تا از خویشتن خویش رها شویم...

  • ۱۸:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱۱

به زودی...

  • ۲۱:۵۱

به زودی در این مکان سری پست خاطرات اردوی گذشته به صورت خصوصی نصب می گردد...

رمز فقط به دوستان و وبلاگ داران داده می شود :)

  • ۲۳۹

نیومده رفتیم!

  • ۰۰:۴۶

جاتون خالی دیروز از مشهد برگشتیم، زیارت امام محبوبت همیشه لذت بخشه، حتی اگه زمستان گذشته هم توی برف و بوران اونجا بوده باشی... دفعه قبل توی بدترین شرایط روحی بودم و از امامم خواستم هر چی صلاحه و مصلحتمه پیش بیاد واسم، از دلم هم گذشت که کاش کربلا هم بتونم برم، حالم بعد از سفر خیلی بهتر شد و دلم آروم گرفت و به طرز جالبی عید رو کربلا بودم ؛) 

این بار هم زیارت حس و حال خاص خودش رو داشت، هرچند خیلی خیلی شلوغ بود... نگاهت رو که به اطراف صحن ها و رواق ها مینداختی، افراد مختلف از هر نژاد و قوم و زبان و شهر و قیافه رو می دیدی که با عشق به دیدار امامشون اومده بودن... 

من هم یه گوشه کز می کردم و با امام رضام خلوت می کردم، حرف میزدم باهاش، درددل می کردم، با پررویی خواسته هام رو می گفتم و به تبعیت از دعای فوق العاده ی ' عالیه المضامین ' میگفتم که برآورده کردن این خواسته ها که از روی حرص و طمع منه، هیچ کاری واسه شما نداره!  بعد که خوب خالی میشدم به مردم نگاه می کردم، خواسته هاشون رو حدس میزدم و براشون دعا میکردم...

آخ که چقدر من و خواهری و مامان بچه دوست داریم، بچه ی کوچیکی نبود که نبینیم و از دور و نزدیک براش غش و ضعف نریم! چند تا لباس بچه گونه گرفته باشیم واسه سیسمونی های آینده من و خواهری خوبه؟!! :))) به قول معروف خجالتم خوب چیزیه!!

خلاصه که سفر خوب ما تموم شد، ان شاالله نصیب همتون بشه...

برای فردا هم که بار و بندیلم رو بستم تا برم اردوی جه.ادی؛ یعنی نرسیده و خستگی در نکرده یه سفر دیگه در پیشه...

دعا کنین برام، زود برمیگردم :)

  • ۲۳۷

آش نطلبیده و حکایتی دیگر!

  • ۰۰:۰۴
از خرید برگشتیم و وارد کوچه ی باریکی که ماشین رو پارک کرده بودیم شدیم، خریدها رو دست مامان دادم تا سوئیچ رو از توی خورجینم( استعاره از کیف! ) در بیارم، توجه مامان به جلو بود، به پسری با چسبی بر روی بینی و سینی محتوی ظرف آش به دست و 3-4 تا دختر بچه اطرافش...
مامان: کاش ما هم چنین همسایه هایی داشتیم، هوس آش کردم!
- آخه چله تابستون و آش؟!
سوار ماشین شده بودیم و داشتم از جای پارک بیرون میومدم که پسر به خونه جلویی ماشین ما نزدیک شد، به ما نگاه کرد و گفت: آش نذری میخورین؟ 
مامانم با ذوق: اگه لطف کنین بدین، بله! دستتون درد نکنه!
بعد ظرف بزرگ آش رو گرفت و باز تشکر کرد... پس از دور شدن پسر و هیئت همراهش...
- مامان! از نگاهت خوند روحت توی آش هاست :))
- نخیرم! دستشون درد نکنه، ایشالا بینی اش خوشگل از آب در بیاد! 
خلاصه... عجب آشی بود! نذرشون قبول
____________
شبکه مستند داره زندگی شیرهای جنگل بالاخص مسئله جفت گیریشون رو بررسی میکنه، من هم دارم وبلاگ میخونم و یعنی حواسم نیست! که یک دفعه صحبت های گوینده اش جذاب میشه، گوشی رو میذارم زمین و با دقت نگاه می کنم!
دو برادر شیر به قصد پیدا کردن زن و زندگی توی بیشه می گردن و می گردن تا بالاخره شیر ماده ی داف مانندی رو پیدا میکنن!  شیربانو خانم با ادرارش! قلمروی خودش رو مشخص میکنه و منتظر میمونه ببینه این دو شیر نر جوان چجوری توجهش رو میخوان جلب کنن! 
دو نر شیر! فقط از دور داف شیر رو نگاه می کنن و جلو نمیان... پس شیربانو که اسم خاصی مثل بانو اوهایا داره، شروع میکنه به عشوه ریختن و روی زمین غلت زدن و خوشگلی خودش رو نشون دادن! 
در حالیکه با صدای بلند میخندم، با خودم میگم الانه که بین دو تا شیر نر دعوا بشه! 
ولی دو برادر خیلی هم رو دوست دارن و تصمیم دیگه ای میگیرن! هر دو با بانو اوهایا ازدواج می کنن و کاملا صلح طلبانه و به نوبت با بانو به گفته گوینده جفت گیری میکنن! خداروشکر که این صحنه ها منشوری بودن و نشون داده نشدن... ولی من مطمئنم در چهره ی بانو، پس از دوبل ازواجش و وقتی دوربین رو به روش قرار گرفت، پوکر فیس خفیفی دیدم! مرد هم مردای قدیم... 

+ یا ضامن آهو! ممنونم از دعوت دوباره ات... 
  • ۳۶۸

بغض نوشته

  • ۰۱:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸۳

عشق یعنی...

  • ۱۷:۰۴

امیرعلی کوچولو، که وقتی توی بغلم گرفتمش تا کفش هاش رو بهش بپوشونم، سرش رو به سمتم برگردوند و با دستهای کوچیکش، لپ هام رو کشید و با ذوق خندید... به گفته مامانش این کارش، نشونه ی علاقه ی زیادش به من بوده...

تولدت مبارک عزیز کوچک 2 ساله ♡

  • ۲۷۸

می شود دیگر به خوابم هم نیایی؟!

  • ۱۰:۰۴

 سایه ی سنگین حضورت را که در واقعیت برداشتی و رفتی، می شود دیگر در خواب راحتم بگذاری؟ آن هم خواب هایی آنقدر واقعی، که پس از بیدارشدن مثل یک خاطره بد با تمام جزئیات در ذهن ثبت می شوند و رنج مضاعف اند... 

 من... من هیچ وقت آرزوی غم و غصه ات را هم نداشته ام، چه برسد به مرگت... پس سعی نکن با مردنت در خوابم و ایجاد تپش قلب سر نماز صبح، کل روزم را خراب کنی...

  حضور مجازی پر دردسرت را، بردار و ببر... 

  کسی دیگر اینجا خواهانت نیست... 

  حتی در رویا!

  • ۲۶۹

مثلا... زندگی کنی

  • ۰۱:۰۰


مثلا 3 ساعت بشینی سر کلاس آشپزی و تند تند نوت برداری و فیلم و عکس بگیری و با ذوق منتظر پخت فینگرفودها باشی، بعد وقتی تست کنی، از بس غذاها بو و طعم سیر میدن، فقط از دو مدل از 6 مدل خوشت بیاد :|

مثلا نه تنها خودت نخوری که حتی خانواده ات هم چون ذائقه ای شبیه به تو دارن، نتونن بخورن! ولی دختر عمه ات برای کاری بیاد خونتون و تمامش رو بخوره و به به و چه چه کنه که به خواهرم هم یاد بده تا واسمون درست کنه

و جالب اینه که مثلا داداشت بگه برات سورپرایز دارم و به شرط سوسیس توی یخچالت بهت میدم و قبول کنی و از پشت سرش رمان شوهر آهو خانم ت رو که پیدا کرده، دربیاره!

و بعدش دوباره مثلا زانوی چپت ضعیف باشه و از ورجه ورجه های ایروبیک آسیب دیده باشه، جوری که به راحتی نتونی برقصی ولی با پرروبازی باز هم برقصی!

و مثلا قرار باشه به شهر آینده ی دخترعمه ات بری تا توی جهیزیه چینی کمک کنی :)

و بهتر از اون مثلا شهر آینده دخترعمه، شهر یکی از دوستای مجازیت باشه و قرار باشه برای اولین بار ببینیش!

و مثلا تر! امام خوبی ها دوباره تورو طلبیده باشه :)

مثلا دنبال نکات لذت بخش برای خوب شدن حالت باشی...

مثلا... 

        مثلا...

                زندگی کنی!

+ عکس و من گرفتم ولی کار خودم نیست این هنرمندی 

  • ۳۳۸

فاز فرهنگی می گیریم!

  • ۲۱:۱۱
امروز با دوست جان جان رفتیم سینما هنر و تجربه و ساکن طبقه وسط شهاب حسینی و خانواده اش رو دیدیم، میشه گفت با سرعت جیک بر ثانیه گریمش عوض میشد! کل فیلم به دنبال جاودانگی و هدف زندگی و پایان فیلم نامه اش بود و در آخر به آغوش پریچهرش برگشت :))
و در راستای ادامه ی روز فرهنگیمون، رساله درباره ی نادر فارابی از مصطفی مستور رو به توصیه ی آووکادوی عزیز خریدم، امیدوارم مثل کتاب های دیگه ی مستور به دلم بشینه، دوست جان جان تازه عروس هم کتاب رازهایی درباره ی مردان باربارا دی آنجلیس رو با هدف شناخت بیشتر آقاشون گرفت :)
و بعد رفتیم به کافه نقلی و خوشگل پر از شمعدونی و شکلات گلاسه محبوبم و حرف و حرف و حرف و
 سبک شدن... 
  • ۳۷۱

خجسته دلان

  • ۲۲:۵۴

حضور در یک جمع شاد و شوخ و شنگ، انرژی چند روزتون رو ردیف میکنه... به انرژی مثبت افراد ایمان بیارین، هر جا آدمی با انرژی مثبت دیدین، رهاش نکنین و از هاله ی انرژیش بهره ببرین...

پنج شنبه یه روز فوق عالی با خانواده های زندایی یکی یه دونه ام و یکی از دوستان خانوادگیشون بود... یکی یکی  تصویرهای زیر پشت سر هم از ذهنم رد میشن و لبخند روی لبم میارن:

دست زدن و رقصیدن توی ماشین دایی، وقتی هنوز آفتاب نزده و غر زدن دایی که دیر بیدار شدیم و همه ی جاها پر شدن...

با زندایی سر به سر خواهری گذاشتن که پسر خانواده ی نون چشمش تو رو گرفته و داریم عروس میبریم باغ و ناز کردن خواهری به شوخی...

پیدا کردن یک باغ توی اون شلوغی و اجازه گرفتن از صاحبش...

باغ لب آب و هوای خوب و آواز پرنده ها...

  • ۳۳۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan