چه بوی نرگسی می پیچه اینجا/ اگه این باد سرگردون بذاره...

  • ۱۲:۰۰

مامان گل به دست من رو می بینه و میگه: گل کجا بوده؟

- دوست پسرم بهم داده!

با حالتی که معلومه اصلا باور نکرده: برووووو! تو عرضه این کارها رو نداری! 

با قیافه پوکرفیسانه: مگه عرضه می خواد؟!

در حالی که از قیافه من بیشتر خنده اش گرفته: بله که میخواد!

بعد از نیم ساعت صبوری، باز طاقت نمیاره...

- میگم هوپ! نگفتی کی گل رو بهت داده؟!

از کنجکاویش لبخند میزنم و میگم: یه دوست قدیمی... دوستی که قدمت آشنایی باهاش به سال های راهنمایی برمیگرده...


+دوست جان! روز خیلی خیلی خوبی بود... می دونستی اولین نفری هستی که بهم نرگس دادی؟! ^_^ 

امیدوارم به کلاست رسیده باشی...

+این پست رو بخونین...

+یلدا مبارک ؛)

  • ۳۰۱

در بند E اسیرم و wi-fi م آرزوست!

  • ۰۱:۵۳

1. شاعر عنوان در جایی دیگه اشاره میکنه: H هم باشه قبوله!

خلاصه کنم که از استخون درد و تب و لرز ناشی از خماری بیچاره شدم. کی تا این حد اینترنت در جمعمون رخنه کرد که متوجه نشدیم؟!

بعد دقت کردین چقدر از خودمون اطلاعات پخش می کنیم توی فضای مجازی؟ حالا کاری به گرام های معروف ندارم ولی مثلا توی همین بلاگستان... علاوه بر پست هایی که می ذاریم و شخصیت و رفتار و زندگی مون رو نشون می دیم، در کامنت هایی که برای این و اون می ذاریم هم، کلی اطلاعات شخصیمون رو به اشتراک می ذاریم...

به نظرم این مسئله هم زمان هم جالبه، هم ترسناک!


2. دختر چای نباتش را هم زد، تکه نباتی سمج حل نشده باقی مانده بود، به آب انجیر پسر خیره شد که تک انجیری روی سطح لیوانش شناور بود... 

- خب راستش نمی دونم چطوری بگم... امم... من کاملا صادقانه صحبت کردم با شما!

این بار پسر به چای نبات او خیره شده بود، دقیقه ای بعد نگاهش را از نبات ته فنجان برداشت و گفت: می تونم رک صحبت کنم؟

- البته.

سریع گفت: شما ویرجین هستین دیگه؟! 

دختر یخ زد... از شرم سرش را به زیر انداخت... چطور روی اش شد با این صراحت سوال کند؟ با دستانی لرزان، بقیه چای یخ اش را سر کشید تا بتواند زبان خشکش را تکان دهد... ناخودآگاه اخم کرد... نفهمید چه جوابی داد، ولی جمله ای در ذهنش خاموش روشن می شد: جسمم یا روحم؟!

  • ۷۹۰

یه روزی میفهمی کی بودم برات/ الان هنوز داغی نمی فهمی!

  • ۱۲:۴۵

تازگی ها چشم هام باریک بین شدن، البته نه به اون معنی که نکته سنج شده باشم ها، بلکه به این معنا که بقیه رو لاغرتر می بینم!!

فکر کنم یه ویروس مسری ه که از خانم های باشگاه بهم سرایت کرده؛ اونجایی که بعد از ورزش می ایستن و در مورد لاغر شدن و سایز کم کردن همدیگه نظر میدن و روش های لاغر شدن رو به هم یاد میدن! بعد وقتی من هم سعی میکنم توی بحثشون شرکت کنم، بلا استثناء یه نگاه بهم میندازن و میگن: تو که داری محو میشی، اصن برا چی میای ورزش؟!

من هم توی دلم میگم: برای قوی تر شدن روحیه و فرار از غم و غصه... ولی صدای خودم رو می شنوم که میگه: استعداد چاقیم بالاست، ورزش نکنم چاق میشم! 

ولی در کل اگه تغییر مثبتی در کسی دیدین، بهش بگین! نمی دونین چقدر خوشحال می کنین طرف رو، مثل وقتی که من به دخترعمه ام که چند ماهه زایمان کرده گفتم: برگشتی به وزن قبل بارداریت و چشماش برق زد... یا چند وقت پیش وقتی توی اتاق گچ داشتم تند تند گچ درست می کردم تا قالبم رو باهاش بریزم، یکی از دخترا بهم نگاه کرد و گفت: ابروهات چقدر خوبه! آرایشگاهت کجاست که پهن برمیداره؟ که من گفتم: زیاد برنمیدارم، فقط تمیز میکنم! 

و حرفش توی ذهنم ثبت شد و وقتی یک نفر دیگه هم گفت ابروهات قشنگه، دیگه باورم شد ابروهایی که همش بخاطرشون غر میزدم، زیبا هستن!


+ خدایی چه خواب های عجیبی می بینم بعضی وقتها... دعوت به مهمونی خونه عمو و تابلوی بزرگی که دم درشون زده بودن: خیرمقدم عروس جان! هوپ خانوم... 

هنوز حس غم و بهت توی خواب باهامه...


+مادرها بوقتش بچه را از شیر می‌گیرند، 

بچه مثل ابر بهار اشک می‌ریزد، 

خبر ندارد مادر برایش چه سفره غذایی پهن کرده، 

گرفتن‌های خدا از این دست است...

#محمدرضا رنجبر


+ اینترنت وای فای خونه قطع شده، به محض وصل شدن، کامنتای خصوصی و عمومیتون رو جواب میدم و حدود 30 ستاره ای که روشنه رو میخونم... با نت گوشی نمیشه اصلا، همین پست رو هم با مرارت های بسیار گذاشتم!

  • ۶۴۲

و روزی ک تمامی نداشت...

  • ۱۸:۰۴

اکثر روزایی که ظهر میام خونه، مامانم می پرسه: چنتا مریض داشتی امروز؟ 

هر بار میگم: یکی مامان! 

بعد میگه: یکی فقط؟

 منم جواب میدم: همون یکیم کلی کار داشت یا همون یکیم به زور گیرم اومد!

ولی دیروز روز خیلی شلوغی بود، منی که هفته پیش انقدر بیمار جراحی کم بود که اصلا بهم نرسید، دو تا بیمار داشتم با کلی دندون واسه کشیدن و بخیه! اول صبح یه مریض گرفتم که به طرز عجیبی صورتش کشیده بود و با ریشی که روی چونه اش گذاشته بود، کشیدگیش بیشتر توی چشم بود؛ جای دشمنتون خالی، وقتی دهانش رو باز کرد، جلوی خودم رو گرفتم که اخم نکنم و پس نیوفتم... از بس که بوی بد مواد می داد دهانش... حتی با دو تا ماسک هم بوی دهانش استشمام می شد، اینجور وقت هاست که به خودم غر می زنم: اینم رشته است که انتخاب کردی؟!

  • ۵۸۸

Summer in December

  • ۲۲:۵۷

ازین رفتار حق به جانب و خودخواهش، متنفرم...

ازین که با جنجال هر بار میخواد ثابت کنه حق با خودشه، متنفرم...

ازین  ترسی که با رفتارش در این چند سال توی دلم نشونده و باعث میشه جواب زبون تندش رو ندم، متنفرم...

ازین که همیشه توی دلخوریا اونی که کوتاه میاد منم، متنفرم...

ازین که احساس می کنم توی دوستیمون فقط پی منافع خودشه، متنفرم...

ازین ضعفی که ناشی از رعایت حرمت دوستی میشه، متنفرم...

ازین که انقدر رفیق نیستم براش که عیبش رو توی روش بگم، متنفرم...

ازین که نمی دونم پای چیه این دوستی موندم، متنفرم...


  • ۲۹۰

چه خوش گفت ملک الشعرای بهار / " برو کار میکن نگو چیست کار! "

  • ۲۰:۳۹

سه سال پیش، زندگی تازه ای تشکیل داده و دختری سیده را به عقد خودش درآورده بود. آن روزها به سرکار جدیدش می رفت، آقای مهندس بود و جویای نام... 

خانواده ی دختر با افتخار از داماد مهندس شان که در شرکت معروفی کار می کرد، حرف می زدند...

دو ماه بعد شرکت به بحران خورد و طبق روال همه ی شرکت ها، اولین راه برای خروج از این وضع را در تعدیل نیروهای قراردادی اش دید. 

پسر بیکار و کم کم پول هایش تمام شد... به ناچار برای تامین دخل و خرجش که دو نفره شده بود، دوباره دستش جلوی پدر بازنشسته اش دراز شد... 

کار نبود، کاری که به تخصص او بخورد، نبود... پدرش پیشنهاد داد که با ماشین او در آژانس کار کند، ولی همسرش راضی نبود و می گفت: جواب مامان بابا و فامیلم رو چی بدم؟ به همه گفتیم مهندسی! 

دو سال عقدشان شد سه سال و هنوز نتوانسته بود پولی برای عروسی و نونوار کردن طبقه ی پایین خانه ی پدری اش، به دست آورد... عروسش قبول نداشت که با رنگ ساده ی خانه و عروسی مختصر به خانه بخت بیاید...

چند وقتی پا روی غرورش گذاشت و به ناچار نگهبانی پاساژ بزرگی در شهرشان را امتحان کرد، نتوانست دوام بیاورد... این همه درس نخوانده بود که مراقب ماشین مردم باشد... به سیم کشی برق خانه ها رو آورد، یک روز کار بود و یک روز نبود... به کارخانه و شرکتی نبود که سر نزده باشد... 

امروز وقتی به دنبال سیم آنتن، تک تک پریزهای خانه مان را باز می کرد، با ذوق می گفت: مصاحبه فلان کارخانه لوازم خانوادگی رو قبول شدم، قرار شده خبرم کنن، دعا کنین...

و جز دعا چه کاری از دست ما برمی آمد؟

  چه راه حلی برای رفع بیکاری اکثریت جوانان وجود دارد؟ چرا وقتی برای فارغ التحصیلان شغلی پیش بینی نکرده ایم، به تعداد دانشگاه های دولتی و غیردولتی و تحصیل کرده هایی که شغل های کارگری را دون شان خود می دانند، اضافه می کنیم؟

چه کسی مقصر است در این جریان ناامیدی جوانان ما؟

  • ۴۷۲

پراکنده نوشت دانشجویی

  • ۱۱:۵۶

1. امروز روز دانشجوئه... روزتون مبارک دانشجوهای عزیز!         ان شاالله کنکوریام دانشجو بشن و ببینن دانشگاه خبری نیست، ما که تسلیت میگیم به هم :))

 اتفاق خاصی از طرف دانشکده طبق معمول نیافتاد... نه شیرینی، نه هدیه ای! باز هم گلی به جمال سالهای دانش آموزیمون که روزمون بیشتر ارج و قرب داشت، یه خط کش و جامدادی یا شال زشت لااقل بهمون میدادن! ولی با این وجود امیدوارم آخرین 'روز دانشجو' ی عمرم نباشه، ان شاالله دستیاری و اینا در پیش باشه! بگو ان شاالله ؛)


2. کی حقوق دوزاریه ما رو میدن پس؟! حالا نمیخوام حرف از تفاوت حقوق مجرد و متاهلامون بگم و آه بکشم :))) ولی خب میخواستم بگم که: مسئولین! روزمون رو که تبریک نگفتین، ولی مال دانشجو خوردن نداره، برای ریال ریالش برنامه ریختیم ما! دیگه هرجور میدونین :(


3. من برای آشنا کار کردم ولی شما این خبط رو مرتکب نشین :|

 خاله رو که یادتونه؟! حالا نمیخوام وارد جزئیاتش بشم دوباره، ولی همین قدر بدونین که دندون رو کامل درآوردم و همون موقع نشون دادم به مریض حساسم، که سالم دراومده ولی ایشون توی خونه،  با ناخن گشت و گذار کرده توی جای خالی دندونش و بعد زنگ زد که ریشه شکسته باقی گذاشتی، تا عکس نگرفتن از فکش و استاد تایید نکرد مطمئن نشد که چیزی توی فکش نیست... و الان دوباره زنگ زد و با علائمی که گفت، فهمیدم dry socket(حفره خشک) شده :| خب عزیزجان زدی لخته رو پوکوندی با این کارت، میخوای درای ساکت نشی؟


4. چقدر درس خوندن بعد از حدود 5 ماه سخته خدایی... تو این چند ماه، کلی خوش گذرونی کردم و 5-6 تا مسافرت و تفریح و کلاس ورزشی و ...  که باعث شده با چسب دوقلو خودمو بچسبونم به زمین تا درس بخونم! و مایه ی تعجب همه اهل منزل هم شدم که مگه هوپ درس هم میخونه؟! :)))


  • ۴۷۷

پای منبر استاد می نشینیم...

  • ۱۶:۱۰

  بیماری داشتم که از درد مبهمی در فک پایینش شکایت داشت، همکاران تمام دندون هایی که می تونست عامل این درد باشه رو درمان کردن ولی باز هم دردش آروم نمی شد، درمان رو رها کرد... چند ماه بعد در ناحیه انتهای فکش برآمدگی احساس کرد، بیوپسی اینسیژنال کردم و نمونه رو فرستادم پاتولوژی... جواب آدنوئید سیستیک کارسینوما بود... یه بدخیمی بی رحم! که خیلی مایله به دست اندازی به بافت های دیگه و متاستاز... چند روز پیش، بیوپسی اکسیژنالش کردم... برای بررسی دوباره فرستادم پاتولوژی... بیمار از رشته های پیراپزشکیه... بیچاره هنوز امید داره که بدخیمی نباشه... چند روز دیگه نوبت جراحی برای برداشت بقیه بافت سرطانی داره ولی هنوز امیدوارانه خیره میشه به دهانم که کوچکترین کلمه ای از بی خطر بودن بیماریش بگم...

خلاصه کنم، میخوام بگم که زندگی همینه، همین الانی که شما اینجا نشستین کلی ویروس توی اعصابتون دارن تلاش میکنن برسن به گانگلیون ها و سیستم اعصاب مرکزیتون... ویروس هایی که میتونن جهش های سرطان زا ایجاد کنن یا برعکس قوی تر بکنن شما رو... از فردای خودتون که خبر ندارین! دارین؟

پس بیخودی استرس نکشین، اگه غم و ناراحتی اومد سراغتون به خودتون یادآوری کنین که فقط یک بار زندگی میکنین و سعی کنین به بهترین و مفیدترین نحو ممکن، زندگی کنین! غم و ناراحتی و استرس سمه برای بدن... قوی باشین...


+ بخش هایی از زیارت امین الله که خیلی دوستشون دارم (معنیش واضحه پس نمی نویسم!)

اللهم فاجعل نفسی مطمئنته بقدرک ، راضیه بقضائک ... 

محبوبه فی ارضک و سمائک ، صابره علی نزول بلائک...


  • ۳۵۷

گیو می یور ادوایس پلیز!

  • ۱۵:۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹۱

بیایید با فرهنگ باشیم!

  • ۱۳:۱۱

بیایید وقتی تازه عروسی با ذوق و شرم، توی گروه اعلام میکنه بارداره، با جملاتی مثل: وای خواسته بود یا ناخواسته؟! ... وای خیلی زود بود براتون!... حالا شوهرت دختر میخواد یا پسر؟! ... توی ذوقش نزنیم!

بیایید وقتی کسی اعلام میکنه جدا شده، زخمی روی دلش نشیم با سوالات و سرزنش ها و قضاوت هامون!

بیایید در مورد دیر شدن ازدواج اطرافیانمون، ادامه تحصیلشون، نحوه ی پوششون، زمان عروسی و طولانی شدن دوران عقدشون، نوع رابطه ی خاص زناشویی شون، زمان بچه دار شدنشون، میزان حقوقشون و مثال هایی فراوان از این دست کنجکاوی نکنیم و دماغ خود رو از زندگی بقیه بیرون بکشیم!

بیایید با فرهنگ باشیم ؛)

  • ۵۷۵
۱ ۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan