نذری فقط باید قیمه باشه!

  • ۱۸:۲۳

دهه محرم امسال هم تموم شد، معلوم نیست سال دیگه باشیم و بتونیم عزاداری کنیم... محرم امسال حال و هوای دیگه ای واسه ی من داشت... بعد از سفرم به کربلا، واقعا علاقه ام به امام حسین زیاد شده؛ حتی می تونم بگم بیشتر از امام رضا ^_^ 

با جک ساختن درباره ی محرم موافق نیستم، ولی یه جایی خوندم که میگفت: 

' من الان 20 درصد بدنم آبه، 80 درصد بقیه لپه!'

ولی متاسفانه الان 98 درصد حجم بدن من رو، سبزی و لوبیا تشکیل دادن :|

امسال بعد از سال ها، با مامان و خواهری و بعضا بابا و عمه وسطی اکثر شب ها روضه می رفتیم، ولی نه یک جای ثابت؛ مثلا یک شب روضه ی بالاشهری رفتیم، که خیلی باکلاسانه با شیرینی و سیب و قورمه سبزی ازمون پذیرایی شد ولی خب به دلمون فضاش نچسبید؛ شب بعدش رفتیم یک روضه عالی و خیلی خیلی شلوغ که همه ساکت به حرف های روحانیش گوش میدادن و خورشت آلوچه بهمون دادن؛ فردا شبش دیرمون شد و رفتیم یه روضه نزدیک که باز قورمه سبزی بود... 

از اون شب فهمیدیم که بهترین جا همون جای دومه، و تصمیم گرفتیم دیگه هر شب همون جا بریم... باور نمی کنین روحانیش که با لفظ استاد خطاب میشد، چقدر جذاب حرف میزد... 

فردا شبش نشد روضه بریم و شب بعد باز هم دیر رسیدیم و بهمون قورمه سبزی دادن و این در حالی بود که در فراق قیمه می سوختیم... جوری که من صبح تاسوعا، نذری قیمه شب قبل بابا رو با حالت قحطی زده وار، به عنوان صبحانه خوردم :| با اینکه می دونستم ظهر قیمه نذری عمه اینا رو هم میخوریم! با اجازتون ظهر هم کلی قیمه خوردم... ولی اشباع نشدم و دلم باز هم می خواست... آخ که چقدر قیمه نذری خوشمزه است... دوست داشتم یک بار به خودم قیمه نذری بدن :))

ظهر عاشورا، منزل خانواده دو شهید رفتیم و باز دور قورمه سبزی شروع شد :| شب هم قورمه سبزی بود در روضه ی جای خوب! که ترجیح دادیم اصلا نخوریم...( امروز ظهر گرم کردم و خوردم!! )

به طرز جالبی قیمه خونمون پایین بود و سبزیش بالا! که بالاخره دیشب توی اختتامیه اون جا خوبه، بهمون قیمه دادن و  معده من کمی آرامش گرفت :|

پ.ن1: در یخچالمون رو باز کنین پر از ظرف نذریه مامان و خواهریه، ولی من با افتخار همه  نذری هایی که گرفتم رو خوردم :|| شکمو هم خودتونین! 

پ.ن2: آخه 5 بار قورمه؟! :-/

پ.ن3: خیلی قیمه قورمه کردم تو این پست، میدونم :))

پ.ن4: راستی یه بار چایی نذری با نعلبکی! و شیرکاکائو ته گرفته هم خوردم! البته شیرکاکائو رو نخوردم، قابل خوردن نبود!

پ.ن5: خارج از شوخی، باور کنین بخاطر نذری دادن روضه نمیرفتیم، کما اینکه دیشب فک میکردیم چون شب 11 امه نذری نمیدن، ولی دادن و قیمه دادن و ما رو خوشحال کردن :))

پ.ن6: خداروشکر امسال آشغال ریختن مردم روی زمین کمتر شده بود، امیدوارم فرهنگش کم کم جا بیوفته، فقط کمی صبوری میخواد...

پ.ن7: برای خواهری 3 تا خواستگار پیدا شد این چند شب! شدیدا به دلم افتاده که اول من خاله میشم :))) 

 فکرش و بکن پسره 21 سالشه توی مطب دکتر سر نوبت با خواهرم بحثش شده بعد رفته نشسته کنار بابام، گفته من عاشق دخترتون شدم، میشه منو به غلامی قبول کنین؟! :|| پسر 74 ایم مگه زن میگیره؟ :|||

پ.ن8: در آخر اینکه لطفا اگه گریه می کنین برای امام حسین، سعی کنین خودتون رو کنترل کنین، باور کنین ضجه زدن و فریاد زدنتون تو گوش جلویی و کناریتون، باعث حواس پرتی بقیه، درآوردنشون از حال و هوای عزاداری و ترسوندن بچه های کوچیک میشه... 


  • ۶۲۷

بنگاه خیریه!

  • ۰۹:۰۶

' تصمیم گرفتیم تا پایان درست، شوهرت بدیم! '

الان من چی بگم که جرئت ندارم برم توی بخش فلان، دنبال استاد پایان نامه ام؟!

از منشی های مختلفش تا آقای فلانی که مسئول خدماتیشه، من رو میکشن کنار و مورد معرفی میکنن بهم :| 

خب آدم معذب میشه، بعد بهونه پیدا می کنه و دیگه سراغ استادش نمیره، بعد پایان نامه اش روی دستش باد میکنه! 

+ دوشنبه اول ماه قمری و طرح ختم سوره واقعه...

  • ۷۷۲

وقتی اشیاء هم می ترسن!

  • ۰۱:۰۳
آیا ضد آفتاب محبوبتون رو به اتمامه و هر چه قدر زور می زنین، چیزی ازش بیرون نمیاد؟!
آیا خمیردندانتون تموم شده و هر بار که فشارش میدین، نا امیدتون میکنه؟!
آیا سس تپلی خوشمزتون رو هر چقدر تکون میدین و فشار، روی غذا چیزی نمیریزه؟! 
اگر جوابتون به سوال هایی ازین دست مثبته، یک روش عالی پیشنهاد میکنم بهتون تا موارد بالا دست از لوس بازی دربیارن و کمی شل بگیرن خودشون رو :)))
بهترین کار اینه که یه ضد آفتاب، خمیر دندان یا سس جدید بگیرین و محض اطمینان موارد قبلی رو امتحان کنین تا اگر واقعا تموم شدن، بندازینشون دور... اینجوری می بینین که مثلا ضد آفتابی که تا دیروز بازی در می آورد، حالا به قدری کرم بیرون میپاشه که روی دست هات هم مجبور میشی بزنی و تا دو هفته این روند ادامه داره... هرچقدر تو ذوق بیشتری داری تا ضدآفتاب جدید و باز کنی، قدیمی دیرتر تموم میشه! :|
انگاری اشیاء هم ترس از تنهایی و بی مصرفی و فراموش شدن دارند و دوست دارند تا جایی که میشه مرگشون رو عقب بندازن؛ ولی بعضی وقت ها به یه تلنگر کوچیک هم نیازه تا حساب کار دستشون بیاد! 

  • ۳۶۴

اصن عشق و علاقه خواهری موووج میزنه :|

  • ۲۳:۰۹

+ یه اردوی دیگه هم هست اما توی زاهدان. برم یعنی؟!

خواهری با خشم: نخیرم نمیشه بری... اونجا عملیات انتحاری زیاده.

+ در حالی که تحت تاثیر علاقه اش قرار گرفتم و اشک شوق توی چشم هام جمع شده : نه بابا امنه اونجا، چیزیم نمیشه که عزیززززم!

- نععع! نمیشه بری، میری کشته میشی بعد سال کنکورم استرس زیادی بهم وارد میشه، جو خونه خراب میشه نمیتونم درس بخونم!

با حالتی که به شدت توی ذوقم خورده: من مهم ترم یا کنکورت؟

- معلومه کنکورم! سرنوشتم بهش بستگی داره ها!

من :||

اردو o.O

خواهرم ^-^

کنکور  :))))))


× فردا شب عروسی دخترعمه جانه، برای خوشبختیش لدفن دعا کنین :)

  • ۲۸۱

آش نطلبیده و حکایتی دیگر!

  • ۰۰:۰۴
از خرید برگشتیم و وارد کوچه ی باریکی که ماشین رو پارک کرده بودیم شدیم، خریدها رو دست مامان دادم تا سوئیچ رو از توی خورجینم( استعاره از کیف! ) در بیارم، توجه مامان به جلو بود، به پسری با چسبی بر روی بینی و سینی محتوی ظرف آش به دست و 3-4 تا دختر بچه اطرافش...
مامان: کاش ما هم چنین همسایه هایی داشتیم، هوس آش کردم!
- آخه چله تابستون و آش؟!
سوار ماشین شده بودیم و داشتم از جای پارک بیرون میومدم که پسر به خونه جلویی ماشین ما نزدیک شد، به ما نگاه کرد و گفت: آش نذری میخورین؟ 
مامانم با ذوق: اگه لطف کنین بدین، بله! دستتون درد نکنه!
بعد ظرف بزرگ آش رو گرفت و باز تشکر کرد... پس از دور شدن پسر و هیئت همراهش...
- مامان! از نگاهت خوند روحت توی آش هاست :))
- نخیرم! دستشون درد نکنه، ایشالا بینی اش خوشگل از آب در بیاد! 
خلاصه... عجب آشی بود! نذرشون قبول
____________
شبکه مستند داره زندگی شیرهای جنگل بالاخص مسئله جفت گیریشون رو بررسی میکنه، من هم دارم وبلاگ میخونم و یعنی حواسم نیست! که یک دفعه صحبت های گوینده اش جذاب میشه، گوشی رو میذارم زمین و با دقت نگاه می کنم!
دو برادر شیر به قصد پیدا کردن زن و زندگی توی بیشه می گردن و می گردن تا بالاخره شیر ماده ی داف مانندی رو پیدا میکنن!  شیربانو خانم با ادرارش! قلمروی خودش رو مشخص میکنه و منتظر میمونه ببینه این دو شیر نر جوان چجوری توجهش رو میخوان جلب کنن! 
دو نر شیر! فقط از دور داف شیر رو نگاه می کنن و جلو نمیان... پس شیربانو که اسم خاصی مثل بانو اوهایا داره، شروع میکنه به عشوه ریختن و روی زمین غلت زدن و خوشگلی خودش رو نشون دادن! 
در حالیکه با صدای بلند میخندم، با خودم میگم الانه که بین دو تا شیر نر دعوا بشه! 
ولی دو برادر خیلی هم رو دوست دارن و تصمیم دیگه ای میگیرن! هر دو با بانو اوهایا ازدواج می کنن و کاملا صلح طلبانه و به نوبت با بانو به گفته گوینده جفت گیری میکنن! خداروشکر که این صحنه ها منشوری بودن و نشون داده نشدن... ولی من مطمئنم در چهره ی بانو، پس از دوبل ازواجش و وقتی دوربین رو به روش قرار گرفت، پوکر فیس خفیفی دیدم! مرد هم مردای قدیم... 

+ یا ضامن آهو! ممنونم از دعوت دوباره ات... 
  • ۳۷۰

کشتزار من

  • ۱۳:۳۴

زیر ابروهایم کود پاشیده اند ...

امروز حرس شان می کنم ، 

فردا دوباره سبز می شوند و میوه می دهند !

  • ۳۵۳

از لیست اسم های مورد علاقه ام خارج شد :|

  • ۱۵:۴۹

- خانوم اسم بچتون چیه ؟ 

- صبحانه کریمی .

چرخش 180 درجه ی سر ، گشاد شدن چشم و تحلیل اسم در ذهن!

مگه صبحانه هم اسمه ؟!

 بعد از بالا و پایین کردن اسامی توی ذهن ، ان شاالله که منظورش   ' سبحان کریمی' بوده :| 


+ یحتمل یه مکث نا به جا در ادا کردن اسم بوده فقط !

  • ۴۱۰

دیب دمینی !

  • ۲۲:۰۲

کوکوی سیب زمینی پلاس خیارشور را نباید خورد ، باید زندگی کرد! 

یا 

نباید تنها به قصد سیرشدن به کوکوی سیب زمینی نزدیک شد ، بلکه باید آنقدر خوردش ، که ترکید !! ( چرا یه جوری شد جمله ام ؟!!! )


  • ۲۵۵

اُسکل می شویم

  • ۱۹:۴۲
یکی از دوست هام چند روزی بود که حواس درست و حسابی نداشت ، باهام درددل کرده بود که خواستگاری داره که ازش خوشش نمیاد و هرچقدر جواب رد بهش میدن ، بی خیال نمیشن و باز هم زنگ میزنن خونشون که شما دارین گناه می کنین ، این دو تا جوون هم رو میخوان ، چرا نمی ذارین به هم برسن ؟  من هم کلی راهنماییش می کردم و دلداریش می دادم که اگه دلت باهاش نیست اصلا و ابدا بهش جواب مثبت نده ... دلت برای گریه و زاری هاش نسوزه ، فکر نکن گناه داره ، فقط خودت مهمی و این جور صحبت ها !

خلاصه هفته گذشته خیلی ذهنش درگیر بود و چند باری هم خرابکاری کرد ، تا اینکه دیشب بهم پیام داد :

 * هوپ جونم ! بالاخره انقدر پسره رفت و اومد که ما راضی شدیم ... امروزم خرید عقدمون بود ... لباس عروسم و ببین ؛ خوشگله ؟ راستی آدرس آرایشگاه بوووق رو میدی بهم ؟!
این رو گفت و بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه ، رفت ! حالا قیافه من به معنای واقعی کلمه پوکر فیس بود :| اولش اصلا باورم نمیشد ، اینکه میگفت اصلا پسره به دلش ننشسته ! ده روز دیگه ماه رمضونه ، چه عجله ایه ؟ چرا انقدر هول هولکی ؟
 بعد به عکس که نگاه می کردم می دیدم لباسی که پوشیده ، به لباس عروس که نه ولی بخاطر رنگ سفیدش به لباس نامزدی می خوره !
کم کم باور کردم ، دوست ناقلای من هم آنلاین نمی شد دیگه ! من رو گذاشته بود توی خماری و رفته بود :| دیگه وقتی که داشتیم با دوست مشترکمون برنامه می چیدیم که چی بپوشیم توی عقدش ، خانم آنلاین شدن و گفتن : هاهاهاها ... فکر نمی کردم انقدر زود اسکل بشی !
من : :|
 - آخه من با این حال و هوام که گفتم ازش بدم میاد ، انقدر زود نظرم عوض میشه و بله میگم بهش ؟
و دوباره من : :-/
- می خواستم یکی رو بذارم سرکار تا حال و هوام عوض بشه ^_^
 من : خیلی بی شووری :|
هیچی دیگه ، خوشحالم که با اسکل شدنم ، نقشی هر چند کوچیک در خوشحالیش ایفا کردم !


  • ۳۵۹

ما رو از چی می ترسونین ؟ برین از خدا بترسین :دی

  • ۱۳:۲۴

بهمون زور میگین ؟

صلاح دونستین فقط از ما امتحان بگیرین ؟

اگه ندیم ازمون نمره کم میشه ولی اگه بدیم هیچ تاثیری نداره توی نمره نهایی  ؟! آخه زورگو ها ؟

میخواین وقت تلگرام و نت بازی آخر هفته ما رو بگیرین ؟؟ 

هه ! زهی خیال باطل ...

ما هم کتاب و میذاریم کنار دستمون ، بین تلگرام بازی یه نگاهی بهش میندازیم !


  • ۲۴۷
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan