هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣)

  • ۱۹:۵۵

١- دختر برای این شهر کوچیک، زیاد از حد قرتی بود! خوابید تا معاینه بشه؛ دندون خراب زیاد داشت. بهش گفتم: مسواک و نخ خوب نمی کشی نه؟ 

-نه به خداااا خانوم دکتر خیلی هم خوب می زنم. میشه بخاطر قلیون باشه؟

+قلیون می کشی؟! میدونی که ضررش بیشتر سیگاره.

گارد گرفت: اووووه معتاد که نیستم. شاید ماهی یا هفته ای یک بار که برم تهران بکشم.

خندیدم: دود حلقه ای هم بیرون میدی؟

-آره بابا از نه سالگی کشیدم، حرفه ای شدم دیگه.

+امم میخوای یکم کمترش کن، خب؟!


٢- ایستاده بودم بالای سر بیمار. الواتور رو برداشتم تا چک کنم بی حسه دندونش یا نه؟  پیرمردی اومد دم در و چیزی خواست. متوجه نشدم. گفتم چی؟ دوباره گفت: یه ظرف پیشاب بهم بده! برای لحظه ای مخم هنگ کرد: حاج آقا اینجا دندونپزشکیه. - ها؟! - اینجا دندونپزشکیه، آزمایشگاه رو به روئه! - ها؟! داد زدم: اینجا آزمایشگاه نیست. - من نمیدونم ظرف پیشاب بهم بده! به همراهِ بیمار با ناچاری نگاه کردم، رفت سمت پیرمرد که قانعش کنه اینجا پیشاب میشاب نداریم!


٣- خانوم نون نبود و دست تنها بودم. تازه به مراجعه کننده ای بی حسی زده بودم و منتظر بودم که بی حس بشه که دختری ١٨-١٩ ساله پرید توی اتاق. - عزیزم باید منتظر بمونی. -دندونم درد می کنه. - باشه بیرون منتظر باش، صدات می کنم. با استرس دوباره گفت: ولی خیلی درد می کنه. رفتار و اصرارش طبیعی نبود، معاینه اش کردم. اون قسمتی رو که نشون می داد دندونی نداشت که تا این حد خراب شده باشه که به درد بیوفته: عزیزم دندون هات پوسیدگی سطحی دارن، برات عکس می نویسم که پوسیدگی های بین دندونیت هم معلوم بشه، نوبت میزنم بیای درستشون کنی. - نه نمی خوام درست کنم، نه نه. - پس واسه چی اومدی؟ - یه مسکن بنویس آروم شم فقط. - عصبی هستی، دارویی مصرف می کنی؟ همراهش گفت: بله داروی اعصاب می خوره. - خب این درد شدیدت از اعصابت هم می تونه باشه ها. - شما مسکن رو بنویس. میگم که نمیخوام درستشون کنم. - چرا؟! - میخوام برم استخدام نیروی انتظامی بشم، گیر میدن! - جانم؟! مطمئنی درست شنیدی؟ شاید منظورشون این بوده باید تمام دندون هات سالم یا پرکرده باشه ها، واسه تو همشون پوسیده ان. پافشاری کرد: مسکن بنویس می خوام برم. - باشه! 


٤- خودمونیم، بعضی وقتا از اون حجم و وسعت زیاد رژی که یک سری از بیمارهام می زنن، من هم تعجب می کنم. زن یک سانت دور تا دور لبش رو اضافه تر رژ کشیده بود، دستمالی دستش دادم و گفت: لطفا پاک کنین و بخوابین. 


٥- اون خانومه بود که مخم رو گذاشت توی فرقون که میخوام دو تا دندون بچه ی شیرخواره ام رو ارتودنسی کنم و سری قبل سوار سرویسم شده بود و بی اغراق ٢٠ دقیقه ی تمام ازم سوال پرسید و قانع نشد، هفته ی قبل دوباره سوار شد. پسربچه اش به تازگی راه افتاده بود. راستش رو بخواین به حد مرگ خسته بودم و بی اعصاب و اصلا حوصله ی ویزیت خودش و بچه هاش رو دوباره اون هم توی ماشین نداشتم؛ چون انقدر خسته میشم که اکثرا کل راه مرکز تا پانسیون رو خوابم. سریع هندزفری ام رو درآوردم و توی گوشم گذاشتم، کنارم نشست و در حد فاصل اینکه آهنگی انتخاب و صداش رو بلند کنم یکی دو تا سوال پرسید: تشریف بیارین درمانگاه ویزیت بشین و بعد سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. آخییییش! 


٦- چند روزی خانوم نون بیمار بود و نیومد. من بودم و تمیزکار از زیرکار در روی مرکز. بیمارها تک تک و با فاصله میومدن و من با آرامش نسبی کار می کردم. حالش بهتر شد و برگشت و با برگشتش دوباره دندونپزشکی از شدت شلوغی منفجر شد! بهش گفتم: همش تقصیر شماست ها! جاذب مریضین! خندید و گفت: خودمم همین فکر رو می کنم. می خواین بعدا مطب زدین، یه صندلی بذارم یه گوشه اش بشینم تا سرتون پر از مشتری بشه؟! -عه خانوم نون! مشتری چیه؟ بیمار، مراجعه کننده. - همون! 


٧- دختر که از بیمارهای سابقم بود و چند تا دندونش رو ترمیم کرده و کشیده بودم و بعد باردار شده بود، برای معاینه دوباره پیشم اومد. لبخند زدم: مبارک باشه، چند ماهته؟ - ٥ ماه. - باز کن. عه عه عه! دندون عقل هات رو که جراحی نکردی دختر! مگه نگفتم اول اینا رو خارج کن، بعد؟! خجالت کشید: نشد دیگه. 

مردی که دندون عقلش رو کشیده بودم و اون هم از بیمارهای ثابتم بود، وارد شد و قبضش رو روی میز گذاشت: بفرمایین، گفتین چی بخورم؟ - بهتره امروز رو مایعات بخورین. سوپ، آبمیوه و ... ؛ به دختر باردار نگاه کرد و گفت: واسم امروز سوپ درست کن. لبخند زدم و با ذوق گفتم: عه زن و شوهرین شما دو نفر؟ دختر خندید: بله. 

حس مادربزرگی رو داشتم که دو تا نوه اش با هم ازدواج کردن! 


٨- خداروشکر توی یکی از مراکزم به حدی جا افتادم بعد از ١٣-١٢ ماه، که برای یک عده شدم اولین و تنها دندونپزشکی که بهش مراجعه می کنن. یعنی طرف میاد، نه تنها اسم و فامیلش رو یاد گرفتم، بلکه با تک تک دندون هاش خاطره دارم! "ف" هم یکی از این افراده. پسر خوش برخورد، با شخصیت، خوش تیپ، خوش هیکل و بسیااااار قد بلند و متاسفانه ٦ سال کوچیکتر از من! :-)))) یعنی اینطوریه روی یونیت دراز می کشه، برخلاف بقیه که میگم یکم بیاین بالاتر، سرتون بیاد روی قسمت به اصطلاح پشتی یونیت، به ف میگم: برو یکم پایین تر! بعد سری قبل اومده بود دو تا دیگه از دندون هاش رو ترمیم کنه. وقتی خوابید و بی حسی بهش زدم، گفت که داره فشارش میوفته. شکلات بهش دادم و به این فکر رفتم که چرا همه ی فتبارک الله ها، زود فشارشون میوفته؟!!! که خودش اقرار کرد به خاطر داروهای هورمونیه که توی باشگاه بدنسازی استفاده می کنه. -خب استفاده نکن، ارزشش رو داره که همش قندت بیوفته و حالت خراب بشه؟ مگه چند سالته؟ با قیافه ی نادم گفت: سه ماه دیگه بیست سالم میشه! از چشمم افتاد: چرا شما پسرها عشق هیکل و هورمونین آخه؟! ورزش کنین بدون هورمون و دارو، دیرتر به هدفتون می رسین ولی اون کجا و این کجا؟


٩- یکی از سرگرمی های من حین امضای کارت سلامت بچه مدرسه ای ها، نگاه به تاریخ تولدشونه. بعد یکی دو نفرشون هم تاریخ بودن با خودم، کلی تبریک گفتم بهشون که افتخار کنین مهری هستین و اینا. چند نفرشون هم حدودای تولدشون بوده و بهشون تبریک گفتم. قیافه ی ذوق کرده ی بچه ها دیدن داره. 


١٠- پیرزن اول صبح از روستا اومده بود و عجله داشت: بکش این دندون رو برم! به سختی راضیش کردم عکس بگیره و بیاد. اومد، سرم شلوغ بود، نیم ساعتی معطل شد. خوابید و بی حسی زدم و شروع به لق کردن دندونش کردم؛ دندون انکیلوز (فک جوش) بود و تاجش خرد شد. شروع کردم به تراش استخوان دور دندون که یک دفعه پیرزن بلند شد و داد زد: میخوام برم! - کجا بری؟ - بلد نیستی بکشی دیگه، میخوام برم. - حاج خانوم بخواب، دندونت فک جوشه باید تراش بدم. دوباره از بن جیگر فریاد زد: بیخود میکنی بلد نیستی دندون بکشی، دست می زنی بهش، بقیه دندون هام رو کشیدم اینطور نبود! نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم: آروم باش، آروم باش! - هر دندون با دندون دیگه فرق داره، شرایط کشیدنش هم فرق داره. خانوم نون که بعدا فهمیدم بهش برخورده که چرا پیرزن داره اینطور سرم داد می زنه جلو اومد و دخالت کرد: چرا داد میزنی؟ بخواب! این دندون رو نباید از اول دست میزد می رفتی مطب خدا تومن پول جراحی می دادی، دل خانوم دکتر واست سوخته! - بیخود کرده دست زده! میخواست بگه نمیتونم میرفتم مطب. میرم ازت شکایت می کنم! با درموندگی گفتم: حاج خانوم بخواب، دندون رو خودم دست زدم و خودم باید بکشم. شونه هاش رو گرفتم و خوابوندمش. خانوم نون دوباره گفت: چرا یهو قاطی می کنی؟ پیرزن دوباره عصبانی بلند شد و نشست و داد زد: خودت قاطی داریییی! خودت دیوونه ای! داشت می گفت خودت باید بری تیمارستان که خانوم نون رو بیرون کردم و گفتم که بیرون منتظر بمونه! 

دوباره خوابوندمش و با آرامش ظاهری، در حالی که دست هام از شدت فشار و استرسی که پیرزن وارد کرده بود می لرزید می گفتم: آروم باش حاج خانوم، آفرین، دهانت رو باز کن، آهان. من خودم دست زدم و خودم هم برات درش میارم عزیزم. شما فقط باز کن. آهان باز تر. بیا دراومد. ببین. 

گاز رو توی دهانش قرار دادم و گفتم: پاشو. 

خانوم نون ساکت اومد داخل: شما ببخش که بهت گفتم قاطی کردی منظوری نداشتم. پیرزن با دهان پر گفت: حرف دهنت رو بفهم از این به بعد. بعد آروم اومد کنارم و آروم تر گفت: ببخشین خانوم دکتر سرتون داد زدم، دستتون درد نکنه. 

-خواهش می کنم. خانوم نون پنج دقیقه کسی نیاد داخل. 

به دستهام که هنوز می لرزید نگاه کردم. لبخند زدم. 


١١- اول صبح بود. پیرزنی با دختر میانسالش وارد شدن. - میخوام دندون هام رو بکشم. - بیماری خاصی دارین؟ - فَشار خون دارم. - قرصتون رو صبح خوردین؟ - نه. - معمولا رو چنده؟ - وقتایی که مِخورم روی شونزه، هفده، وقتایی هم هَ که میره رو بیس، بیسو دو! - عه! خب باید فشار خونتون کنترل بشه، بعد بیاین واستون بکشم. یه نامه از پزشکتون هم میخوام حتما. - واس چی نامَ میخوای؟ - برای اینکه ببینم مشکلی واستون ایجاد نمیشه زیر دستم. پیرزن زد به کانال شوخی: ها خو حق داری. ممکنه زیر دستت سکتَ کنم، پدرتَ دربیارم! بعد منم که پیرزن شرِ دهاتیم، تا دیه ازت نگیرم ول کنت نیستم. اول با تعجب نگاهش کردم و بعد همراه دخترش زدیم زیر خنده ولی پیرزن با جدیت تمام سر به سرم می ذاشت: بعد دو برابرشم ازت بگیرم راضی نمیشم، هر چی پول درآوردی اینجا همشَ ازت می گیرم. ها بخند، اول صبحی تنها نشستی اینجا. بذار یکم بخندونمت و ...

قهقهه می زدم که خداحافظی کردن و رفتن.


+ چند وقت پیش توی جمع پزشکای طرحی می گفتیم که باید بعدا برق وصل کنن به مغزمون تا خاطرات اذیت های طرح فراموشمون بشه. ولی الان می بینم دوست ندارم خاطراتم، خوب یا بد یادم بره، واسه همین گلچینی ازشون رو می نویسم، هرچند خیلی اذیت باشم از دست شبکه و کارد به استخونم برسه گاهی وقتا. ما هم خدایی داریم، هوم؟ ؛-)


  • ۶۶۹

اینجا همه چی درهمه! (٩)

  • ۰۸:۲۷

I- تا مرد دهانش رو باز کرد، از دندون های خوشرنگ و بوی ناب دهانش متوجه شدم که بله آقا سیگاری که چه عرض کنم، heavy smoker ه! 

- آقا سیگار می کشین؟!

ابروهاشو بالا انداخت: نه.

-ولی سیگار می کشین! 

صداش رو پایین آورد: می کشیدم. خیلی وقت پیش.

یکی از ابروهامو انداختم بالا و خیره شدم بهش: کِی یعنی؟

-به قبل اسلام برمی گرده! الان که دیگه وسعم نمیرسه سیگار بخرم.

اون یکی ابروم رو بردم بالا و قبلی رو پایین آوردم.

-اممم... چیزه یعنی آره الان هم می کشم ولی (صداش رو پایین تر آورد) قایمکی از زنم. بهش نگین ها. 

به زن که از کارمندهای مرکز بود، نگاه کردم و لبخند زدم.


II- هر بار یه بچه ی فوق غیر همکار زیر دستم میاد، اذیت های قبلی ها رو فراموش می کنم و به خودم میگم: از این بدتر امکان نداره! تصور کنین نزدیک چهل و پنج دقیقه ی تمام یکی زیر گوشتون جیغ بزنه، گریه کنه، جفتک بندازه و شما باید تمام مدت با حفظ آرامش و دقت دندونش رو درست کنین. این دختربچه که دیگه شاهکار بود. علاوه بر تمام اذیت های بالا، خودزنی می کرد! خودش رو به یونیت می کوبوند. نیشگون میگرفت از پهلوهاش، می زد توی سرش و هوپی که از ته دلش در اون لحظه پشیمون بود از دندونپزشک شدنش، تند تند واسش عصب کشی می کرد! حتی وقتی کارش تموم شد و مادرش رفت پذیرش تا حساب کنه و من رو توی راهرو دید هم، خودش رو کوبوند زمین و دو دستی توی سرش زد. این حجم از علاقه نسبت به خودم رو چکار کنم من؟!


III- مرد با شکایت از بوی بد دهان خوابید روی یونیت. هیچ کدوم از دندونهاش پوسیدگی و عفونت نداشت. حتی طبق معمول پا روی دلم گذاشتم و ماسکم رو کشیدم پایین از دهانم و بو کشیدم، باز هم بویی احساس نکردم: چه زمانی از روز دهانتون بو میده؟ صبح ها؟ -بله، وقتی از خواب بیدار میشم. -اممم خب بنده خدا منِ دندونپزشک هم صبح ها بیدار شم ممکنه دهانم بو بده. 

صداش رو پایین آورد تا مرد یونیت کناری نشنوه: خانم دکتر، زنم شاکیه! میگه دهنت بو میده.

خنده ام رو خوردم و گفتم: آهان! و شروع کردم از اول مسواک و نخ کشیدن صحیح رو آموزش دادن و توصیه کردم قرص های نعنایی خوشبو کننده ی دهان دم دستش باشه همیشه، باشد که همسر گرامش دعایمان کند و رستگار شویم...


VI- از جمله بیمارهایی که عصبیم می کنن، اون هایی هستن که پول ندارن یه دندونشون رو عصب کشی کنن، بعد میان پیشم میگن: بکشش خانوم دکتر میخوام حامله شم! انگار که مثلا بچه دارشدن هزینه کمتری نیاز داره. چرا وقتی هزینه درست کردن دندونتون رو ندارین به آوردن بچه دوم و سوم و ... فکر میکنین؟!


V- این آقا اتوبوسیه بود که مخم رو خورد از بس اون روز توی اتوبوس حرف زدها! هفته پیش اومد پیشم، قیافه اش برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر می کردم کجا دیدمش یادم نمیومد. پرحرفی هاش باز هم آزاردهنده بود. یک جورهایی دچار وسواس فکری بود و برای تک تک دندون هاش دو سه بار ازم توضیح خواست. وقتی داشتم واسش ترمیم می کردم، بالاخره یادم اومد کیه! می خواستم ازش بپرسم از مدل موی زنت راضی بودی؟ ولی تقوای الهی پیشه کردم!


VI- فیلم "کفش های میرزا نوروز" رو کیا دیدن؟ بیماری رو با همون تیپ و قیافه تجسم کنین. اومد خوابید و واسش دو تا دندون کشیدم. بقیه اش رو هم داشت حالم به هم می خورد از بوی دهان و لباس هاش نتونستم دیگه، گفتم بره بعدا بیاد تا لااقل یکم دهانشویه مصرف کنه، بوی دهانش کمتر بشه. وقتی رفت از خانوم نون متوجه شدم که ایشون میلیاردر بودن! گویا در جوانی کارگر بودن و یک روز حین کندن زمین، گنج پیدا کرده و هی پول روی پول گذاشته و شده میلیاردر! اون روز فقط واسه این آقا دندون کشیدم و بقیه بیمارها ترمیمی بودن. به قدری چندشم شده بود که آستین های یک بار مصرف نو م رو که هفته ای یک بار عوض میکنم، چون در تماس با موهای سرش بود انداختم دور. در و پنجره رو هم باز کردم بو بره؛ بعد تصور کنین کارم تموم شد و رفتم روپوشم رو عوض کنم، تا دکمه وسطی رو باز کردم یک چیز زرشک مانند اومد توی دستم. چپ و راستش کردم و دیدم تیکه ی دندونه! دندون اون پیرمرد توی دست بدون دستکشم بود، روپوشمم خونی! حالم دیدن داشت! :-))))


VII- اومدم ترالی رو جا به جا کنم و بیارم نزدیک یونیت، انگشت اشاره دست راستم به فلزش زیرش گیر کرد و زخم شد. اهمیت ندادم. تا اینکه مادر دختربچه بیمارم گفت: خانم دکتر دستتون. نگاه کردم دیدم دو لایه دستکشم خونی شده، با چسب زخمم رو بستمش و ادامه کار. ظهر رفتم سمت دستگاه تایمکس و تلاش کردم با بقیه ی انگشت اشاره ام که روش چسب نبود، انگشت بزنم، نشد! بعد مسئول پذیرش کلافه شد گفت: با انگشت اون یکی دستتون بزنین و جالبه که من هم گوش دادم به حرفش و انگشت زدم به امید اینکه دستگاه قبول کنه و اصلا حواسم نبود که نه تنها اثر انگشت هر فرد، منحصر به فرده، بلکه تک تک انگشت ها هم با هم فرق دارن! هیچی دیگه آخر چسب رو کندم و انگشت زدم. 


VIII- دو هفته ی اخیر به شدت سرما خورده بودم. انقدر حالم بد بود که وقتی بیمار دیر کرد، بهش گفتم نوبتش گذشته و اگر نگذشته بود هم انقدر حالم بده که نمی تونم واسش کار کنم. دو روز رفتم مرخصی و سه روز کامل چسبیده بودم به بخاری خونه و تقریبا روزی ١٤-١٦ ساعت خواب بودم و از تعطیلات طولانی آبان چیزی نفهمیدم و مامان تراپی می شدم. یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر شدید سرما خوردم. ولی بعد از تعطیلات مجبور شدم برگردم به شهر طرحی درحالی که هنوز حالم بد بود. بیمار هفته قبل که یه خانم مسن بود اومد، ترمیم کردم واسش. سرم توی دهانش خم بود و عین این مافنگیا مرتب دماغم رو بالا می کشیدم و صدام تودماغی بود. بعد از تموم شدن کارش، بیمار دلسوز همراه با خانوم نون ریختن سرم که: آبلیمو عسل و آبجوش بخور، بُخورِ شلغم بده، لیمو شیرین بخور، تو شلغم رو خالی کن عسل بریز توش بعد عسلش رو بخور و و و. محل ندادم. عصر تو پانسیون بیدار شدم و دیدم دارم خفه میشم و مامانم نیست، جنازه ام رو کشوندم بیرون و لیمو و شلغم و کلی میوه ویتامین سی دار خریدم و چندین روز به خودم رسیدگی کردم تا بالاخره خوب شدم. چی بود ویروسش که انقدر قوی بود؟ الله اعلم.


IX- طی همون هفته ی دوم بیماریم توی پانسیون، هوس کردم استامبولی درست کنم واسه ناهار فردا. دلم گوشت نمی خواست، گفتم خوبه سویا بزنم بهش ببینم چطور میشه. همه چیز خوب پیش رفت و برنج همراه با سویا و سایر محتویات توی قابلمه در حال قل خوردن بود که تماس تصویری با مامانم گرفتم و قابلمه رو با افتخار نشونش دادم. مادرجان شکوه گفت: نگو که داری دمپخت میکنی؟ گفتم درست متوجه شدی. 

گویا باید صاف می کردم برنج ها رو چون سویاها توی خودشون آب نگه می دارن. نگم براتون که چقدر شفته شد غذام، ولی به شدت خوشمزه بود و من تا آخرش رو خوردم! طرح خوبی های خودش رو داره، علاوه بر اینکه قلق انواع بیمارها، بچه ها، همکاران و دندون ها دستم اومده؛ تجارب آشپزیم هم زیاد شده، حقیقتا موش بخوره من رو با این آشپزیم!  :-)))

  • ۶۳۱

استغفرالله ربی و اتوب الیه!

  • ۱۹:۲۷


فقط پزشکان مرد نباید چشم و دل پاک باشن ها! اعتراف می کنم پیش اومده به محض دیدن بیمار آقایی با ویژگی های مناسبِ هوپانه توی دلم گفتم: فتبارک الله... ! دندون عقل یکی از این موارد رو امروز کشیدم. بیچاره  به محض خروج دندون، رنگش پرید و یک دفعه گفت: خانم دکتر سرم داره گیج میره! فشارش افتاده بود و دستیارم نبود. دویدم آبدارخونه و براش آب قند درست کردم دادم دستش! کامل خورد و کم کم حالش بهتر شد. می خواستم از همون باور معروفِ " دکترها محرمن" (سوء)استفاده کنم و شونه هاش رو ماساژ بدم و بگم: کالم داون هانی، آیم هیر! ولی تقوای الهی پیشه کردم. ایشالا که از آب قند فردِ اعلایی که دادم دستش، درک می کنه من همون طور که به خون و خونریزی تمایل دارم، دختر کدبانویی هم هستم!

البته همیشه ازین مریضای فتبارک اللهی ندارم ها. هفته پیش رکورد خودم رو شکستم و واسه پیرمردی ١٠٧ ساله دندون کشیدم. بنده خدا از جاش تکون نمی تونست بخوره و من با سینی محتوی وسایل اکسترکشن رفتم سراغش. یکی دو بار حتی به خودم گفتم الان با این عصای کنار دستش می زنه توی سرت! حواست باشه. یا مثلا پسربچه های تپلوی دماغو هم زیاد دارم. دماغو ازون جهت که انقدر بینیشون پره از محتویات که باهاش نفس نمی تونن بکشن و حین ترمیم یا عصب کشی بیچاره می کنن من رو. اینجاست که دستشون رو می گیرم می برمشون دستشویی و میگم دماغت رو کامل تمیز کن. یک نفرشون که بینیش رو تمیز کرد و گفت: بو خودا تمیز بود بینیم! من از بینیم اصن نفس نمیتونم بکشم. منم خم شدم سمتش و گفتم: نوچ! هنوز پره خالیش کن! و به پسربچه ی تپل بامزه ی ده ساله ثابت کردم که با بینیش نفس می تونه بکشه و انقدر حین کار دندونپزشکی عوق نزنه تو صورتم! 

+ ای کسانی که فکر کردین بند اول این پست شوخیه و من خیلی آدم وارسته ای هستم و این وصله ها اصلا به چنین دختر پاک و معصومی نمی چسبه؛ می خوام بگم که کاملا اشتباه فکر کردین! مگه ما دل نداریم؟! :-)))

  • ۹۳۹

که می پاشد ز لبخندت سپاهی...

  • ۲۰:۴۲

پنجشنبه عصره و ردیف خانم هایی که اکثرا خسته ان و نشستن تا نوبتشون بشه. رسیده و نرسیده از شهر طرحی، ناهار خوردم و خودم رو رسوندم و هنوز بعد از یک ساعت نوبتم نشده. زن بارداری هم کنارم نشسته. صدای غرغر اپیلاسیون کارها از اتاقک ها شنیده میشه: خانوم فلانی من آخریمه ها!  بازو نمونده واسم.

- خانوم فلانی مُردم دیگه به کسی نوبت ندین.

یک نفرشون که می ناله: خدایاااااا چرا همش شب جمعه ها شلوغه؟! 

بقیه زن ها ریز ریز می خندن. منم که سرم رو تکیه دادم به دیوار و خوابم. چرتم رو این حرف پاره می کنه: صبحی یکی از مشتری ها می گفت می دونین چقدر ثواب می کنین؟! این بار من هم خنده ام میگیره: راست میگفته خب!

به تازگی دقت کردم چقدر هر کاری به نوبه ی خودش سخت و خسته کننده می تونه باشه که این باعث شده افراد شاغل رو بیشتر از قبل درک کنم و حتی برای خستگی دختر پشت دخل فست فودی یا پسر نونوا یا همین خانم های اپی. کار دلم بسوزه و از سردی رفتار فروشنده روسری ناراحت نشم و به خودم بگم: می دونی از صبح چند تا روسری تا کرده؟ 

توی هفته ای که گذشت برای بار چندم یکی از بیمارها بهم گفت: چقدر خوش اخلاقی شما خانوم دکتر! رفتم فلان مرکز اصلا نمیشد با دندونپزشکش حرف زد و جواب تکراری بود که از من می شنید: بداخلاقی های من رو توی روزهای شلوغ ندیدین یا بداخلاق تر از من تو کل شهرتون پیدا نمی کنین! 

خدایی بیمارها سر وقت بیان، اون موقعی که میخوام کارشون تموم بشه، انتظار بی جا نداشته باشن و ... بدرفتاری نمی بینن و حتی کلی سر به سرشون میذارم: خالهههه این کرما رو ببین تو دندونت! اح اح اح! و پسربچه ای که تا چند ثانیه قبل گریه می کرده و الان با تعجب به تکه های دندون پوسیده اش در دست من نگاه می کنه و میگه: ایییییییی اینا چی بود؟! اح! کرما رو! و ساکت میشه تا بقیه کرم های آدمخوار رو از دندونش بیرون بکشم و قول میده دیگه مسواک بزنه و شکلات کمتر بخوره! ولی اگه شب قبلش کم خوابیده باشم، خسته شده  باشم و یا وقتم کم باشه حوصله ی شوخی و خنده با بیمارها رو ندارم و فقط میخوام تموم بشه و برم توی پانسیون ناهار بخورم و غش کنم.

کمی صبوری، درک متقابل و بالا بردن تحمل، زندگی رو از اینی که هست آسون تر می کنه! نه؟!  


+ گوش کنیم

  • ۶۶۲

این پست حاوی مقادیری ناهوپی می باشد!

  • ۲۰:۰۷

بچه ها نمی دونم بعدها که این پستم رو بخونم، اوضاع کشور چطوریه و بهتره یا بدتر شده. ولی نمی تونم بگم الان حالم خوبه که تو اوج جوونی و زمانی که طبیعتا وقتشه از زندگیم لذت ببرم به جاش هر روز باید استرس گرونی و دلار و بی آبی رو داشته باشم. 

گفتیم درس می خونیم وارد بازار کار می شیم، پول جمع می کنیم برای مطب و سفر به خارج از کشور و داخل کشور و و و و از زندگیمون اونطور که دوست داریم بهره می بریم؛ بعد الان هر روز خبر می رسه که فلان مطب تا اطلاع ثانوی داره می بنده چون بازار بی ثبات شده و لیدوکائین نیست یا قیمتش چند برابره و مطب داری جز ضرر چیزی نداره. ده بسته بی حسی لیدوکائین درخواست کردم، دو بسته برام فرستادن. میگن نیست، صرفه جویی کنین. چجوری کار کنم؟! بدون بی حسی بکشم؟ بدون بی حسی ترمیم کنم؟ مگه میشه؟! 

الان کیفیت زندگی من که همه میگن واااااووو یه خانم دکتر دندونپزشک مجرده و داره پول چاپ میکنه، در حد یه کارگر در زمانیه که دلار هزار تومن بود. خنده ام میگیره وقتی دریافتیم رو به دلار تبدیل می کنم! بگذریم از اینکه الان یه عده میان میگن برو خداروشکر کن دکتری و همین یه شغلم داری و مهندس نیستی. به خدا واسه مهندس هام ناراحتم. چرا باید وضع این باشه؟!

 والا مردم هم ترجیح میدن تو این شرایط یه نونی بیارن تو سفره شون تا n تومن خرج کنن و دندونشون رو عصب کشی و روکش کنن. امروز مرد جوون وقتی از درد نالید: به خدا ندارم دندونم رو عصب کشی کنم وگرنه که نمی کشیدمش؛ یکم نگاهش کردم و گفتم بخواب بکشم برات. اصول اخلاقیم چی میگه این وسط وقتی مردم ندارن، نمی تونن؟! 

شما میگین چی میشه؟ قراره تا کجا ادامه داشته باشه؟ ما چکار باید بکنیم؟


+حالا خیلی حالم خوبه، این آهنگ از آرشیو قدیمیم هم پخش شد! چکاریه انقدر غمگین می خونی آخه؟! :-/

  • ۶۲۷

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت (٢)

  • ۱۵:۵۸

دو تا از دندونای پیرزن رو که دبیر بازنشسته بود کشیدم و توی سومی گیر کرده بودم. یه وقتایی دندون لجبازی می کنه با دندونپزشک و هر چقدر میخوای لقش کنی، مقاومت می کنه و می خواد در آغوش یار دیرینش، فک خان، بمونه. خسته شدم. چندین نفر هم پشت در منتظر بودن و چند دقیقه یک بار در میزدن: چی شد؟ به پیرزن گفتم کار من نیست حاج خانوم باید برین با جراحی واستون دربیارن. با دهان پر از خون گفت: من جای دیگه نمی رم خفّتم میدن میگن بگو همون که دست زده بکشه. خودت باید برام بکشی. 

-نشد دیدین که! 

+خسته شدی. برو یکم بشین استراحت کن و بیا بکش.

دستکش هام رو کندم و نشستم. گردنم درد می کرد. در باز شد. مردی داخل شد و وقتی بهش گفتم نوبت ندارم و برو فلان روز بیا شروع کرد به فحاشی و تهدید به شکایت. خسته بودم، با داد و فریاد بیرونش کردم. دوباره پیش پیرزن رفتم. خداروشکر این بار سریع حد فاصل استخوان و دندون رو پیدا و خارجش کردم. ذوق کرده بود پیرزن. با دهان پر از گاز استریلش گفت: حیف که اون موقع دهانم پر خون بود، وگرنه پا می شدم می زدم تو دَهَنِ مرده. بی شعور صداش رو واسه ات بالا برده. بی فرهنگ...

ساکت بودم و از ناراحتی حرفی برای گفتن نداشتم: تا یک ساعت گاز رو از دهانت خارج نکن. به سلامت...

نگم از مرد که پارتی داشت و رفت شکایت کرد به فامیلش که یکی از کله گنده های شهر بود و یک ساعت بعد با یکی از افراد شبکه برگشت ولی من زیر بار نرفتم که واسش کار کنم، چون حاضر نمی شد ازم معذرت بخواد. یه وقتایی واقعا احساس دلسردی می کنم... اگه مردک بی شعور بهم حمله می کرد، چه طوری از خودم دفاع می کردم؟! اینه عاقبت درس خوندن و شاگرد اول بودن از اول دبستان تا آخر دبیرستان ( نگفتم دانشگاه چون خرخون تر از من زیاد بود اونجا! :-))) )

***

بچه زیر دستم ضجه می زد و من در حین تلاش برای آروم کردنش، چشمم به کفشای صورتی بنفشش افتاد: وااای خاله چقدر خوشگلن کفشات. باباش گفت: تازه چراغم داره. پای دخترک رو گرفت و با مشت چند بار کف کفش کوبید. چراغ هاش چشمک زنون روشن شدن. بچه آروم شد؟ حاشا و کلا! 

***

پسر سی و یک ساله بود و به اصطلاح کمی عقب مانده ی ذهنی. وقتی دندون هاش رو کشیدم، گاز استریل رو برداشتم و داخل دهانش بردم و روی محل کشیدن فشار دادم: پسرِ خوب، این گاز... 

امان نداد جمله ام تموم بشه و دهانش رو به محکم ترین حالت ممکن بست. 

-آااخخخخ. باز کن باز کن. چرا گاز گرفتی دستم رو؟ این گاز با اون گاز فرق داره. داشتم می گفتم این گاز رو تا یک ساعت در نیار. اصلا این گاز رو تا یک ساعت گاز بگیر! خوبه؟! 

***

خانوم دال چهل و خرده ای ساله روی یونیت دراز کشید تا دندون قدامیش رو ترمیم کنم. حین بی حسی چشمم به چشم های آبیش افتاد: چشم آبی کی بودی تو خانوم دال؟! صبر کرد تا سرنگ از دهانش خارج بشه: بابابزرگم! -جانم؟! - میگم به بابابزرگم رفتم. -آهان، گفتم الان اسم شوهرتون رو میارین! 

***

یکی از پرسنل بچه ی چهارمش به دنیا اومده. سر به سرش می ذارم که کو شیرینیش؟! وقتی از اتاقم خارج میشه خانوم نون با شیطنت میگه: یاد بگیر خانوم دکتر نصف توئه! چهار تا بچه داره. 

می خندم و میگم: اولا دو برابر من سن داره، دوما مگه بچه دار شدن کار داره؟ خیلیم راحته.

بی اغراق ده دقیقه ای غش غش می خنده خانوم نون از حرفم. دروغ میگم مگه؟! متریال موجود نیس خو!

***

زن جوون میاد توی اتاقم که نوبت دارین امروز؟ از شانس خوبش اول مهره و بچه هایی که نوبت گرفتن از یک ماه قبل نیومدن. میگم بخواب. دراز می کشه و شروع میکنه به گفتن که: این دندونم رو، دستش رو می ذاره روی دندون لترال ( دومین دندون قدامی از خط وسط) پیش شما ترمیم کردم قبلا، اون دندونم رو، دستش رو میذاره روی دندون متناظرش در سمت راست، رفتم فلان شهر عصب کشی و ترمیم کردم. بعد دندونپزشکه باورش نمی شد که دندونی که شما ترمیم کردین، کار دندونپزشک روستا باشه! هی میگفت الکی نگو! خیلی تمیزه، مگه دندونپزشکای شهرستانم ازین کارا بلدن؟! پوکرفیس شدم: خب میگفتی مگه دندونپزشک روستا تو روستا درس خونده؟ تو شهر درس خونده، فرستادنش ناکجاآباد! - آره بابا اصلا من بعد از اتمام کارش بهش گفتم کار خانوم دکتر خودمون بهتر از شماست. 

مرسی دفاع. مرسی انرژی مثبت :-))

***


+ یک سری از پست هام موضوعاتش مخلوط زندگی روزمره و بیمارهامه، اسمشون رو گذاشتم: از هر وری دری! بعد یک سری هاشون خالص خاطرات بیمارهامه اسمشون رو گذاشتم: هوپ و بیماران. بعد مطمئنم کلی پست با این موضوعات دارم که عناوین دیگه ای دارن. بعد حال ندارم پیدا کنم درست کنم. بعد اصلا ادیتشون کنم، کی برمیگرده نگاه می کنه اصلا؟! بعد یکی نیست بپرسه الان که داری غش می کنی از خستگی واس چی نمی خوابی داری پست می ذاری؟ حالا گذاشتی واسه چی ول نمی کنی همین طور داری تایپ می کنی؟! 

هیچی دیگه، تا برنامه بعدی

خدافظ :-)


  • ۶۷۶

اینجا همه چی درهمه! (٨)

  • ۱۵:۵۶

یکـ - حقیقت اینه که تا وقتی توی جایگاه بیمارهات قرار نگیری، نمی تونی کامل درکشون کنی. انتظار برای اینکه نوبتت بشه، یا نه نوبت داشته باشی ولی بیمار قبلی هنوز کارش تموم نشده باشه، خیلی سخته! هرچند من وقتی می رم دندونپزشکی، بیشتر سعی می کنم با همکارم همدردی کنم و دقیقه ای یک بار در نزنم که: نوبت من نشد؟! 

جونم براتون بگه حالا من نوبتم شد و رفتم داخل، بیمار قبلی روی یونیت نشسته بود. نگاهش کردم، صورتش به طرز عجیبی کشیده بود. با دهان باز به خانم دکتر گفت: فَ فَعَععم در رفته! که معلوم شد که فکش در رفته. زن خیلی ریلکس بود، بی هیچ استرسی. خانم دکتر دو تا دستش رو داخل دهان بیمار کرد و سعی کردم مانور جا انداختن فک رو انجام بده ولی زورش نرسید. به منشیش گفت که دکتر فلانی که جراح فک و صورته رو سریع صدا کن. آقای دکتر که استادم بود، اومد و تِق فک رو جا انداخت. بیمار گفت: نمی دونم چرا هر بار میرم دندونپزشکی فعَععم درمیره و دوباره فکش در رفت! استاد سریع دوباره جا انداخت و به مریض گفت: سیسسس صحبت نکن و بعد روسری بیمار رو دور تا دور سرش بست. حالا قیافه من دیدن داشت. ترکیبی بود از ترس و خنده! اینجا استاد اومد کمک، تو ده کوره ای که من هستم، جراح فک از کجا بیارم؟


دو - پسربچه ده دوازده سالش بود. از شدت استرس حالت تهوع شدید داشت. حواسش رو پرت و آرومش کردم. وقتی ترمیمش تموم شد، گفتم: خاله، ترس داشت که انقدر اولش حالت بد بود؟ گفت: نه! خدا بگم دوست هام رو چکار کنه. اونا من رو ترسونده بودن از دندونپزشکی! اصلا ترس نداشت. کدوم دندون هام دیگه ترمیم داره خانوم دکتر؟


سهـ - خدا بیمارِ بچه ی ترسو، نصیب هیچ کدومتون نکنه. به دختربچه بی حسی زدم تا ٦ بالای هوپلِسِش رو بکشم و اجازه بدم دندون هفتش بیاد جاش رو بگیره. با اینکه کاملا بی حس شده بود، به محض اینکه شروع به لق کردن دندون کردم شروع کرد به جیغ و نعره زدن. سرش رو محکم با حلقه کردن دست راستم، گرفتم و کمی به سمتش خم شدم که نیم خیز شد و یه جیییییغ بنفششششش توی گوشم کشید. تا ده دقیقه گوشم سوت می کشید و درد می کرد. از طرفی مرتب دهانش رو می بست و طبیعتا انگشت های من رو گاز میگرفت. با اینکه چیزی نگفتم ولی مادرش چندین بار ازم معذرت خواهی کرد بنده خدا!


چهار - دو تا خواهر برداشتن موهای دخترهای ٦-٧ساله شون رو حنا زدن. بعد موهاشون به طرز جالبی ترکیبی از شرابی و بادمجونی شده. جفتشون رو صدا می زنم: آن شرلی! آن شرلی شماره یک که  خیلییی شیطون بود هفته قبل اومد دندون شیری هاش رو کشیدم رفت. آن شرلی شماره دو، این هفته اومد؛ خاله و دخترخاله اش هم دنبالش بودن. وقتی دندونش رو کشیدم، خندید. آن شرلی شماره یک دوید اومد سمت میزم و خم شد به سمتم و با حرص گفت: واسه من فقط محکممم می کشی؟ حسابت رو می رسم! کلی خندیدم به حرفش.


پنجـ - این دختربچه بعد از چندین ماه اومد پیشم که یکی دیگه از دندون هاش رو عصب کشی کنم. اول کار با ذوق و شوق اومد داخل ولی دوباره به زور و دعوا خوابوندنش روی یونیت. مادرش هم روی یک صندلی گوشه اتاقم نشست. صبح بود و پرانرژی بودم و باحوصله. با بدقلقی ها و گریه هاش کنار میومدم و سریع تراش می دادم که مادرش به خانوم نون گفت: یه شکلات بهم می دین؟ صدای صحبتشون رو بین جیغ های دخترک می شنیدم که: وای حالم بده. وای دارم غش می کنم. حالت تعوع دارم... اوووق... و از حال رفت. مثل اینکه از شدت بی تابی های دخترش دلش ریش و منجر به غش شده بود! بردنش اورژانس و سرم بهش وصل کردن. به دختربچه نگاه کردم: ببین چی کار کردی؟ مامانت به خاطر تو حالش بد شد. مثل اینکه عذاب وجدان گرفت چون تا آخر کارش جیک نزد تا زود کارش تموم بشه و بره پیش مادرش. جالبی ماجرا اینجاست که مامانش رو دید و دوباره اومد دم در اتاقم ایستاد که چطور دارم دندون یکی دیگه رو درست می کنم! 


ششـ - بارها گفتم و باز هم میگم که از بهترین حس هایی که یک فرد می تونه تجربه بکنه، تشکر و دعای از ته دل مردمه که با هیچ چیزی قابل تعویض نیست: ایشالا خدا هر چی میخوای بهت بده. ایشالا همه آرزوهات برآورده بشه، ایشالا به خانوادت سلامتی بده و ...


هفتـ - یکی از صفاتی که اخیرا در خودم کشف کردم، دل کوچیک بودنمه! به این صورت که نمی تونم تحمل کنم و روز تولد اطرافیانم بهشون تبریک بگم یا بهشون هدیه بدم. مثلا اگه تولد خواهرم دو هفته دیگه است و امروز براش هدیه خریدم، آخر هفته که دیدمش بااااید بهش بدم و دلم طاقت نمیاره! تولد اخیر برادرم هم باز هول بودم که با خنده به روی من آورد که آخه فردا تولدمه، چرا امروز بهم دادیش؟ رو همین اصل کادوی تولد ٣١ شهریور مادرجان شکوهم رو چند روز پیش بهش دادم!! 

چه کاریه آخه؟ چرا صبر ندارم من؟! :-/


هشتـ - مردم حمله کردن به مغازه ها و برای مصرف چند ماه آیندشون پوشک و نوار بهداشتی می خرن. یک سری میگن این کار احتکار نیست و برای نیاز خودمون داریم خرید می کنیم و اعتمادی به شرایط آینده کشور نیست که روشن فکر بازی دربیاریم و بگیم ما نمی خریم و فلان و بهمان. نظر شما چیه؟ 


  • ۱۱۶۶

روان شناس لازم نشم، صلوات!

  • ۱۶:۰۳

یکی از عجیب و در عین حال بهترین حس های یه دندونپزشک وقتیه که همه یا بیشتر دندون های یک فرد رو خودش کشیده باشه؛ بعد بیمارش چند وقت بعد بیاد بهش سر بزنه و با لبخند بگه: " سلام دکترررر دلم براتون تنگ شده بود، اومدم بهتون سر بزنم"  و ردیف دندون مصنوعی هاش برق بزنه توی دهانش. خستگی آدم درمیره وقتی قربون صدقه ی دست و پنجه ات میرن که خوب کشیدی و اصلا نفهمیدیم و درد نداشت و این صوبتا! حتی مورد داشتیم دو هفته بعدش هدیه به دست اومده که ازم تشکر کنه و مگه نیشِ شُل شده ی من جمع شدنی بود وقتی شال خوشرنگ کادوپیچ رو دیدم؟!

  • ۷۳۹

اینجا همه چی درهمه! (٧)

  • ۱۰:۵۵

این شما و این هم پستی دیگر از سری پست های از هر وری دریِ من ( وقتی چند روز ننویسی و کلیدواژه ها روی هم تلنبار بشن، همین میشه دیگه!):


زیقو- شکر خدا که از دوره ی کراش داشتن روی بازیگر و مجری و فوتبالیست دراومدیم و رو به نمونه های حی و حاضر آوردیم. نجم الدین شریعتی رو که می شناسین؟ مجری برنامه سمت خداست و الگویی که همه مامان های ایرانی روش کراش دارن و دوست دارن دامادشون شبیهش باشه. بعد چند ماه پیش تو فرودگاه مشهد یه آقایی با لبخند فوق ژکوند اومد نزدیکم و بعد از کنارم رد شد که نصف من بود هیکلش! حالا یا قد و قواره من خیلی بزرگه یا رزولوشن تلویزیون زیادی بالاست. تا توی هواپیما داشتم فکر می کردم کجا دیدم این بشر رو که یادم اومد: در سمت تو ام، دلم باران، دستم باران، دهانم باران... 


ان - پارکینگ آسفالت نشده و زمینش خاکی بود. استارت زدم و آروم از جای پارک بیرون اومدم. آخرهای شب بود. سه تا از این پلیس ها که سر چهارراه ها می ایستن و لباس سفید می پوشن هم داشتن میومدن تا ماشینشون رو بردارن. از کنارشون رد شدم. پسر پلیس جلویی یک دفعه گفت: خانوم تو رو خداااا آروم برو چش و چالمون رو پر از خاک کردی! و به هم قطاری هاش نگاه کرد و زد زیر خنده! می خواستم بگم: یخ نکنی سرکار! با دنده یک خاک بلند میشه که خاکی شدی؟ ولی فقط پوکرفیس نگاهش کردم و رد شدم.


دو - خاله دندون هات خیلی خرابه، همشون رو کرم خورده. چرا مسواک نمی زنی تو؟

دخترک به مامانش نگاه کرد. بعد به من خیره شد و گفت: مسواک ندارم! مامانم واسم مسواک نمی خره.

سر و وضعشون بد نبود. با حالت سوالی به مادر نگاه کردم که آره؟ 

هول جواب داد: نه خانوم دکتر! مسواک براش می خرم هی گمش می کنه. دخترم چرا الکی میگی؟

دختربچه می خنده. من هم می خندم: همین الان برین از داروخونه یه مسواک خوشگل براش بخرین. 


 توخواَ - این دختربچه ای که در موردش گفتم خیلی لوس بود رو یادتونه؟ (پاراف ٦) بعد از اینکه چند ماه پیش دو بار اومد پیشم و هر بار یک ساعت من رو مچل خودش کرد و اجازه نداد واسش پالپو کنم، هفته ی قبل رفته بود یکی دیگه از مراکز بهداشت و اونجا هم همین بامبول رو درآورده بود. بعد مامانش دستش رو دوباره گرفت اومد که گفتن شما می تونی فقط و از دخترم قول گرفتم اگه بذاره واسش کار کنین براش تولد بگیرم. نگاه به بچه کردم و دیدم نه این همون دختر چند ماه قبله که مظلوم خوابید زیر دستم ولی بعد محشر کبری به پا کرد: من واسش کار نمی کنم متاسفم.

-عه خانوم دکتر قول داده دخترم

-خانوم محترم به قول دادن نیست. بچه چار سال و نیمه که درکی از قول نداره. دخترتون به شدت غیرهمکاره و باید بره اتاق عمل و تحت بیهوشی واسش کار بشه.

-خب هزینه اش رو نداریم.

-خب ما هم امکانات اتاق عمل رو نداریم و من هم متخصص اطفال نیستم!

-تو رو خدا حالا این دفعه قول میده بخوابه.

-نه! همین چند روز پیش رفته پیش همکارم و اجازه کار نداده. تو چند روز که معجزه نمیشه.

دوباره من بودم و مکالمه ی بالا که چندین بار تکرار شد با همین کیفیت. بعضی وقتا دلم میخواد از دست یک سری از بیمارها جیغ بزنم که هر چقدر توضیح میدم درک نمی کنن و باز حرف خودشون رو می زنن. بالاخره زن رفت. نیم ساعت بعد داشتم تلاش می کردم دندون پره مولر (شماره٤) دختری که میخواست ارتودنسی کنه رو خارج کنم که دخترک لوس با پدرش وارد شد و اصرار پشت اصرار ولی من باز قبول نکردم توی این حجم شلوغی مرکز وقت خودم و بقیه بیمارها رو الکی بگیرم و دختربچه نذاره کار کنم واسش. پدرش داد زد: به درک! و درب رو محکم زد بهم و رفت. 

نگاهم چطوری بود؟ همون پوکرفیس معروف! 


کَتْخ - داشتم سعی می کردم یه جای گیر توی دندون که به شدت پوسیده بود، پیدا کنم تا نیرو وارد کنم و بکشمش. مقاومت می کرد و خرد می شد و پایین می رفت. خم شدم روی دندون و گفتم: من روی تو رو کم می کنم، درِت میارم! هنوز واگویه ی ذهنی ام تموم نشده بود که خرده های دندون با خون و بزاق بیمار توی صورتم پاشید. قشنگ خرده هاش رو زیر پلکم احساس می کردم. سریع ماسکم رو درآوردم و صورتم رو شستم. چند بار زیر شیر آب پلک زدم و برگشتم: ایشالا که این پیرمرده مرد خوبی بوده باشه در زندگیش و من مریض نشم!

با حرص بیشتری تلاش کردم دندون سرتق رو دربیارم؛ لق شد و برای تکمیل اذیت هاش پرید توی حلق بیمار! پیرمرد با کلی اخ و سرفه دندونش رو تف کرد بیرون. 

دندون سرتق لجباز!


سَنک - دختربچه رو معاینه کردم و فرستادمش بره. سرم خلوت شد. رفتم اتاق پزشک. بعضی وقت ها کیس های باحالی پیدا میشه لابه لای بیمارهاش. همون دختربچه و مادرش توی اتاق پزشک بودن. حواسم به مکالمه شون با دوستم جلب شد: یه شامپو می نویسم واسش. یه بار امروز سرش رو باهاش بشوره. یه بار یه هفته دیگه.

-خانوم دکتر استفاده کردم فایده نداشت.

-فلان کارو کردی؟ 

-بله

-بهمان کار رو؟

-بله

-خب باید موهاش رو کوتاه کنین و با شونه ی مخصوص موهاش رو شونه کنین تا شپش ها رو دربیارین.

شپش! منو میگی؟ گرخیده بودم. اخیرا این اطراف شپش زیاد شده، خصوصا بین بچه مدرسه ای ها. خوب شد بچه هه رو نخوابوندم واسش کار کنم ها. :-/


سیس - در ماه می تونیم تا دو ساعت دیر بریم و زود بیایم. بعد همیشه اوایل ماه سریع این دو ساعتم تموم میشد و تا آخر ماه دست به عصا حرکت می کردم. ولی الان آخرای مرداده و من هنوز ٤٥ دقیقه از دو ساعتم مونده. انقدر خوبه که صبح ها بی استرس حاضر میشم. امروز حتی یک ربع بیشتر خوابیدم. ظهرا هم ده دقیقه یک ربع زودتر انگشت می زنم میرم. چیکار کنیم ما معمولیا لاکچری بازی هامون در این حده!!


  • ۷۱۲

تا شقایق هست، هوپ هم هست!

  • ۱۵:۳۸

فکر می کنم جنونِ خرید روسری و شال، توی جمع کثیری از دخترها وجود داره. طوری که هر روسری خوشگلی که می بینی دلت می خواد و سریع توی ذهنت آنالیز می کنی که به کدوم لباس هات میاد و به کدوم ها نمیاد. اعتراف می کنم حالا که توی شهر طرحی گیر کردم و زیاد نمی تونم خرید برم، یکی از سرگرمی هام سفارش روسری از اینستاگرام و منتطر موندن برای دیدنش موقع رسیدن به خونه است. طبیعتا برای جلوگیری از ورشکستگیم باید پیج هایی که روسری می فروشن رو بلاک کنم. گفتم خونه، یادِ عکس دو نفره ی مامان بابا افتادم که به تازگی گذاشتم بک گراند گوشیم و با هر بار دیدنشون لبخند به روی لب هام میاد. شیطون ها رفتن تنهایی لباس سِت خریدن. پیرهن بابا و مانتوی مامان به طرز دلپذیری شبیه به همه؛ ما هم مجبورشون کردیم عشقولانه کنار هم بایستن و ازشون عکس گرفتیم. فقط خود خدا می دونه چقدر دوستشون دارم و چقدر حالا که مستقل شدم قدرشون رو می دونم. 

یه وقتایی توی درمانگاه مریض از سر و کولم بالا می ره و از شدت سرشلوغی نمی فهمم چکار می کنم اصلا و دوست دارم یک سری از بیمارهای غیر اورژانسی رو بپیچونم که برن بعدا بیان. دوستِ پزشکم گفت ما به این کار تو بیمارستان می گیم: فِلای! بعد هستن بیمارهایی که میگم بهشون: خب دندونتون عکس نیاز داره. 

زیپ کیفشون رو باز می کنن - بفرمایین اینم عکس.

-اممم... گفتین آسپرین می خورین؟ باید چند روز قبلش قطع کرده باشین مصرفش رو. برین هفته دیگه...

-خانوم دکتر، ٥ روزه نخوردم که بیام اینجا! 

-صبحونه چی؟ خوردین؟

-بله. قرص فشار و قندم هم خوردم.

تسلیم میشم و میگم بخواب روی یونیت! این جور روزهای شلوغ رو به عشق اینکه تایم کاریم تموم بشه و برم پانسیون و غذایی که شب قبلش پختم رو گرم کنم و بخورم، پشت سر می ذارم! می دونین؟ یکی دیگه از سرگرمی های لذت بخش این روزهام، آشپزی و تلاش برای نزدیک کردن طعم غذاهام به دستپخت عالی مامانمه. مثلا خورش بادمجون که درست می کنم یک بار رُب زیاد می زنم مزه املت می گیره، هفته بعد رُبش خوب میشه ولی فلفل زیاد می زنم و دفعه بعدی حواسم هست چی رو چقدر بزنم که طعمش خوب بشه و واقعا هم محشر میشه و خودم واسه خودم ذوق می کنم و از خودم تشکر می کنم و به همخونه ها تعارف می کنم بخورن و نظرشون رو بگن. 

زندگی مجموع همین لحظات خوب و بده. داستان زندگی هیچ کس همیشه در اوج نیست. باید یاد بگیرم که در لحظه زندگی کنم. نه غصه ی گذشته رو بخورم و نه غم چند سال آینده ام رو داشته باشم...

همین!

  • ۵۰۱
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۱۳ ۱۴ ۱۵
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan