چه می‌کنی که دلت از جفا نمی‌گیرد؟

  • ۱۴:۵۵

وقتی اولین بار به شهر طرحی رفتم، با مامان و بابا بودم. مسئول پانسیون، من و مادرجان شکوهم رو برد تا بهمون اون پانسیون قدیمی و کثیف رو نشون بده. من مجبور بودم دوباره به شبکه بهداشت برگردم و کارهای پذیرش و آموزشم رو انجام بدم. مامان موند برای تمیزکاری و لیست خریدی به بابا داد. پدرجان هم در ادامه‌ی تکمیل جهیزیه ی طرحانه‌ام، برای کف اتاقم که موکتش از کثیفی تیره شده بود و قول داده بودن عوض کنن (ولی نکردن)، فرش ساده ی گلیم‌طوری خرید. دوستش داشتم. سبک بود. توی اسباب‌کشی به پانسیون‌های مختلف، چندین بار جمع و پهنش کردم و حواسم به تمیزیش بود؛ حتی بچه‌های همخونه از حساسیتم نسبت به فرش خبردار بودن و با دمپایی‌هایی که روی موکت کثیف راه می‌رفتن، روی فرش نمیومدن! بعد از اتمام اون دوره، لوله‌اش کردم و به خونه برگشتیم.

چند روز پیش بعد از بیدار شدن، مادرجان شکوه رو توی حیاط گیر انداختم در حالی که داشت فرشم رو می‌شست. گفت: مشکلی نداری توی آشپزخونه بندازمش؟ 

هوپ کوچولوی حسودِ درونم رو خفه کردم و گفتم: نه بابا

امروز وقتی رفتم صبحانه بخورم، فرش بهم سلام کرد. غر زدم: بد‌جا انداختیش مامان

و بعد جوری جا به جاش کردم که دقیقا میز ناهارخوری وسطش قرار بگیره

الان که داشتم ظرف های ناهار رو می‌شستم، چشمم به فرورفتگی ناشی از پایه‌ی تختم افتاد. دل‌مالش گرفتم. نه برای فرشم. نه

به این فکر کردم یک سال و نیم پایه‌ی تختم روی فرش بود و جاش هنوز باقی مونده و شاید هیچ وقت پاک نشه. پس چطور بعضی ها انقدر راحت اثری رو که ما روی دلشون، روحشون، زندگیشون گذاشتیم پاک می‌کنن و انگار نه انگار؟

هوم؟! 


* شاعر عنوان رو نتونستم پیدا کنم می‌سپارم به شما. 

  • ۵۰۲

این روزهام می گذره این دردا فروکش می کنن/ الانم خوبم چشام الکی شلوغش میکنن

  • ۲۲:۵۹

مثل دیوونه های احساساتی وقتی استوری و پست های دوستای پزشکم رو می بینم، می زنم زیر گریه و میرم بهشون التماس می کنم اول از همه مراقب خودشون باشناز تک تکشون قول می گیرم بعد از تموم شدن این بحران، همو ببینیم. یک نفرشون گفت: این بحران کی تموم میشه؟ بعد از اتمامش کی زنده است کی مرده؟ 

اون یکی دوستم پیام داده و از دندون شکسته و آبسه ناله می کنه. عکس دهانش رو دیدم و توصیه های لازم رو کردم و بهش گفتم اگه اوضاع آبسه ات بدتر شد برو فلان جا، دندونپزشک آنکال داره. میگه از دردش کلافه هم بشم از خونه بیرون نمیرم؛ اگه مریض بشم بمیرم، بچه ام بی مادر میشه و من دوباره اشکم سرازیر میشه و سعی می کنم آرومش کنم و می گم نهایتا اگه دندونت کشیدنی بشه جاشو با ایمپلنت پر می کنی.

بعد از سه هفته قرنطینه محض، برای کار اورژانسیِ یه مریض نوجوان رفتم و با ماسک ffp2 و عینک و شیلد محافظ و آستین یک بار مصرف کارش رو انجام دادم و گفتم بقیه اش بمونه واسه بعد از حل این وضع. پدرش گفت: کی؟ اول اردیبهشت؟ گفتم: معلوم نیست. به محض رسیدن تو خونه ماشین رو ضدعفونی کردم و لباس هام رو هم شستم. با این همه رعایت باز هم از دیروز از اعضای خانواده دوری می کنم و همش این سوال تو مغزم خاموش روشن میشه که اگر پرستار و پزشک بودم، اونقدر از خود گذشته بودم که برم سرکار؟ 

بعد موندم چطور یک سری هنوز جدی نگرفتن؟ چطور اون خانم می خواست بچه اش رو ببره کربلا و وقتی بهش اعتراض کردم گفت: خانم دکتر خدا اگه نخواد برگی از درخت نمی افته، شما فعلا دارو بنویس اگه دندونش درد گرفت بهش بدم! چطور هنوز تو خیابون ها مردی رو می بینم که دست هاش پر خریده و بچه اش رو به دنبالش می کشه و هیچ کدوم ماسک و دستکش ندارن. از طرفی کارگرهای روزمزد سر میدون ها هم دلم رو یه طور دیگه فشرده می کنن که نمی تونن بمونن توی خونه.

هر کار کنیم. هر چقدر حواسمون رو پرت کنیم به کتاب و فیلم و آشپزی و ویدئوکال های فامیلی. حال دلمون خوب نیست آقای خدا. استرس داریم. نمی دونیم چی میشه؟ کی تموم میشه؟ خدایا! التماست می کنم خودت تمومش کن.


*عنوان درد از سارن


  • ۵۰۳

نامه ای برای مانیکا گِلِر...

  • ۱۲:۴۴

هشدار: خطر اسپویل سریال فرندز، اونایی که ندیدن و قصد دیدنش رو دارن، تا کلمه "بی خیال" بیشتر نخونن!


مانیکای عزیزم سلام،

هوپ هستم از دیار بلاگستان از سرزمین ایران. مطمئنم اسم کشور ما رو شنیدی ولی شاید هم مثل اغلب مردم کشورت ایران و عراق رو یک جا بدونی و فقط تصورت این باشه که همیشه اینجا جنگه و جای امنی برای زندگی نیست. شاید تو ندونی ایران کجاست ولی برادر همه چیزدانت راس مسلما می دونه، راستی بالاخره کسی برنده بازی نوشتن ایالت های مختلف آمریکا شد؟ 

شاید اگر ٦ ماه پیش این چالش نامه نویسی برگزار می شد، انقدر ناله طور آغازش نمی کردم و می گفتم خداروشکر که هر چی نداریم، لااقل امنیته هست. ولی الان نه امنیت جسمی داریم مانیکا و نه امنیت روانی و نه هیچ چیز دیگه. بی خیال

احتمالا الان هم شما از این پاندمی (همه گیری) ترسیدین و کم کم خودتون رو توی خونه حبس می کنین. من اگر جای تو بودم تلفنم رو برمی داشتم و یه زنگ خونه ریچل اینا می زدم و می گفتم دست راس و اِما را بگیره و بیاد خونه تون. بعد به فیبی زنگ می زدم و می خواستم اون ها هم چمدونشون رو پر کنن و بیان. جویی هم که تو خونه ی گوشه حیاطشه. راستی جویی هنوز تنهاست و سر عقل نیومده؟ 

به خدا که قرنطینه این مدلی خیلیییی هم خوش می گذره. فکرش رو بکن کلی مهمون. کلی کار. آشپزی، تمیزکاری. می تونی چندلر رو مامور کنی که باغچه رو بیل بزنه، راس گل بکاره و جویی آب بده. فیبی رو می فرستی آشپزخونه که اون بیسکویت های درجه یکش رو درست کنه و ریچل... نه عزیزم موافقی که ریچل بهتره بشینه و دست به کاری نزنه، هوم؟

دلیل اینکه من تو رو برای نامه نوشتن انتخاب کردم، شباهت زیادیه که حس می کنم بین من و توعه. ذهن کمی تا قسمتی وسواسی و علاقه مند به نظم و ترتیب و سر جای خودشون بودن همه چیز، تلاش اعصاب خردکن برای بهترین بودن، شاید تمایل ذاتی به تسلط بر بقیه! دیگه جونم برات بگه علاقه به آشپزی و شیرینی پزی و میل زیاد به تشکیل خانواده و مادری. 

آخ مادری... گفتی الان دوقلوها چند ساله شدن؟ تو بهترین مادر سختگیری هستی که من می شناسم. توی جواب نامه ام از بچه هات برام بنویس و بگو هنوزم چندلر مهربون مثل روز اول دوستت داره؟ 

بین خودمون بمونه عکس های زمان حالت رو که می بینم عصبانی میشم، آخه زن! این همه ژل و بوتاکس واسه چی؟ حیف زیبایی طبیعیت نبود؟ 

پیشنهاد می کنم واسه اپیزود جدیدی که قراره بسازین یکم حجمشمون رو کمتر کنی.

منتظر دیدنش هستم.

خداحافظ

   هوپ...


+به بهانه ی چالش نامه ای برای ... . مرسی از دعوت بانوچه ی دوست داشتنی. من هم دعوت می کنم از شارمین، مانته نیا، مانا، مهربان، گلسا، آبان، فوریه و هر کسی که دوست داره بنویسه. :-)

  • ۴۷۴

این صبر که من می کنم افشردن جان است...

  • ۲۳:۱۰

نمی دانم کدامش سزاواری بیشتری دارد. اینکه همه ی عمرت با دلی پردرد، اطراف بگردی تا اینکه از فشار آن منفجر شوی یا اینکه اجازه بدهی هر پاراگراف، هر جمله و هر واژه، از دردی که داری از وجودت به بیرون رانده شود و در نهایت از تمام چیزهایی که زمانی به ارزشمندی طلا بود و مانند پوستت به تو نزدیک بود خالی شوی. هر چیزی که ارزشش برای تو بی نهایت بود. هر چیزی که فقط متعلق به تو بود و باید باقی عمرت را مثل یک کیسه خالی که در باد حرکت می کند و با علامت فلورسنت مشخص شده است بگذرانی، تا همه متوجه شوند زمانی چه رازهایی درون سینه ات قرار داشته است؟


#آدمکش_کور

#مارگارت_اتوود


*عنوان از ه.الف.سایه

  • ۱۸۱

لب جوی نشین و ...

  • ۲۰:۰۵

پیرو همان بحثی که دیروز(١) نوشتم، امروز لپ تاپم را خانه تکانی کردم. تمام فایل ها را مرتب کردم و بعد عکس ها و فیلم ها و مطالب شخصی ام را یک جا جمع کردم و توی فلشی ریختم؛ تا بعد از تعمیر لپ تاپ دوباره آنها را به جای اولشان بازگردانم.

پروسه ی خداحافظی چند روزه ام از لپ تاپ بی نهایت دل خراش بود! (٢) من یک هفته بدون او چه کنم؟! آیا درمان می شود؟ به این فکر می کنم که چرا انقدر باید از نبودش ناراحت باشم؟ مگر در زندگی من چه نقشی ایفا می کند این تکنولوژی؟ چرا انقدر عوض شده ام که از نبودش احساس کمبود می کنم؟ ذهنم پر می کشد به حرف های این چند وقت اخیر دخترعمه که دم به دقیقه می گوید: گوشی ات مدل قدیمی است. عوضش کن و یک اندرویددارش را بگیر! از تکنولوژی و وایبر و لاین و غیره محروم می مانی! (٣)

و من که جواب می دادم: عقب می مانم که بمانم! همین الان هم یا توی واتس اپ چرخ می زنم یا با لپ تاپ توی اینترنتم! مگر اعتیاد بیشتر از این هم می شود؟! والله من ظرفیت ندارم، بی خیال من بشو!

دو روزی است که در همین محیط مجازی اعتیادآور وبلاگی (٤) پیدا کرده ام، عالی! با یک عالم حس ناب و خوب. پست به پستش را می خوانم و به به می گویم و حظ می کنم. می خوانم و از خاطرات همکار آینده ام برای مادر و خواهرم تعریف می کنم. خواهرم می گوید: تو هم از ترم دیگر خاطره جمع کن تا برای بقیه تعریف کنی. چه خاطرات جالبی دارد!

و من در کنار خاطرات جالبش، شیفته مرام و معرفت این خانم دکتر دوست داشتنی شده ام

خدایا! می شود روزی من را آنقدر عزیز کنی که چنین عزت نفسی داشته باشم؟ می شود خدا جانم؟


١)بخشی از دفتر خاطراتم که به اصرار معلم داستان نویسی و با زبان غیرمحاوره می نوشتم. به تاریخ ٢٤ مرداد ماه ٩٣. وقتی تنها ٦ ترم دندونپزشکی خونده بودم!

٢)لازم به ذکر است که باز هم لپ تاپم خراب شده و فرستادمش تعمیرات

٣)گوشیم اون موقع نوکیایی بود که سیستم عامل سیمبیان داشت

٤) پنج دری

  • ۴۲۹

در ادامه ی راه تغییرات...

  • ۱۳:۱۲

اینکه شروع کردم به بیشتر "خودم" بودن و منِ وجودیم رو در اولویت گذاشتن، عجیب غریب و جالب و در عین حال بعضا اعصاب خردکنه. نمودش وقت هاییه که با بعضی از اعضای خانواده از نقطه نظر سیا*سی متفاوت هستی و قبلا برای جلوگیری از تنش نظرت رو نمی گفتی ولی الان نظرت رو میگی و درستیش رو اثبات می کنی و حرص می خوری

یا مثلا قبلا خودخوری می کردی و نظر مخالفت رو تا حد ممکن رو در رو اعلام نمی کردی ولی الان وقتی می بینی کسی به دلت نمی شینه و نمی تونی تحملش کنی، همون دقایق اول به روش میاری و میگی گارد دارم نسبت بهت به این دلیل، به اون دلیل و من آدمی نیستم که توی پستوی ذهنت به تغییرش فکر کنی؛ این واسه هوپی که ناراحتیش رو تا حد ممکن نشون نمی داد و بعدا از طریق مادرجان شکوهش به گوش مادر طرف می رسوند، یه قدم خیلی خیلی بزرگه

این تغییرات که به تدریج از دو سال قبل و بیشتر از چند ماه اخیر در من ایجاد شده، شاید از من یه هوپ رک و یاغی بسازه. هوپی که مثل قبل سر به راه نیست و الگو! حس می کنم این دوره، دوران گذره و کم کم فازم متعادل تر بشه ولی در عین نگران بودن، راضیم


+ عزیزان، به بسته بودن نظرات توجه کنین خواهش میکنم. با کمال احترام نظراتی که مربوط به اینطور پست هاست رو جواب نخواهم داد. 

  • ۱۹۵

هوپا! تکرار غریبانه روزهای کرونایی ات چگونه گذشت؟!

  • ۰۰:۰۷

به بهونه چالش حریر، 

هر کی به نقاشیم خندید ایشالا سوسک شه! :-)


  • ۶۸۸

ببین هر دفعه توی آغوشمی، یه راز مگو رو بگو می کنم...

  • ۱۳:۱۸

دیگه نمی تونم بیشتر از این از شما مخفی کنم. اولش گفتم روند معمول پست هات رو ادامه بده هوپ. دلیلی نداره همه زندگیت رو بیای بنویسی و در معرض دید همه بذاری. ولی بعدش حس بدی بهم دست داد. مسئله کوچیکی نیست که من از شما بتونم قایم کنم. وظیفمه و باید دلیل استرس و پست و رفتارهای عجیب اخیرم رو برای شما توضیح بدم. پس بدون حاشیه می رم سر اصل مطلب...

دوستان! 

من چند ماهی هست که یارم رو پیدا و تاهل اختیار کردم.



ازدواج و مسائل و مشکلاتش هر کسی رو می تونه بهم بریزه. از طرفی کشور و مشکلات زیادش هم فرصتی برای لذت بردن از این دوران برامون باقی نذاشته. انقدر استرس کشیدم این مدت که روی نوشته هام هم اثر گذاشته

  • ۹۰۴

تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد/ غم عشقش دِه و عشقش دِه و بسیارش دِه

  • ۱۸:۳۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۵۱۴

هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیده‌ای؟! من در میان جمع و دلم جای دیگر است...

  • ۰۰:۰۵

گاهی وقتا واقعا نوشتن نمی تونه تمام اون چیزی که میخوای رو بیان کنه، انقدر که زدی توی سر قلمت و سانسورش کردی. حرف دارم واسه گفتن ولی قلمم یاری نمی کنه و البته که من هم نمیخوام یاری کنه، فقط میخوام بگذره ازش و یادم بره همه چی رو

پس میام یکم در مورد تنهایی اگزیستانسیالیسم ( حتی به زور تایپش میکنم!) صحبت میکنم. طرف میگفت سه نوع تنهایی داریم: تنهایی بین فردی، تنهایی در جمع و تنهایی اگزیستان... (سخته، شما درست بخونین!) که برترین نوع تنهاییه و با خودشناسی به دست میاد. وقتی که بدونی حتی توی بهترین رابطه هم که باشی باز بالذات تنهایی، فقط خودتی و خودت. اینطوری برای پر کردن خلأ درونیت دنبال رابطه و ازدواج نمی ری. اکثرا به این نوع تنهایی پی نمی برن حتی ازش فرارین و می ترسن ازش، واسه همین از رابطه ای به رابطه ی دیگه میرن و سرخورده میشن. ذهنم خیلی درگیر این نوع تنهاییه. باید به مرتبه ای برسم که با این تنهایی بالذات وجودیم بیشتر کنار بیام. کار خیلی سختیه ولی من از پسش برمیام


*عنوان از سعدی شیرازی


  • ۳۸۵
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۲۲ ۲۳ ۲۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan