حنا دختری در خانه + پی نوشت

  • ۱۷:۴۴
دخترای مردم یا جنس ناخن هاشون خوبه و بلند می کنن و سوهان می کشن و لاک می زنن یا میرن ژلیش و مانیکور و کاشت انجام میدن و هر جوری شده خوشگل و دلبر می کنن دستانشون رو.
 اون وقت من همه رو از ته ته گرفتم و بخاطر عشرت، تک ناخن اشاره دست راستم رو بلند گذاشتم ولی تو بگو آیا امکان داره با کارهایی که من تو کلینیک می کنم سالم بمونه؟ خیر.
 یه هفته توی آبلیمو خیسوندم، روز آخر شکست. این بار پا روی نفرتم از حنا گذاشتم و به خودم گفتم: تو که جایی غیر از سرکار نمی ری و اونجا هم همش دستکش دستته، کسی نمی بینه. مادره و فداکاری و نتیجه این (لینک) شد.
ولی فکر کردین آیا این سُس مثقال (مودبانه اش رو گفتم مثلا!) ناخن چقدر مونده باشه خوبه؟ بله تا بیمار دوم فردای حنا گذاشتن!
من که دیگه از خیر بلند شدن و شکل دادنش گذشتم و با مضراب می زنم ولی خب باید همون سُس مثقال باشه که گیر داشته باشه بهش.
و در آخر لعنت به بیان که می خواستم درباره ی ناخنم پنج شنبه اخیر غر بزنم و امروز سری بعدی هوپ و بیماران... رو بنویسم ولی تا امروز دستم به عکس گذاشتن بند بود و آخر هم نشد.

پی نوشت: راستش دیروز رفتم سازمان انتقال خون و برای بار دوم خون اهدا کردم. بعد وقتی بهم گفتن دفعه بعدی ٢٤ اسفند میتونی بیای، حس کردم چقدر این تاریخ آشناست و دفعه قبل هم انگار همین تاریخ رو گفتن بیا که طرح بودم و نرفتم. چک کردم و دیدم دقیقا سه سال پیش خون دادم برای زلزله زده های کرمانشاهی و بعدش رفتم طرح. (البته ٢٣ آبان ٩٦ بود) احتمالا شوعاف به نظر بیاد ولی خیلی راضیم از این کارم با اینکه دیروز تا حالا کمی بی حالم ولی به نظرم وقتی خداروشکر سالمم و کم خونی ندارم، وظیفمه که خون بدم، هرچند سه سال یه بار باشه به جای ٤ ماه یک بار! هنوز یک سال نشده که عزیزم بستری شد توی بیمارستان و سه واحد خون بهش زدن. بیمارستان ها و بیمارها نیاز دارن به خون ما.
  • ۳۶۶

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٢٩)

  • ۱۳:۲۱

عطارد- کیانای سه سال و نیمه و مادرش، خواهر بزرگترش رو همراهی می کردن. مرحله ی اول عصب کشی دندون خواهرش رو انجام داده بودم که مادرشون خواست دندون های کیانا رو هم چک کنم و اگه کاری داره انجام بدم. با شک و تردید قبول کردم. معاینه اش کردم، تصمیم گرفتم اون روز فقط جلسه معارفه با وسایل باشه، بیش از حد ذوق داشت. هفته بعد اول خواهر کوچیکه رو خوابوندم و الله الله از این همه همکاری بچه؛ پالپوتومی و ترمیم دندونش سر جمع یک ربع طول کشید. خانوادش اومدن سر زدن و از آرومی طفل معصوم بیشتر از من تعجب کردن. خواستم جلسه بعدی دو سه هفته بعدی باشه که خسته نشه. هفته گذشته دوباره اومدن. حواسم به ماسک قرمزِ پر ستاره اش بود که مادرش گفت: بیچاره مون کرد از بس گفت کی میریم پیش خاله دندونم رو درست کنین؟ 

دستش رو گرفتم و روی یونیت خوابوندمش. گفتم: یادته وسایلمون رو؟ برخلاف جلسه قبل این بار بلبل زبون شده بود: آرررره! همشون خیلی باحالن! 

پوآر آب و هوا رو پاشوندم بهش، از ذوق جیغ زد و گفت: خدایا خیلی باحاله!! 

دیگه نتونستم تحمل کنم، دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و خووووب چلوندمش! پذیرش هم ازونور اومد و لپش رو کشید و رفت. بعد از بی حسی خندید و گفت: میدونم سوزن زدین ولی دردم نیومد! دومین و آخرین دندون خرابش رو پالپوتومی و روکش کردم. موقع چک کردن روکش اذیت شد و کمی مظلومانه گریه کرد. رفتم سراغ تکنیک جوراب. پامو آوردم بالا: ببین تو لباست توپ توپیه من جورابام فیل فیلیه! فیل های صورتی رو نگاه. گریه اش بند اومد. 

+ ولی خاله جون به کسی نگیا مسخرم می کنن! 

با وجود رول پنبه توی دهانش منظورش رو رسوند: مگه خنده داره؟ خیلیم قشنگه! چرا باید بخندن؟!

و اونجا بود که دوباره لپ هاشو چلوندم. آخرین ذخیره برچسب های جایزه ام رو بهش دادم و دست مامانش سپردمش. مادرش گفت: خانم دکتر می دونم کارش تموم شده، ولی اگه روزی دلش تنگ شد براتون، میشه بیارمش؟ 

کیلو کیلو قند تو دلم آب کردن: حتما بیارینش. حتما!


زهره- حالا بشنوین از آویسای تپل و خوشگلِ هفت ساله ای که بعد از کیانا اومد پیشم. گویا مسافر اون شهر بودن و عمه اش همراهش بود که به شدت لوس کرد بوده بچه رو. به خدا رسوند من رو. آخرش عمه خانوم بالای سرمون ایستاد و یه ریز قربون صدقه اش رفت تا به زور اجازه داد براش کار کنم. 


زمین- خوبه جلوی روی خودشون دستکش رو عوض میکنم و حواسم هست به جایی نخوره غیر دهانشون، ولی فکر نمی کردم وقتی انقدر حواسم هست و به همه تذکر می دم ماسک بزنین و بیاین و به محض اینکه معاینه شون می کنم یا کارشون تموم میشه میگم ماسک رو بدین بالا؛ اون آقای محترم جلسه ی دومی که برای ادامه درمانش میاد توی یه پلاستیک یه جفت دستکش ونیل شفاف باشه و بگه لطفا این رو دست کنین! البته که توضیح دادم دستکش هایی که من دست میکنم تمیزتر ونیل گل و گشادیه که برای من آورده ولی بهم برخورد واقعا!

یا وقتی که می خواستم دندون پسربچه ای رو معاینه کنم و مادرش گفت: دستکشون رو عوض کردین؟

خندیدم و گفتم: به نظرتون از دهن یکی دستم رو میکنم مستقیم تو دهن بچه شما؟ واسه خودتون هم بعد از پسرتون بخوام معاینه کنم عوض میکنم.

معذرت خواهی کرد و گفت: به خدا از کرونا می ترسیم.

اوج کار پسربچه بود که بعد از این مکالمه پرسید: آینه تون تمیزه؟ 

گفتم: بچه جون بله یه بار مصرفه!


مریخ- دختر جوون هم سن خواهرم بود، آخر وقت و با درد شدید اومد. واسش پالپکتومی اورژانس کردم تا دردش بخوابه و بعدا کامل کنم کار رو. یادمه با وجود سن کمش، کانال هاش بسته بود و با کلی کلنجار و سر حوصله بازشون کردم. دو هفته ای سراغش رو گرفتم و بچه های پذیرش گفتن نمی دونیم کدوم بیمار رو میگین و نیومد و یادم رفت. دیروز که داشتم دندون دیگه اش رو معاینه می کردم، پرسیدم دندون شش ات رو تازه اندو کردی؟  توضیح داد اول پیش خودتون اومدم، ولی بعد گفتن تا یک ماه دیگه نوبت نداریم و منم ادامه کارم رو رفتم جای دیگه. تازه بخاطر آوردم همون مریض گم شده است. اعتراف می کنم لجم گرفت که دکتر بعدی هلو برو تو گلو شده براش! ایش!!



مشتری- از وقتی که خانم جوون ( یکی تذکر داد چرا میگی زن و مرد! نمیگی خانم و آقا!) خوابید روی یونیت، تا وقتی که اجازه داد به دندونش دست بزنم، فکر کنم بیست دقیقه ای طول کشید، از بس دلش از همه پر بود و به همه دکترهای قبلیش فحش داد و استرس داشت. ازش پرسیدم بیماری خاصی نداری؟ دارویی مصرف نمی کنی؟ اول سر تکون داد و گفت: نه! ولی بعد مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه اومد حرف بزنه که گفتم: قرص اعصاب مصرف می کنی نه؟ خندید گفت: بله، دپاکین می خورم. 

توی دلم گفتم: درست حدس زدم. هوپ گاوت زایید. 

با توکل به خدا و ائمه و به بهترین نحوی که میشد ترمیمش رو انجام دادم ولی تا یک ساعت بعد صداش رو می شنیدم که داشت مخ دخترهای پذیرش رو می خورد و از خاطرات دندونپزشکیش حرف می زد! ( یه حسی بهم میگه بازم میاد توی خاطرات هوپ و بیماران!) 


زحل- قیافه این مرد رو یادم نیست که جرئیات بیشتر خاطره رو بگم، فقط یادمه هیکلی داشت واسه خودش ولی حین کار مرتب می گفت: خانم دکتر حرف بزن باهام! استرس دارم.

منم یکم حرف می زدم و توضیح می دادم، بعد حواسم پرت فایل و فِلر کانالهای دندونش میشد و ساکت میشدم باز!


اورانوس- فکرش رو بکن زن میانسال رو توی اولین و آخرین روزم توی یه کلینیک دیدم و آخرش دعوامون شد که بماند سرِ چی و ادامه کارش رو به دکتری که دوستم بود واگذار کردم. چند ماه بعد کلینیک دیگه ای بودم که گفتن معاینه دارین. چهره اش واسم آشنا بود تا اینکه دهان باز کرد و دندون هاشو دیدم و فهمیدم همون فرده. خداروشکر که با اون لباس و دم و دستگاه، کسی از دیگری قابل تشخیص نیست ولی صدام رو بم کردم و گفتم کار فلان دکتره من نمی تونم. قایمکی به دستیار کلینیک گفتم جریان رو. صدای جر و بحثش بعد از شنیدن تعرفه میومد و گویا رفت. البته انگار شک کرده بود به من و پرسیده بود دکتر هوپی ندارین؟ اون ها گفته بودن: نه! 

خب دروغ نگفتن دیگه هوپیان دارن!


نپتون- کاری ندارم به اینکه پسربچه به هیچ صراطی مستقیم نبود و اجازه نداد دست بهش بزنم ولی وقتی وارد شدم و سلام کردم بهش، رفتم سمت دستکش ها و به محض برگشتن سمتش گفت: پخخخخخخ و پرید توی دلم! و من ترسوترین دکتر جهان بودم و ترسیدم (مثلا!) .


سرس- یعنی زشت بود وقتی دختر جوون با موهای بلند و فِر پایینْ آلبالوییش وارد شد با ذوق گفتم: چه موهای قشنگی و بعد خواستم ازش جمعشون کنه تا خیس نشن؟ جلسه بعدی بافته بودشون. :-))


پلوتون- روکش بیمار همکارم ( اینجا بیماری که خوبه و همکاری میکنه منظورم نیست، یعنی بیماری که همکارم واسش قالبگیری کرده!) رو سمان کردم. بماند که چقدر حرص داد توی همون چند دقیقه، بعد پاشد اومد بالا سر بیمار بعدی که آقایی سی و اندی ساله مثل خودش بود و خندید: رفیقمه! بدون بی حسی واسش کار کنین. 

چیزی نگفتم. بعد از دقایقی دیدم واقعا وایساده و نمیره: کارتون تموم شد دیگه، لطفا بیرون باشین شما. 

سری بالا انداخت و گفت: میشه بمونم یاد بگیرم، دندونای بعدیش رو خودش عصب کشی کنم؟! 

گفتم: خیر. بیرون. ماسکتونم بزنین!



هائومیا- فکرش رو بکن بعد از دو شیفت کاری و کلی رانندگی با چشم های ژاپنی طور، ساعت یک ربع به یازده شب وارد خونه شدم و افتادم دم خونه به تمیز و ضدعفونی کردن وسایلم و تو فکر این بودم چی واسه شام بخورم و زود غش کنم که پدرجان پرسید: هوپ زن فلانی رفته بهمان جا ایمپلنت کردن و اونطور شده، یعنی چرا؟ 

داشتم توضیح می دادم که گفت: صبر کن صبر کن با خودش صحبت کن و قبل از اینکه بتونم مخالفت کنم که الان دیروقته و خسته ام، گوشی پدرجان دم گوشم بود و بیست دقیقه بعدی رو به آروم و متقاعد کردن زن دوستش گذروندم که: بابا پیش متخصص معروف کار کردی، خیلی بیشتر و بهتر از دکتر قدیمی شهرتون که سی سال قبل فارغ التحصیل شده، میدونه و دوباره این سیکل تکرار می شد و بالاخره راضی به خداحافظی شد. چشم غره های مادرجان به پدرجان دیدنی بود!


ماکی ماکی- به دستیارم گفتم عکس با زاویه دیستالی بگیر. تلفن همون موقع تماس گرفت. عجله داشتم، خودم گرافی رو تنظیم و عکس گرفتم. وارد اتاق شدم و به بیمار گفتم: گرافی کو تا بدم ظاهرش کنه؟

-انداختمش!

+کجا؟

-تو سطل آشغال!

+ اون وقت چرا؟

-نمی دونم! 

+ :-/ 


اریس- دخترِ چشم قشنگ، هم سن خودم بود. طرح درمانش رو توضیح دادم و گفت: مطمئنین دیگه دندون خراب ندارم؟ عجله دارم!

 +باید گرافی بایت وینگ هم بگیرم، دو تا از دندونات مشکوکن. چرا عجله داری؟

-می خوام باردار شم. شوهرم هی غر می زنه میگه کِی کار دندونات تموم میشه پس؟!

خندیدم: اگر انقد عجله دارین باردار شو. اون دو تا مشکوک ها نهایتا در حد مینا پوسیده شده، چیزی نمیشه تو ٩ ماه.


توئیت هفته: امروز یه مریضم اومد مطب کارش رو انجام دادم رفت. (ببخشید به دلیل حفظ اسرار بیمار چیز بیشتری نمی‌تونم بگم)

#پسرک



  • ۶۱۱

قول میدم فردا آخرین بار باشه.

  • ۲۱:۴۰

مربیِ عشقم ( یعنی مربی که واقعا عشق میکنم باهاش انقدر که عشقه، نه مربیِ عشقم!) توی گروه اعلام کرد: خانوما برای کلاس امروز، چوب و یه جفت وزنه سبک نیاز دارین.

با خودم سبک سنگین کردم که وزنه که اکیه دارم هرچند باید بخرم سنگین ترش رو ( عمرا بگم سنگین برای من یعنی چقدر که مسخرم کنین!). چوب رو چکار کنم؟ بدو بدو رفتم پارکینگ، سراغ تِی و بیل. سرشون هیچ جوری جدا نشد. میله ی کمدم هم که فلزیه و سنگین. چکار کنم؟ دویدم بالا توی انباری. زیر و روش کردم و بالاخره یه چوب باریک و سبک اون ته مه ها پیدا کردم: قسمتی از چوب ماهیگیری پدرجان. 

خوشحال و شاد و خندان ورزش مجازی اون روز رو انجام دادم و فردای اون روز به برادرجان این موفقیتم رو اعلام کردم که بدین صورت توی ذوقم زد و بند دلم پاره شد: هوپ! میدونی چقدر این چوب گرونه؟! سه چار تومنه. بشکنه بابا کشته تو رو.

در حالی که به زور لب های آویزونم رو بالا می کشیدم، گفتم: بابا آخرین بار هف هش سال پیش ماهیگیری کرده خب، اصن میذارم سر جاش خب! :-((

من چوب میخوام خب!

  • ۱۹۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٢٥)

  • ۱۲:۳۹

١- به پدرجان میگم اون دندون کنار ایمپلنتتون که ترمیمش کردم، خوب شد یا درد می کنه هنوز؟ میگن: چرا درد بکنه؟ پیش دکترِ حسابی درست کردم! ( حکایت بچه سوسکه که از دیوار بالا می رفت!)


٢- بچه های کلینیک گفتن امروز فقط اطفال گذاشتیم براتون. در باز شد و دو تا طفلِ عشق با مامانشون وارد شدن. اول دختربچه ی ٤ ساله رو خوابوندم، انقدر که این بچه ذوق و شوق داشت و غش و ضعف می رفت با داستان های مسخره من، خودم هم خنده ام گرفته بود. خواهر ٦ ساله اش به محض دراز کشیدن روی یونیت گفت: من قبلا هم پیشتون اومده بودم ها! مامانش گفت: از پارسال که اومد واسش ترمیم کردین، انقدر دندونپزشکی رو دوست داشته که مرتب قند و شکلات می خوره تا دندون هاش خراب بشن باز بیاد دندونپزشکی

یاللعجب از این دهه نودی ها! معاینه اش کردم و خبیثانه گفتم: نقشه ات ناکام موند زهراسادات! دندون هات سالم سالمن

شیطونک زود لب آویزون شده اش رو جمع کرد و گفت: چون خیلی خوب مسواک می زنم. 

فلوراید زدم براش و کادویی که مامانشون قایمکی بهم داده بود رو بهشون دادم.


٣- کار برای اطفال اینطوریه که هنوز ذوق بیمار گوگولی و همکارِ قبلی (همین دو تا خواهر عشقِ قبلی) فروکش نکرده که مریض بعدی که پسربچه ای ٨ ساله است، موقع کشیدن دندون شیری اش، جوری چنگ میکشه دستت رو که با وجود اینکه گان و روپوش پوشیدی، خون روی دستت راه میوفته


٤- حقیقتا لذت خاصی دارم برام این مسئله که دختربچه ی غیرهمکاری که کل دقایق زیر دستم گریه می کرد، تو خونشون دندونپزشک بازی می کنه و آینه ی یک بار مصرفی که بهش دادم رو تو حلق مامانش فرو می کنه و میگه: من دکتر هوپ هوپیان هستم! جورابام هم رنگی پنگیه!


٥- گفته بودم از وقتی این بلای جهانی پیش اومده و ما مثل جنگجوها خودمون رو می پوشونیم، نه تنها مریض ها دیگه تشخیصمون نمیدن بلکه مدیر کلینیک ها هم وقتی میان سر بزنن، ما رو نمیشناسن؟ 

مرد دو ساعت صبر کرده بود تا کار بیمارهای قبلیم تموم بشه، می خواستم لباس عوض کنم و برم خونه که متوجه شدم منتظره تا کارش رو تموم کنم. حافظه تصویریم برخلاف حافظه ی اسامیم خیلی خوبه. گفتم: من تا به حال دست به دندون شما نزدم آقا. قسم و آیه خورد که دکترم خودتون بودین! بالاخره پرونده اش پیدا شد و بهش ثابت شد دکترش من نبودم و دندونپزشکش خانم دکتر میم که هیکلی دو برابر من و قدی کوتاه تر از من داره، بوده!


٦- دخترک ٩ ساله موبلند روی یونیت نشست. تا اومد از مشکل دندونش بگه، گفتم: صبر کن، صبر کن. اول اسمتو بگو

گفت: بهارم. گفتم: به به چه اسم قشنگی! حالا بگو کدوم دندونت اذیتت میکنه؟

گفت: اسم شما چیه؟ گفتم: هوپ!

گفت: به به چه اسم قشنگی!

عزیزززززم!


٧- داشتم آماده می شدم که غش کنم و برم به اون دنیا که خواهرم مثل جن بالای سرم ظاهر شد: هوپ، تازگیا حس می کنم دندون قروچه می کنم خیلی، چیکار کنم؟

پشتم رو کردم بهش و پتو رو روی سرم کشیدم: سعی کن دندون قروچه نکنی، شب بخه!


٨- کیا آقای ستار جنگلبان رو یادشونه؟ مهرماه ٩٨ با دندون درد شدید اومد، مرحله اول عصب کشیش رو انجام دادم و گفتم برو جلسه بعد بیا تا برات تموم کنم. مسئله اینه مرحله اول اندو که اصطلاحا بهش می گیم: پالپکتومی، اکثرا درد افراد رو کاملا از بین می بره. برای همین آقای جنگلبان زحمت کشیدن و بعد از ٩ ماه تشریف آوردن برای ادامه درمانشون. تو این مدت چندین بار به پذیرش گفتم: این سَتاره نیومدها، دندونش داغون میشه. گفتن تماس می گیریم جواب نمیده. 

عکس گرفتیم و دیدیم به قدری دندون عفونت کرده و ریشه ها پوسیده شده که دندون هوپلس ( غیرقابل نگه داری) شده و باید خارج بشه. چقدر حرص خورده باشم سر این کیس خوبه؟!


٩- تباهی ما دندونپزشکا اونجایی مشخص میشه که کلیپی از یه دختر دیدم با دیاستم(فاصله بین دندون) قدامی خیلی کم. چند وقت بعد حس کردم ونیر کرده و فاصله رو برداشته. کلی گشتم ویدئوی قبلی رو پیدا کردم تا به خودم این قضیه رو ثابت کنم و بعد آروم شدم!


١٠- دقت کردم وقتی اون آقا مسنه اصرار داشت زود تکلیف جای خالی دندون قدامی و شکستگی لبه دندون کناریش مشخص بشه و من بهش گفتم: قصد تجدید فراش دارین که انقدر عجله دارین؟ 

از مصادیق بارز رفتار جنسیت زده ام بود. ننگ بر من

+ البته آقا گفتن قصد ادامه تحصیل دارن!


١١- بیمارم زن جوونی بود که به شدت از دندونپزشکی می ترسید و خودش رو سرزنش می کرد که خجالت می کشم از ترسم، اوف بر من یعنی دان سه تکواندو دارم

خندیدم: ربطی نداره که بیرون از این اتاق شجاع باشی، همه از ما می ترسن! همه!! 


١٢- یکی نیست بگه دختر تو که قراره لب هات بره زیر دو لایه ماسک و غیر از آینه اتاقت کسی نمی بینه اونا رو، واسه چی رژ می زنی؟ که وقتی یه لحظه ماسکو برداری جلو بقیه آبروت بره. کأنه به زور بوسیده شده و البته سیلی نر و ماده هم خورده باشی!


١٣- پسر جوان روی یونیت دراز کشید و لبه کلاه کَپش رو پایین داد. گفتم: مشکلتون چیه؟

خندید و گفت: هیچی! فقط یه کاری کنین بچه ها سربازخونه وقتی می خندم مسخره نکنن دندون هام رو

دقیق نگاه کردم. لترال های پگ شیپ (دندون های پسین یا شماره دوی برنجی شکل) داشت

واسش عکس نوشتم و گفتم نگران نباش حلش می کنیم

  • ۵۳۳

هی بازیگر! گریه نکن، ما هممون مثل همیم/ صُبا که از خواب پا میشیم، نقاب به صورت می زنیم!

  • ۱۳:۰۷

مفهوم طرحواره و تله های زندگی رو اولین بار توی کتب روانکاوی متوجه شدم. تله زندگی میگه که دوران کودکی روی بزرگسالیت کاملا اثر می ذاره و جوری شخصیتت رو شکل می ده که باورت نمیشه. مثلا دلیل اینکه همیشه جذب فلان آدم با بهمان خصوصیت میشی، نشونه تله زندگی رهاشدگی یا معیار سخت گیرانه اته که از بچگی در تو شکل گرفته.

همیشه فکر می کردم از لحاظ شخصیتی آدم سالم و کاملی ام، تا اینکه با خوندن کتاب "زندگی خود را دوباره بیافرینید" و انجام تست هاش، دیدم نه یکی دو تا از تله های زندگی به صورت جدی توی زندگیمه. چندتایی متوسط و بقیه اش هر از چندی. دلیل اینکه خوندن کتابش خیلی طول کشیده اینه که آگاهی به مشکلم و سفر به کودکی و یادآوری چند تا صحنه ساده آزارم میده، طوری که کتاب رو پرت می کنم یه گوشه تا چند روز بعد دوباره بازش کنم

والدین من توی اکثر خصوصیاتشون بهترین بودن. حمایتگر، به اندازه خودشون مهربون، وفادار به حریم خانواده، خانواده دوست و حتی هیچ مواد مخدر و مشروبات الکلی رو مصرف نمی کردن که بخواد اثری روی خانوادمون بذاره. ولی با این وجود من درگیر چندین تله مهم زندگی هستم و بعد از چند سال متوجه نقص درونی خودم شدم. همش این تو فکرمه چطور اکثر مردم بدون هیچ فکری بچه دار میشن اونم وقتی با هم اختلاف دارن، هم رو دوست ندارن، یکی از والدین اعتیاد داره، بداخلاقه، مشکلات شدید مالی دارن و و و. چی به سر بچه هاشون میاد؟ 

فارغ از اینکه توی مملکت ما کامل ترین کودک هم وقتی از حریم خانواده خارج و وارد جامعه میشه، ممکنه بعدا بهت بگه: چرا من رو به دنیا آوردی؟ چرا وضع کشور و جهان رو دیدی و خودخواه بودی؟ 

هی به خودم میگم از کجا می دونی مادر کاملی بشی و همسرت هم پدر خوبی باشه و یه بچه با کلی کمبود و آسیب وارد جامعه نکنی؟ 


+ در این راستا خوندن پست های اخیر پیج اینستاگرامی امیر شمس رو که در مورد دلایل فرزندآوریه به شدت توصیه می کنم.


* عنوان نقاب از سیاوش قمیشی


  • ۴۷۶

٨ لبخندِ ٩٨ی :-)

  • ۲۲:۱۰

اگه بخوام از ٩٨ بگم در بُعد زندگی شخصی و کشوری اصلا دوستش نداشتم، چون برام پر بود از احساس ناامیدی و ناراحتی و سردرگمی. جوری که عقاید و مواضعم تا حد زیادی دچار تغییر شد. سالی که انقدر اذیت شدم تا دوباره نیاز به صحبت با روان‌شناس رو احساس کردم

ولی از نظر شغلی، با اینکه استرس و حجم کارم نسبت به زمان طرحم خیلی بیشتر و متفاوت شد، خداروشکر سال خوبی بود. پر بود از تجربه های جدید و باز هم بهم ثابت شد که چقدر شغلم رو دوست دارم

ازم دعوت کردن توی بازی وبلاگی "هشت لبخند نود هشتی " شرکت کنم و از لحظاتی بنویسم که توی این سال پرُ درد، تونستن لبخند به لبم بیارن


١- دیدن شارمین جان امیریان و مانته نیای عزیزم برای اولین بار، جزو روزهای ناب بود. پیاده روی دو ساعته با یانوشکا و غیبت تمام اساتیدمون هم خیلی حال داد!

٢- وسط ماه رمضون و ماه آخر طرحم بود که سفر ١٢ ساعته ای به یکی از شهرهای اطراف شهر طرحی با یه دوست عزیز داشتم که حالم رو عوض کرد

٣- وقتی که تمام امضاهای برگه ترخیص طرحم رو گرفتم و فرار کردم و برگشتم به شهر خودم.

٤- رفیق صمیمیم ازدواج کرد و تمام روزهای خواستگاری و ازدواج و جشنش خیلی حال خوبی داشتم.

٥- بهبود پدرجانم و ترخیصش از بیمارستان، بعد از بیماری سختی که از استرس روح و روانمون رو بهم ریخت.

٦- تصمیم به سفر یهویی ٢٤ ساعته و یه روز عالی با دوستای تهرانیم که آخر به تئاتر خوبی ختم شد.

٧-اون دفعاتی که کانال mb2 مولر بالا و رادیکس مولر پایین راحت پیدا شدن و دیدن گرافی نهایی آپچوریشن/ وقتی مریضم رفت و با کاسه آش برگشت و گفت خسته ای این آش رو بخورین! / وقتی که چند نفر از شهر طرحی محل کار جدیدم رو پیدا کردن و پیشم اومدن و ...

٨- ریسکی که اون شب سرد، سه نفره توی کوه کردیم و از گروه پسرهای غریبه کمک خواستیم برای آتش روشن کردن و حضور در جمعشون.

و ...


+ از هر کسی که از این بازی خوشش اومد، دعوت به شرکت می کنم. :-) 

  • ۴۰۸

چه می‌کنی که دلت از جفا نمی‌گیرد؟

  • ۱۴:۵۵

وقتی اولین بار به شهر طرحی رفتم، با مامان و بابا بودم. مسئول پانسیون، من و مادرجان شکوهم رو برد تا بهمون اون پانسیون قدیمی و کثیف رو نشون بده. من مجبور بودم دوباره به شبکه بهداشت برگردم و کارهای پذیرش و آموزشم رو انجام بدم. مامان موند برای تمیزکاری و لیست خریدی به بابا داد. پدرجان هم در ادامه‌ی تکمیل جهیزیه ی طرحانه‌ام، برای کف اتاقم که موکتش از کثیفی تیره شده بود و قول داده بودن عوض کنن (ولی نکردن)، فرش ساده ی گلیم‌طوری خرید. دوستش داشتم. سبک بود. توی اسباب‌کشی به پانسیون‌های مختلف، چندین بار جمع و پهنش کردم و حواسم به تمیزیش بود؛ حتی بچه‌های همخونه از حساسیتم نسبت به فرش خبردار بودن و با دمپایی‌هایی که روی موکت کثیف راه می‌رفتن، روی فرش نمیومدن! بعد از اتمام اون دوره، لوله‌اش کردم و به خونه برگشتیم.

چند روز پیش بعد از بیدار شدن، مادرجان شکوه رو توی حیاط گیر انداختم در حالی که داشت فرشم رو می‌شست. گفت: مشکلی نداری توی آشپزخونه بندازمش؟ 

هوپ کوچولوی حسودِ درونم رو خفه کردم و گفتم: نه بابا

امروز وقتی رفتم صبحانه بخورم، فرش بهم سلام کرد. غر زدم: بد‌جا انداختیش مامان

و بعد جوری جا به جاش کردم که دقیقا میز ناهارخوری وسطش قرار بگیره

الان که داشتم ظرف های ناهار رو می‌شستم، چشمم به فرورفتگی ناشی از پایه‌ی تختم افتاد. دل‌مالش گرفتم. نه برای فرشم. نه

به این فکر کردم یک سال و نیم پایه‌ی تختم روی فرش بود و جاش هنوز باقی مونده و شاید هیچ وقت پاک نشه. پس چطور بعضی ها انقدر راحت اثری رو که ما روی دلشون، روحشون، زندگیشون گذاشتیم پاک می‌کنن و انگار نه انگار؟

هوم؟! 


* شاعر عنوان رو نتونستم پیدا کنم می‌سپارم به شما. 

  • ۴۸۷

دیدی چی شد؟! + کیک!

  • ۱۶:۱۲

دقت کردین تو بحبوحه ی حبس خونگی، روز پدر داره میاد و اصلا حواسمون بهش نبوده؟! حتی نمیشه رفت بیرون جوراب خرید و تقدیم با عشق کرد!

تنها ایده ای که دارم اینه که واسه بابام کیک بپزم؛ که در مقایسه با کادوی روز مادر (البته کرونا اومد بقیه جلسات ماساژ رو نتونستن برن!) طبق معمول خیلی کمه، پیشنهاد بهتری دارین آیا؟! 


+بعدا نوشت: من عشق کیک کاکائوییم ولی والدین گرام دوست ندارن؛ این شد که کیک وانیل با خرده های گردو درست کردم همراه با کمی کاکائو و بین لایه های کیک کرم خامه ای مخلوط با موز گذاشتم. آخر سر هم مثل شیرینی برش دادم! در کل خوب شد ولی باز هم بافت کیک جای کار داره. 

  • ۸۷۱

پدرجانم

  • ۲۳:۳۸

چقدر بچه اول بودن سخته. چقدر قوی نشون دادن خودت جلوی بقیه سخته.

خدایا

خواهش میکنم کمکمون کن. خواهش میکنم.

خیلی خیلی محتاجم به دعاهاتون

  • ۱۸۶

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٢٠)

  • ۲۰:۲۴

نخستین: بی حسی کامی مرد رو زده بودم که یهو گفت: آخ! چقدر خشن

خندم گرفت: سوزنه ها، سرش تیزه نه پنبه ای، درد داره

بعد داشتم ریشه های دندون هاش رو لق می کردم و وقتی از حفره دندون بیرون می افتادن، دستیارم با پنس سریع می گرفتشون؛ قضیه اون مرد قصاب و جلاد بودنم و پیشکشی بعدش رو براش تعریف کردم که حس کردم مردِ زیر دستم خنده اش گرفت. وقتی کارش تموم شد با گاز در دهان گفت: منم قصابم! ولی فقط می تونم سیب بیارم براتون.

در حالیکه شاخ دراورده بودم و می خندیدم: نه بابا اینو تعریف نکردم که بگم چیزی برام بیارین که!


دومین: اولین باری که بابام اومد زیر دستم، سال آخر دانشگاه بودم. کشیدنم از همون موقع خوب بود و به خودم خیلی غره بودم! پدرجان دندونی داشت ٤ کاناله که اندو شده بود ولی بعد از چند سال به عصب کشی جواب نداده و کشیدنی شده بود. قرار بود جاش ایمپلنت قرار بگیره. گفتم بیا دانشکده خودممم واست می کشم. [ایموجی بازوی قدرتمند و اینا

آقا خدا برای دشمنتون نخواد. دندون انکیلوز (فک جوش) شده بود، به شکلی که آخر استاد به سختی و با تکه تکه کردن و جراحی دندون رو خارج کرد. پدرم آخ نگفت بنده خدا و اصلا به روم نیاورد. دیگه گذرش به دخترش نیوفتاده بود تا چند روز پیش که معاینه اش کردم و دندون کناری ایمپلنت رو براش ترمیم کردم. یعنی شما بگو از دیوار صدا بیاد ولی از پدر من نه! کاش همه بیمارها اینطوری بودن خدایی!


سومین: دوباره من یه چیزی مینویسم از حرف های مریض هام، میاین جدی و شوخی میگین انقدر تعریف نکن از خودت خودشیفته فراهانی! :-/

ولی اون گروهی بودن که گفتم از یکی از شهرهای اطراف میان پیشم و روز به روز زیادتر میشن ها، این روند زیاد شدنشون هنوز ادامه داره. گویا همشون از دندونپزشکی می ترسن. بعد میان زیر دست من و مریدم میشن! اخیرا اصرار میکنن چرا ما بیایم اینجا؟ شما بیا اونجا مطب بزن، به همین سوی چراغ قسم!



چهارمین: زن با پسر ٥-٦ ساله اش اومده بود. داشتم عکسش رو نگاه می کردم و عقب عقب میرفتم تا روی صندلیم بشینم که زیر پام خالی شد و به زور از زمین خوردنم خودداری کردم. برگشتم عقب نگاه کردم و دیدم صندلی دست پسرکه

بله ایشون یک دفعه تمایل پیدا کرده بودن از زیر عضله ی سُرینیِ دکتر مادرشون صندلی رو بکشن! :-/

دستیارم بی اغراق تا یک ساعت می خندید، شمام راحت باشین!


پنجمین: گفته بودم قبلا که پذیرش یا دستیارها پشت سرم به مسئول یکی از کلینیک ها گفتن که دکتر هوپیان دستش کنده و زیادی وقت می ذاره و این صحبتا. بهم برخورد ولی به روی اون ها نیاوردم. البته که نسبت به چند ماه قبل دستم سریع تر شده، ولی هنوز وسواس شدیدم رو حفظ کردم.

بعد الان همون ها وقتی دیدن مریض ها راضی بودن و باز هم خواستن با خودم نوبت داشته باشن، با چرخش ١٨٠ درجه ای از همین آپشن برای تبلیغ کارم به مریض های جدید استفاده میکنن. جل الخالق!


ششمین: بعضی مریض ها انقدر ترسوان و اذیت می کنن که خدا می دونه. تا وقتی که ترسشون مانع کارم نشه، کاری بهشون ندارم و سعی میکنم آرومشون کنم ولی توی دو موقعیته که صدای دادم بلند میشه و اون روی عصبانیم رو نشون میدم

یکی وقتی که دستم رو بگیرن و از دهانشون بکشن بیرون. خیلی جدی دعواشون می کنم و میگم به دستِ من دست نباید بزنی!! چون توی درد و استرس زورت بیشتر میشه و ممکنه بهم آسیب بزنی و من قراره کار کنم با این عضو.

دوم وقتی که فرز توی دهانشون داره کار می کنه و دهانشون رو یک دفعه می بندن و لب یا زبونشون رو زخم می کنن.

بعد این دختر جوان که گویا پرستار یکی از بیمارستان ها بود، دفعه قبل اومده بود و انقدر اذیت کرده بود سر بی حسی که اون یکی دکتر گفته بود برو آنتی بیوتیک بخور، عفونت داری که بی حس نمیشی. بعد از چند روز این بار اومد پیش من

به سختی اجازه داد براش بی حسی بزنم و خداروشکر عمیقا بی حس شد. باز کردم دندونش رو و متوجه شدم اصلا به عصب نرسیده که بگیم عفونت داره و سری قبل هم از استرس زیاد بی حس نشده. این دختر من رو به عرش الهی رسوند انقدر که اذیت کرد. هی حرمت مثلا همکاری نگه داشتم و چیزی نمی گفتم. ولی صبرم یکی دو جا لبریز شد و دو تا داد جانانه سرش زدم تا آروم شد بالاخره! 

بدترین خبر ممکن برام وقتی بود که برای دندون کناریش باز با من نوبت گرفت. :-/


هفتمین: یه سوال

اگر دکترتون باهاتون به صورت اول شخص مخاطب صحبت کنه، به نظرتون کار درستیه؟ 

دقت کردم حین کار جز به  پیرزن پیرمردها و شاید بعضی از مردها، واقعا نمی تونم  "شما" بگم و جمع خطابشون کنم. توی دوران طرحم به خانوم نون شما می گفتم، ولی الان با همه ی دستیارها مفرد صحبت می کنم


+

  • ۴۴۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan