چالش ٩ لبخند این سال عجیب

  • ۱۴:۳۳

اگه می خواستم برعکس این چالش ٩ لبخند ٩٩ی رو اجرا کنم، مطمئنم می رفت بالای بیست مورد ولی واسه یادآوری این ٩ تا لبخند خیلی به مخم فشار آوردم، شما رو هم دعوت می کنم توی چالش شارمین شرکت کنین:


١- تمام اوقاتی که توی قرنطینه اوایل سال کیک درست می کردم و خوشمزه می شد.


٢- سیزده به در بالای پشت بوم و دست تکون دادن واسه مردمی که تو کوچه های دیگه و رو پشت بومشون بودن.


٣- اون دو باری که شک داشتم کرونا دارم و نداشتم. در کل زنده موندن خودم و عزیزان و دوستانم یکی از لبخندهای بزرگم بود. دعایی که سال تحویل ٩٩ گفتم این بود: کاش امسال داغ نبینیم که البته دیدیم ولی خب انتظار اون داغ رو داشتیم. 

(البته واسه نوشتن این بند شک داشتم، چون واقعا نمی دونم تا آخر امسال هم زنده بمونم یا نه!) 


٤- وقتی که به سرم زد و از مسیری رفتم که بتونم از آموزشگاه موسیقی در مورد چند و چون کلاس هاشون بپرسم و بعد شور و شوقی که در وجودم افتاد و غیر از درس هفته قبل که واقعا سخته برام و اشکم رو درآورده، در باقی اوقات مایه ی آرامش نیمه دوم امسال بوده برام.


٥- وقتی بعد از ٦-٧ ماه شوشو نی نی رو دیدم و تونستم کادوی تولد چند ماه قبلش رو بهش بدم و با ذوق گفت دفعه بعدی چی واسم میگیری؟


٦- تمام لحظاتی که به بچه ها برچسب موتور یا باب اسفنجی می دادم و خوششون میومد چون انتظارشو نداشتن.


٧- وقتی بالاخره لینک واکسن دندونپزشک ها برام باز شد و تونستم ثبت نام کنم و منتظر باشم که تموم شه این وضع.


٨- تمام لحظات کل کل با استادم، واقعا از ته دل خندیدم. 


٩- این مورد هم تکراریه ولی تمام اوقاتی که بیمارهام خوشحال و راضی و سپاسگزار بودن هم، لبخند بر لب شدم.



+ پارسال، ٥ مورد از ٨ تا، مربوط به سفر و بیرون رفتن و گشت و گذار بوده و الان ٦ مورد از ٩ تا یه جورایی مرتبط با این ویروس مزخرفن. کی فکرشو می کرد تا آخر امسال و شاید سال دیگه هنوز باشه و زندگیمون رو زیر و رو کنه؟!

  • ۱۷۰

بر میگردم تا ببینم کسی نیست، میبینم غم داره دنبالم میاد

  • ۰۱:۰۳

شاید گویاترین توصیف برای حال چند روز اخیرم این باشه: حس احتباس احساسات. 

نمی تونم احساسات نشون بدم. بی حس و حال و حوصله ام.

بعضی وقتا ته دلم رخت می شورن. نمی دونم برای چی. البته که اگه خوب فکر کنم می دونم برای چی. حداقل سه تا دلیل، نه نه پنج تا می تونم براش ردیف کنم.

بنده خدا طرف خیلی سعی کرد راهی برای صحبت با من پیدا کنه ولی واقعا حوصله نداشتم. با جملات یکی دو کلمه ای جواب می دادم و سرم رو بیشتر توی دهن بیمارا فرو می کردم. 

از طرفی پرحرفی های یکی از اعضای خانواده رفته روی مخم و ممکنه حرفی بزنم که نباید. 

عجیب تر اونکه منِ عشق شیرینی، دیروز تا به حال دستم فقط یک بار سمت جعبه شیرینی توی یخچال رفته. حس دلزدگی دارم ولی همینم حس نمی کنم.

عصر کمتر از یک ساعت خوابیدم و بعد با دندون درد بیدار شدم. دقت کردم و متوجه شدم فکم منقبضه و کل دندون های سمت راستم درد می کنن. ترسیدم. من هیچ وقت دندون قروچه نداشتم. سرم منگ بود. یکی انداختم بالا به همراه آبی که توی بطری آب کنار تختم بود. دستم سمت کرشمه نمی رفت ولی باید تمرین می کردم، کلاس داشتم.

استادم هم انگار بدتر از من از دنده چپش پاشده بود. ازم خواست تمرین ابوعطای دو جلسه قبل رو قبل از تکلیف این سری بزنم. تا نیمه ها خوب پیش رفتم و بعد دیگه نزدم: نمی تونم. وسط زدنم حرف می زنین، تمرکز ندارم! باشه برای جلسه بعد. بذارین درس های جدید رو بزنم.

زدم و از زیر چشم حواسم بود که استادم لبخند می زنه و سر تکون میده. تموم شد. دوباره تشویقم کرد ولی ذهن خسته من حواسش به اون تشرِ اول جلسه بود. باور نمی کرد و هی می گفت: جدی نمیگین. 

استاد نکات درس های جدید رو یادم داد و طبق خواهشم از کتاب "تار و ترانه" آهنگ جدیدی رو انتخاب و شروع به زدن "ساری گلین" کرد. چقدر جلوی خودم رو گرفته باشم که اشک نریزم موقع زدن استاد، خوبه؟! بغض کردم. متوجه شد. 

لبخند زدم. گفتم: در پسِ غمی که این آهنگ داشت واقعا به فکر مرگ افتادم. به این فکر که چقدر ما تصور داریم ازش دوریم در حالی که این روزا در نزدیک ترین حالت ممکن نسبت بهش قرار داریم. همیشه فکر می کردم حالا حالاها برای یادگیری موسیقی وقت دارم، ولی کرونا باعث شد به خودم بیام و بترسم.

دستپاچه گفت: می خواین تمرین نکنین این رو؟ نگران شدم، خودکشی نکنین؟!

زدم زیر خنده و خداحافظی کردم.



* عنوان دوباره مستی از خانوم هایده 


  • ۱۴۵

عاشقم، اصلا به تو چه؟ دور ما دیوار بچینین!

  • ۱۲:۲۸

اعتراف می کنم دور نیست لحظه ای که از شدت علاقه ام به سه تارم، قلبم رو از سینه بکشم بیرون و تقدیمش کنم. 

عاشق نوای می بِمُل، سی بمل و لا کُرُنِ دستگاه شورم. عاشق ها!



*عنوان همدست از معین زد

  • ۱۶۴

من دلم بارونو خواست

  • ۱۰:۰۲

خواب دیدم پیاده توی کوچه ای که چند تا با کوچه مون فاصله داره، هستم و بارون شدید میاد ولی من عجله نمی کنم برای رسیدن به خونه. 

اول دست هام رو زیر بارون گرفتم و بعد نشستم کف خیس کوچه و عجیب بود چرا که اونقدری که بارون شدت داشت، من خیس نمی شدم. یعنی فقط اندازه یه نم بارون زدن مانتوم خیس شده بود. 

جالبه توی خواب دو نفری که حس می کردم آشنا هستن نگاهم می کردن، ولی توجهی به تعجبشون نداشتم. ماسک هم نزده بودم که نگران خیس شدنش باشم.

بعد چشمم افتاد به پاهام که کف آسفالت کوچه پهن بود؛ همون کفشی رو پوشیده بودم که انگشت شستم رو می زنه، ولی الان هیچ دردی حس نمی کردم. 

خوشحال بودم که بالاخره واسم راحت شدن. 


نمی دونم چرا ولی از مرور لحظات این خواب، لبخند بر لب میشم. :-)



*عنوان بارون از شادمهر


  • ۱۵۵

باید حواسم به گلدون های کنج اتاقم باشه...

  • ۲۳:۰۰

می گفت* طرف به دلیل سبقه ی فقری که داشته، تمام آرزوش این بوده که دو تا خونه داشته باشه و به هر کی می رسیده حرف خونه داشتن رو پیش می کشیده؛ کلی واسه این هدف تلاش کرده و بالاخره تونسته با کار کردن بی وقفه، یه خونه نقلی بگیره. چند سال بعد که اون شخص رو دیده و از حال و احوالش سوال کرده، فهمیده که روزهای کاریش رو فشرده کرده در ده روز در ماه و الان میگه من اون روزها هدف و آرزو رو با هم قاطی و زندگی اصیل رو فراموش کرده بودم. الان دارم توی بیست روز دیگه ماه تلاش می کنم که معنای زندگی رو پیدا کنم. پیاده روی کنم. ورزش کنم. با کسی که دوستش دارم باشم. رژیم غذایی سالم دنبال کنم و از لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم و البته این لذت بیست روزه رو اون پشتوانه ده روز کار فشرده داره تامین می کنه.

بعد من به خودم نگاه کردم. سعی کردم این نگاه عمیق باشه. یادم اومد شنبه با حال بد بیدار شدم چون قرار بود هر روز این هفته و هفته بعدش رو شیفت باشم. حالم به اندازه مرگ بد بود! 

بعد هر جوری بود رفتم سرکار و خوب و بد گذشت. رسید به سه شنبه و باز هم اون روز به سختی رفتم سرکار ولی با عشق کار کردم و فیدبک های مثبتی دریافت کردم از بیمارهام و لذتش به جونم نشست. تعجب کرده بودم که چرا دوست ندارم برم سرکار، وقتی انقدر کارم رو دوست دارم و با عشق مریض می بینم و الان که چند ساعته شیفت آخر هفته ام تموم شده هنوز دارم به جواب این سوال فکر می کنم.

آیا الان کار من شده تمام زندگی من؟ صادقانه بخوام بگم تمام که نه ولی بله بخش اصلی زندگی من شده و استرس و خستگی کارم روی زندگیم خیلی تاثیر داره. وقتی فشار و حجم کارم زیاد میشه، برای مدتی حس بدی پیدا می کنم و بعد از مدتی سازگار میشم با این استرس ولی حس بده هستش هنوز! 

این روزها مدام دارم فکر می کنم که هدفم از کار کردن چیه؟ مسلما تامین مالی و استقلال و رشد شخصیتی که هست ولی حس می کنم اون آرزوی مالی که برای خودم قرار دادم و دارم براش تلاش می کنم ( به قول مامانم جون می کنم!) خیلی خیلی دوره و روز به روز دورتر میشه و این دلسردم می کنه. 

پس این نباید آرزو، بلکه باید هدفم باشه که برای رسیدن بهش تلاش کنم و مسیر رسیدن به آرزوهام رو جدا کنم. 

باید تا جایی که می تونم از زندگیم لذت ببرم و حسش کنم. وقتی می گم لذت از زندگی، در کنار تمام تلاش هایی که دارم برای بهره مند شدن از عمرم می کنم که صادقانه پول نقش مهمی در کسب این لذت ها داره؛ یه تصویر کنج ذهنم خاموش روشن می شه که الان می دونم اسمش چیه: آرزو.

آرزوی داشتن یه رابطه امن و سالم عاشقانه، 

آرزوی مستقل شدن از خانواده به همراه اون شخص،

آرزوی مادر شدن،

آرزوی زندگی کردن،

آرزوی خوشبختی ساده هر چند الان هم ته دلم رو منصفانه بگردم پره از این لحظات که من راحت از کنارشون گذشتم.

 باید روی خودم کار کنم که اهدافم مانع رسیدن به آرزوهام و داشتن زندگی اصیل نشن. باید حواسم بیشتر به گذر لحظات خوشبختی ناب کنار خانوادم باشه.

باید حواسم به رشد گلدون های کنج اتاقم باشه...



*فرزین رنجبر در پادکست رواق


  • ۳۱۴

هر شب تجاوز به یک خاطره

  • ۰۰:۱۶

بلندی موهام به حدی رسیده بود که اگه پسر بودم، بهم میگفتن: همون پسره که موهاش بلنده؛ ولی الان که دخترم، بازم از نظر خانم ها، دختر مو کوتاهه بودم. این شد که تصمیم گرفتم باز هم کوتاهشون کنم تا دختر موکوتاهه ی واقعی باشم! 

  • ۶۳۲

به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی؟

  • ۲۰:۰۳

باید بنویسم تا راحت بشه مغزم؛ ولی دلم نمیخواد بنویسم. باید بنویسم که خانوم کاف مسیر صحبت رو جوری پیش برد که به طرز جالبی خودم بفهمم چرا توی این هچل افتادم. اینکه همدردی نکرد. نگفت چکار کن، فقط دلیل پرسید. وقتی گفتم: نمی دونم! با لبخند حرص درآرِ گوشه لبش گفت: می دونی.

 وقتی ناخودآگاه آسمون ریسمون بافتم برای فرار از جواب، دوباره برگشت سر نقطه اول و گفت: هوپ، جواب من رو ندادی، چرا؟! 

بعد در ادامه جلسات نه چندان مرتب قبلی، به لایه های شخصیتم نفوذ کرد. نطق من باز شد و رسید به پنج سال پیش. رسید به قبل از نود و چهار. اونجایی که مغز معیوبم فکر می کنه همه چیز گل و بلبل بود و بعد از اون بوده که زندگیم عوض شد. رسیدیم به اونجایی که چیزی در من شکست و درسته ناجوانمردانه بود ولی چقدر خوب بود که شکست و من یک کم هم که شده، تغییر کردم. پخته تر شدم ولی باز هم مغزم توی دو سال گذشته داشت تلاش می کرد برای رسیدن به قبل. به اون گذشته آرمانی توخالی و پوچ... .

من این هوپ جدید رو، این امید دردناکِ تهِ دلش رو خیلی دوست دارم. هرچند فقط لبخند روی لبش باشه و توی دلش پر باشه از غصه.


+ من خوبم رفقا. فقط این رو نوشتم که اگه ذره ای خواست پام بلغزه، برگردم بخونم و از هوپ درونم خجالت بکشم. به امید اینکه دوم آذر هزار و چهارصد بیام بخونمش و به خودم افتخار کنم. همین...


*عنوان از شیخ اجل


  • ۱۴۷

واسه تولدم برام بغل بخر...

  • ۱۲:۵۳

بی خیال اعصاب خردی و دوندگی های زیاد برای پولت که بعد از یک سال هنوز بهت ندادن و به قول عمه وقتی بالاخره شکایتت مثمر ثمر شد و پولت رو از حلقومشون بیرون کشیدی، انقدر گرون تر شده همه چیز که باهاش یه پیتزا می تونی بخری فقط؛ بی خیال دعوا و قهر و جر و بحثی که باهاش داشتی؛ بی خیال لابراتوار خنگ که اول پُست بیمارِ رودربایستی دارِت رو بعد از یک ماه اشتباهی فرستاد و الان فهمیدی روکش رو هم بعد از این همه وقت گم کردن و تو باید دوباره با هزار خجالت از طرف قالبگیری کنی؛ بی خیال همه، بی خیال همه... مگه چقدر ظرفیت برای حرص خوردن داری؟! 

یادت بیار وقتی استادت برای بار nام توی جلسه رفع اشکال گفت: مضرابت هنوز درست نیست! و تو ناامید شدی و ٣٠ ساعت ساز نزدی، جوری که خواهرت متعجب شد و گفت: خوبی؟! چرا نمیزنی و مخ ما رو باز تو فرغون نمیریزی؟ 

گفتی: خسته شدم که مضرابم درست نمیشه. نمی تونم. :-(

بعد انگار به خودت اومدی. چرا نتونی؟ استاد گفت که یکی از شاگرداش بعد از یک سال مضرابش درست شده. ساعت یازده شب شروع کردی به تمرین دوباره. عشرت رو زدی زیر بغل و سعی کردی دستت رو همونطوری که استادت میگه به صفحه ی چوبیش بچسبونی. رفتی اول اول کتاب. سراغ درس یک. نگاهت به مچ دستت بود. هی میگفتی به خودت: به جهنم که اشتباه بزنی نوت ها رو، به مچ دستت نگاه کن. انقدر زدی و حواست به جای پرده ها به دست راستت بود که حس کردی بالاخره شد. 

دستت درد میکرد آمّااا استاد تایید کرد که عالی شده مضراب و درس های جدید رو داد و گفت تا هفته بعد تمرین کن. اعتماد به نفست زیاد شده بود. فردای اون روز پیام دادی: استاد من درس رو کامل یاد گرفتم، میشه فردا جلسه بعدی باشه؟! 

بله به جای غر زدن به این فکر کن که کلاس آنلاین چنین خوبی رو داره و می تونی زودتر از موعد کلاس بعدی رو داشته باشی. بعد جوری بزنی که استاد با شگفتی بگه: چیکار کردی تو این دو روز؟ اون از مضرابت این از آماده کردن درست به این زودی؟!

نکته های جدید رو درس بده و بگه فلان درس رو قبل اینکه من بزنم، خودت بزن ببینم. یکم وقت بخوای و بزنی و وقتی سرت رو بالا بیاری از قیافه متعجبش خنده ات بگیره: به طرز لج درآری درست زدی! میخوای من درس ندم دیگه تا آخر کتاب خودت بری؟ 

بعد کیلو کیلو قند باشه که توی دلت آب کنن و بگی: استاد وقتی از همه ی استرس ها و اعصاب خردکنی ها و غم ها، پناه ببری به نوای ساز، اینطور میشه!

هنوز اول راهم. خیلی جای کار دارم تا بشم مثل اون خانم دکتر متخصصی که آریانه واسم کلیپش رو فرستاد و چقدر قشنگ و لطیف تار میزد و میخوند، ولی درگوشی بگم بهتون: ته دلم یه جوونه امید زده! عجب کادوی تولدی به خودم دادم امسال...


* عنوان  واسه تولدم از سارن 


  • ۱۵۳

دلخوشی ها

  • ۱۵:۲۸

به غیر از کارم که واقعا نمیتونم مجازیش کنم و از راه دور عصب کشی و ترمیم و قالبگیری کنم و باید حتما سرم توی حلق مردمی که "احتمالا" ناقل هستن، باشه. عمده ی فعالیت هام رو مجازی و آنلاین کردم. ورزش، خرید، مشاوره، دیدن و صحبت کردن با دوست هام، کلاس ساز قشنگم و ... . 

خو کردم به این وضعیت. تنها مسئله ای که شاکیم می کنه اینه که تایم کلاس یا مشاوره آنلاین خیلی معطلی می تونه ایجاد کنه، مرتب از ساعتی به ساعت دیگه منتقل میشه و برای منی که تند تند کارهام رو انجام میدم تا برسم بهشون و یک دفعه دقیقه نود می بینم طرف یا آنلاین نشد یا شد و پیام داده که فرد قبل از من دیر کرده و تایمِ کلی بهم خورده و به دو ساعت یا روز دیگه منتقل میشه، کمی اعصاب خردکنه. 

یا مثلا فکر میکنم طبق معمول قراره با تاخیر کلاس رفع اشکال شروع بشه؛ پس واسه خودم نشستم یه گوشه، یهو استاد تماس تصویری میگیره و من فقط می تونم سریع یه چی بندازم رو سرم و جواب بدم! ولی بین خودمون باشه خیلی خیلی حال دارم می کنم با یادگیری ابتدایی موسیقی. لپ آبان نازارم رو از همین جا می بوسم که بهم پیشنهاد کرد نواختن یه ساز رو شروع کنم و الان هر بار که عشرت الملوک ( سه تارم!) رو بغل می کنم، قلبم مالامال میشه از شادی.

وارانِ گیانم دعوتم کرده بود برای نوشتن از دلخوشی های این روزهام. همه این هایی که گفتم دلخوشکنک های این روزهای من هستن. واقعا یادم رفته که قبلا توی ایام عادی چه دلخوشی هایی داشتم و چطور روزهام رو شب می کردم. 



  • ۳۸۶

هوپ.وار باشیم به رفتن این سرتقِ نابکار

  • ۱۳:۱۲

امید را از من بیاموزید که با وجود اینکه در حال حاضر بدین شکل ( به انضمام عینک و شیلدِ محافظ) ، بالای سر بیمار می رویم: 


در برابر اصرار خانواده که: بگو چی نیاز داری برای تولدت؟

این عکس را نشان داده و گفتم: ازینا ازینا!



+ ^_^

  • ۵۰۸
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۸ ۹ ۱۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan