حاشیه هایی مهم تر از متن

  • ۰۳:۱۷

یک دفعه موضوعش پیش اومد، داشتیم بازی های والیبال رو نگاه می کردیم و طبق معمول حواسمون بیشتر به بازیکن ها بود تا خود بازی!!  نگاهمون به بازوهای زایتسف* افتاد... خالکوبی سبزرنگی کل بازوش رو پر کرده بود و روی اون خطوط مشکی جدیدی دیده میشد...

خواهری: میگم خالکوبی چیز جالبیه ها...

من: کجاش جالبه؟ درک نمیکنم چجوری دردش رو تحمل میکنن و بعد دستشون رو انقدر زشت میکنن!

- ولی به نظر من کوچیکش پشت گردن، ساق پا یا روی مچ دست خوشگله خیلی.

کمی فکر کردم: فقط یه پروانه کوچیک پشت کتف چپ... اوووم... خیلی هیجان انگیزه... ولی با یه برچسب آدامس خرسی هم کارم راه میوفته یا با حنای تزئینی!

- بی سلیقه! فکرش رو بکن ازدواج که کردم ، میخوام اسم شوهرم رو دور انگشت حلقه ام  خالکوبی کنم...

با قیافه ی پوکر فیس: بعد اگه خدای نکرده نساختین با هم چی؟

- میرم با خالکوبی روش خط خطی میکنم...

من خیره به دوربین :|


پ.ن1:  جالبه دیشب پس از دیدن خالکوبی بارکد روی گردن، میلاد و حامد** جو زده شده و عجیب دلم شبیهش رو خواسته!

پ.ن 2: بالاخره بعد از تقریبا یک هفته رمان بربادرفته رو تموم کردم، الان من دلم رت باتلر خواسته، باید چیکار کنم؟ :|

پ.ن3: یکی بیاد من رو بشونه سر مقاله های پروپوزالم، خیلی عقب افتادم و میلی به خوندشون ندارم :| 

پ.ن 4: دوست دارم رمان "شوهر آهو خانم" ام رو از عمه جانم بگیرم، قبل از عید وقتی با ذوق رمان جدیدم رو نشونش دادم، در حالیکه 30 صفحه بیشتر ازش نخونده بودم، ازم گرفتش و یک دفعه همه دخترعمه ها و عمه ها با هم گفتن لازم نیست تو این رمان رو الان بخونی، اعصابت به هم میریزه :|

پ.ن5: ماهی سیاه کوچولومون، دو هفته پیش مرده بوده و من تازه دیروز تنگ خالی اش رو دیدم... دلم براش تنگ شده...

پ.ن6: پیش به سوی آخرین سحری امسال... خدایا یعنی سال دیگه ماه رمضون چه حالی دارم؟ میشه حال بهتری باشه؟ :)


* بازیکن تیم ملی ایتالیا

** فیلم بارکد

  • ۳۳۵

وقتی من کنکوری بودم 2

  • ۰۰:۰۸

 

 داشتم میگفتم...

خیلی وقت ها خسته می شدم از درس خوندن، حتی با وجود اینکه با عشق و لذت درس می خوندم؛ یعنی حتی اگه از درسی خوشم نمی اومد هم، به خودم میگفتم آش کشک خالته، پس سعی کن باهاش بسازی!

 تمام تفریح من و دوست هام شده بود مسیر خونه- دبیرستان- آموزشگاه :| دلمون برای خرید و بازار رفتن تنگ شده بود... جوری که وقتی یک شب رفتم برای خرید لباس عید، سر از پا نمی شناختم!

مهمونی و دورهمی و مسافرت هم که کلا تعطیل بود... یادم نمیره عروسی یکی از فامیل های دور نرفتم و جالب اینجا بود که وقتی عصر داشتم از کلاس برمی گشتم ماشین عروسشون رو در حال گشت و گزار و فیلم برداری توی خیابون دیدم و همین باعث خوشحالیم شد!

  • ۷۲۳

دپسردگی تحت حاد

  • ۰۰:۰۸

چرا کسی نمیاد بریم سینما؟!

 خو مگه تقصیر منه سانس بعد از افطار 11 تا 1 ه :| 

الان ایستاده در غبار، بارکد، اژدها وارد میشود و آادت میکنیم منتظر من هستن خو! 

بعد میگن چرا همش سرت تو گوشیته؟

هر روز میشینم کلی سینما تیکت رو زیر و رو میکنم، بعد وقتی افطار میکنن و سنگین میشن، از جاشون تکون نمیتونن بخورن، من و خواهریم که ساعت 11 طبیعتا نمیشه بریم بیرون تنهایی، هفته پیش زورکی اجازه دادن ساعت ده و نیم شب بریم کافی شاپ سر خیابون...

یکی از معدود خوبی های مخاطب خاص داشتن، کاهش گیر دادن خانواده و کشف تک تک کافی شاپ های شهره :|

  • ۲۷۶

جات توی گلدونه...

  • ۱۹:۳۰

وارد حیاط بزرگ و باصفاشون شدیم، چمن کاری های خوشگل، نیمکت های چوبی، حوض پر آب... هوای خوب ... ظواهر نشون میداد که همه شرایط برای یه زندگی خوب فراهمه، ولی اینطور نبود...  یه حس خاصی اونجا جریان داشت... یه حسی مثل حس غروب جمعه، به همون دلگیری... به همون تلخی... 

نگاهم به دو پیرمردی افتاد که روی نیمکتی نشسته بودن و پشت سر هم سیگار دود می کردن... نگاهشون بی تفاوت بود و میلی به صحبت کردن با غریبه ها نداشتن..

  به شوق جواهر رفته بودم و دوست داشتم زود از بقیه جدا بشم و پیداش کنم... مخصوصا که چند ماه پیش اخبار با انگشت جوهری رو به دوربین نشونش داده بود...

  • ۳۹۴

وقتی من کنکوری بودم 1

  • ۱۰:۳۱

من توی اتاق خودمم و خواهری توی اتاق خودش ته راهرو ، دورتادورش پر از جزوه است و کتاب تست ... یک هفته ای هست که درس خوندن رو شروع کرده و تلگرام و اینستاگرامش رو پاک کرده ... 

 میگه باید یه جای خوب قبول شم ، چون تو انتظارات رو از من بالا بردی و همه از من انتظار دارن مثل خواهرم باشم ... بعضی وقت ها با شوخی دعوام میکنه ، اکثرا میگه بهت حسودیم میشه چون توی مسیر زندگیت افتادی و داره درست تموم میشه ...

خرخونک من خیلی زودتر از اون موقع های من درس خوندن رو شروع کرده ، من اینجور که یادمه 20 ام تیر شروع کردم به درس خوندن ، اونم نه به جدیت خواهری ، اون روزها عشق فوتبال بودم ؛ گذاشتم خوب بازی های جام جهانی رو دیدم و بعد نرم نرمک درس خوندم ... 

هنوز هم که به سال کنکورم فکر میکنم حس خوبی پیدا می کنم ، میشه گفت بهترین و مفیدترین سال زندگیم بود ... خاطرات اون سال محاله یادم بره ! 

  • ۷۳۲

شبی برتر از هزاران ماه

  • ۰۲:۱۵

یاد شب های قدر بچگی بخیر ! 

  یادم میاد وقتایی که دبستانی بودم و ماه رمضان توی پاییز بود ، صبحش با همکلاسی ها قرار می گذاشتیم مامان هامون رو راضی کنیم تا شب همگی به یه هیئت برای احیا بریم ، بعد با ذوق و شوق منتظر رسیدن شب می شدیم ، می رفتیم هیئت و دنبال دوست هامون می گشتیم ، همدیگه رو که می دیدیم واسه هم دست تکون میدادیم  ، بعد یه دایره تشکیل می دادیم و می نشستیم . سعی می کردیم شیطنت هامون کنترل شده باشه ، حرف کمتر بزنیم  تا دعوامون نکنن  ، خوابمون نبره تا نکنه فرشته ها بیان و برن و ما نبینیمشون ...

من که مقاومتم یه خواب فقط تا وقتی بود که چراغ ها خاموش نشده بودن ، بعد از اون به شدت خوابم میگرفت ! 

چشم هام نیمه باز می شدن و بعضی وقت ها توی همین خواب و بیداری واقعا حس یا به خودم تلقین می کردم که هاله ای از یه فرشته رو دیدم ... یکم که میگذشت مقابله با خواب واقعا سخت میشد واسم ، سرم هی رو به پایین می افتاد ، اون موقع بود که از دوست هام فائزه ، آزاده یا مریم ( چقدر دلم واسشون تنگ شده) میخواستم که سرم رو روی پاشون بذارم ! اون ها هم قبول می کردن ، به ثانیه نکشیده ، خوابم میبرد ... 

و تا تمام شدن مراسم بیدار نمی شدم ... که این روند خواب موندن من در شب احیا چندین سال ادامه داشت ! 

امشب که تا الان درس می خوندم و یه جور دیگه احیا گرفتم ، کاش از شب های دیگه بی نصیب نمونم ...


+التماس دعا دوستان

+ خونمون نزدیکی های مسجده ، صدای جیغ و داد و بازی کردن پسربچه ها میاد ، یکیشون الان اومد زیر پنجره اتاقم یه جیغ بنفش کشید و رفت ، این هم یه جور احیا کردنه !

  • ۲۹۲

کشتزار من

  • ۱۳:۳۴

زیر ابروهایم کود پاشیده اند ...

امروز حرس شان می کنم ، 

فردا دوباره سبز می شوند و میوه می دهند !

  • ۳۴۹

روزها فکر من این است و همه شب سخنم ...

  • ۲۳:۵۱
یه حس مزخرف بی هدفی ، بی مصرفی و چرایی خلقتم از دیروز برام پیش اومده ...
 نمیدونم به چی فکر میکردم که یهو این فکرها اومد توی ذهنم : هدف زندگیت چیه ؟ برای چی زنده هستی ؟ بود و نبودت چه فرقی برای بقیه داره ؟ اصلا تاثیری روی زندگی بقیه داری ؟ 
بعد کلی جواب توی ذهنم ردیف شدن که لب کلامش این بود : درس خوندن و تلاش به سختی ، برای رسیدن به شغلی که از بچگی آرزوش رو داشتی ، خدمت به مردم ... هدف خلقت تو شاید همین بوده ، نشوندن لبخند روی لب مردم ... 
بعد کمی آروم میشدم و خوشحال ... چقدر خوبه که به هدف بچگیم به زودی میرسم ... 
ولی باز افکار موذی توی سرم جولان میدادن : که چی ؟ از بچگی درس خوندی واسه همین ؟ اینجوری خوشبخت میشی؟ به اون حس آرامشی که میخوای با کارکردن میرسی ؟ زندگی یعنی همین ؟ خلا های درونیت رو پر میکنه ؟ به چیز دیگه ای نیاز نداری ؟ 
و با این سوال های بی رحمانه ، دوباره خوشحالیم پر میکشه ... 
می ترسم از افسردگی ... از خمودگی ... از اینکه چیزی خوشحالم نکنه ...
 از این بی حسی میترسم .

+ تو قول دادی تا شنبه اشک نریزی ! خب ؟
  • ۲۳۷

حال گنگ

  • ۰۴:۳۹

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خوونی

با بزرگون میشینی ، حرف میزنی...همه چی میدونی

شما که کله ت پُره ، معلم مردم گنگی

واسه هر چی که میگن جواب داری ، در نمیمونی


بگو از چیه که من دلم گرفته...


راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته

گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته !


#محمد صالح اعلا

  • ۳۵۹

خون آشام کوچک ما

  • ۱۲:۳۳
 محبوب نبود ، حداقل ما خانومای خونه که دوستش نداشتیم ، ماهی عیدمون رو میگم ... ماهی سیاه کوچولوی جنگجو !! ما عاشق ماهی گلی بودیم ولی داداشی سرخود این ماهی رو برای عید گرفته بود ... مشکی بود با باله های ریش ریش ! 
اوایل حس ترس داشتیم بهش ، میگفتن گوشت خواره ، حتی داداشی میترسید آبش رو عوض کنه ، ولی کم کم ترسش ریخت ، به راحتی میگرفتش توی دستش و از تنگ کثیف به کاسه آب منتقلش می کرد ، بعد تنگش رو میشست و دوباره با عشق ماهی رو به خونه اش منتقل می کرد ...  
بعد از مدتی توجه من و خواهرم رو هم جلب کرد ، چرا این ماهی انقدر افسرده است ؟! میرفت پایین ، منتها الیه تنگ و به مدت چندین ساعت هیچ حرکتی نمیکرد ... ما فکر می کردیم مرده ، ولی ماهی مرده که با شکم روی سطح آب میاد ! با دستمون محکم میزدیم به تنگ ، چه معنی داره یه ماهی انقدر تنبل باشه ؟ هیچ تکونی نمی خورد ، تنگ رو برمیداشتیم و تکون تکون میدادیم ،سونامی توی آب ایجاد می کردیم ، این جوری یکم باله اش رو تکون میداد !
آره دوستش نداشتیم ، هنوز هم دوستش نداریم ، ماهی باید گلی باشه ، رنگش قرمز و زبر و زرنگ باشه ، هی ازین ور تنگ بره اون طرفش و وقتی ببینیمش دلمون تالاپ تولوپ کنه ... ولی این ماهی ... ترجیح میدیم وقتایی که خوشحالیم نگاهمون بهش نیوفته ...
نکنه چون مشکی پوشیده ، انقدر افسردس ؟! 
نکنه از تنهایی انقدر توی خودشه ؟ 
نکنه دلش یه ماهی گلی میخواد ، تا دستش ، نه نه باله اش رو بگیره و با هم روزی 1254 بار ، دور تنگ بچرخن ؟!  چه عشقولانه ...
ولی نه ... ماهی سیاه کوچولو یه خون آشامه ، من مطمئنم به محض اینکه ماهی گلی رو گول زد و با هم 23 دور چرخیدن و سر ماهی گلی شروع کرد به گیج رفتن ، از بی حواسیش سوء استفاده میکنه و به گردن کوچیک و سرخش حمله  می کنه و ... 
دوستت ندارم ، یعنی من و خواهرم دوستت نداریم ، تو باید تنها بمونی ولی نباید بمیری ... خب ؟! 

  • ۳۲۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan