بازم خداروشکر که الحمدالله، وگرنه والا به خدا!

  • ۱۳:۵۰

+ یعنی فقط دختری به اسم هوپ، می تونه خسته و کوفته و از  شهر محل کارش نرسیده با خواهرش بره بازار با هدف خرید مانتوی مشکی بلند که در محل طرحش توی چشم نباشه بین اون همه زن مذهبی چادری که به طور کامل صورتشون رو با چادر می پوشونن، ولی وقتی تقریبا بیهوش و آش و لاش می رسه خونه، توی پاکت خریدش مانتوی سِدری فوق بلند چشمک بزنه!


++ ساکنین کلان شهرها! انقدر غر نزین که شهرتون شلوغ و آلوده است، برین خدا رو شکر کنین. جایی که من رو فرستادن نه تنها چراغ راهنما نداره بلکه از یک تا چهار بعد از ظهر و از غروب تا طلوع آفتاب، پرنده توی شهر پر نمی زنه! یعنی ساعت ٦ بعدازظهر بری وسط خیابون وایسی بعد از یک ربع، شاااید یک ماشین از کنارت رد بشه و با افسوس واست سر تکون بده!


+++  فکرشو بکن کلی صبر کنی که بعد از اون مُهر دل خوش کُنک اینترنی که فقط به درد غذا گرفتن از بیمارستان می خورد ولاغیر، مهر اصلیت رو بگیری تا تَق بزنی توی نسخه های مردم، بعد تا آماده میشه می بینی که نقطه های هوپ اصلا معلوم نیست و توی ذوقت بخوره! فرستادم از اول بسازن.


++++ آهان من یک چیزی با خداجانم بگم ولی شما گوش هاتون رو بگیرین: خداجونم؟! عزیزززم! درسته من گفتم از سبیل خوشم میاد ولی دلیل نمیشه هر چی بیمار میاد واسم، مردهای گنده ی سبیل راننده کامیونی با بوی فوق سیگاری باشن ها! جانم خدا؟ شما خدایی و من بنده ات و باید هر کاری می کنی بگم چشم؟ چشم...

  • ۶۹۶

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی، من به اندازه زیبایی تو غمگینم

  • ۱۷:۴۲

واسه تاکسی دست تکون داد. تاکسی ایستاد. با خوش رویی با راننده سلام و احوال پرسی کرد. به خودم گفتم: یا با راننده آشناست یا رسم مردم شهر اینطوریه! نکنه منم باید احوال پرسی میکردم با راننده؟! زشت نبود فقط نشستم توی ماشین و گفتم اداره بیمه؟

-سلام! حال شما خوبه؟! خسته نباشین.

با من بود مثل اینکه: سلام، ممنون.

موتورش روشن شد. خیلی وقت ها منتظر جواب من هم نمی موند: مامان ها باید برن خرید، نه؟ به شوهرم گفتم برو فلان چیز رو بخر، بعد دیدم نمی تونه گفتم خودم میرم.

نگاهش کردم. با ذوق و شوق حرف میزد. 

-شما هم مادر خونه ای؟ 

-نه! 

لبخند زد و با هیجان گفت: من مادر خونه ام. تازه هشت ماهه ازدواج کردم. شوهرم چهار تا بچه از زن قبلیش داره. بیچاره زنش ٤٢ ساله اش بود که رفت زیر خاک.

این بار با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. سی و پنج شیش ساله میزد. ابروهاش مرتب و تمیز بود. دندون های جلویی اش هم تمیز و سفید بودن، هرچند یکی دو تا از خلفی ها رو کشیده بود و موقع خندیدن توی ذوق میزد. مثل بچه ها معصوم و شاد بود.

-شما چند تا بچه این؟

-اممم سه تا!

-آخی... بچه هاش مثل پروانه دورم می گردن. خیلی دوستم دارن. 

حس کردم زشته انقدر ساکتم: خب بهشون محبت می کنین و جای مادرشون رو گرفتین.

سرش رو تکون داد: دانشجویی؟ 

مختصر جواب دادم: نه، کار می کنم اینجا. 

-آها! منم توی بافندگی کار می کردم. حقوقم رو ندادن. چند سال کار کرده بودم. ده سال هم سختی کار هم گرفتم و الان بازنشسته شدم.

در حین اینکه زن حرف می زد و حواسم بود که راننده به کدوم سمت می پیچه تا بعدا خودم مسیرها رو یاد بگیرم، به این فکر می کردم که این زن واسه همه انقدر راحت سفره ی دلش رو باز می کنه؟! درسته که شخصیت زیاد از حد صاف و ساده ای داره، ولی چقدر از وضعیت الانش راضیه و چقدر احساس خوشبختی می کنه. به خودم نگاه کردم. منِ خانم دکترِ تازه مشغول به کار شده توی شهر غریب، چقدر حس خوشبختی دارم؟


+ روبه رو شدن پشت سر هم با سوسک، مارمولک، هزارپا و بچه اش، حتی اگه همشون مرده باشن، واقعا از توان من خارج بود. با کلی جیغ زدن و مور مور شدن تمام اعضا و جوارحم، حمام رو تمیز کردم! دووم بیار هوپ، دو روزش گذشت!


*عنوان از حمید مصدق
  • ۹۲۲

یه روزی استقلالی بودیم، الان می خوایم استقلال پیدا کنیم!

  • ۱۲:۱۲

همین الان که ظهر نشده هلاک شدم از خستگی و هر لحظه یادم میوفته ناخن گیر برنداشتم، نخ و سوزن برنداشتم، دمپایی یادم رفت و باز هم کلی وسیله وسط اتاقم هست که جا واسشون ندارم؛ مادرجان شکوهم هم ازون ور میگه: بنویس توی برگه زردچوبه، آویشن، فلفل، عدس، سویا، امم بده بقیه اش رو خودم بنویسم، بابات رو بفرستم بره بخره. برو از تو کابینت یه دونه پریل مونده برش دار. دستکش هات یادت نره بعد نگی دست هام بوی پیاز گرفت! 

درست همین الان، به این فکر افتادم بیچاره دخترایی که میخوان برن خونه ی بخت! جهیزیه خریدن و از قلم ننداختن تک تک ملزومات چقدر پروسه ی سخت و حوصله سر بریه...


+ پدرجانم دیشب یک قابلمه و یک ماهی تابه ی کوچیک یک نفره واسم خریدن. رنگ ماهی تابه به طرز خیلی خوشگلی آبیِ پررنگه. با ذوق نشونم میدن و میگن: " چون استقلالی بودی واست این رنگی گرفتم! " درسته از سال های فوتبالی بودنم خیلی گذشته ولی میشه واسه چنین پدری نمُرد؟! 

  • ۷۴۵

آرزو کن واسه فردا، اگه امروزِتو چیدن/ آرزوهاتو بغل کن، آرزوهات همه چیتَن.

  • ۲۲:۴۷

چَمدونم وسط اتاقمه. کمد لباسام رو هم خالی کردم وسط اتاق. آهنگ های آلبوم جدید قمیشی پشت سر هم دارن پخش میشن. دامنِ مشکیِ کوتاهِ چین چین رو جلوی چشمام میگیرم. آه می کشم. می فرستمش ته کمد. کنار بقیه ی لباس ها. چی فکر می کردم و چی شد؟ دو سال پیش تصورش رو هم نمی کردم بعد از پایان درسم، در این نقطه باشم. ناشُکری نمی کنم، ولی به این اطمینان قلبی رسیدم که آدم از فردای خودش اصلا خبر نداره. مسیر سرنوشت چقدر راحت عوض  میشه. قمیشی می خونه و زَخمه به دل من میزنه. می خونه و اشک های من سرازیر می شن. می خونه و ...

آرزو از سیاوش قمیشی

+ روز سختی در پیش دارم. خیلی سخت. انرژی های مثبت تون رو از دور خواهانم...

  • ۲۵۵

ترس از آن دارم پس از زمستان، بهاری نباشه. دیگه سرسبزی گل اناری نباشه...

  • ۱۳:۰۶

 به بیمار گفتم عکس دندونت رو ببینم. طفره می رفت. توی گروه، همکاران گفته بودن "خیلی خودتون رو درگیر نکنین، بکشین بره. شما نکشی، میره پیش یکی دیگه میکشه. " نفهمیدم رضایت نامه گرفتم ازش یا نه. به سمت ست اکس ( وسایل کشیدن) گوشه ی اتاق بزرگ رفتم. نمی دونم به سر حافظه ام چه بلایی اومده بود، ولی یادم نبود باید چکار کنم! شاید هم استرس داشتم. اگه ریشه بشکنه و خارج نشه چی؟ خودم رو آروم کردم: "با فرز دورش رو می تراشی و دوباره تلاش می کنی، نترس! " نگاه می کردم به سرنگ ها. هی فکر کردم سرنگ تزریق ما که این شکلی نبود. یعنی انقدر اینجا محرومه؟! تصمیم گرفتم با همون سرنگ شستشو، تزریق بکنم. بیمار همکاری نمی کرد. هی لیز می خورد از یونیت. هی حرف می زد. همراهانش هم اطراف یونیت ایستاده بودن و کنار نمی رفتن. من هم بر خلاف همیشه رودربایستی داشتم با همراهان و هیچی بهشون نمی گفتم. نشد تزریق کنم. دوباره گوشه ی اتاق ایستادم و فکر کردم: " چرا انقدر کند پیش میره؟! چطور من هنوز نتونستم بی حسی رو تزریق کنم؟ زمان کارکرد ام که با این سرعت کار کردن پر نمیشه! " 

بالاخره کشیدم دندونش رو. دندون ٦ پایین سمت راست بود، یا همون آسیاب اول. لعنتی هنوز همراهانش ایستاده بودن و کنار نمی رفتن. به قد رشید بیمار که الان ایستاده بود رو به روم نگاه کردم و چند دقیقه ای از کارهایی که بعد از کشیدن دندونش باید انجام بده و کارهایی که نباید انجام بده حرف زدم. دقیق و مو به مو! هی گاز خونی توی دهانش رو برمیداشت و دوباره می گذاشت سرجاش. یکی از همراهان که اون عقب ایستاده بود، با لبخند عجیبی نگاهم می کرد. احتمالا توی ذهنش می گفت: " عجب خانم دکتر دقیقی! " خدا رحمم کرد راحت انجام دادم کارش رو. وگرنه کی می تونست دست تنها از پس این همه همراه بربیاد؟!

صبح که بیدار شدم، اول از همه یک نفس عمیق کشیدم و خدا رو شکر کردم. چقدر واقعی بود همه چیز. چقدر طرح نزدیکه. چقدر وقتی هنوز وارد یک چالش نشدی و بیرونش هستی، هیجان زده ای. تا جایی که خوابش رو می بینی. یعنی کجا میوفتم؟ یعنی مردمش چجوری ان؟ یعنی شبکه تا چه حد همکاری می کنه و پشتمه؟ یعنی هر روز خسته و کوفته میرسم پانسیون، کی غذا بپزه واسم؟! خودم؟! :-/


* عنوان از محسن اقبال پور

  • ۸۹۳
۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan