دست‌خط

  • ۲۳:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴۰

وای ازین بی‌همرازی، خدایا!

  • ۱۳:۵۲

مربیم گفت که دیگه بعد از تمرین نمیشه شیرکاکائو و نون پروتئینه بخوری و باید بری سراغ پودر پروتئین وِی ایزوله! و من حتی غیرایزوله‌‌ی شیرینش رو هم تحمل نمی‌تونم بکنم و بزرگ‌ترین انگیزه‌ام برای تحمل تمرینات سنگینش این بود که بعد از اتمامش و پشت چراغ قرمز به سختی در شیشه رو باز کنم و یه قلپ شیرکاکائو بخورم و یه گاز به نون بزنم و حواسم باشه تصادف نکنم؛ که این انگیزه‌ی قشنگ ازم گرفته شد

می‌دونین؟ من آدم جای‌گزین کردنم. یه‌راست رفتم و لباس ورزشی جدید گرفتم تا به شوق اون دوباره برم. ولی هر چی فکر می‌کنم الان که کل زمانم‌ رو پر کردم با کار و کار و کار و لا‌به‌لاش ساز و ورزش و حتی خیلی کم خانواده‌ام رو می‌بینم، نمی‌فهمم چکار دیگه باید بکنم تا بتونم با جای خالی تو** کنار بیام؟



*عنوان بی‌همزبان از استاد شجریان

**تو به شخص خاصی اشاره نداره و منظور فردیه که یه رابطه عمیق و معنادار باهاش داری.


  • ۳۵۰

‎به تنهایی عادت نده قلبتو/ نگو هر کی عاشق شده باخته

  • ۲۲:۳۹

  این باور رو دارم که توی این شرایط خیلی نمیشه برای آینده مون برنامه ریزی کنیم، مخصوصا آینده دور. ولی بشره و ترس های وجودیش و رویابافی و برنامه ریزی های که حتی شده توی ذهنش فقط باشن برای اینکه مختصراً این  ترس ها رو کاهش بده. 

قبلا گفته بودم گوشه ی ذهنم به عنوان یکی از مسیرهای ادامه زندگی و رسیدن به آرزوی مادر شدن، فرزندخوندگی و مادر مجرد بودنه. ولی قبل از این برنامه یه برنامه دیگه رو مدنظر داشتم و حتی الگوی زنده ی موفقی که این مسیر رو طی کرده بود سراغ داشتم و هر وقت می ترسیدم از اینکه نکنه هیچ وقت نتونم متاهل بشم و مادر، این راه به ذهنم می رسید و آروم می شدم.

اون پلن بی این بود که بعد از یه سنی، دست بردارم از پیدا کردن شریکی که به دلم بشینه و معیارهای حداقلیم رو داشته باشه و فقط اگه یه مرد خوب پیدا کردم که بدم نمیومد ازش، تاهل اختیار کنم تا لااقل اگه عاشق نشدم به آرزوی مادر شدنم برسم. درست مثل دخترداییِ دوستم که در سی سالگی با مردی ازدواج کرد که به جز سر به راه بودن ( برخلاف شوهرخواهر اسبقش) هیچ خوبی نداشت و حتی بنده خدا واقعا زشت بود ( ببینین چقدر طرف خوش چهره نبود که هوپی که عقیدش اینه مرد نباید قشنگ باشه، این مرد به نظرش دیگه زیادی زشت بود!).

دورادور از دوستم در جریان زندگی این زوج بودم. سریع دوران عقد رو طی کردن و عروسی و چند ماه بعد مادر شد. به خودم می گفتم: دیدی هوپ؟ دیدی این راه جواب میده؟ 

تا اینکه مسیر گفتگوی اخیرم با دوستم به سمت دخترداییش کشیده شد و من برای بار چندم بهش گفتم که: اگه به اون یار دلبری که دیدنش، حرف زدن باهاش و بغل کردن و زندگی در کنارش، قند و نبات تو دلم آب نکنه نرسم؛ مثل فلانی عمل می کنم.

این رو که گفتم شروع کرد به وویس های پی در پی فرستادن و ترسیم زندگی این دو نفر اینکه: دلت خوشه ها! اصلا دوستش نداره و اکثراً خونه مادرشه. مشکلی با اون پسر نداره و حتی میخواد دوباره باردار بشه ولی اون فقط از این مرد، مادر شدن می خواست که بهش رسید. اصلا هیچ شور و ذوقی برای همسرش نداره و حتی خانواده اش اون ها رو از لحاظ مالی ساپورت می کنن. دوست داری هوپ این طور زندگی رو؟ هان؟ دوست داری؟ فقط واسه اینکه مادر بشی؟

نمیشه گفت شوکه شدم چون تا حد زیادی قابل حدس بود برام. ولی در کنار اینکه دلم برای اون پسر سوخت، پلن بی رو فرستادم بره رد کارش. هر چقدر فکر کردم دیدم نمی تونم پدر بچه ام رو دوست نداشته باشم و فقط حضورش رو کنارم تحمل کنم. واقعا ترجیح میدم تنها باشم و مادر نشم هیچ وقت، تا توی چنین ازدواج سردی که از اون مرد فقط اسپرمش رو می خواد، باشم...

 [ایموجی اون دختر دست تو جیبی که قدم زنان دور میشه!]


* عنوان یه مردی از ابی 


  • ۵۸۷

باید حواسم به گلدون های کنج اتاقم باشه...

  • ۲۳:۰۰

می گفت* طرف به دلیل سبقه ی فقری که داشته، تمام آرزوش این بوده که دو تا خونه داشته باشه و به هر کی می رسیده حرف خونه داشتن رو پیش می کشیده؛ کلی واسه این هدف تلاش کرده و بالاخره تونسته با کار کردن بی وقفه، یه خونه نقلی بگیره. چند سال بعد که اون شخص رو دیده و از حال و احوالش سوال کرده، فهمیده که روزهای کاریش رو فشرده کرده در ده روز در ماه و الان میگه من اون روزها هدف و آرزو رو با هم قاطی و زندگی اصیل رو فراموش کرده بودم. الان دارم توی بیست روز دیگه ماه تلاش می کنم که معنای زندگی رو پیدا کنم. پیاده روی کنم. ورزش کنم. با کسی که دوستش دارم باشم. رژیم غذایی سالم دنبال کنم و از لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم و البته این لذت بیست روزه رو اون پشتوانه ده روز کار فشرده داره تامین می کنه.

بعد من به خودم نگاه کردم. سعی کردم این نگاه عمیق باشه. یادم اومد شنبه با حال بد بیدار شدم چون قرار بود هر روز این هفته و هفته بعدش رو شیفت باشم. حالم به اندازه مرگ بد بود! 

بعد هر جوری بود رفتم سرکار و خوب و بد گذشت. رسید به سه شنبه و باز هم اون روز به سختی رفتم سرکار ولی با عشق کار کردم و فیدبک های مثبتی دریافت کردم از بیمارهام و لذتش به جونم نشست. تعجب کرده بودم که چرا دوست ندارم برم سرکار، وقتی انقدر کارم رو دوست دارم و با عشق مریض می بینم و الان که چند ساعته شیفت آخر هفته ام تموم شده هنوز دارم به جواب این سوال فکر می کنم.

آیا الان کار من شده تمام زندگی من؟ صادقانه بخوام بگم تمام که نه ولی بله بخش اصلی زندگی من شده و استرس و خستگی کارم روی زندگیم خیلی تاثیر داره. وقتی فشار و حجم کارم زیاد میشه، برای مدتی حس بدی پیدا می کنم و بعد از مدتی سازگار میشم با این استرس ولی حس بده هستش هنوز! 

این روزها مدام دارم فکر می کنم که هدفم از کار کردن چیه؟ مسلما تامین مالی و استقلال و رشد شخصیتی که هست ولی حس می کنم اون آرزوی مالی که برای خودم قرار دادم و دارم براش تلاش می کنم ( به قول مامانم جون می کنم!) خیلی خیلی دوره و روز به روز دورتر میشه و این دلسردم می کنه. 

پس این نباید آرزو، بلکه باید هدفم باشه که برای رسیدن بهش تلاش کنم و مسیر رسیدن به آرزوهام رو جدا کنم. 

باید تا جایی که می تونم از زندگیم لذت ببرم و حسش کنم. وقتی می گم لذت از زندگی، در کنار تمام تلاش هایی که دارم برای بهره مند شدن از عمرم می کنم که صادقانه پول نقش مهمی در کسب این لذت ها داره؛ یه تصویر کنج ذهنم خاموش روشن می شه که الان می دونم اسمش چیه: آرزو.

آرزوی داشتن یه رابطه امن و سالم عاشقانه، 

آرزوی مستقل شدن از خانواده به همراه اون شخص،

آرزوی مادر شدن،

آرزوی زندگی کردن،

آرزوی خوشبختی ساده هر چند الان هم ته دلم رو منصفانه بگردم پره از این لحظات که من راحت از کنارشون گذشتم.

 باید روی خودم کار کنم که اهدافم مانع رسیدن به آرزوهام و داشتن زندگی اصیل نشن. باید حواسم بیشتر به گذر لحظات خوشبختی ناب کنار خانوادم باشه.

باید حواسم به رشد گلدون های کنج اتاقم باشه...



*فرزین رنجبر در پادکست رواق


  • ۳۱۴

ببین هر دفعه توی آغوشمی، یه راز مگو رو بگو می کنم...

  • ۱۳:۱۸

دیگه نمی تونم بیشتر از این از شما مخفی کنم. اولش گفتم روند معمول پست هات رو ادامه بده هوپ. دلیلی نداره همه زندگیت رو بیای بنویسی و در معرض دید همه بذاری. ولی بعدش حس بدی بهم دست داد. مسئله کوچیکی نیست که من از شما بتونم قایم کنم. وظیفمه و باید دلیل استرس و پست و رفتارهای عجیب اخیرم رو برای شما توضیح بدم. پس بدون حاشیه می رم سر اصل مطلب...

دوستان! 

من چند ماهی هست که یارم رو پیدا و تاهل اختیار کردم.



ازدواج و مسائل و مشکلاتش هر کسی رو می تونه بهم بریزه. از طرفی کشور و مشکلات زیادش هم فرصتی برای لذت بردن از این دوران برامون باقی نذاشته. انقدر استرس کشیدم این مدت که روی نوشته هام هم اثر گذاشته

  • ۸۸۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan