کِرِ داود وِدورت!

  • ۱۰:۴۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۵۳۱

ذهنم واسه عنوان یاری نمیده.

  • ۲۱:۳۴

اینکه خیلی منطقی و بامزه، باهام صحبت کردی و خیلی جدی تست گرفتی ازم، باعث شد امروز صبح بعد از مدت‌ها خوشحال باشم که بیدار شدم. ولی دیگه اینکه یادت باشه من عاشق پنجره‌های رنگی رنگیم و منو ببری جایی که پره از این پنجره‌ها، واقعا حالم رو بهتر کرد‌. ای دختری که به زور تو عکسات می‌خندی، مرسی ازت‌.


  • ۷۷

خانوم کوچیک

  • ۲۰:۲۲

اولین بار توی مراسم باباجون دیدمش. انقدر ملوس و نرم و سفید و بانمک بود که هی یادم می‌رفت الان عزادارم و تمام حواسم رو به خودش جلب کرده بود. حتی وقتی بقیه داشتن پک خوراکی درست می‌کردن تا همون‌طور که توی اعلامیه گفته بودیم به جای مراسم صرف نیازمندان بشه، من با خوشحالی گفتم حواسم به نی‌نیه. شما مشغول باشین. 

ندیدمش دیگه تا همین چهارشنبه‌سوری اخیر؛ که بالاخره فامیل باورشون شده بود که اوضاع آروم‌تره و میشه دور هم جمع بشیم و‌ موقع چیز میز خوردن ماسک‌هامون رو پایین بیاریم. داشتم در مورد دیدنش می‌گفتم.

از در وارد شدیم. خوشگل کوچک لپ گلی من! با لبخندی به پهنای صورت از تک تک افراد فامیل که بار اولی بود می‌دیدشون، استقبال می‌کرد. ستاره اون شب بود. انقدر که همه ذوقش رو داشتن و البته خانوم کوچیک، برای همه جوری لبخند خجالت‌آمیز می‌زد که بی‌اختیار قربون صدقه‌اش می‌رفتن. 

از بعد اون شب اعضای فامیل که از شرایط دوری دو ساله به تنگ اومده بودن، تقریبا هفته‌ای یک بار به بهونه‌ای دور هم جمع می‌شدن و چشم‌های منتظر من فقط دنبال این بود که کی خانوم کوچیک میاد! تا اینکه اون روز توی کباب پارتی توی حیاط، مامانش ازم پرسید: دندونای فک بالاش رو می‌بینین؟ حس می‌کنم داره خراب می‌شه. اصلا اجازه نمی‌ده واسش مسواک بزنیم. 

نیم ساعت بعدی به این گذشت که من انواع و اقسام تکنیک‌ها رو برم تا بذاره دندون‌هاش رو ببینم ولی ناقلا تا می‌گفتیم: دندونات رو ببینیم، لبش رو فشرده می‌کرد و فرار می‌کرد. 

نه تنها موفق نشدم، بلکه تو‌ مهمونی دیشب به طرز دردناکی ازم دوری می‌کرد. نه تنها من، از خواهرم هم. ولی می‌دوید و خودش رو دلبرانه پرت می‌کرد توی بغل مادرجان شکوه! واسمون سوال بود چرا و یادمون رفته بود که خانوم کوچیک ماجرای هفته قبل رو یادشه و خواهرم هم چون شبیه به منه، پاسوز من شده!! 

متاسفانه یا خوشبختانه، بچه عشق اینه که گوشی رو بدن دستش و با نوک انگشت هی از این اپ بره تو اون یکی و آهنگ نانای نای پخش کنه و خودش رو تکون بده و من هم از این حربه استفاده کردم و گوشیم رو به دستش دادم و دقایقی بعد به خودم اومدم و دیدم در حالی که آهنگ عزیزم مهستی رو واسه استادم سند می‌کنه، توی بغلم لم داده. خب من حقیقتا مثل خری که تیتاپ بهش داده باشن ذوق کرده بودم و این وسط هی خواهرم گوشزد می‌کرد که به گوشیت جذب شده نه تو! 

مهمونی تموم شده بود و داشتن خانواده‌ها می‌رفتن که با خواهرم، مخ بچه رو زدیم و قرار شد ببریمش توی ماشین آهنگ بذاریم و بستنی براش بخریم. دست جفتمون رو گرفت و از پله‌ها پایین رفتیم. توی حیاط هم خوش و خندان بود تا اینکه بیرون رفته و در رو بستیم. جیغش بلند شد که: ماااااماااااان! 

درسته دزدیده بودیمش ولی دیگه به ناچار مامانش رو صدا زدیم و چهارتایی رفتیم بستنی فروشی. ساعت یازده بود و شلووووغ. واسش بستنی قیفی گرفتم و خودم آب هویج بستنی. 

لذت‌بخش ترین قسمت ولی اونجا بود که از آب هویج می‌خواست بخوره و به صورت تقریبا غیربهداشتی و با یک نی دیگه شریکی آب هویج رو خوردیم و کل کدورت‌های بینمون رو حل کردیم.



پی‌نوشت: خدایا چرا من انقدر عشق بچه‌ام؟ :-))))

  • ۴۷۹

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است/ یک تو وسط زندگی‌ام گم شده است

  • ۱۱:۴۱

از ته دل آرزو دارم با اینکه توی سن مشابهی با من، اولین رابطه جدی زندگیش رو تجربه می‌کنه ولی عاقبت متفاوتی داشته باشه.

شعار نمی‌خوام بدم ولی هر رابطه، حتی از نوع بدش، درس‌های زیادی واسه رشد داره. اگه نشه که بشه؛ بعد اون طوفان، نقطه عطف، تجربه‌ی بد یا هر چیز دیگه‌ای که میشه بهش گفت؛  از اون طفل معصوم بی‌تجربه تبدیل می‌شیم به آن‌ِ جدیدی که خودمون و قابلیت‌های نهفته‌مون رو تازه می‌شناسیم. می‌فهمیم که دنیا روی بد و سختی هم داشته و ما چقدر تا قبل اون سرخوش بودیم! 

خاله پیرزن‌وار به جفتشون گفتم دوست ندارم کوچولوی دوست‌داشتنی و عزیز من، هیچ وقت این شکلی به بالغ معصوم تبدیل بشه و ازشون خواستم توی این زمونه‌ای که « دوستت دارن و تو دوسشون نداری یا دوستشون داری و اون‌قدر که دوست داری دوستت ندارن»،  قدر هم و دوست داشتن دوطرفه‌شون رو بدونن. 


*عنوان از علیرضا آذر


  • ۱۴۰

وقتی عادت داری به فعالیت و بیماری و خونه‌نشینی باهات سازگار نیست.*

  • ۲۱:۳۰

به نظرم استارت فوق‌العاده بودن امروز، از دیشب رقم خورد. اونجایی که یکی از دوستام گفت برو سری جدید جوکر رو ببین که لوسی سری قبلی رو می‌شوره و می‌بره. دانلود کردم و نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی تقریبا یک ساعت کامل قهقهه زدم. واقعا چرا تا قبل از این فکر می‌کردم یوسف تیموری بی‌مزه است؟ شاید دقیقا به همون دلیلی که از عباس جمشیدی‌فر و رضا نیکخواه خوشم نمیومد و بعد این برنامه عاشق طنزشون شدم.

بعد مامان گفت زنگ زده به ماساژوری که مربی حرکات اصلاحی معرفیش کرده و گفته می‌تونم بیام خونه و قیمتش خیلی متفاوت نمی‌شه. گفتم: منم می‌قاااام. 

و از اونجایی که ده صبح باید می‌رفتم کلینیک، قرار شد تا چشمم رو صبح باز کردم بپرم رو تخت ماساج. تو خواب و بیداری و صبحونه نخورده، بعد از هفت هشت ماه، عضلات خسته و منقبضم رو به دستای مهربون اما محکم و دردناکش سپردم و با وجود اینکه ازم خواست شیفتم رو کنسل کنم، گفتم نمی‌تونم دم عیده. صبحونه خوردم و با تاخیر رفتم سرکار.

 توی کلینیک به شدت شلوغ بودم؛ جوری که گفتم عمرا تا ساعت چهار کارت تموم بشه ولی خداروشکر هر هفت واحد روکش تحویلیم خوب بودن و اذیت چندانی نکردن. یکی دو بار اومدم برم با مدیریت در مورد جریان رومخ اخیر حرف بزنم که دیدم اصلا نمی‌رسم و وقتی هم کارم تموم شد، رفته بود. نزدیکای ساعت دو‌ بود که خونه بودم.

یکم با دوستم چت کردم و رفتم طبق روتین چند وقت اخیر تو ساعتی که مادرجان شکوه کلاه پهلوی می‌بینه، ناهار بخورم. اینکه نظرات مذهبی-سیاسی‌ت با والدینت متفاوت باشه یه بحثه، اما اینکه واسه جلوگیری از جر‌ و بحث بی‌فایده و حرمت‌شکنی باید سکوت بکنی در برابر اظهارنظراتشون، یه بحث دیگه‌ است که البته ما بچه‌ها عادت کردیم دیگه. ناهار استامبولی بود که بی‌دلیل چندساله به زور می‌خورم. یخچال رو بررسی کردم. از چند روز پیش پلو عدس داشتیم و کیه که ندونه من عاشق این غذای پیرزنی‌ام؟!

ناهار خوردم. یکم کلاه پهلوی دیدم و وقتی دیدم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم نظراتشون رو، به اتاقم رفتم. نیم ساعتی وقت داشتم. کرشمه به بغل شدم و رنگ بیات "پریچهر و پریزاد" رو تمرین کردم. روی دو سه تا میزان اشکال داشتم، بارها زدم و محل به آلارم گوشی ندادم و پنج دقیقه بیشتر باز تمرین کردم تا راضی شدم. 

نمی‌دونم گفته بودم بهتون یا نه؟ ولی همون دوست بالاییم، هدیه تولد و مطب با هم بهم یک پلت سایه رنگ‌های گرم پاییزی داد و از اون روز من به ندرت میشه گفت که وقت داشتم و بدون سایه ملیح! رفتم بیرون. یعنی عشق می‌کنم با بازی با رنگ‌هاش. البته که بلد نیستم حرفه‌ای بزنم و فقط هر بار رنگ‌ها رو تغییر میدم. آماده شدم و به سمت محل‌کار جدیدم یعنی مطب، رفتم. به شکل عجیب غریبی توی ترافیک اتوبان گیر کردم و به جای اینکه یک ربع زودتر برسم، ده دقیقه دیر رسیدم. از بیمار معذرت‌خواهی کردم، (اردبیل) چقدر باشعور بود این زن. گفت: دم عیده طبیعیه.

می‌خواستم به دندون جدیدی دست بزنم. دوباره معاینه کردم و علائمش رو پرسیدم. چقدر دقیق بود این زن. تک تک دندون‌هاش رو می‌دونست کجا ترمیم یا ایمپلنت کرده. همه دکترهایی که نام ‌می‌برد، اساتید دانشکدمون بودن. چرا اومده بود اینجا آخه؟! می‌دونستم انقدر آگاهه که اصطلاحات و روند کار ما رو کامل بلده. به عکسی که بهم نشون داد اکتفا نکردم و خودم هم عکس گرفتم. انسی بلد نیست و من هم می‌ترسم حواسش به سیم آروی‌جی نسبتا گرون‌قیمتم نباشه؛ پس به توصیه همکارم، توی این مقوله به انسی اعتماد نمی‌کنم و خودم تک تک گرافی‌ها رو می‌گیرم. گفتم عصب‌کشی می‌خواد. اندو کردم و پانسمان تا جلسه بعد قالب‌گیری پست انجام بدم. به نظر راضی می‌رسید. بعد از رفتنش انسی گفت: قبل اینکه بیاین کلی سوال کرده بود که کار عصب‌کشی خانم دکتر خوبه؟!

خدا به خیر بگذرونه. 

بعد (قزوین) آقای الف زودجوش اومد. خدایا! چرا انقدر این پیرمرد بدقلقه؟ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور دو جلسه قبل، سر اینکه بهش گفتم این طرح درمانی که دارین واسه دندون‌تون می‌گین اشتباهه و من دست نمی‌زنم بهش و اینجا من تصمیم می‌گیرم نه شما، پا شد و شروع به داد زدن کرد و گفت: حالا که این‌طوره نمی‌ذارم به دندون نیمه‌کاره‌ام هم دست بزنین!! 

انسی که خشکش زده بود. اگه هوپ اوایل طرح بودم هم‌پای مرد داد می‌زدم ولی نمی‌خواستم دندونش نصفه‌کاره بمونه و بره بگه فلانی نتونست! حسن شهرت مطب مهمه. یادم نیست چطوری ولی با آرامش باهاش حرف زدم و محکم دلیل آوردم و گفتم فلان کار رو انجام می‌دم. گویا قانع شد. خوابید و هم دندون بالایی رو انجام دادم و هم دندون پایینی. وسط کار صدای اذان گوشیش بلند شد به انسی نگاه کردم. چشم‌هاش رو عصبی چرخوند (با پررویی موقع نوبت دادن گفته بود باید قبل اذان برم و نمی‌تونم دیرتر بیام، چون متولی مسجدم!). عجب. باشه.

برگردیم به امروز. گویا این آقا وقتی بهش زنگ زده بوده که نوبت رو یادآوری کنه، با توپ و تشر با انسی حرف زده. بیشتر از من اون ازش متنفره!! اومد، روکشش رو امتحان کردم، تنظیم کردم و سمان. گفت کار دیگه ندارم؟ گفتم دو تا کشیدن ساده. انسی از دور هی ابرو بالا می‌انداخت که نه نه! بذارین از شرش خلاص شیم. مرد می‌ترسید. گفت بعدا میام.

خوبه که ماسک می‌زنیم و معلوم نیست خندمون می‌گیره! گویا روز کاریم تموم شده بود.

واسم کاپوچینو و چهارتا دونه کاکائو آورد. گفتم: دو تاشو ببر. چه خبره؟ گفت: چیزی نیست که بخورین جعبه‌اش رو می‌خوایم. گفتم: جلو قاضی (دندون‌پزشک) و ملق‌بازی؟ ببر. بعد نشستم سر حساب کتاب بهمن‌ماه. حقوق انسی رو که شنبه واریز کردم و چقدرررر ذوق کرد برای اولین حقوقش. راضیم ازش واقعا. سوتی می‌ده‌ها. ولی فعلا راضیم ازش. کاش همین‌طور بمونه و در گذر زمان عوض نشه. حساب لابراتوار رو هم درآوردم. به لیست مواد موردنیازی که انسی فرستاده بود نگاه کردم. باید باز برم خرید. پول ناشناسی که به حسابم واریز شده بود، هم معلوم شد از طرف کجا بوده و لبخند بر لبم کرد. خستگیم انگار در شد. 

لباس عوض کردم. بهم گفت: چقدر بهتون تیپ امروزتون میاد! لبخند زدم و به پالتوی خانومانه‌ای که استثنائا جای اون پافر همیشگی پوشیدم نگاه کردم. صبح هم نرس‌های کلینیک تعریف کردن ازش. 

خداحافظی کردم. از داروخونه سرراه نخ‌دندون و الکل برای مطب خریدم. سوار ماشین شدم. حس خوبی داشتم. به خودم گفتم باید قبل اینکه یاد جریان درگیرکننده ذهنم بیوفتم و حسم بپره، بیام بنویسم. 


بعدا نوشت: گویا آقای قزوین از وقتی رفته خونه داره با انسی سر و کله پیامکی می‌زنه که نوبت بگیره واسه کشیدن! انسی هم نمی‌خواد نوبت بده، میاد به من غر می‌زنه! :-)))))


بعدتر نوشت: یکی دیگه از دوستام، چند وقت پیش می‌گفت تو چطوری هم همیشه سرکاری، هم به ابعاد دیگه زندگیت می‌رسی؟ وقت کم نمی‌اری؟

گفتم نه والا! اینطور نیست. یادم نمیاد آخرین‌بار‌کی آشپزی حسابی کردم و مثلا املت با رب می‌‌پزم که زود آماده بشه واسه صبحونه و بتونم سریع برم سرکار.

از اونجایی که هم‌خونه‌ام هم بوده با تعجب بهم گفت: ولی یادمه متنفر بودی از املت با رب!

اصلا و ابدا یادم نبود.

می‌دونین؟! آدم‌ها تغییر می‌کنن و خودشون رو همگام با این تغییرات، کم کم با شرایط جدیدشون وفق می‌دن!


*هوپ و بیماران در هفته‌ای که‌ گذشت. (۴۶)


  • ۳۸۱

عجب روزی بود یا شما حساب کن هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت (۴۵)

  • ۱۱:۴۵

اومده بودم خونه و از خستگی روی فرش اتاقم دراز کشیده بود و گوشی به دست بودم. به خودم گفتم: چرا همش دردسرا و غرهای کارت میبری واس مامان بابات؟ برو از امروز واسشون بگو. 

پاشدم. گوشی رو گذاشتم تو شارژ و رفتم پیششون. 

گفتم: امروز با نرسم ذوق داشتیم یونیت جدیدی که مدت‌ها منتظرش بودیم رو با خانواده فلانی افتتاح کنیم و یه نفس راحتی بخاطر خلاصی از اون یکی یونیت داشته باشیم. تعمیرکار اومد. با بدبختی مشکل تلفن رو متوجه شد و درستش کرد و رفت. ده دقیقه مونده بود به اومدن نوبتی‌ها که زوجی وارد شدن. مرد جوون با هول و ولا می‌گفت: زنم درد داره. یه کاری کنین. 

یه لحظه فکر کردم مطب رو با زایشگاه اشتباه گرفته. ولی نه زنش دندون‌درد داشت و مرد هول کرده بود. معاینه‌اش کردم و گفتم باید عکس بگیرم از دندون عقلت. دو بار عکس گرفتم و ته ریشه توی عکس نمی‌افتاد و نمی‌دونم چرا گفتم اشکال نداره به نظر ریشه خوبی داره برو توی اون اتاق تا بی‌حسی بزنم بهت. آخه من واقعا غیر از یه مدت کوتاه بعد از طرحم، دیگه به ندرت دندون می‌کشم. مثلا طرف بیمار خودم باشه و اصرار کنه، یا کلی عکسش رو بررسی کنم. این چه جوگیری بود آخه؟ 

به زن بی‌حسی زدم ولی بخاطر التهاب زیادش بی‌حس نمی‌شد. چندین بار امتحان کردم و باز هم درد داشت. دندون نالوطی هم به نظر میومد جدی نمی‌خواد لق بشه. حالا صدای سر و صدا اومد و خانواده نوبتی‌ها اومدن. همون موقع هم تلفن زنگ خورد و از طرفی مسئول یکی از لابراتوارها هم قالب بلیچینگ رو آورده بود و داشت حرف می‌زد با منشی.

دوباره بی‌حسی زدم و تلاش کردم با الواتور ظریف دندون رو لق کنم و حواسم به بیرون نباشه و اون صحنه‌ای رو که نتونستم دندون رو بکشم و زن و شوهر بیرون دارن داد می‌زنن و زوج نوبتی هم دو به شک شدن، تصور نکنم. 

در همون لحظه دندون یکم تکون خورد. الواتور رو درآوردم. بله در اولین استفاده، نود درجه کج شده بود و دیگه به درد نمی‌خورد! الواتور پهن رو برداشتم و به این فکر کردم که من وسایل کشیدنم ناقصه، این یکی چیزیش نشه! قول میدم برم بقیه‌اش رو هم بخرم. طرح‌دونی هر چیش ناقص بود، ست اکسترکشنش (وسایل کشیدن) کامل کامل بود. یکم دیگه ور رفتم و بعد با ریشه‌کش بالا ( چون فورسپس عقل بالا نداشتم!) دندون رو گرفتم و با چند تا حرکت درآوردم. 

یا خود خداااا! سه تا ریشه پیج در پیچ و کج! با یه کیست گنده چسبیده به ته ریشه. اگه عکسش رو دیده بودم هم زیر بار کشیدن می‌رفتم؟!

توصیه‌های مربوط به کشیدن رو کردم و به نرسم گفتم بگو خانم فلانی بیاد بی‌حسی بگیره، بعد شوهرش بیاد پستش رو بچسبونم. 

خانم فلانی هم اومد. شالش رو به دست شوهرش داد. پسرک نه سالش گفت: عه! زن سریع کلاه هودیش رو سرش کرد و گفت: مامان جان آخه کی این جاست؟ بابات چیزی نمیگه تو واسم غیرتی شدی؟

گفتم درد زبونتون خوب شد؟ 

گفت: آره ولی خیلی بد بود، از نوک زبون تا تهش می‌سوخت.

گفتم: عزیزم اصلا زبونت موقع کار زخم نشده بود، چون گرفته بودمش حین کار. این چیزی که توصیف می‌کنی به نظرم آفت بوده بخاطر استرس حین کار و طبیعیه. سری بعدی اگه اینطوری شدی پماد آفتوژل بزن آبه رو آتیش.

بی‌حسی رو زدم. شوهر اومد و روی یونیت جدید نشست و از در وارد نشده تبریک گفت. گفتم: خیلی وقته خریدمش. دیر تحویل گرفتم. مرسی. قرار بود با شما افتتاح بشه، قسمت اون یکی بیمار بود.

اومدم پانسمان رو بردارم ولی توربین نچرخید! به خودم گفتم: شروع شد! ؛-/ همه دکمه‌های موردنظر رو امتحان کردم و نشد. نرسم که به نظرم یه اسم باید واسه خاطرات اینجا انتخاب کنم براش، زنگ زد به نصاب و اولین جمله گفت: شیر هوا و آب رو باز کردین؟! 

بله چون عادت نداشتیم به این یکی، اصلا حواسمون نبود. خنده‌ام گرفت. چقدر کار با این یونیت راحت بود. چقدر من حرص خوردم این چند ماه. چقدر حس می‌کنم پیر شدم زیر بار استرس و چقدر این یک هفته خوشحال بودم.



+دو تا خاطره از بیمارا تعریف کردم که با اجازتون اولی، خانم دندون درد، رو میدم به شهر زاهدان و دومی، پسرک غیرتی، رو به یزد

++ نمیدونم چه مسخره‌بازیه تو ذهنم راه افتاده ولی چند وقته دلم می‌خواد ازتون بپرسم، غیر از اونایی که منو از نزدیک می‌شناسن، بقیه فکر نکردین که ممکنه چند ساله سرکارتون گذاشته باشم و خاطراتم فیک باشن؟


  • ۵۷۲

اُنلی گاد کَن جاج آس!

  • ۱۲:۲۵

از اونجایی که مشق دارم و مجبورم بشینم سرش و این‌طور وقتا دنبال راه فرارم، بذارین بیام چالش شرکت کنم.

نمی‌دونم منبع اولیه‌اش کجاست ولی وقتی گفتن یه راز بامزه بگین که به کسی نگفتین، یاد راز دخترونه‌ی جمع اراذل‌گونه‌مون افتادم! قبلا بازم از خاطرات‌مون گفتم که اگه با هم جمع شیم، کجا‌ها می‌ریم و چه‌کارایی می‌کنیم که به خانواده عمراً بتونیم بگیم. 

یکی دیگه از خبط‌های ما که الان می‌خوام ازش پرده بردارم و واقعا شرمسارم از این موضوع، رفتن به دور دوره! من که همیشه‌ی خدا به قول یکی از دوستانم، ادا خوبا! م و مخالف این سرگرمی. دلیلشم اینه که: درسته مسخره‌بازیه و همه اونایی که اونجان هم اینو می‌دونن ولی شأنم اجازه نمی‌ده!! فقط هم یک بار راننده بودم و راضی شدم ببرمشون که دو بار نزدیک بود با ماشین‌های که می‌چسبوندن به ماشینم، تصادف کنم؛ ولی وقتی راننده یکی دیگه باشه، نمی‌شه جلوشون رو گرفت. منم که بزرگ جمعشونم و والدینشون به هوای اینکه هوپ عاقل! دنبالشونه، خیالشون تخته. اما نمی‌دونن ماها کجا رفتیم و چه خرابی‌هایی بار آوردیم! سری قبلی شب عید ۹۸ بود، ما بودیم و بی‌اغراق بیست تا ماشین اکثرا مدل بالا پر پسر و فقط یه ماشین دختر دیگه! اونقدر دور زدن، دور زدن و من جیغ زدم: بسسسسه دیگه! که پلیس همیشه حاضر در اون منطقه‌ی شهر توی بلندگو اعلام کرد: ... (مدل ماشین) سفییییید! .... (نام خیابون دور دورشونده!) رو به گند کشیدی! یه بار دیگه ببینمت، ماشینو می‌خوابونم!! 

به حد مرگ ترسیدیم. سریع توی یه خیابون فرعی پیچیدیم و ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم کافه!

هی بهشون می‌گم: شما که شماره نمی‌گیرین و فقط دارین مسخره می‌کنین پسرا رو یا اگه بگیرین، زنگ نمی‌زنین؛ چرا اصرار دارین یه دور دیگه یه دور دیگه؟ جواب همیشگیشون اینه که: حال میده! اعتماد به نفست زیاد میشه و ذخیره‌ی حس دوست‌داشتنی بودن می‌کنی واسه چند ماه!

چند روز پیش بعد از دو سال جمعمون جمع شد، شام خورده بودیم که سر خر رو کج کردن سمت خیابون کذایی! من هم که طبق معمول شاگرد نشسته بودم و قیافه مخالفا رو گرفتم. یکیشون گفت: نبینم مثل برج زهرمار بشینیا! معاشرت می‌کنی تا یاد بگیری! شماره هم می‌گیری.

که من هیچ‌کدوم از حرفاشو گوش نکردم! در صحنه‌ای ماشینی کنارمون ایستاد، یه نگاه کردم دیدم سن پسره به دبیرستانی می‌خوره، خندم گرفت. پسره گفت: چرا می‌خندی؟ محل نذاشتم. رانندمون بهش گفت: عهههه ارتودنسی هم که شدن دندونات! چند سالتهههه کوچولو؟! این خانومی که بغل من نشسته دندونپزشکه... با نشگونی که از بغلش گرفتم، بقیه حرفش رو خورد. پسره هم گفت: عه خب پس شمارتو بده خانوم دکتر تا بیام واسم باز کنی ارتوم رو. 

با فحش شیشه رو دادم بالا و گفتم: چرا اطلاعات میدی آخه؟ برگردیم! برو بریم خونه. 

که گفتن: بیخود تازه اومدیم، بنزینم زیاد داریم و گاازش رو‌ کشید برای دور بعدی. در دور بعدی ماشین دیگه‌ای به سمت راننده نزدیک شد و داد زد: میگن که یه دندونپزشک دارین شما! ماها هممون دندون‌درد داریم، شماره‌شو بی‌زحمت بدین! 

گویا پسرها با هم هماهنگ بودن!! رانندمون هول شد گفت: بابا سرکارشون گذاشتیم، باورشون شد دروغمون رو؟!

چقدر فحش داده باشم به دهن‌لقیش خوبه؟! چقدر غر زده باشم که یه آشنا می‌بینه ما رو، آبرومون میره، خوبه؟ البته اونا میگفتن: ما مجردیم و تنها! اون آشنا هم باید جواب بده چرا اینجاست؟! 

ده دور دیگه زدیم و بالاخره رفتیم خونه و تا خود خونه به حرص و رنگ‌پریدگی من که جیغ‌جیغ میکردم می‌گفتم: آبروی حرفه‌ایم در خطره، می‌خندیدن! 

دیشب تنها پشت چراغ بودم و کرشمه عقب خوابیده بود. تازه از تعمیرگاه گرفته بودمش. نزدیک محل دور دور بودم، یاد این راز بامزه افتادم و نیشم باز شده بود. 


  • ۳۷۹

بعد از چند سال بالاخره دلیل اسم وبلاگیت رو متوجه شدم!

  • ۱۹:۱۳

چند وقتی بود که نمی‌تونستم وارد وبلاگش بشم. هر بار می‌انداخت بیرون منو. معلوم راهنمایی کرد و‌ تونستم پست‌های اخیرش رو بخونم. دقت کردم تازگیا خیلی راحت‌تر می‌نویسه و یکم از مجهولی درومده‌. رفتم صفحه بعدی وبلاگش و رسیدم به پستی که گفته بود دلش معجون بستنی ترش و شیرین میخواد که بخوره و یخ بزنه. 

یک دفعه به سرم زد «بلایند دیت» بهش پیشنهاد کنم! واقعا فکر نمی‌کردم قبول کنه با اینکه خیلی وقت بود می‌خوندیم هم رو. بهش کامنت خصوصی دادم و گفتم پایه‌ای بریم فلانجا این هوسونه‌ات رو بخوریم؟ گفت: جدی می‌گی؟ باشه بریم در حالیکه که آب مماخمون داره یخ می‌زنه، بخوریم.

به همین سادگی. نه شماره و نه اطلاعات خاصی رد و بدل کردیم و نه عکس هم رو دیدیم! اولین‌بار بود این‌طوری قرار وبلاگی می‌ذاشتم. 

روز قرار، من طبق معمول همیشگیم پنج دقیقه دیر رسیدم، نبود. گفتم نکنه دقیقه نود ترسید و نیاد؟ کامنت‌های جدیدم رو چک کردم، گفته بود خودشو می‌رسونه، منتظر باشم. منتظر موندم و دقایقی بعد دختری با کفش و شال سبز، همون‌طور که قرار گذاشته بود، نمایان شد. نزدیکش رفتم. حتی اسم هم رو نمی‌دونستیم. با شگفتی متوجه شدم که شال و کفشش رو با رنگ چشم‌هاش ست کرده! 

معجون ترشمون رو گرفتیم و به فضای سبز رفتیم. دقیقا یادم نیست چیا گفتیم و نگفتیم، فقط یادمه برخلاف اون چیزی که فکر می‌کرد که نکنه ساکت‌بودنش توی ذوق من بزنه، تنها دو سه بار و اونم خیلی کوتاه بینمون سکوت بود. البته که من بیشتر مخش رو خوردم چون خیلی حس راحتی داشتم. 

می‌دونی؟ حرف زدن باهاش حس جالبی داشت. ازم چند سال کوچیکتره، ولی رفتار خانومانه و بلوغ شخصیتیش خیلی نمود داشت. این بین یک پسری اومد شماره بده، چند نفری هم اومدن جوراب و چیزمیز بفروشن؛ که با قاطعیت ردشون می‌کرد و من ذوق می‌کردم! چون معمولا اینطور وقتا توی دور باطل دلیل آوردن میوفتم، ولی او قاطع می‌گفت: نه مرسی! بفرمایین!! 

بهش گفتم: جدی نترسیدی اینطوری قرار گذاشتم؟ نترسیدی مرد باشم؟ این همه سال خالی بسته باشم؟ گفت: نه! مرد بودی، سریع شماره می‌دادی و فلان بهمان می‌کردی!


بله. من مالاکیتی زیبا رو دیدم. فردی که یک سال قبل پیشنهاد کرد حالا که از قوی باش رفیق! دلزده‌ای، پس عوض کن و خودت باش!

دیدنش بین این روزای کابوس‌وار، واسه من که خیلی خوب بود. امیدوارم چون وسط بدترین حال روحی بهش رسیدم، برای او هم خوب بوده باشه و در اولین قرارمون فراریش نکرده باشم! 

  • ۳۹۷

نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان!

  • ۱۵:۵۶

کف دستم می سوزه. نگاهش می کنم و خنده ام می گیره. یاد دیروز میوفتم که با خواهرم رفتیم پیاده روی. به سمت پارک نزدیک خونه رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم تک و توک آدم ها داخل هستن ولی در پارک بسته است و اعلانی زدن که به علت شیوع کرونا تا اطلاع ثانوی ورود ممنوع. خانمی که ماسکش روی چونه اش بود و به غایت پرحرف بود هم همراه ما اینور اونور میومد و راه های ورود به پارک رو بررسی می کرد. خانواده ای مشکی پوش از بچه ٤-٥ ساله تا خانم مسن به نرده ها نزدیک شدن. فهمیدیم که از قفل فلان در استفاده می کنن و از نرده ها می پرن اینور! به خواهرم گفتم: بهم بر میخوره که این پیرزن رفته اونور توت هم خورده و برگشته و ما نتونیم. فقط بریم داخل یه دور بزنیم و برگردیم. خواهرم گفت: جریمه می کنن ها. گفتم: خیلی خلوته کسی نیست. زود فرار می کنیم مامورا که اومدن. 

خانم پرحرف دوباره نزدیک شد و ما باز ازش دور شدیم تا متوجه بشه باید ماسک بزنه اما حاشا و کلا. پشت سر هم می گفت: وای ما (جمع بست خودش رو با من و خواهرم!) که نمی تونیم بریم اونور! اینا داهاتین. مهم نیست واسشون. اون به کنار نگاه کن توی پارک فقط دسته دسته پسر جوون هست. خطرناکه واسه شما دو تا دختر جوون. نرین.

خواهرم زیر گوشم گفت: چون این جمله آخرو گفت بااااید بریم تو که نشون بدیم هم می تونیم از نرده ها بالا بریم و هم چیزیمون نمیشه. 

زن هنوز داشت حرف می زد که از نرده ها بالا رفت و پرید اون طرف: هوپ بدو بیا تو هم.

گوشیش رو دادم دستش و از نرده ها خودمو کشیدم بالا. اون بالا بودم که خواهرم راهنمایی کرد: بچرخ پاتو بذار روی قفل. 

دستم رو سریع جا به جا کردم و پریدم. کف دستم می سوخت. خواهرم نامردی نکرد و با الکل همیشه همراهش زخمم رو ضدعفونی کرد. سوووخت. گفت بریم. رفتیم. یکم گشتیم. توت کندیم. قاصدک فوت کردیم. حرف زدیم. حرف زدیم و با صدای بلندگوی پارک که تذکر می داد مردم برین خونه هاتون تا نیومدیم براتون، دویدیم، دویدیم و دوباره از نرده ها خودمون رو کشیدیم بالا و پریدیم توی خیابون!

امروز که داشتم برگ های گل های گلِ جدیدم رو که از گلفروشی نزدیک کلینیک خریدم، تمیز می کردم و شجریان واسشون می خوند، به این نتیجه رسیدم که حرف زدن باهاتون خیلی خوبه. همدردی هاتون. اینکه چندین و چند نفر گفتین دقیقا حس من رو تجربه کردین. اینکه خیلی هاتون بهم پیشنهاد دادین. راستش از چند ساعت قبل یه هدف نسبتاً بزرگ توی ذهنم شکل گرفته که فعلا نمی گم تا وقتی که کارهای اصلیش رو انجام داده باشم. شاید تحقق این هدف چند ماه دیگه باشه، شایدم یک سال دیگه. مهم اینه که از این خمودگی خودم رو بکشم بیرون و تلاش کنم واسش. تا بوده دنیا همین بوده. باید واسش تلاش کرد. هر چند کم. هرچند کُند. 


*عنوان هم زبان از استاد شجریان ( پیشنهاد می کنم حتما گوش کنین.)

  • ۲۴۳

کله خر(اب)ان

  • ۱۱:۵۵

اگه کسی ازم بپرسه جالب ترین خصوصیتی که در خودت کشف کردی چیه؟ 

جواب میدم: شجاع بودن ( شما بخون کله خراب داشتن!!) در عینِ ترسو بودن!


 

  • ۷۲۳
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan