به احتمال خیلی زیاد این پست یا موقته یا چند روز دیگه می بندمش.

  • ۱۷:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۵۵۷

بر میگردم تا ببینم کسی نیست، میبینم غم داره دنبالم میاد

  • ۰۱:۰۳

شاید گویاترین توصیف برای حال چند روز اخیرم این باشه: حس احتباس احساسات. 

نمی تونم احساسات نشون بدم. بی حس و حال و حوصله ام.

بعضی وقتا ته دلم رخت می شورن. نمی دونم برای چی. البته که اگه خوب فکر کنم می دونم برای چی. حداقل سه تا دلیل، نه نه پنج تا می تونم براش ردیف کنم.

بنده خدا طرف خیلی سعی کرد راهی برای صحبت با من پیدا کنه ولی واقعا حوصله نداشتم. با جملات یکی دو کلمه ای جواب می دادم و سرم رو بیشتر توی دهن بیمارا فرو می کردم. 

از طرفی پرحرفی های یکی از اعضای خانواده رفته روی مخم و ممکنه حرفی بزنم که نباید. 

عجیب تر اونکه منِ عشق شیرینی، دیروز تا به حال دستم فقط یک بار سمت جعبه شیرینی توی یخچال رفته. حس دلزدگی دارم ولی همینم حس نمی کنم.

عصر کمتر از یک ساعت خوابیدم و بعد با دندون درد بیدار شدم. دقت کردم و متوجه شدم فکم منقبضه و کل دندون های سمت راستم درد می کنن. ترسیدم. من هیچ وقت دندون قروچه نداشتم. سرم منگ بود. یکی انداختم بالا به همراه آبی که توی بطری آب کنار تختم بود. دستم سمت کرشمه نمی رفت ولی باید تمرین می کردم، کلاس داشتم.

استادم هم انگار بدتر از من از دنده چپش پاشده بود. ازم خواست تمرین ابوعطای دو جلسه قبل رو قبل از تکلیف این سری بزنم. تا نیمه ها خوب پیش رفتم و بعد دیگه نزدم: نمی تونم. وسط زدنم حرف می زنین، تمرکز ندارم! باشه برای جلسه بعد. بذارین درس های جدید رو بزنم.

زدم و از زیر چشم حواسم بود که استادم لبخند می زنه و سر تکون میده. تموم شد. دوباره تشویقم کرد ولی ذهن خسته من حواسش به اون تشرِ اول جلسه بود. باور نمی کرد و هی می گفت: جدی نمیگین. 

استاد نکات درس های جدید رو یادم داد و طبق خواهشم از کتاب "تار و ترانه" آهنگ جدیدی رو انتخاب و شروع به زدن "ساری گلین" کرد. چقدر جلوی خودم رو گرفته باشم که اشک نریزم موقع زدن استاد، خوبه؟! بغض کردم. متوجه شد. 

لبخند زدم. گفتم: در پسِ غمی که این آهنگ داشت واقعا به فکر مرگ افتادم. به این فکر که چقدر ما تصور داریم ازش دوریم در حالی که این روزا در نزدیک ترین حالت ممکن نسبت بهش قرار داریم. همیشه فکر می کردم حالا حالاها برای یادگیری موسیقی وقت دارم، ولی کرونا باعث شد به خودم بیام و بترسم.

دستپاچه گفت: می خواین تمرین نکنین این رو؟ نگران شدم، خودکشی نکنین؟!

زدم زیر خنده و خداحافظی کردم.



* عنوان دوباره مستی از خانوم هایده 


  • ۱۴۵

می بینم دلم میخواد، با یکی حرف بزنه.

  • ۲۰:۲۹

بچه ها جون به مناسبت ٥٠٠ تایی شدن اینجا و چون خیلی بی حوصله ام، یه فکر به ذهنم رسید.

دختر و پسر بیاین بامزه ترین، هوشمندانه ترین، رو مخ ترین و بی مزه ترین و به قول امروزی ها ترن آف ترین تیکه، متلک یا روشی که کسی تلاش کرده تا بهتون نخ بده یا مخ زنی کنه رو بگین.

از اون پست صندلی داغ طور توی فکرم که ما بلد نیستیم این روش ها رو و جنس مخالفمون بدتر بلد نیست.


مثلا یکی دیشب اومده دایرکت من میگه: سلام بانو! چهرتون به دخترهای کورد شبیهه، من هم کورد هستم ولی در بهمان شهر زندگی میکنم. 

(خب که چی؟!)

بگذریم که کارش بهتر از اون نفراتیه که میان دایرکت و میگن: سلام خوبی؟!

کاپ رومخ ترین متلک هم می رسه به زمانی که راهنمایی می رفتم و توی مسیر برگشت با دوست هام بودم. پسری رد شد و به منی که داشتم پوست لبم رو می کندم گفت: نخور لبتو تموم میشه!

یه گروه پسربچه دیگه هم پارسال وقتی که داشتم با هیجان راه می رفتم و با خواهرم حرف میزدم، از کنارمون رد شدن و یک نفرشون گفت: از دیشبمون واسش تعریف کن عشقم!!

(یعنی قیافه من دیدن داشت فقط.)

(..) بین این دو تا پرانتز یکی از روش های مخ زنی موفقی که یک بنده خدایی استفاده کرد برای اینجانب رو نوشته بودم، بعد دیدم دلم نمیخواد این خاطره رو دیگه برای کسی بگم،  پاکش کردم.


اگه باز خاطره یادم اومد اضافه می کنم توی کامنتا.


*عنوان مستی از خانوم هایده


  • ۵۵۱

انگار پاره تنم رو میخوان ازم بگیرن!

  • ۱۰:۵۲

یکی از دوستان استادم داره واسم سه تار جدیدی می سازه. بعد دیدم جا واسه دو تا ساز ندارم. اونقدرام پولدار نیستم که کلکسیون سه تار داشته باشم.

 ظهر یه تعارف به داداشم زدم که اگه بتونی تو دیوار بفروشیش، نصف پولش مال تو. الان اومد گفت مشتری پیدا کرده و عشرتم رو برد تا طرف ببینه. پشت سر هم داره وویس می گیره از ساز زدن مشتری با عشرت الملوک من...

باورتون نمیشه انگار دارن جونم رو می برن. چه غلطی کردم نمی تونم هم بگم پشیمون شدم.

 بعد بی شعورا میگن: مشکل از سه تارت نیستا، مشکل از خودت بوده! ببین چقد طرف خوب می زنه باهاش؟ :-/


+بیاین بارش فکری راه بندازین اسم واسه جدیده انتخاب کنم، یادم بره عشرتم نیست. اصلا شاید اسم جدیده رو هم عشرت الدوله بذارم؟ که بتونم عشرت صداش کنم باز. هوم؟ یا اصلا به روی خودم نیارم و جدیده رو هم عشرت الملوک صدا کنم؟ 

++ می دونم می خندین ولی بغض کردم اصلا. :-(

+++ من و عشرت در آخرین روزهای با هم بودنمان... 

  • ۵۹۹

یکی آشنا میاد به چشم من/ ولی از بخت بدم اونم غمه

  • ۱۱:۴۹

ننگ بر من که وقتی مادرجان شکوه گفت: فلانی ظاهرش رو خوب نشون میده، اگه بدونی تو دلش چه خبره.

جدی شدم و گفتم: مامان هر کس غم و غصه ای مخصوص به خودش رو داره و کسی از ته دلش باخبر نیست.

بعد وقتی داشتم سوییچ رو برمی داشتم تا به سفارش پدرجان برم کیک واسه امشب بخرم، نگاهم به چشم های مامان افتاد که پر از اشک نگاهم می کرد.

ننگ بر من که دوباره چشم هات رو تر کردم.



*عنوان مستی از خانوم هایده جانم

  • ۱۳۹

هر شب تجاوز به یک خاطره

  • ۰۰:۱۶

بلندی موهام به حدی رسیده بود که اگه پسر بودم، بهم میگفتن: همون پسره که موهاش بلنده؛ ولی الان که دخترم، بازم از نظر خانم ها، دختر مو کوتاهه بودم. این شد که تصمیم گرفتم باز هم کوتاهشون کنم تا دختر موکوتاهه ی واقعی باشم! 

  • ۶۳۱

می دونی؟ عیبی نداره اگه حالت خوش نیست!

  • ۲۰:۵۲

بعد از هر از دست دادنی، اون وقتی که حالت خوش نیست و دنبال یه طنابی برای بالا کشیدن خودت از این چاه وَیل. دقیقا زمانی که ناامید شدی اصلا طنابی باشه و دست هات رو به دیوارهای چاه می کشی و سعی می کنی جای پا پیدا کنی برای نجات. ذهنت به همه جا پرواز می کنه. اشک و خنده ات با همه. نه نه اشکی نمونده که بریزی.

 عقلت مدام می زنه توی سر دل که اگه یه خوبی ازش بگی، ده تا بدی برات ردیف می کنم، بشین سر جات!

پس دلت کز می کنه یه گوشه.

یه جورایی همزمان هم نشئه ای و هم خمار. نمی فهمی چی شد؟ روزها چطور شب شد؟ چی خوردی؟ خواهرت میاد میگه ساعت هفت شد و هنوز ناهار نخوردی که. چهار روز از هفته رو ورزش کردی. انقدر با عشرت سر کردی که انگشتات خم نمی شن. انقدر توی اتاقت موندی و فیلم دیدی که رسیدی به فصل آخر سریال. یک روز تمام سر و کله می زنی که فصل آخر رو بتونی ببینی و ساعت دوازده شب می فهمی که مشکل از km player ته. کتاب هات افتادن یه گوشه. پشت سر هم پست و توئیت می ذاری. دلت می خواد در مورد هر چیزی اظهار نظر کنی. شب ها دیر می خوابی و ظهر فردا بیدار می شی.

از طرفی این قرنطینه هم دست به یکی کنه و بیشتر تو رو ببره توی هپروت و کسالت. 

بعد یک دفعه به خودت بیای و بگی چند روز شد؟ بشمارم؟ نه نباید بشماری. امّا دلت تاب نمیاره. تقویم رو نگاه می کنی و با افسوس فکر می کنی: ... روز فقط؟! چقدر دیر می گذره.


  • ۲۲۶

به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی؟

  • ۲۰:۰۳

باید بنویسم تا راحت بشه مغزم؛ ولی دلم نمیخواد بنویسم. باید بنویسم که خانوم کاف مسیر صحبت رو جوری پیش برد که به طرز جالبی خودم بفهمم چرا توی این هچل افتادم. اینکه همدردی نکرد. نگفت چکار کن، فقط دلیل پرسید. وقتی گفتم: نمی دونم! با لبخند حرص درآرِ گوشه لبش گفت: می دونی.

 وقتی ناخودآگاه آسمون ریسمون بافتم برای فرار از جواب، دوباره برگشت سر نقطه اول و گفت: هوپ، جواب من رو ندادی، چرا؟! 

بعد در ادامه جلسات نه چندان مرتب قبلی، به لایه های شخصیتم نفوذ کرد. نطق من باز شد و رسید به پنج سال پیش. رسید به قبل از نود و چهار. اونجایی که مغز معیوبم فکر می کنه همه چیز گل و بلبل بود و بعد از اون بوده که زندگیم عوض شد. رسیدیم به اونجایی که چیزی در من شکست و درسته ناجوانمردانه بود ولی چقدر خوب بود که شکست و من یک کم هم که شده، تغییر کردم. پخته تر شدم ولی باز هم مغزم توی دو سال گذشته داشت تلاش می کرد برای رسیدن به قبل. به اون گذشته آرمانی توخالی و پوچ... .

من این هوپ جدید رو، این امید دردناکِ تهِ دلش رو خیلی دوست دارم. هرچند فقط لبخند روی لبش باشه و توی دلش پر باشه از غصه.


+ من خوبم رفقا. فقط این رو نوشتم که اگه ذره ای خواست پام بلغزه، برگردم بخونم و از هوپ درونم خجالت بکشم. به امید اینکه دوم آذر هزار و چهارصد بیام بخونمش و به خودم افتخار کنم. همین...


*عنوان از شیخ اجل


  • ۱۴۶

باز دلم مثل همیشه خالیه/ باز دلم گریه تنهایی می خواد

  • ۰۰:۴۰

نزدیکانم میدونن من عشق حلوا هستم.

اوایل قرنطینه که بیکار بودم در کنار کیک پزی هام، دو هفته یه بار حلوا می پختم و هر بار بهتر از دفعه قبل. تا اینکه یکی از عزیزانم فوت شد و شب اول که حال همه بد بود رفتم توی آشپزخونه شون و حلوا درست کردم. بدک نشد.

بعد فهمیدم رسمه کسی که شب اول حلوا درست کرد، حداقل تا سه شب حلوا رو بپزه. شب دوم خیلی بهتر و شب سوم عالی شد. می دیدم سر سفره مردهای فامیل یکی یک بشقاب حلوا رو ایکی ثانیه میخورن. ولی انگار از همون شب دیگه دلم نخواست حلوا بپزم. خوراکی محبوبم با خاطره بد همراه شده بود. شب های بعدی به خونه فامیل نرفتم تا هم تنهایی عزاداری کنم و هم مجبور نشم مسئولیت حلوا رو قبول کنم!

الان ٥ ماه گذشته و فقط یک بار دیگه درست کردم و افتضاح ترین حلوای عمرم شد انقدر که بدمزه بود! کاش شب اول به فکر تو چش و چال کردن هنر حلواپزیم به فامیل نبودم، تا اینطور دسر موردعلاقه ام وارد لیست خاطرات آزاردهنده نشه. درست مثل وقتی که با کسی کلی خاطره سازی می کنی، کلی کافه رو زیر پا میذاری، نقطه نقطه شهر رو می گردی و وقتی نمی تونی ادامه بدی، تک تک این مکان ها میشه برات مثل یه آینه دق...


*عنوان مستی از خانوم هایده جانم


  • ۱۴۵

قالت دلبر که جان فرسود از او:

  • ۱۲:۴۸
- چطوری؟
+ (چون به تو حاصلی ندارد، غم روزگار گفتن): عالی ام، تو چطوری؟!



 * از وقتی این توئیت رو خوندم، مصرع مذکور شده کِرم گوشم.
** باید تنبلی رو کنار بذارم و هوپ و بیماران رو بنویسم، ١٤ تا خاطره منتظر نوشتن هستن!
  • ۱۴۸
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶ ۷ ۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan