بیایید اضغاث احلام نبینیم :|

  • ۰۰:۳۰

د: هوپ دیشب خوابت رو دیدم از صبح تا حالا جلوی چشممه!

ه: عه چی دیدی؟

د: خواب دیدم تو یه لباس عروس آبی پوشیده بودی... من یه لباس عروس سفید... چندتا دختر دیگه هم بودن که یادم نیست کیا بودن ولی لباسای مجلسی پوشیده بودن اونا! بعد یه سری در بود که باید از اینا رد میشدیم یه دنیای دیگه اونور در بود که نسبت به دنیای اینور در خیلی بهتر بود :دی

هوپ جونم نمیریم :)))

  • ۶۸۷

روز خوب که در نمیزنه!

  • ۲۱:۴۶

روز خوب که در نمیزنه بیاد داخل!

روز خوب که ازجعبه شانس درنمیاد!

روز خوب که یکی از روزهای هفته نیست در مسلسل ناگزیر تقویم طلوع کنه!

روز خوب که سر برج نیست خود بخود- البته گاهی باناز وکرشمه-  بیاد!

قبض آب وبرق و ... نیست که وقت و بی وقت، وقتی خسته ازسرکاربرمیگردی از شکاف در آویزون باشه!

روز خوب که...

نه! 

روز خوب را باید ساخت،

باید نوازشش کرد،

باید آراست و پیراست،

باید به گیسوهاش گلهای وحشی صحرایی زد،

باید عطر دلخواهش رو خرید،

گل دلخواهش رو روی میز گذاشت،

شعر دلخواهش رو سرود،

باید نازش را کشید،

به رویش خندید،

روزخوب را باید خلق کرد،

وبعد در آغوش آرام یک روز خوب لذت دنیا را چشید...

# رویا صدر


+ وقتی حال دلتون خوب نیست، وقتی نمی دونین چرا دلتون گرفته، یا می دونین و نمی خواین به روی خودتون بیارین، از بقیه انتظاری نداشته باشین برای خوب کردن حالتون...

 روز خوب رو باید ساخت... باید به دنبال کوچکترین بهانه ها بود... هرچند سالگرد ازدواج پدر و مادر، بهانه کوچیکی نیست ؛)

+یعنی نوشتم 25 ؛))


  • ۶۸۶

نذری فقط باید قیمه باشه!

  • ۱۸:۲۳

دهه محرم امسال هم تموم شد، معلوم نیست سال دیگه باشیم و بتونیم عزاداری کنیم... محرم امسال حال و هوای دیگه ای واسه ی من داشت... بعد از سفرم به کربلا، واقعا علاقه ام به امام حسین زیاد شده؛ حتی می تونم بگم بیشتر از امام رضا ^_^ 

با جک ساختن درباره ی محرم موافق نیستم، ولی یه جایی خوندم که میگفت: 

' من الان 20 درصد بدنم آبه، 80 درصد بقیه لپه!'

ولی متاسفانه الان 98 درصد حجم بدن من رو، سبزی و لوبیا تشکیل دادن :|

امسال بعد از سال ها، با مامان و خواهری و بعضا بابا و عمه وسطی اکثر شب ها روضه می رفتیم، ولی نه یک جای ثابت؛ مثلا یک شب روضه ی بالاشهری رفتیم، که خیلی باکلاسانه با شیرینی و سیب و قورمه سبزی ازمون پذیرایی شد ولی خب به دلمون فضاش نچسبید؛ شب بعدش رفتیم یک روضه عالی و خیلی خیلی شلوغ که همه ساکت به حرف های روحانیش گوش میدادن و خورشت آلوچه بهمون دادن؛ فردا شبش دیرمون شد و رفتیم یه روضه نزدیک که باز قورمه سبزی بود... 

از اون شب فهمیدیم که بهترین جا همون جای دومه، و تصمیم گرفتیم دیگه هر شب همون جا بریم... باور نمی کنین روحانیش که با لفظ استاد خطاب میشد، چقدر جذاب حرف میزد... 

فردا شبش نشد روضه بریم و شب بعد باز هم دیر رسیدیم و بهمون قورمه سبزی دادن و این در حالی بود که در فراق قیمه می سوختیم... جوری که من صبح تاسوعا، نذری قیمه شب قبل بابا رو با حالت قحطی زده وار، به عنوان صبحانه خوردم :| با اینکه می دونستم ظهر قیمه نذری عمه اینا رو هم میخوریم! با اجازتون ظهر هم کلی قیمه خوردم... ولی اشباع نشدم و دلم باز هم می خواست... آخ که چقدر قیمه نذری خوشمزه است... دوست داشتم یک بار به خودم قیمه نذری بدن :))

ظهر عاشورا، منزل خانواده دو شهید رفتیم و باز دور قورمه سبزی شروع شد :| شب هم قورمه سبزی بود در روضه ی جای خوب! که ترجیح دادیم اصلا نخوریم...( امروز ظهر گرم کردم و خوردم!! )

به طرز جالبی قیمه خونمون پایین بود و سبزیش بالا! که بالاخره دیشب توی اختتامیه اون جا خوبه، بهمون قیمه دادن و  معده من کمی آرامش گرفت :|

پ.ن1: در یخچالمون رو باز کنین پر از ظرف نذریه مامان و خواهریه، ولی من با افتخار همه  نذری هایی که گرفتم رو خوردم :|| شکمو هم خودتونین! 

پ.ن2: آخه 5 بار قورمه؟! :-/

پ.ن3: خیلی قیمه قورمه کردم تو این پست، میدونم :))

پ.ن4: راستی یه بار چایی نذری با نعلبکی! و شیرکاکائو ته گرفته هم خوردم! البته شیرکاکائو رو نخوردم، قابل خوردن نبود!

پ.ن5: خارج از شوخی، باور کنین بخاطر نذری دادن روضه نمیرفتیم، کما اینکه دیشب فک میکردیم چون شب 11 امه نذری نمیدن، ولی دادن و قیمه دادن و ما رو خوشحال کردن :))

پ.ن6: خداروشکر امسال آشغال ریختن مردم روی زمین کمتر شده بود، امیدوارم فرهنگش کم کم جا بیوفته، فقط کمی صبوری میخواد...

پ.ن7: برای خواهری 3 تا خواستگار پیدا شد این چند شب! شدیدا به دلم افتاده که اول من خاله میشم :))) 

 فکرش و بکن پسره 21 سالشه توی مطب دکتر سر نوبت با خواهرم بحثش شده بعد رفته نشسته کنار بابام، گفته من عاشق دخترتون شدم، میشه منو به غلامی قبول کنین؟! :|| پسر 74 ایم مگه زن میگیره؟ :|||

پ.ن8: در آخر اینکه لطفا اگه گریه می کنین برای امام حسین، سعی کنین خودتون رو کنترل کنین، باور کنین ضجه زدن و فریاد زدنتون تو گوش جلویی و کناریتون، باعث حواس پرتی بقیه، درآوردنشون از حال و هوای عزاداری و ترسوندن بچه های کوچیک میشه... 


  • ۶۲۶

از تو ممنونم... نکردی جوابم...

  • ۱۸:۳۷
حسین جان!
چه کردی با دل من،
در کربلایت؟!
که این دل،
برای بین الحرمینت،
دل دل میزند...
  • ۲۶۳

از گذشته چه خبر؟!

  • ۱۷:۳۶

وقتی یه بابای تاریخ خوان، تاریخ دان و تاریخ دوست داشته باشی، بالاخره به هر ترتیبی شده تاریخ یه جایی توی زندگیت پیدا میکنه... 

هر کسی برای اولین بار وارد کتابخونه بزرگش میشه، میتونه به راحتی کتاب تاریخی موردنظرش رو پیدا کنه؛ چون بابا با عشق کتاب هاش رو بر اساس سلسله ها از همون اول تا دوره معاصر مرتب کرده.

نمی دونم بابا میدونه ماها زیاد از تاریخ خوشمون نمیاد یا نه... شاید هم از بی میلی مون نسبت به مباحث پایان نامه اش، یه چیزایی حدس زده باشه که سعی میکنه کم کم ما رو توی راه بیاره... مثل وقتی که خاطرات اعتمادالسلطنه رو خریده بود، بهم نشون داد و گفت توی ادبیاتتون ازش حرف زده بخونش جالبه... یا وقتی به هر شهری سفر میکنیم حتما اماکن تاریخیش رو نشونمون میده و بهتر از مسئولین اونجا در مورد پیشینه اش توضیح میده... همین طور به محض اینکه اسم یه رمان تاریخی رو پیشش بیاری، توی آرشیو ذهنیش میمونه و بالاخره توی یکی از جمعه بازارها پیداش میکنه.

 یکی دو سال پیش گفتم دبیر تاریخ دبیرستانمون کتاب مورگان شوستر آمریکایی رو معرفی کرده بود تا بعد از کنکور بخونیم، هفته پیش چشمش بهش افتاده بود، برام خریده بود و با ذوق بهم دادش ^_^ 

امروز هم کتاب دخترم فرح رو واسم خرید که یه زمانی گفته بودم دوست دارم بخونمش... 

بابا بی صبرانه منتظره تا بازنشسته بشه و سفری به چین و مصر داشته باشه... همیشه میگه اگه گذشته رو خوب مطالعه کنی، میتونی آینده رو پیش بینی کنی، چون تاریخ مرتب تکرار میشه...

خدا رو چه دیدی شاید ما هم به تاریخ علاقه مند شدیم و خبر نداریم! 

+ چند ماه پیش، لیست کتابهای فریبا وفی و نسیم مرعشی رو برای بابا نوشتم تا برام بخره، فکر کنم یادش رفته! خودم باید دست به کار بشم ؛))

  • ۴۸۹

بنگاه خیریه!

  • ۰۹:۰۶

' تصمیم گرفتیم تا پایان درست، شوهرت بدیم! '

الان من چی بگم که جرئت ندارم برم توی بخش فلان، دنبال استاد پایان نامه ام؟!

از منشی های مختلفش تا آقای فلانی که مسئول خدماتیشه، من رو میکشن کنار و مورد معرفی میکنن بهم :| 

خب آدم معذب میشه، بعد بهونه پیدا می کنه و دیگه سراغ استادش نمیره، بعد پایان نامه اش روی دستش باد میکنه! 

+ دوشنبه اول ماه قمری و طرح ختم سوره واقعه...

  • ۷۶۹

Salesman

  • ۱۷:۳۵

وقتی ساعت 10 و نیم صبح میرین سینما، انتظار داشته باشین که سینما وی آی پی برای شما باشه و کوچکترین صداها اعم از باز کردن چیپس و خوردنش بسیار بلند به نظر برسه!

خیلی فیلم خوبی بود و البته طولانی و پر کشش... بازی های باورپذیر فیلم، قصه ی جذاب و پرتعلیقش، شهری که خاکستری رنگه، غیرت قشنگ عماد و گریه ی آخر سرش، ترس رعنا از دستشویی رفتن، نگاه پر از التماس پیرمرد و خس خس طبیعی قفسه ی سینه اش، شیرین زبونی صدرا و ترسش از بحث رعنا و عماد، نگاه با مکث بابک به لباس مجلسی مستاجر قبلی، لحن با اضطراب زن توی تاکسی و سردرگمی عماد، قربون صدقه ی زن پیرمرد که حسی مخلوط از تنفر به پیرمرد و ترحم به زن رو منتقل میکرد، پریدن ناگهانی نون تست، شرمندگی پسر سر کلاس... همه و همه از جمله صحنه های ماندگار فیلم بودن...

بعد از رسیدن به خونه و پرسیدن مامان که فیلم چطور بود؟ فقط گفتم: مامان! دیگه هیچ وقت بدون اینکه گوشی آیفون رو برنداشتی و نگفتی کیه؟ در رو باز نکن روی ما... زودتر تصویریش کنین خواهشا...

  • ۴۲۸

مهردخت ؛)

  • ۱۴:۰۰

هر سال...

روز تولدم،

شمع های بیشتری برایم

اشک می ریزند...


گردن آویز پاییزی ام ؛)

+ موهام، تا دیروز تا انتهای مهره های کمری م امتداد داشتن... امروز اومدن تا زیر شونه هام... امان از دست آرایشگرها و قیچی توی دستشون.

  • ۸۵۰

دیگه این مدلش رو نداشتم که خداروشکر کلکسیونم تکمیل شد :|

  • ۱۵:۵۶

  • ۵۰۲

چالش انتخاب 3 از 10 بهار پاتریکیان

  • ۱۴:۳۳

- زیباترین عکسی که از طبیعت گرفتین ؟

- اولین خاطره ای که از زندگی دارید،چیست؟

دورترین خاطره های که دارم برمیگرده به دو یا سه سالگیم، تصاویری خیلی محو... توی یه خونه قدیمی کوچیک اما حیاط دار زندگی میکردیم... ازون خونه هایی که آشپزخونه شون اون طرف حیاطن... یه تصویر مربوط به وقتیه که شیرینی خریده بودیم و مامانم اجازه نمیداد برم سر یخچال :| من هم عصر که کنارش خوابیده بودم، وقتی مطمئن شدم مامانم خوابه آروم بلند شدم رفتم سر یخچالمون... ازون یخچالای قفل دار بود... به زور درش رو باز کردم و یادم نیست آخر شیرینی رو خوردم یا نه ولی یادمه همه اش حواسم به اون طرف حیاط بود که مامانم نیاد سراغم ؛)))

دوباره یه خاطره ازون زمان دارم که الان برام خیلی چندشناکه... شب بود و توی حیاط بساط کباب پختن به راه بود... من عاشق دنبه بودم اون موقع :||| با نون منتظر وایساده بودم تا دنبه ها بپزه و بخورم... فکرش رو که الان میکنم، بدنم یه جوری میشه :|


- بدترین سوتی که دادی چی بوده؟

زیاد حضور ذهن ندارم برای سوتی هام... اونایی که یادم بیاد و می نویسم اگه خنده دار نبود، ببخشین به بزرگی خودتون

1.کلاس کنکور بودیم، مختلط بود و شلوغ... منم خیلی ادعام میشد و سوال هم زیاد می پرسیدم... استاد فیزیک داشت درس میداد و فرمول میگفت، دستم رو بالا بردم و گفتم: ببخشین این فرمولی که گفتین خانوممون یه جور دیگه گفته!  یکی از پسرای بیمزه به صورت کشیده گفت خانمتووووون؟! و همه خندیدن... خب چیکار میکردم اون موقع زیاد نمیگفتیم دبیرمون :|

2.ترمکی بودیم و هیچ جا رو نمیشناختیم... روز اول میخواستیم بریم تریا... نمیدونستیم زنونه مردونه است، رفتیم قسمت مردونه و وایسادیم که سفارش بدیم، مسئولش گفت ندیدین تابلوی آقایان به اون بززگی رو؟! خب ضایع شدیم و برگشتیم جلوی اون همه پسر...

3.این سوتی واسه من نیست مال یکی از دخترای فامیله... عمه عروس شده بود، خواهرشوهرش لال و ناشنوا بود، توی حرف هاشون هی میگفتن لاله بهمان و بیسار... دختر فامیل ما هم فکر کرده بود اسم طرف لاله است :| موقع تعارف چایی گفت بفرمایین لاله خانوم :|| حالا خود طرف که متوجه نمیشد ولی قیافه بقیه خواهرشوهرهاش دیدن داشت :||


+ لینک اصلی چالش---> اینجا

+ باز هم دعوت می کنم از هر کسی که دوست داره توی این چالش شرکت کنه ؛)


  • ۴۳۱
۱ ۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan