- پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷
- ۰۹:۲۸
به طرز عجیب غریبی چند وقته هر بچه ای میاد زیر دستم فوقِ غیرِ همکاره! یعنی طوری شده که وقتی بچه ای خوب و خوش اخلاق و همکار از آب درمیاد، مثل بی جنبه ها ذوق می کنم و چند تا دندونش رو درست میکنم. مثل زینب که چون می خواستن برن به ییلاق و دیگه به من دسترسی نداشتن، قانونم رو زیر پا گذاشتم و توی یک جلسه یک ساعته دو تا دندون ٦ بالاییش رو ترمیم کردم و دو تا دندون E شیری پایینش رو ( یکیش رو بدون بی حسی حتی!) کشیدم و در واقع چهار طرف دهانش رو سرویس کردم. یعنی از دیوار صدا میومد از زینب نه!
می خوام بگم این چند روز صدای نعره و جیغ و گریه ی از ته دل بود که از اتاق من بیرون می رفت. میگم از ته دل یعنی از بُن جگر هاااا! بعد تمام لحظاتی که بچه زیر دستم شلنگ تخته می اندازه و باباش از یک طرف دست و پای بچه رو گرفته و هم پای بچه اش داد می زنه و خانوم نون از طرف دیگه سرش رو گرفته و بچه رو دلداری می ده که الان تموم میشه و مامان بچه بیرون اتاق گریه می کنه که بچه ام رو کشتین؛ در تمام این لحظات من ساکت و سریع کارم رو انجام می دم و به این فکر می کنم که من بیخود کردم که به تخصص اطفال فکر کردم! من بیجا کردم فکر کردم تخصص اطفال خوبه! مگه اعصابم رو از سر راه آوردم؟!
یکی از بچه ها انقدر داد زد: شهرووووز (نام پدر بچه!) ولم کن! شهرووووز می میرما! شهروووووز دیگهههه نمیام خونه ات! ( با این آخری همه ترکیدیم از خنده!) تا اینکه انرژیش تموم شد؛ از اون طرف باباش از بس داد زد و حرص خورد، نفسش گرفت و من با استرس سعی می کردم دندون بچه رو بکشم. خدایی بعضی وقت ها فکر می کنم عجب شغل مزخرفی دارم. تحمل اشک و گریه ی بچه ها واقعا سخته. من موندم بعضی ها چطور انقدر روحشون کدر میشه که کودک آزاری می کنن، به قتل می رسوننشون و یا بهشون تجاوز می کنن؟
+ یکی دو ساله افطار فقط می تونم نون و پنیر یا آش و حلیم بخورم. از اون ور سحر غذای برنجی می خورم که بتونم روزه بگیرم. حالا به حول و قوه ی الهی چند روزه سحر هم نمی تونم برنج بخورم، یعنی از گلوم پایین نمی ره. دیشب، پریشب و امروز سحر نون و پنیر و گردو خوردم. مادر جان شکوه متوجه بشه، تکه بزرگه ام گوشمه!
- ۷۶۵