برای شارمین قشنگم :-(

  • ۲۱:۲۰

داشتم دیشب پست جدید هوپ و بیماران رو می نوشتم و به پیشنهاد آرزوی لبخنددار میخواستم از اسامی سیارات برای بندهای خاطراتم استفاده کنم که یه سر به واتس اپ زدم و چشمم به استوری های سریالی شارمین افتاد.

مود نوشتنم پرید. از دیشب تا الان شوکه ام و باورم نمیشه صاحب عکس پروفایلی که شارمین برای بیان انتخاب کرده، دیگه نیست.

خدا صبرت بده جون دلم. 

:-(



  • ۱۶۸

یاد بگیریم با چشمهامون بخندیم!

  • ۱۵:۳۰

دیگه کم کم داریم تو شناسایی آدم ها با ماسک روی چهره شون، ماهر میشیم و این تنها یکی از داستان های غمناک این روزهای مردم جهانه...

  • ۲۶۷

ای غم تو برو گوشه کناری بنشین

  • ۲۲:۱۷

فکر کنم قراره تا آخر عمرم هر بار پیرمردی رو که یکم شبیهش باشه ببینم، بغض کنم

  • ۱۶۸

یالان دونیا

  • ۰۸:۱۲

دنیا درست از همون وقت که کفش هامون دیگه واسمون کوچیک نشد، اون روی زشتِ خودش رو بهمون نشون داد.

  • ۱۸۹

میری و میرم بی خداحافظی، بدون سلام.

  • ۱۶:۳۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۶۳۹

چه می‌کنی که دلت از جفا نمی‌گیرد؟

  • ۱۴:۵۵

وقتی اولین بار به شهر طرحی رفتم، با مامان و بابا بودم. مسئول پانسیون، من و مادرجان شکوهم رو برد تا بهمون اون پانسیون قدیمی و کثیف رو نشون بده. من مجبور بودم دوباره به شبکه بهداشت برگردم و کارهای پذیرش و آموزشم رو انجام بدم. مامان موند برای تمیزکاری و لیست خریدی به بابا داد. پدرجان هم در ادامه‌ی تکمیل جهیزیه ی طرحانه‌ام، برای کف اتاقم که موکتش از کثیفی تیره شده بود و قول داده بودن عوض کنن (ولی نکردن)، فرش ساده ی گلیم‌طوری خرید. دوستش داشتم. سبک بود. توی اسباب‌کشی به پانسیون‌های مختلف، چندین بار جمع و پهنش کردم و حواسم به تمیزیش بود؛ حتی بچه‌های همخونه از حساسیتم نسبت به فرش خبردار بودن و با دمپایی‌هایی که روی موکت کثیف راه می‌رفتن، روی فرش نمیومدن! بعد از اتمام اون دوره، لوله‌اش کردم و به خونه برگشتیم.

چند روز پیش بعد از بیدار شدن، مادرجان شکوه رو توی حیاط گیر انداختم در حالی که داشت فرشم رو می‌شست. گفت: مشکلی نداری توی آشپزخونه بندازمش؟ 

هوپ کوچولوی حسودِ درونم رو خفه کردم و گفتم: نه بابا

امروز وقتی رفتم صبحانه بخورم، فرش بهم سلام کرد. غر زدم: بد‌جا انداختیش مامان

و بعد جوری جا به جاش کردم که دقیقا میز ناهارخوری وسطش قرار بگیره

الان که داشتم ظرف های ناهار رو می‌شستم، چشمم به فرورفتگی ناشی از پایه‌ی تختم افتاد. دل‌مالش گرفتم. نه برای فرشم. نه

به این فکر کردم یک سال و نیم پایه‌ی تختم روی فرش بود و جاش هنوز باقی مونده و شاید هیچ وقت پاک نشه. پس چطور بعضی ها انقدر راحت اثری رو که ما روی دلشون، روحشون، زندگیشون گذاشتیم پاک می‌کنن و انگار نه انگار؟

هوم؟! 


* شاعر عنوان رو نتونستم پیدا کنم می‌سپارم به شما. 

  • ۴۷۸

این روزهام می گذره این دردا فروکش می کنن/ الانم خوبم چشام الکی شلوغش میکنن

  • ۲۲:۵۹

مثل دیوونه های احساساتی وقتی استوری و پست های دوستای پزشکم رو می بینم، می زنم زیر گریه و میرم بهشون التماس می کنم اول از همه مراقب خودشون باشناز تک تکشون قول می گیرم بعد از تموم شدن این بحران، همو ببینیم. یک نفرشون گفت: این بحران کی تموم میشه؟ بعد از اتمامش کی زنده است کی مرده؟ 

اون یکی دوستم پیام داده و از دندون شکسته و آبسه ناله می کنه. عکس دهانش رو دیدم و توصیه های لازم رو کردم و بهش گفتم اگه اوضاع آبسه ات بدتر شد برو فلان جا، دندونپزشک آنکال داره. میگه از دردش کلافه هم بشم از خونه بیرون نمیرم؛ اگه مریض بشم بمیرم، بچه ام بی مادر میشه و من دوباره اشکم سرازیر میشه و سعی می کنم آرومش کنم و می گم نهایتا اگه دندونت کشیدنی بشه جاشو با ایمپلنت پر می کنی.

بعد از سه هفته قرنطینه محض، برای کار اورژانسیِ یه مریض نوجوان رفتم و با ماسک ffp2 و عینک و شیلد محافظ و آستین یک بار مصرف کارش رو انجام دادم و گفتم بقیه اش بمونه واسه بعد از حل این وضع. پدرش گفت: کی؟ اول اردیبهشت؟ گفتم: معلوم نیست. به محض رسیدن تو خونه ماشین رو ضدعفونی کردم و لباس هام رو هم شستم. با این همه رعایت باز هم از دیروز از اعضای خانواده دوری می کنم و همش این سوال تو مغزم خاموش روشن میشه که اگر پرستار و پزشک بودم، اونقدر از خود گذشته بودم که برم سرکار؟ 

بعد موندم چطور یک سری هنوز جدی نگرفتن؟ چطور اون خانم می خواست بچه اش رو ببره کربلا و وقتی بهش اعتراض کردم گفت: خانم دکتر خدا اگه نخواد برگی از درخت نمی افته، شما فعلا دارو بنویس اگه دندونش درد گرفت بهش بدم! چطور هنوز تو خیابون ها مردی رو می بینم که دست هاش پر خریده و بچه اش رو به دنبالش می کشه و هیچ کدوم ماسک و دستکش ندارن. از طرفی کارگرهای روزمزد سر میدون ها هم دلم رو یه طور دیگه فشرده می کنن که نمی تونن بمونن توی خونه.

هر کار کنیم. هر چقدر حواسمون رو پرت کنیم به کتاب و فیلم و آشپزی و ویدئوکال های فامیلی. حال دلمون خوب نیست آقای خدا. استرس داریم. نمی دونیم چی میشه؟ کی تموم میشه؟ خدایا! التماست می کنم خودت تمومش کن.


*عنوان درد از سارن


  • ۴۸۶

حس تنهایی بدی دارم "حس یک آدم بدون بغل"

  • ۱۶:۴۱

نمیدونم از شدت فشار کاری یا استرس های دو سه هفته ی اخیره یا این پی ام اس کوفتی اینطور روانم رو به هم ریخته که انقدر احساس کوفتگی و خستگی و دلمردگی دارم

حتی اونقدری آستانه تحملم پایین اومده که با چندین نفر توی روزهای اخیر بحثم شده. قشنگ خودم متوجهم که حالم خوب نیست و تنها اوقاتی که حواسم پرته وقتیه که دستم توی دهان مردمه. شاید باید بالاخره خودم رو قانع کنم که دارو بخورم.

از طرفی فرصت و حوصله دیدن چهره ام رو توی آینه ندارم؛ ولی این چند روز هر بار که نگاهم به خودم افتاده، برق موهای سفیدی که نمیدونم کی راهشون رو با پررویی باز کردن بین موهام، چشمم رو زده. انقدر خسته بودم و استرس کشیدم که قیافه شادابم یادم رفته و اون دو سه نفری که با دیدنم جا خوردن که خوبی؟ واسم عجیبن که مگه من چمه؟

به خودم قول یه گریه از ته دل رو دادم. ولی الان نه. آخر شب


*عنوان بغض سی ساله از روزبه بمانی
  • ۲۷۹

پدرجانم

  • ۲۳:۳۸

چقدر بچه اول بودن سخته. چقدر قوی نشون دادن خودت جلوی بقیه سخته.

خدایا

خواهش میکنم کمکمون کن. خواهش میکنم.

خیلی خیلی محتاجم به دعاهاتون

  • ۱۷۹

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه...

  • ۱۷:۲۴

از یه جایی به بعد انقدر دستت واسه خودت رو میشه که دقیقا می دونی وقتی توی این حال و هوایی چی حالت رو خوب که نه ولی بهترمی کنه. واسه همینه که بقیه فکر می کنن تو خیلی خفنی که دو سانس پشت سر هم ورزش می کنی، ولی خودت می دونی که این حرکات از معدود چیزاییه که باعث میشه یکم فراموش کنی با آرامشت چه کردی. 

واسم ثابت شده که مازوخیسم درونم به شدت فعاله و واسه آروم کردن ذهن چموشم، باید بدنم رو خسته کنم. برم برای یکم تغییرات وسنگین تر کردن کارم، هوم؟! 


*عنوان ه.الف سایه

  • ۱۸۰
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۶ ۷ ۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan