبت نداریم، گوش نمی کرد و با استرس میگفت: تو رو خدا دندون های شوهرم رو درست کنین گناه داره. مرد هم ساکت به کشمکش ما گوش می داد.

گویا پلاک پارسیلی پیش دندونسازی درست کرده بود بی اینکه قبلش تمام دندون های پایه باقیمانده اش رو ترمیم کنه. وقتی پلاک رو قرار می داد بازوی پلاک توی حفره پوسیدگی گیر می کرد و دادش از درد بلند می شد. با فحش درونی به دندونساز موردنظر که اصول اولیه کار رو رعایت نکرده، به سختی برای آخر شیفت فردا یه نوبت خالی پیدا کردیم و شوهرش رو جا دادیم

روزی که مردم متوجه بشن کار دندونپزشکی فیزیکیه و یه معاینه ساده نیست که سریع تموم بشه و ممکنه یک دندون کارش بیش از حد مورد نظرمون طول بکشه، عروسی منه! از نوبت مرد یک ربع گذشته بود و من دستم توی دهان دختری روستایی بود که دندون های ٦ و ٧ اش رو با هم عصب کشی کنم. بار دوم یا سومی بود که همسر مرد وارد می شد و اعتراض می کرد! دستم رو از دهان دختر درآوردم و اون روی هوپانه خودم رو نشون دادم، جوری که زن با معذرت خواهی بیرون رفت و تا نیم ساعت بعد که نوبت شوهرش شد، پیداش نشد. دندون شوهر ترمیم شد و پلاک رو توی دهانش نشوندم. زن دوباره با معذرت خواهی خوابید تا دندون های خودش رو هم معاینه کنم.

-دقیقا مثل یک مادر برای همسرت رفتار میکنی خانم! ینی چی این رفتار؟ خودت این همه دندون خراب داری.

+آخه ولش کنم به خودش نمیرسه! مامانش هم بهش انقد نمیرسه که من حواسم بهشه.

-عشقت رو تحسین میکنم ولی این حد از نگرانی باعث میشه تو رو به چشم مادرش ببینه نه همسرش! یکم بی خیال باش.

+چشم خانم دکتر


7: زن رو معاینه کردم و فرستادمش گرافی بگیره. به توضیحاتم با چشمان قلبی و لبخندی بر لب گوش می داد. گذشت و خانم شیرزاد هفته بعد من رو کشید کنار که خانم دکتر چیکار کنم خواستگاراتون رو؟! ابروهام رو دادم بالا و گفتم: چی؟! جریان چیه؟ 

هفته پیش فلان خانمی که معاینه اش کردین ازم پرسید چقدر شما رو می شناسم و قبلا زنگ زدن خونتون ولی ردشون کردین! دیروز هم یه خانم دیگه تماس گرفته بود برای تحقیقات که شما چطوری هستین و این صحبتا

زدم زیر خنده: یه وقت شماره ام رو ندین بهشون.

اخم هاش توی هم رفت: چرا؟! مورد خوبی بودها! شوهر نکنین مثل من بی شوهر می مونین ها

-بمونم طوری نیست!


8: چهره زن برام آشنا بود. به پرونده اش نگاه کردم و شناختمش. خواهرشوهر سابق یکی از دخترهای فامیل بود که از کوچکترین اذیتی در حق اون دختر فروگذار نکرده بود. برای تعویض ونیرهای قدیمیش اومده بود. توی دوراهی اینکه ردش کنم یا بپذیرمش، قبولش کردم و گفتم نوبت بگیره. نمی دونم کار درستی کردم یا نه ولی اصول اخلاقی و حرفه ای ایجاب می کرد که وقتی کاری در حوزه تواناییم هست، انجامش بدم.


9: سیستم گرمایشی یکی از کلینیک ها بخاریه. هوا به شدت سرد بود و فضای کلینیک هم کوچیک. زن به محض اینکه اومد از کنار فضای بین یونیت و بخاری رد بشه. چادرش به بخاری داغ چسبید و تکه ای به بزرگی کله مهربان از چادرش کنده شد!! نوبت اضافه نداشتیم ولی دلم سوخت و گفتم: نوبت نداریم ولی چون چادرت سوخت، منتظر بمون برات انجام میدم!!


10: آخر شیفتم بود، یک دفعه پذیرش و یکی از دستیارها غیبشون زد. توی اتاق اطفال پیداشون کردم در حالیکه دستیارم داشت ابروهای پذیرش خوابیده روی یونیت رو اصلاح میکرد! بعله!!


 +این پست رو چند روز پیش نوشته و در حال انتشارش بودم که اتفاق ناراحت کننده ای برام افتاد و الان خداروشکر تا حد زیادی مرتفع شده. مرسی از دعاهاتون :-)

  • ۵۶۰

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه...

  • ۱۷:۲۴

از یه جایی به بعد انقدر دستت واسه خودت رو میشه که دقیقا می دونی وقتی توی این حال و هوایی چی حالت رو خوب که نه ولی بهترمی کنه. واسه همینه که بقیه فکر می کنن تو خیلی خفنی که دو سانس پشت سر هم ورزش می کنی، ولی خودت می دونی که این حرکات از معدود چیزاییه که باعث میشه یکم فراموش کنی با آرامشت چه کردی. 

واسم ثابت شده که مازوخیسم درونم به شدت فعاله و واسه آروم کردن ذهن چموشم، باید بدنم رو خسته کنم. برم برای یکم تغییرات وسنگین تر کردن کارم، هوم؟! 


*عنوان ه.الف سایه

  • ۲۰۱

به خودم قول شرف دادم ادامه ات ندم...

  • ۱۹:۴۹

ظرف پنیر روزانه رو که الان پر شده بود از شیرینی به دستش داد. در آبیش رو باز کرد و با ذوق به شیرینی های خشک و کیک کاکائویی که به زور کنارشون جا شده بود، نگاه کرد.

-مناسبتش چیه؟

+روز پرستار

-نکنه نرس های کلینیک شیرینی خریدن، تو هم برداشتی آوردی واس من که بخورم و چاق شم؟

+ نه خیرم. از خونه آوردم. در ضمن همین الانش هم تو چاقی!

ظرف به دست درب ماشین رو باز کرد: پیاده شو تا جبار رو نشونت بدم

به دنبالش رفت و به آسمون خیره شد. ستاره ها سوسو میزدن

+ یه بار دیگه هم نشونم دادی جبارو. چرا انقد دوستش داری؟

جواب نداد.

-این سه تا ستاره رو می بینی کنار هم ردیف شدن؟ شیرینی بخور.

یک شیرینی برداشت: خب!

خودش هم یکی برداشت و توضیحش رو ادامه داد: این میشه کمربند شکارچی. اصلا جبار ینی شکارچی و ... . 

از سرما می لرزید. دوباره سوار شدن. ظرف خالی رو به دستش داد: مرسی عزیزم

+همشووو خوردی؟

-نوش جونم!

به سر تا پاش نگاه کرد: نوش جونت!!

-دندون عقل داداشم رو امروز جراحی کردم. لپش بزرگ و گوشتالو بود. عمیقا بی حس بود، ولی فشارم داشت میوفتاد از مظلومیتش که به خودم اومدم و داد زدم سرش: باز کن دهنت رو. حالم بهتر شد!

غش غش خندید: کار واسه آشنا همینه. ولی مگه تو دل رحمم هستی؟

برای لحظه ای نگاهش کرد. بعد به جلو خیره شد: من اگه دل رحم نبودم که ... . 

بی خداحافظی در رو باز کرد و سریع سرازیری خیابون رو پایین رفت... .


عنوان بازم رفت از امیرعباس گلاب


  • ۱۸۱

قوی باش رِ ف ی ق

  • ۱۷:۵۰

لازمه بگم کلی از حرفایی رو که نمیتونم با خانواده یا دوست های دیگه ام در میون بذارم، به دوست هایی که زمینه ی آشناییشون بلاگستان بوده و بعد به دنیای واقعیم پا گذاشتن میگم و از راهنمایی هاشون خیلی استفاده می کنم؟ 

درسته مخِ مهربان معیوبه، ولی ذات خوبی داره برخلاف چیزی که دوست داره نشون بده و اون نمودارهایی که توی ذهنش برای هر مسئله می کشه و از جنبه های مختلف بررسیشون می کنه، عالی هستن.

مانته نیای عزیزم هم که انگار شده یه تکه از قلبم که افتاده توی یه شهر دور از من. امروز که گیج و حیرون بودم بهش پیام دادم و با وویس های طولانیِ خانم معلم طورش آروم شدم

با وجود همه مشکلاتی که فضای مجازی داره، واسه خاطر همین چیزاشه که نمیشه ازش دل کند. حالا شاید بعضی وقتا بریم توی روزه سکوت، ولی هستیم و برمی گردیم و دل نمی کنیم.

  • ۵۴۹

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٢٠)

  • ۲۰:۲۴

نخستین: بی حسی کامی مرد رو زده بودم که یهو گفت: آخ! چقدر خشن

خندم گرفت: سوزنه ها، سرش تیزه نه پنبه ای، درد داره

بعد داشتم ریشه های دندون هاش رو لق می کردم و وقتی از حفره دندون بیرون می افتادن، دستیارم با پنس سریع می گرفتشون؛ قضیه اون مرد قصاب و جلاد بودنم و پیشکشی بعدش رو براش تعریف کردم که حس کردم مردِ زیر دستم خنده اش گرفت. وقتی کارش تموم شد با گاز در دهان گفت: منم قصابم! ولی فقط می تونم سیب بیارم براتون.

در حالیکه شاخ دراورده بودم و می خندیدم: نه بابا اینو تعریف نکردم که بگم چیزی برام بیارین که!


دومین: اولین باری که بابام اومد زیر دستم، سال آخر دانشگاه بودم. کشیدنم از همون موقع خوب بود و به خودم خیلی غره بودم! پدرجان دندونی داشت ٤ کاناله که اندو شده بود ولی بعد از چند سال به عصب کشی جواب نداده و کشیدنی شده بود. قرار بود جاش ایمپلنت قرار بگیره. گفتم بیا دانشکده خودممم واست می کشم. [ایموجی بازوی قدرتمند و اینا

آقا خدا برای دشمنتون نخواد. دندون انکیلوز (فک جوش) شده بود، به شکلی که آخر استاد به سختی و با تکه تکه کردن و جراحی دندون رو خارج کرد. پدرم آخ نگفت بنده خدا و اصلا به روم نیاورد. دیگه گذرش به دخترش نیوفتاده بود تا چند روز پیش که معاینه اش کردم و دندون کناری ایمپلنت رو براش ترمیم کردم. یعنی شما بگو از دیوار صدا بیاد ولی از پدر من نه! کاش همه بیمارها اینطوری بودن خدایی!


سومین: دوباره من یه چیزی مینویسم از حرف های مریض هام، میاین جدی و شوخی میگین انقدر تعریف نکن از خودت خودشیفته فراهانی! :-/

ولی اون گروهی بودن که گفتم از یکی از شهرهای اطراف میان پیشم و روز به روز زیادتر میشن ها، این روند زیاد شدنشون هنوز ادامه داره. گویا همشون از دندونپزشکی می ترسن. بعد میان زیر دست من و مریدم میشن! اخیرا اصرار میکنن چرا ما بیایم اینجا؟ شما بیا اونجا مطب بزن، به همین سوی چراغ قسم!



چهارمین: زن با پسر ٥-٦ ساله اش اومده بود. داشتم عکسش رو نگاه می کردم و عقب عقب میرفتم تا روی صندلیم بشینم که زیر پام خالی شد و به زور از زمین خوردنم خودداری کردم. برگشتم عقب نگاه کردم و دیدم صندلی دست پسرکه

بله ایشون یک دفعه تمایل پیدا کرده بودن از زیر عضله ی سُرینیِ دکتر مادرشون صندلی رو بکشن! :-/

دستیارم بی اغراق تا یک ساعت می خندید، شمام راحت باشین!


پنجمین: گفته بودم قبلا که پذیرش یا دستیارها پشت سرم به مسئول یکی از کلینیک ها گفتن که دکتر هوپیان دستش کنده و زیادی وقت می ذاره و این صحبتا. بهم برخورد ولی به روی اون ها نیاوردم. البته که نسبت به چند ماه قبل دستم سریع تر شده، ولی هنوز وسواس شدیدم رو حفظ کردم.

بعد الان همون ها وقتی دیدن مریض ها راضی بودن و باز هم خواستن با خودم نوبت داشته باشن، با چرخش ١٨٠ درجه ای از همین آپشن برای تبلیغ کارم به مریض های جدید استفاده میکنن. جل الخالق!


ششمین: بعضی مریض ها انقدر ترسوان و اذیت می کنن که خدا می دونه. تا وقتی که ترسشون مانع کارم نشه، کاری بهشون ندارم و سعی میکنم آرومشون کنم ولی توی دو موقعیته که صدای دادم بلند میشه و اون روی عصبانیم رو نشون میدم

یکی وقتی که دستم رو بگیرن و از دهانشون بکشن بیرون. خیلی جدی دعواشون می کنم و میگم به دستِ من دست نباید بزنی!! چون توی درد و استرس زورت بیشتر میشه و ممکنه بهم آسیب بزنی و من قراره کار کنم با این عضو.

دوم وقتی که فرز توی دهانشون داره کار می کنه و دهانشون رو یک دفعه می بندن و لب یا زبونشون رو زخم می کنن.

بعد این دختر جوان که گویا پرستار یکی از بیمارستان ها بود، دفعه قبل اومده بود و انقدر اذیت کرده بود سر بی حسی که اون یکی دکتر گفته بود برو آنتی بیوتیک بخور، عفونت داری که بی حس نمیشی. بعد از چند روز این بار اومد پیش من

به سختی اجازه داد براش بی حسی بزنم و خداروشکر عمیقا بی حس شد. باز کردم دندونش رو و متوجه شدم اصلا به عصب نرسیده که بگیم عفونت داره و سری قبل هم از استرس زیاد بی حس نشده. این دختر من رو به عرش الهی رسوند انقدر که اذیت کرد. هی حرمت مثلا همکاری نگه داشتم و چیزی نمی گفتم. ولی صبرم یکی دو جا لبریز شد و دو تا داد جانانه سرش زدم تا آروم شد بالاخره! 

بدترین خبر ممکن برام وقتی بود که برای دندون کناریش باز با من نوبت گرفت. :-/


هفتمین: یه سوال

اگر دکترتون باهاتون به صورت اول شخص مخاطب صحبت کنه، به نظرتون کار درستیه؟ 

دقت کردم حین کار جز به  پیرزن پیرمردها و شاید بعضی از مردها، واقعا نمی تونم  "شما" بگم و جمع خطابشون کنم. توی دوران طرحم به خانوم نون شما می گفتم، ولی الان با همه ی دستیارها مفرد صحبت می کنم


+

  • ۴۵۷
۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۲۲ ۲۳ ۲۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan