تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد عزیزدلم...

  • ۱۶:۵۰

آلزایمر نداره هنوز ولی شواهد ابتداییش رو بعضی اوقات می‌بینم و دلم خون می‌شه. توی پنج دقیقه ماجرایی که اخیرا براش اتفاق افتاده رو حداقل دو بار تعریف می‌کنه. خاطرات گذشته‌اش هم که خط به خط حفظ شدم. 

دیشب پنج شیش تا قلیه جگر خوردم و سیر شدم و رفتم عقب. چای رو به پدرجان داد آورد. گفتم مرسی بعد غذا نمی‌خورم. عصبی و غمگین شدم وقتی این جواب رو توی یک ربع بعدی، چهار بار دیگه تکرار کردم. من تحمل بیماری فراموشی شما رو ندارم. به خدا که تحمل ندارم.


( خط اول رو دو ماه قبل نوشته بودم و رها کرده بودم. انقدر که آزرده شدم از یادآوریش.)

  • ۴۰۳

گُلهای گُلم...

  • ۱۵:۵۸

اسپری اسبق اَتَک رو که الان پر شده با آبجوش سرد شده، دستم می گیرم و با فاصله به شیش تا، نه نه پنج تا گلدونم می پاشم. هنوزم نتونستم با جای خالیِ گلِ برگ-قاشقیم کنار بیام. روزی که همراه با آگلونما خریدمش، خوشحال بودم که انقدر سبزه و برگ هاش ضخیمن و به نظر نازک نارنجی نمیاد. جفتشون رو گذاشتم روی میز کوچیکی که با فاصله از ایوون گذاشته بودم. کنار گلدون پتوسی که دوستم عیدی برام فرستاده بود و هم چنین سه تا کاکتوس آگاوی که بابا گیاه اصلیش رو از مامان بزرگه گرفته و توی چند تا گلدون پخششون کرده بود و عشق به نگه داری از گل های آپارتمانی رو در من ایجاد کرده بودن.

فروشنده بهم قرص جوشان سبزی رو داد و گفت: دو هفته یه بار توی آب حل کن و بهشون بده و من خوشحال از اینکه چه مامان خوبی بشم. 

تا اینکه یکی دو تا از برگ های پایینیِ آگلونما شروع به زرد و خشک شدن کرد و قلب من خون شد تا فهمیدم بعد از هر جا به جایی مکان این مسئله طبیعیه، ولی بعد از یک ماه بالاخره شروع کرد به رویش برگ های جدیدِ سفید رنگ که نهایتا سبز میشن و خیالم از بابتش راحت شد. 

اون مدت نهایت تلاشم این بود آهنگ های قشنگ به خوردشون بدم تا نشنون دارم قربون صدقه برگ قاشقی میرم؛ مخصوصا آگاوها حسودی نکنن که به تازه واردهای سوسول بیشتر اهمیت میدم. 

 گذشت تا اینکه یه روز بیدار شدم فهمیدم شاخه ای از گل محبوبم، قهوه ای و خم شده. ترسیدم. سریع سرچ کردم و فهمیدم که از گرمای هوا زده به سرش و بچه ام تشنه است. با هول و ولا گلدون رو گذاشتم توی تشت آب تا بهوش بیاد ولی نیومد. بدتر شد. وقتی با غم زیاد گلدون به دست به مغازه آقای فروشنده رفتم، بی توجه به ناراحتی من خندید و گفت: خانوم! ریشه گل گندیده، چیکار کردی؟ قارچی شده. این پودر ضدقارچ رو بگیر ببر حل کن توی آب گل هات و از بقیه شون یه مدت جداش کن. 

بعد تند تند همه شاخه های قهوه ای و پلاسیده رو کند و گلدون لخت و تک شاخه ای رو واسم باقی گذاشت. دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی حواسم بهش بود که هیچ واکنشی به تیمارم نشون نمیده. گل های دیگه ام می شکفتن و برگ تکون می دادن برام که: مامان ما رو هم ببین، منم دست نوازش به سرشون می کشیدم که حواسم بهتون هست قشنگام، اما با غم اون یکی بچه چه کنم؟ 

نفس های آخر برگ قاشقیم دو روز پیش بود. تک شاخه که ماه آخر به زورِ نخ دندون به چوب بسته شده و سرپا بود، بیشتر نتونست دووم بیاره و سیاه شد و افتاد. دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم که گلدونش رو خالی کنم و قلمه های جدید برگ قاشقی رو از مامان بزرگه بگیرم و جای خالیش رو پر کنم ولی هنوز دلم نمیاد. حس اون زنی رو دارم که توی یکی از اپیزودهای "خانه کوچک" همراه شوهرِ خشنش یک خواهر و برادر یتیم رو به فرزندی قبول کردن تا جای خالی دختر فوت شده اش رو پر کنن.

آخ...


پی نوشت: چند روز اخیر کامنت های خصوصی از افرادی که وبلاگ ندارن، داشتم. عزیزان من هیچ جوری نمیتونم به کامنتتون جواب بدم. حتی اگه برام ایمیل گذاشته باشین. 

  • ۳۵۲

عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

  • ۱۳:۲۱

میشه گفت مادربزرگم از معدود افرادیه که با میل و رغبت اجازه میدم بوسه هاش رو مستقیم روی لپم بذاره و در مقابل هم خودم واقعی و نه هوایی می بوسمش. این دوری اجباری دو ماهه کلافه ام کرده بود. تا کی باید با تماس تصویری می دیدمش و حالش رو می پرسیدم؟ برام تعریف کرده بودن چند هفته پیش یکی دیگه از نوه هاش زنگ خونه رو زده. طفلی فکر کرده بوده منم. تا پله ها رو بالا بره و برسه به مادربزرگ، پیرزن اسفند رو دود کرده و دویده بوده سمت در که: هوپ مادر صبر کن اسفند بگیرم دورت تا نکنه مریضی بگیری از ما

آخه بعضی از نوه ها، من رو در دسته ی نوه های محبوب مادر قرار میدن! بچه که بودم، محال بود بیاد خونمون و مجبورش نکنم برام قصه بگه تا یه پشتی بذارم کنارش و با دقت به داستان های قدیمیش گوش کنم و هی سوال کنم ازش: مادر چرا زنه انقدر زبونش دراز بود؟ واقعا ماره از چاه فرار کرد و گفت دیوانه شدم از دستت؟!

 دل رو به دریا زدم و رفتم آیفون خونشون رو زدم. جواب داد: بله؟

گفتم: سلام مادر. منم هوپ. درو بزنین و بیاین توی ایوون. بالا نمیام.

وارد حیاط سرسبزشون شدم. درخت توت خم شده بود ولی میوه ای نداشت هنوز. پارسال این وقتا پر بود از میوه. بنده خدا با موی خیس و حوله ی پیچیده دور موهای سفیدش اومد توی ایوون. رفتم عقب زیر سایه درخت توت. از فاصله سه متری هم می شد صورت مثل ماهش رو ببینی. سرم رو بالا گرفتم و یک دل سیر نگاهش کردم. حرف زدیم از زمین و زمان

با بغض گفتم: مادر اشک هام بخاطر آلرژیم داره میاد پایینا، گریه نمی کنم

گفت: بیا بالا اسفند دورت می گیرم

گفتم: عزیزِ دلم خطر من برای شما بیشتره تا شما برای من. تک و توک شیفت میرم. ممکنه ناقل باشم

قانع شد. حال تک تک اعضای خانواده رو پرسید. دوباره گفت: دیدی گردوهایی که واسه فسنجون ناهار روز عید کنار گذاشته بودم، بی استفاده موند؟ 

گفتم: به محض درست شدن اوضاع، اولین کار به جا آوردن قضای مهمونی شماست. نگران نباشین. حالا برین داخل. پاهاتون خسته شد. 

به سختی دل کندیم و خداحافظی کردیم. وقتی در حیاط رو می بستم و به سمت ماشین می رفتم یادم افتاد اولین بار توی عمرم بود که مادر رو دیدم و نبوسیدم. نبوسیدمش.


**عنوان سوغاتی از خانوم هایده


  • ۴۹۷
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan