قاصد روزان ابری داروگ! کی می رسد باران؟

  • ۲۰:۵۱

" امید فقط تو رو صبورتر میکنه، ولی واقعیت رو تغییر نمیده." 

این دیالوگ رو از فیلم هندی "رسوایی ٢٠١٩" شنیدم و انقدر من رو به فکر فرو برد که سریع نوشتمش تا فراموش نکنم.

وقتی اسم "هوپ/امید" رو برای خودم انتخاب کردم، شاید دنبال دست آویزی بودم برای ادامه دادن و اعتراف می کنم یکی از بهترین تصمیم های زندگیم همین بود! چون هر بار که شکستم، غمگین شدم و خشم و ضعف وجودم رو گرفت، یا خودم چشمم به سر درِ وبلاگم " قوی باش رفیق!" خورد یا کسی اومد و بهم تذکر داد تو که "هوپی" باید صبور باشی و این صبوری ناشی از امید، عجیب کارم رو راه می انداخت. اون موقع  فکر می کردم با امیدواری، همه چیز تغییر می کنه. هرچند در واقع امید فقط یه نیروی محرکه ای بود برای ادامه دادن و از پا ننشستن.

 ولی این روزها اگه فقط امید داشته باشیم به بهبود اوضاع، واقعیت این روزهای مملکتمون عوض می شه؟ من که فکر نمی کنم. چون متاسفانه هیچ امیدی ندارم و این خیلی بده. 

اینکه به اسم دین گند زده باشن توی همه باورهات و اعتقاداتت رو یکی یکی ازت گرفته باشن، فقط از چنین سیستمی برمیومد. 

هیچ وقت دانش سیاسی خوبی نداشتم و البته تلاشی برای یادگیری هم نکردم، چون از سیاست متنفر بودم و هستم؛ ولی این سیاسته که برای زندگی ما تصمیم می گیره، می تونه امید به زندگیمون رو افزایش بده یا نابودش کنه و الان من با چشم های خودم می بینم که هیچ کس امیدی براش نمونده. از اون راننده تاکسی و فروشنده سوپرمارکت بگیر تا اون پسر مهندسه و منِ دکتر، دوست معلمم و خواهر دانشجوم و برادر محصل و والدینم.


 *ممکنه این قسمت اشتباه باشه ولی چون گوگل عزیزم رو ندارم نمی تونم درستیش رو چک کنم! ( با کمکتون تصحیحش کردم.)

+ بیاین سکوت نکنین و توی این بی خبری که گیرمون انداختن، لااقل در این پست خاموش نباشین ولی حواستون باشه فیلترم نکنن ها! چه خبر؟ 

++ به طرز عجیبی بازدید وبلاگم چند برابر شده. یا مردم همه به آغوش وبلاگ ها بازگشتن یا ...!


  • ۴۹۹

Be your own hero

  • ۲۰:۴۱

  • ۱۹۳

زندگی میگن برای زنده هاست، اما خدایا! بسکه ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که!

  • ۱۸:۰۵

اخیرا درگیر مسئله ای شدم که واقعا مستاصلم کرده و اون اینه که شب هایی که فردای اون روز بیمار کامپلیکِیتِد (پیچیده) از نظر خودم دارم، برای نماز صبح که بیدار می شم از استرس و فکر و خیال که دندون طرف چی میشه؟ خواب از سرم می پره یا به زور نیم ساعت قبل اینکه با هشدار موبایل بیدار شم، خوابم می بره و خسته و کوفته میرم کلینیک. مثل دیشب که دیگه از ترسم هشدار نماز رو خاموش کردم و به خدا گفتم: تقصیر خودته نمازم قضا شه! می خواستی کمک کنی بخوابم

ولی این طور شد که بدنِ مرض دارم، نیم ساعت قبل اذان بیدارم کرد و تا یک ساعت بعد از نماز خوابم نبرد

امروز که بشه پنجشنبه و آخر هفته جلوی آینه ایستادم و به خودِ خُرد و خمیر و خسته ام نگاه کردم؛ دور قهوه ایِ چشم هام قرمز قرمز بودن. اخیرا فشار کاریم به شدت زیاد شده، طوری که بعضی روز ها انقدر لِه ام که دوست دارم همه مریض ها رو رد کنم و بگم به جهنم!! ولی در عمل این طور میشه که وقتی مرد التماس می کنه درد بیچارم کرده هر سه تا دندونم رو با هم عصب کشی کن، با ناچاری قبول می کنم و مچ دردناک دست چپم رو ماساژ می دم و شروع به کار می کنم

خیلی خیلی خسته ام ولی شُکر...


* عنوان از خانوم هایده

  • ۳۵۴

جون شما تمام عضلاتم درد می کنه!

  • ۱۹:۰۶

جسارتا یاری که ماساج بلت نباشه تا وقتی کوفته و خمیر از سرکار میای، مشت و مالت بده؛ به درد جزر لای دیوار می خوره


+ آقا ما این پست رو نوشتیم بعد یهو یادمون اومد اون بیمارمون که ما بلاکش کردیم از همه جا، توی بیوش زده بود: مربی بدن سازی و عضو مرکز بین المللی ماساژ

برم از بلاک درش بیارم؟!

  • ۴۴۸

جواهری در دستشویی!

  • ۱۹:۴۲

همیشه ی خدا آرزو داشتم وقتی صبح ها از خونه می خوام بزنم بیرون و برم سرکار، کرور کرور خواستگار پشت در خونمون غش کرده باشن. حالا کرور کرور هم نه لااقل یک نفر باشه که قلبش واسم بتپه و از سیریش بودنش چندشم بشه! ولی زهی خیال باطل.

فقط یه ممد خمار بود که 18 سالگیم عاشقم شده بود و هر وقت من از محله رد می شدم دوستاش با مشت میزدن تو پهلوش. اونم چشماشو به سختی باز می کرد و نهایت عشقش رو با حلقه حلقه بیرون دادنِ دود سیگار به سمتم نشون می داد. بعد ها که ممد خمار اور دوز کرد و مرد و هیچ کس دیگه ای من رو نخواست، دلم تنگ تک تک دودهای حلقه ایش می شد. مخصوصا وقتایی که از بس زور میزد تا 3 تایی بیرون بده، میوفتاد تو جوب!

  • ۶۲۳

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٧)

  • ۱۸:۴۲

١- مریض یکی از خانم دکترها نیومده بود و کار من هم تموم شده بود. این شد که خانم دکتره خوابید زیر دستم و دو تا از دندون هاش رو ترمیم کردم. اولین باری بود دست به دندون دندونپزشک می زدم. در این زمان بود که کلینیکی که از صبح خلوت بود، شلوغ شد و هی مریض بود که میومد می دید دست دو تا دکتر بنده! یاد اون نقلی افتادم که آرایشگرا وقتی بیکار بشن واسه هم بند می اندازن یا چیزی توی همین مایه ها!


٢- توی اندو( عصب کشی) هیچی به اندازه ی پیدا کردن کانالی که پیدا نمی شه، ما رو خوشحال نمی کنه. بعضی وقتا یه جاهایی هستن این ناقلاها که فکرشم نمیکنی. اون روز وقتی سوند اندو رو محکم توی اوریفیس (ورودی) کانال زدم و خون زد بالا حس پیدا کردن چاه نفت رو داشتم به همین برکت قسم!


٣- یکی از دستیارها به شدت شوته و البته مهربون و خوش قلب. نشستم سمت چپ یونیت و ازش خواستم ترالی وسایل رو سمت چپم بذاره. هول شد و ترالی رو سریع کشید و گفت: هی یادم میره خانم دکتر دستش چپه

زدم زیر خنده و گفتم: دستم چپه خانم فلانی؟! یا چپ دستم؟ 

خدا ببخشه منو که سوژه اش کردم و هر بار سوتی میده، میگم که اینطور؟ منم که دستم چپه آره؟


٤- بیمار مرد ساده دلی بود که برای اندوی دندون هفت پایینش اومده بودحین کار ازش پرسیدم: فامیلتون چیه؟ که با فامیل صداش بزنم و بگم: فلانی دهانت باز و این صحبتا. که جواب داد: ستار. کل زمانی که زیر دستم بود هی میگفتم: آقای ستار دهان باز، حالا بسته، آقای ستار از بینی نفس بکشین، زبونتون رو تکون ندین آقای ستار. وقتی رفت پذیرش اومد گفت: کار آقای جنگلبان چی بود؟ گفتم: چنین بیماری نداشتم. گفت: چرا همینی که الان رفت دهانش رو بشوره

بله فهمیدیم که ایشون دوست داشتن من به اسم کوچیک صداشون کنم


٥- توی کلینیک دست تنها بودم و سرم شلوغ بود که دختری با طلبکاری وارد شد و وقتی فهمید دکترش نیومده شروع به داد و بیداد کرد. نگاهش کردم. بینی عروسکی عملی، زاویه سازی صورت، لنز رنگی، موی بلوند، دندون های ونیر شده و لب های ورم کرده از ژل لب.

پذیرش ازم خواهش کرد برای اینکه صداش بخوابه، کارش رو من انجام بدم، که ای کاش قبول نمی کردم. بی حسی زدم. پاشد نشست و شاکی شد که فکم درد گرفت. گلوم باد کرد. گوشم کیپ شد و اصرار که دندونم بی حس نشده و قبلا چنین مشکلی برام پیش نیومده. با تلاش زیاد دوباره خوابوندمش و تراش دادم دندونش رو و ثابت کردم بی حس شده. پذیرش و دستیار طوری که نبینه هی دستشون رو به نشونه بزن تو گوشش! تکون می دادن! حس خوبی نداشتم. درسته ترمیم کامپوزیت یک سطحی دندون هفت پایین بود. ولی دسترسیم بهش سخت بود و متوجه نمی شدم چرا!  

کلافه شده بودم. برای بار هزارم به سختی لبش رو با آینه از روی دندون کنار زدم  که فهمیدم مشکل  از لب های تزریقیشه!

حین کار بهش گفتم دندون کناریت که قبلا از سمت مزیال( شما بخونین مثلا چپ) ترمیم شده بوده الان از سمت دیستال( مثلا راست) هم پوسیدگی داره، ترمیمش کنم؟ که شاکی طور رد کرد و گفت میرم پیش همون دکتری که چند سال پیش بهش دست زده خودش باید درستش کنه. هر چقدر هم من میگفتم ربطی به اون نداره و خودت دندونت رو پوسیده کردی، قبول نمی کرد.

هیچی دیگه کارش که به سختی تموم شد ولی هنوز منتظرم بیاد باز غر بزنه سرم!

 

٦- نقطه مقابل این دختر پیرمردی خوش اخلاق بود که دو بار اومد و چهار تا دندونش رو ترمیم کردم. انقدر مهربون و دوست داشتنی بود  و بخاطر لرزش فکش ازم معذرت خواهی می کرد که دلم می خواست لپش رو بکشم. آخر دست هم دعوتم کرد به مراسم حسینیه شهرشون برای اربعین و وقتی دید نمی تونم برم، عروسش رو صدا کرد تا هم معاینه بشه و هم اون دوباره  اصرار کنه.  


٧- عروس پیرمرد بالایی رو در حضور خودش معاینه کردم. چهار ماهه باردار بود. دندون درد شدید و دندونی که باید کشیده بشه. بهش گفتم: چرا قبل از بارداری به فکر درست کردن دندونهات نیوفتادی آخه؟ 

گفت: یهویی شد!  

و بعد خودش و پیرمرد زدن زیر خنده و من هم با شگفتی لبخند زدم!


٨- کار برای یک سری از افراد مسن حتی از کار برای اطفال هم سخت تره. پیرمرد زبون بزرگ و حالت تهوع شدید داشت و ترمیم کامپوزیتی که خیلی به ایزولیشن حساسه. برای ترمیم دو تا دندون بیش از یک ساعت وقتم رو گذاشتم. چون مرتب عق می زد و زبون می زد و می نشست و دوباره از اول باید مراحل کار رو تکرار می کردم. یک جایی بچه های کلینیک صدام کردن تا بستنی بخورم ولی من گفتم: نمیتونم باید ترمیم این آقا رو تموم کنم تا دوباره حالت تهوع نگرفته.  

وقتی کارش تموم شد، چندین بار تشکر کرد ازم و گفت: مرسی که وسط کار من رو رها نکردی خانم دکتر.  



٩- تا حالا دیده بودین کسی وسط عصب کشی دندونش خوابش ببره؟ دفعه اول انکار کرد ولی دفعه دوم  وقتی دیدم دهانش نیمه بازه و مخل کار من نیست، بیدارش نکردم. نتیجه اینکه صدای خروپوف مرد میانسال بلند شد و من با خنده دندونش رو آپچوره ( پر کردن ریشه دندان) کردم! بعد هم آروم بیدارش کردم تا بره عکس نهایی رو بگیره. حین ترمیم ازش پرسیدم: خواب بودین این دفعه ها! لبخند زد و این بار چیزی نگفت.



١٠- دخترک شیطون بلای خوشگل که چهره اش توی مایه های "می سوخه!" بود، کلی انرژی بهم تزریق کرد

بهش میگم: اسمت چیه؟

-نمیخوام بگم!

+ چند سالته؟

-نمی خوام بگممم

+مسواک می زنی؟  

خندید: نمی خواااام بگم!

به مامانش گفتم: چرا جوابم رو اینطوری میده؟ 

گفت: از بس با افراد غریبه گرم می گرفت. چند تا داستان درباره اینکه نباید با افراد غریبه صحبت کنیم براش تعریف کردم الان از اون ور بوم افتاده.

بعد دست دخترش رو گرفت: خانم دکتر دوستته مامان

دندون های سفید دخترک رو فلوراید زدم و بهش چند تا برچسب ماهی هدیه دادم. انقدر باهام رفیق شده بود که تصمیم داشت ماهی ها رو بپزه برام و با هم بخوریم!


١١- خواهرم عکسی واسم فرستاده از مادرجان و پدرجان که نشستن بغل هم دارن نخ دندون میکشن. خوشحالم لااقل این دو نفر حرفای منو گوش و به نظافت دهان و دندانشون اهمیت میدن!

  • ۶۸۲

Workman

  • ۲۰:۳۶

ازم پرسید: امروز چطور بود واستون؟ روز خوبی داشتین؟

گفتم: شکر خدا، البته می دونین که کار ما کارگریه. کارگری دندون های مردم

خندید.

-جدی میگم. اصلا من دقت کردم معمولا هر کس به یه نوعی کارگره. ما هم همین طور فقط اسمش شیک و پیکه

سر تکون داد: خب اسمش روشه، کارگر! از کار میاد. طبیعیه نه؟

من هم لبخند زدم و تایید کردم.


+ اینو از دوست جانِ هنرمندم هدیه گرفتم و از بس خوشگله می خوام توی پستو قایم کنم واسه خونه خودم. :-)


  • ۴۰۷

چالش داستان من و وبلاگ نویسی

  • ۱۱:۴۲

من از بچگی خوره ی کتاب و مجله های بزرگسالان بودم و هر چقدر هم منعم می کردن بیشتر حریص می شدم. دبیرستانی بودم. توی یکی از گزارش های مجله جوانان امروز، ارمغان زمان فشمی وبلاگی رو معرفی کرد. یادداشت های یک دختر ترشیده و پست های فوق جذابش، دری شد به باز شدن من به دنیای بلاگستان. هر روز به سختی با اون اینترنت دیال آپ وصل می شدم و حتی تک تک نظرات رو شخم می زدم! کم کم وبلاگ های دیگه رو هم پیدا کردم شروع کردم به هر بار با یک اسم جدید کامنت گذاشتن و صبر برای دیدن جوابشون که البته خیلی روتین نبود بلاگرا جوابی به نظرات بدن.

 گذشت و دانشگاه قبول شدیم. اون موقع ها که غیر از یاهو مسنجر و وبلاگ راه ارتباطی وجود نداشت. وبلاگ کلاسی زدیم و چه خبر بود توی وبلاگ. چه دعواها، چه قهر و آشتی هایی که در جریان نبود. اواخر ترم یک اینترنت پر سرعت برای خونه گرفتیم و منم تصمیم گرفتم توی وبلاگ کلاسی بنویسم. مطالب همه کپی از مطالب قشنگی بودن که توی وبلاگ های دیگه دیده بودم. بعد از یکی دو ترم و حضور پرقدرت فیس بوک و بعد به دنبالش واتس اپ و گروه کلاسی، وبلاگ کلاسی از رونق افتاد

٩ تیر ماه سال ٩٢ بود. ٦ سال و خرده ای پیش. امتحان های پایان ترم ٤ بود. استرس شدید داشتم. نه فقط برای این امتحان ها بلکه آزمون علوم پایه منو ترسونده بود. برای فرار از استرس به سرم زد وبلاگ شخصی خودم رو بزنم و از خاطراتم بنویسم. اولین عنوانی که به کار بردم این بود: بلاگفا بالاخره منم اومدم

اکثرا توی اتفاقات پیرامونم به دنبال قسمت طنز قضیه بودم و پست هام خنده دار و پر از ایموجی های متحرک بود. برای جمع کردن مخاطب این ور اونور کامنت گذاشتم. با خون دل دنبال کننده جمع کردم! البته به یاد ندارم هیچ وقت گفته باشم سلام چه وبلاگ خوبی! به منم سر بزن آپم!! 

 اسمم خیلی نزدیک به اسم واقعیم بود. توی آدرسم هم سال تولدم بود. یک سری از خاطراتم هم به شدت تابلو بود. این شد که چندین نفر از آشناها وبلاگم رو پیدا کردن. چه قدر وحشت کردم با اینکه چیز خاصی نمی نوشتم. اینطور که به خاطر میارم یکی دو بار توی همون سرویس بلاگفا آدرس عوض کردم و مطالب قبلی رو رمزی کردم. بعد بلاگفا شروع کرد به بازی درآوردن. زمستان سال ٩٣ بود که کوچ کردم به پرشین بلاگ و فقط به دوستای قدیمیم آدرس دادم. سختم بود عادت کنم به پرشین بلاگ. در همون دوره بود که اولین خاطرات سریالی از مریض های دانشکده ام رو شروع کردم. بعدها درگیر رابطه ی عاطفی شدم. تمام خاطراتم رو البته به صورت خصوصی و داستان وار می نوشتم. وقتی نشد که بشه، از هر چیزی که یادآور اون روزها بود فراری شدم. پستی گذاشتم و گفتم دیگه نمی خوام بنویسم. نظرات رو باز گذاشتم ولی هیچ وقت جوابی به اون کامنت های پر از نگرانی  ندادم. همه پست های قبلی رو هم پاک کردم.

یه بلاگر هیچ وقت نمی تونه زیاد دور بمونه از این فضا. پرشین رو رها کردم و دی ماه ٩٤ توی سرویس بیان قوی باش رفیق! رو زدم و هوپ... رو خلق کردم. این بار به هیچ کدوم از دوستای صمیمی وبلاگیم خبر ندادم. دوست داشتم دور بمونم از همه. پنج شش ماه در سکوت نوشتم و بعد به تدریج آدرسم رو به دو سه نفر از قدیمی ها دادم که چقدر شاکی بودن ازم.

بله! این وبلاگ نزدیک ٤ سال از خاطرات من رو از غم و شادی و روزهای دانشکده و فارغ التحصیلی و طرح و پساطرح! در خودش داره. خیلی خیلی دوستش دارم. با هیچ شبکه مجازی هم عوضش نمی کنم. حاضرم تمام شبکه های مجازیم رو بگیرن ولی وبلاگم رو نه. اینجا من نود درصد خودمم. ده درصد باقی هم خاطراتیه که دوست ندارم بگم که بعدها مجبور به حذفشون بشم.

شما چطور بلاگر شدین؟


+ از همه اون هایی که قلقلکشون شد در این باره بنویسن، دعوت می کنم به این چالش بپیوندند و لینکش رو برای مرد بارانی بفرستند

  • ۶۳۱

نقّالی

  • ۲۳:۰۸

چیزهایی که بهشان اندیشیدم این هاست: برای آنکه پیش پاافتاده ترین رویداد به ماجرایی مبدل گردد، باید و همین بس که به نقل کردن آن پرداخت. این همان چیزی است که مردم را گول می زند: انسان همیشه نقال داستان است. او در احاطه ی داستان های خودش و داستان های دیگران زندگی می کند، هر چه که برایش رخ می دهد از خلال این داستان ها می بیند؛ و می کوشد تا زندگیش را طوری بگذراند که گفتی مشغول نقل کردن آن است.

اما باید انتخاب کرد: زندگی کردن یا نقل کردن؟


#تهوع_ژان پل سارتر


+ دلیلی برای جذاب بودن وبلاگ نویسی، روزانه نویسی و خاطره نویسی. هر کسی از اون چیزی می نویسه که بیشتر درگیرشه. پس لطفا خصوصی یا عمومی نیاین بگین چرا انقدر از مریض هات می نویسی. خب؟

  • ۲۹۶

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٦)

  • ۲۲:۱۷

بازم یک- مورد داشتیم دکتره واسه باجناقش ایمپلنت گذاشته، بعد توی مهمونی واسه شکستن یخ جمع ازش پرسیده حالت چطوره؟ که باجناقه هم نامردی نکرده و بلند گفته: چه حالی چه احوالی؟ یک هفته است شب و روز ندارم از درد! آقای دکتر هم بعدا رفته به باجناقه گفته: دیگه سمت مطب من پیدات نشه فلانی! حالا حکایت من و داداشمه. طرحم که تموم شد دندونای خراب خانواده رو ترمیم و عصب کشی کردم. اگه بگم برادرجان بعد از یکی از ترمیم هاش چه بلایی سرم آورد از بس غر زد که " درد  دارم، کار بلد نیستی! همین طوری گند می زنی توی دهن مردم؟ " درکم می کنین که چرا بهش گفتم عمرا دیگه دست به دندونای خودت و زن و بچه آینده ات بزنم؟!!


بعدش دو- زحمت کشیدن به جای ساعت یازده، یازده و بیست دقیقه تشریف آوردن و همون دم رسیدن گفتن: ثنا جان لقمه خورده همین حالا و باید بره مسواک بزنه! ده دقیقه دیگه صبر کردیم واسشون، بعد بیست دقیقه هم تلاش کردیم ثنا وارد اتاق بشه که نشد و پشت مادرش قایم شد! منم وارد رختکن شدم لباس عوض کردم و از جلوی ثنا و مادرش که هنوز داشت بهش اصرار می کرد بیاد من دندون هاشو ببینم رد شدم و رفتم خونمون!


حالا سه- هر چقدر بگی واسه دندون های خلفی که پوسیدگی عمیق دارن، ترمیم آمالگام با در نظر گرفتن جنس این کامپوزیت هایی که ما توی کلینیک داریم ارجحه، بعضیا زیر بار نمیرن. نمونه اش دوستم که بیچاره کرد من رو و با قبول اینکه ممکنه دندونش در آینده نکروز بشه یا پوسیدگی راجعه بده، واسش ترمیم کردم. الان دوباره دیوانه ام کرده که می خوام باز بیام اون یکی دندون هامم سفید کار کنی. خدایا صبرا جمیلا!


 و چاهار- دوباره یکی دیگه از خانم ها زحمت کشیدن یک ساعت با تاخیر اومدن، بعد که دستیارم شاکی شده می فرمایند: حالا اگه زود اومده بودم باید نیم ساعت معطل می نشستم! و منی که خسته شدم از توضیح اینکه معطلی دکتر فرق داره با شما، واکنشی نشون ندادم و گفتم بخوابه و دهانش رو باز کنه.


سپس پنج- آیا رواست هم خوشگل و چشم درشت و مژه بلند باشین، هم حلقه و پشت حلقه برلیان ناناس ازونایی که من عاشقشم، داشته باشین و زیر دست دندونپزشک بخوابین و حواسشو پرت کنین؟!


این بار شیش- یعنی اینطوریه که بعضی وقتا به ٥ نفر نوبت دادن. بعد مریض اولی یک ساعت دیر می کنه. شما در این فاصله دو تا مریض جدید پذیرش می کنی بعد هر ٥ تا مریض با هم میان! پذیرشم پنج دقیقه یک بار میاد میگه: فلانی میگه دیر شد، بهمانی میگه بی حسیم رفت! خب به من چه سر وقت بیاین که اینطوری نشه؛ نه زود بیاین نه دیر


اینجام هفت- همه جا یونیت هاشون مخصوص دست راست هاست. همه جا! بعد ما چپ دستای بیچاره خودمون رو به سختی سمت چپ یونیت جا می کنیم و به اجبار تابلت رو می کشیم روی سینه مریض تا بتونیم از آنگل و توربین استفاده کنیم. دندون هفت پایین زن عصب کشی می خواست. به شدت می ترسید. بی حسی رو زدم و صبر کردم خوب سِر بشه دندونش. مثل همیشه تابلت رو کشیدم روی قفسه سینه مریض که یهو ترسید و گفت: وای این قراره روی من باشه؟ خندیدم: آره خب من چپ دستم اونور باشه نمی تونم. با استرس به وسایل نزدیکش نگاه کرد و گفت: خیلی از نزدیک وحشتناک ترن! البته کم کم ترسش ریخت و آخرش گفت ببخشید با ترسم اذیتتون کردما، البته که دندونش بیشتر خودش اذیتم کرد!


نوبتِ هشته- مرد اومد با شکایت اینکه کامپوزیت دندونهای شماره یک و دو اش، تغییر رنگ داده و نخ دندون رد نمیشه. معاینه اش کردم. گویا سال پیش یک غیر دندونپزشک که خیلی وقته عذرش رو خواستن، توی همین کلینیک واسش کار کرده و در واقع ماله کشی کرده بود تا ترمیم! کلی وقت گذاشتم ترمیمهای قبلی رو حذف و با دقت دوباره ترمیم کردم. بماند که بیچاره ام کرد از بس گفت زبره و نرمش کن! بعد بلند شد و توی آینه نگاه کرد: عه فاصله ی دندون هام رو گفتم باز کنین عین کناری ها که نخ رد بشه

جواب دادم: نخ رد میشه! این فاصله ای  (دیاستم) که بین دندون های یک تون می بینین، در واقع نباید وجود داشته باشه و اصولیش اینه بسته باشه و فقط یه نخ ظریف رد بشه. دوباره به آینه خیره شد: عه؟ خب کی بیام این فاصله رو هم ببندم؟!


اینم نه- حقیقتا به مرز انزجار رسیدم از دعوا و بحث بین پذیرش و دستیارهای یکی از کلینیک ها. بعضی صبح ها تا من می رسم دعواشون رو قطع می کنن ولی اکثرا ادامه میدن! از لفظ خاله زنک بدم میاد ولی واقعا رفتارهاشون خیلی خاله زنکه.


ده تا شد؟ - گفته بودم به محض اینکه در عرض سه هفته، چهار تا دندون عقل دوستم رو کشیدم، عقلش نم کشید و ازدواج کرد؟


یازدهمی- دو سالی توی طرح از دست مایع ثبوت هم خودم هم روپوش هام راحت بودیم. از وقتی توی کلینیک کار می کنم و دستیار ها گرافی تشخیصی می گیرن و خوب نمی شورن و به دستم میدن، روپوش هام پره لکه شده. دِ رنگ لکه اش هم بده و اصلا دیگه پاک نمیشه و مثل خون می مونه! [ایموجی همونی که دستش رو می زنه توی صورتش! ]

آخری- یه بنده خدایی سر کوچمون خونه داره که گویا کاری جز دم خونه شون نشستن نداره. بعضی وقت ها ساعت ٤ که دارم می دوم برسم به شیفت عصرم دم در خونه نشسته و کشیک می کشه، شب هم که برمی گردم فرقی نداره ساعت هشت باشه یا نه، باز در خونه شون نشسته و چک می کنه ورودم به کوچه رو. کأنه تایمکس ورود و خروج!

  • ۷۲۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan