- يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵
- ۱۸:۵۸
- ۳۲۰
به زودی در این مکان سری پست خاطرات اردوی گذشته به صورت خصوصی نصب می گردد...
رمز فقط به دوستان و وبلاگ داران داده می شود :)
جاتون خالی دیروز از مشهد برگشتیم، زیارت امام محبوبت همیشه لذت بخشه، حتی اگه زمستان گذشته هم توی برف و بوران اونجا بوده باشی... دفعه قبل توی بدترین شرایط روحی بودم و از امامم خواستم هر چی صلاحه و مصلحتمه پیش بیاد واسم، از دلم هم گذشت که کاش کربلا هم بتونم برم، حالم بعد از سفر خیلی بهتر شد و دلم آروم گرفت و به طرز جالبی عید رو کربلا بودم ؛)
این بار هم زیارت حس و حال خاص خودش رو داشت، هرچند خیلی خیلی شلوغ بود... نگاهت رو که به اطراف صحن ها و رواق ها مینداختی، افراد مختلف از هر نژاد و قوم و زبان و شهر و قیافه رو می دیدی که با عشق به دیدار امامشون اومده بودن...
من هم یه گوشه کز می کردم و با امام رضام خلوت می کردم، حرف میزدم باهاش، درددل می کردم، با پررویی خواسته هام رو می گفتم و به تبعیت از دعای فوق العاده ی ' عالیه المضامین ' میگفتم که برآورده کردن این خواسته ها که از روی حرص و طمع منه، هیچ کاری واسه شما نداره! بعد که خوب خالی میشدم به مردم نگاه می کردم، خواسته هاشون رو حدس میزدم و براشون دعا میکردم...
آخ که چقدر من و خواهری و مامان بچه دوست داریم، بچه ی کوچیکی نبود که نبینیم و از دور و نزدیک براش غش و ضعف نریم! چند تا لباس بچه گونه گرفته باشیم واسه سیسمونی های آینده من و خواهری خوبه؟!! :))) به قول معروف خجالتم خوب چیزیه!!
خلاصه که سفر خوب ما تموم شد، ان شاالله نصیب همتون بشه...
برای فردا هم که بار و بندیلم رو بستم تا برم اردوی جه.ادی؛ یعنی نرسیده و خستگی در نکرده یه سفر دیگه در پیشه...
دعا کنین برام، زود برمیگردم :)
امیرعلی کوچولو، که وقتی توی بغلم گرفتمش تا کفش هاش رو بهش بپوشونم، سرش رو به سمتم برگردوند و با دستهای کوچیکش، لپ هام رو کشید و با ذوق خندید... به گفته مامانش این کارش، نشونه ی علاقه ی زیادش به من بوده...
تولدت مبارک عزیز کوچک 2 ساله ♡
سایه ی سنگین حضورت را که در واقعیت برداشتی و رفتی، می شود دیگر در خواب راحتم بگذاری؟ آن هم خواب هایی آنقدر واقعی، که پس از بیدارشدن مثل یک خاطره بد با تمام جزئیات در ذهن ثبت می شوند و رنج مضاعف اند...
من... من هیچ وقت آرزوی غم و غصه ات را هم نداشته ام، چه برسد به مرگت... پس سعی نکن با مردنت در خوابم و ایجاد تپش قلب سر نماز صبح، کل روزم را خراب کنی...
حضور مجازی پر دردسرت را، بردار و ببر...
کسی دیگر اینجا خواهانت نیست...
حتی در رویا!
مثلا 3 ساعت بشینی سر کلاس آشپزی و تند تند نوت برداری و فیلم و عکس بگیری و با ذوق منتظر پخت فینگرفودها باشی، بعد وقتی تست کنی، از بس غذاها بو و طعم سیر میدن، فقط از دو مدل از 6 مدل خوشت بیاد :|
مثلا نه تنها خودت نخوری که حتی خانواده ات هم چون ذائقه ای شبیه به تو دارن، نتونن بخورن! ولی دختر عمه ات برای کاری بیاد خونتون و تمامش رو بخوره و به به و چه چه کنه که به خواهرم هم یاد بده تا واسمون درست کنه!
و جالب اینه که مثلا داداشت بگه برات سورپرایز دارم و به شرط سوسیس توی یخچالت بهت میدم و قبول کنی و از پشت سرش رمان شوهر آهو خانم ت رو که پیدا کرده، دربیاره!
و بعدش دوباره مثلا زانوی چپت ضعیف باشه و از ورجه ورجه های ایروبیک آسیب دیده باشه، جوری که به راحتی نتونی برقصی ولی با پرروبازی باز هم برقصی!
و مثلا قرار باشه به شهر آینده ی دخترعمه ات بری تا توی جهیزیه چینی کمک کنی :)
و بهتر از اون مثلا شهر آینده دخترعمه، شهر یکی از دوستای مجازیت باشه و قرار باشه برای اولین بار ببینیش!
و مثلا تر! امام خوبی ها دوباره تورو طلبیده باشه :)
مثلا دنبال نکات لذت بخش برای خوب شدن حالت باشی...
مثلا...
مثلا...
زندگی کنی!
+ عکس و من گرفتم ولی کار خودم نیست این هنرمندی
حضور در یک جمع شاد و شوخ و شنگ، انرژی چند روزتون رو ردیف میکنه... به انرژی مثبت افراد ایمان بیارین، هر جا آدمی با انرژی مثبت دیدین، رهاش نکنین و از هاله ی انرژیش بهره ببرین...
پنج شنبه یه روز فوق عالی با خانواده های زندایی یکی یه دونه ام و یکی از دوستان خانوادگیشون بود... یکی یکی تصویرهای زیر پشت سر هم از ذهنم رد میشن و لبخند روی لبم میارن:
دست زدن و رقصیدن توی ماشین دایی، وقتی هنوز آفتاب نزده و غر زدن دایی که دیر بیدار شدیم و همه ی جاها پر شدن...
با زندایی سر به سر خواهری گذاشتن که پسر خانواده ی نون چشمش تو رو گرفته و داریم عروس میبریم باغ و ناز کردن خواهری به شوخی...
پیدا کردن یک باغ توی اون شلوغی و اجازه گرفتن از صاحبش...
باغ لب آب و هوای خوب و آواز پرنده ها...