ز گهواره تا گور چالش بجوی

  • ۱۲:۵۴

دنیای ما آدما دنیای عجیبیه. وارد هر سطح جدیدی از زندگی که میشیم، بعد از مدتی با استرس و سختی هاش اُخت می گیریم و شرایط برامون عادی میشه و دچار روزمرگی میشیم. 

مثلا دو نفری که ازدواج می کنن، از روز اول دچار چالشن. اینکه چطور با هم برخورد کنن، چطور با خانواده های هم سر کنن، چطور زندگی کنن که قابل تحمل باشن برای هم! تضمینی نیست که وقتی توی دوره دوستی یا نامزدی خوبن، عقد که کردن هم شرایط همون باشه و حتی زندگی زیر یه سقف کاملا متفاوته با دوران عقد و تا پنج سال اول اگر بتونن با هم سر کنن، دیگه میشه گفت زندگیشون استیبل شد و حالا می تونن چالش بچه دار شدن رو وارد کنن و استرس جدیدی رو متحمل بشن.

از اون جایی که دنیای من در حال حاضر کارمه، چالش سال های اخیرم هم با شغلم بوده اکثرا.

دوست دارم بزنم اون کسی رو که اولین بار گفت دندونپزشکی راحته و فقط سر و کارت با یه حفره ی ٥*٥ ه! شاید برای کسی که برای خودش چالش تعیین نمی کنه و فقط کارهای راحت رو انجام میده، شرایط ساده باشه؛ ولی من هنوز بعد از سه سال کار کردن مداوم حس می کنم اول راه یادگیری ام. 

اوایل طرحم چالشی که داشتم این بود که چطور تنهایی کار کنم بدون اینکه از کسی سوال بپرسم و کسی به کارم نظارت کنه، چون عادت داشتیم به حضور هر چند نصفه نیمه اساتید بالای سرمون. با دیگر دوستان طرحی مشکلاتمون رو مطرح می کردیم، می رفتیم دایرکت اساتید مربوطه و یه جوری بالاخره از پسش برمیومدیم. بعد از اینکه دستم آسیب دید، تا مدت ها دندون نمی کشیدم. بعد کم کم ترسم ریخت و حواسم جمع شد که دندون کشیدن بیشتر تکنیکه تا زورآزمایی الکیِ آسیب زننده. نتیجه اش این شد که کشیدنِ بدون نیاز به جراحیم خوب شد (چون وسایل جراحی نداشتیم). توی ترمیم خیلی پیشرفت کردم. از طرفی برای نود درصد بچه های غیرهمکار به هر ضرب و زوری که شده، کار می کردم که الان دیگه نمی کنم! چون وقتی متخصص های اطفال به وفور دور و برت هستن، اصلا به دردسر و زمانی که می ذاری نمی ارزه. 

اواخر اون دوره، دچار روزمرگی شده بودم. همه چیز برام هلو برو تو گلو شده بود. 

طرحم تموم شد و وارد کلینیک های سطح شهر شدم. آخ که نگم از سطح استرسی که داشتم. اندو یا همون عصب کشیِ شما، واقعا رشته استرس زاییه. همون روز اول و مریض اول اندوی تک کانال بهم خورد. با ترس و لرز و بعد از دو سال اندو کردم. دوستم گفته بود تا چند ماه سراغ مولر ( دندون ٦ به بعد ) نرو. گفتم باشه ولی هفته بعد یه دندون شش پایین دیدم و بیچاره شدم سر پر کردنش. وقت زیادی ازم می گرفت و نتیجه نهایی برام رضایت بخش نبود. 

افسردگی گرفته بودم. می گفتم هیچ وقت نمیتونم عصب کشی کنم. شروع کردم سوال کردن از افراد باتجربه و طرح نرفته: چطور اسپریدر میره ولی گوتا نمیره؟ چطور mb2 رو پیدا کنم؟ از کجا بدونم مولر پایین ٤ کانالس؟ بیلداپ با پین یا بدون اون؟ چقدر ریداکت کنم؟ کی بفرستم واسه روکش؟ گوتای درصدی آری یا خیر؟! ( تخصصی شد می دونم!)

تا چند ماه بعد سراغ پُست و کور و روکش نرفتم. وقتی شروعش کردم، سطح استرسم هزار بود. دوباره سوال از دوستان و دندونپزشک با تجربه یونیت کناری و کلیپ های یوتیوپ و لایوهای اینستاگرام و خوندن کتاب هامون شروع شد. شاید بگین پس تو اون دانشکده چی به شما یاد دادن؟ واقعا نمیشه گفت هیچی، ولی اگه شما فکر کردی با پنج تا اندو کردن یا دو تا روکش و بریج تراش دادن، ماهر شدی و همه چیز رو یاد گرفتی، خیال خامه!

 کم کم با فراغ بال روکش انجام میدادم. همون دوستی که می گفت سراغ اندوی چند کاناله نرو زوده، دوباره گفت روکش سخته انجام نده. دنبال دردسر نباش. ولی وقتی براش تعریف کردم، متوجه شدم اخیرا خودش هم شروع به روکش و بریج گذاشتن کرده.

بعد کم کم دندون هفت پایین رو هم مدنظر قرار دادم و حتی دیستال اکسس ها رو هم قبول کردم ولی عجیب غریب ها رو نه. دندون هفت بالا رو نه چون می گفتن دسترسیش سخته (که واقعا هست!) کانالهاش عجیب غریبه و ... .

تو یک سال گذشته کمتر روزی بوده که همه کیس هام راحت و هلو برو تو گلو باشن. هر فرد، هر دندون متفاوته با دندون قبلی.

فایل شکوندم و ارجاع دادم. فایل شکوندم و بای پس کردم. mb2 رو پیدا کردم، پیداش نکردم و بیمار با درد برگشت مجبور شدم ارجاعش بدم. دندون بی علامت رو دست زدم و ماه بعد علامت دار برگشت و مجبور شدم اندو کنم. دندون پوسیدگی عمیق رو با اینکه دوستم میگفت اندو کن، نکردم و جواب داد به ترمیم و کف بندی.

روکشم ننشست روی دندون، با بدبختی نشوندمش. ننشست و دوباره قالب گرفتم فرستادم لابراتوار. روکش بعدی راحت نشست. بریجم خوب نشست. 

وقتی دیدم اون پسر تازه فارغ التحصیل شده، بی باک دست می زنه به دندون مردم، بهم برخورد و تک و توک هفت بالا رو اندو کردم، اولی راحت بود بعدی اشکم رو دراورد و گردن درد گرفتم. 

شروع کردم به ریتریت ( درمان دوباره عصب کشی) و دراوردن پین پیش ساخته، پین بعدی شکست و قلبم ریخت! دوباره دست به دامان دایرکت اساتید شدم که چیکار کنم؟! تک و توک طراحی لبخند و ونیر کامپوزیت کردم و ... .

خیلی شب ها از استرس مریض فردام خوابم نبرد و نمیبره. بعضی وقت ها پولم رو خوردن و به سختی ازشون پس گرفتم و بعضا هنوز نگرفتم! کلینیکم رو عوض کردم. پروانه مطب منطقه محروم گرفتم تا امتیازم جمع بشه، بی اینکه بدونم قراره در آینده چی پیش بیاد. 

فقط می دونم الان که هدفم عمومی موندنه، دوست دارم دندونپزشک عمومیِ همه فن حریف خوبی بشم. به گفتن راحته ولی واقعا هدف سخت و پرچالشیه. 

باید کم کم شروع کنم به سی ال (نوعی جراحی لثه) دندون هایی که می خوام روکش کنم، جراحی نسج نرم دندون عقل، روکش زیرکونیا، بلیچینگ و ... . باید بیشتر کتاب بخونم. باید بیشتر یاد بگیرم. باید!


+ پست سین دال در این راستا.


  • ۶۴۵

عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

  • ۱۳:۲۱

میشه گفت مادربزرگم از معدود افرادیه که با میل و رغبت اجازه میدم بوسه هاش رو مستقیم روی لپم بذاره و در مقابل هم خودم واقعی و نه هوایی می بوسمش. این دوری اجباری دو ماهه کلافه ام کرده بود. تا کی باید با تماس تصویری می دیدمش و حالش رو می پرسیدم؟ برام تعریف کرده بودن چند هفته پیش یکی دیگه از نوه هاش زنگ خونه رو زده. طفلی فکر کرده بوده منم. تا پله ها رو بالا بره و برسه به مادربزرگ، پیرزن اسفند رو دود کرده و دویده بوده سمت در که: هوپ مادر صبر کن اسفند بگیرم دورت تا نکنه مریضی بگیری از ما

آخه بعضی از نوه ها، من رو در دسته ی نوه های محبوب مادر قرار میدن! بچه که بودم، محال بود بیاد خونمون و مجبورش نکنم برام قصه بگه تا یه پشتی بذارم کنارش و با دقت به داستان های قدیمیش گوش کنم و هی سوال کنم ازش: مادر چرا زنه انقدر زبونش دراز بود؟ واقعا ماره از چاه فرار کرد و گفت دیوانه شدم از دستت؟!

 دل رو به دریا زدم و رفتم آیفون خونشون رو زدم. جواب داد: بله؟

گفتم: سلام مادر. منم هوپ. درو بزنین و بیاین توی ایوون. بالا نمیام.

وارد حیاط سرسبزشون شدم. درخت توت خم شده بود ولی میوه ای نداشت هنوز. پارسال این وقتا پر بود از میوه. بنده خدا با موی خیس و حوله ی پیچیده دور موهای سفیدش اومد توی ایوون. رفتم عقب زیر سایه درخت توت. از فاصله سه متری هم می شد صورت مثل ماهش رو ببینی. سرم رو بالا گرفتم و یک دل سیر نگاهش کردم. حرف زدیم از زمین و زمان

با بغض گفتم: مادر اشک هام بخاطر آلرژیم داره میاد پایینا، گریه نمی کنم

گفت: بیا بالا اسفند دورت می گیرم

گفتم: عزیزِ دلم خطر من برای شما بیشتره تا شما برای من. تک و توک شیفت میرم. ممکنه ناقل باشم

قانع شد. حال تک تک اعضای خانواده رو پرسید. دوباره گفت: دیدی گردوهایی که واسه فسنجون ناهار روز عید کنار گذاشته بودم، بی استفاده موند؟ 

گفتم: به محض درست شدن اوضاع، اولین کار به جا آوردن قضای مهمونی شماست. نگران نباشین. حالا برین داخل. پاهاتون خسته شد. 

به سختی دل کندیم و خداحافظی کردیم. وقتی در حیاط رو می بستم و به سمت ماشین می رفتم یادم افتاد اولین بار توی عمرم بود که مادر رو دیدم و نبوسیدم. نبوسیدمش.


**عنوان سوغاتی از خانوم هایده


  • ۴۹۶

‎اسمتو زمزمه کردم، این تمام شورشم بود...

  • ۱۴:۲۳

دلم میخواست این صدای بارون رو تو یکی از کلبه های ماسال بشنوم، وقتی تو حال نیمه مستی (استغفرالله!) بین جمعی نشستم که میدونم یکیشون حواسش بیشتر از همه پیش منه، آره واقعا دلم لمس حال مطلوب خواسته شدن قبل از گفته شدن رو میخواد.

‏#فیل


-لمسِ حالِ مطلوبِ خواسته شدن، قبل از گفته شدن...

چقدر قشنگ وچقدر لطیف!

:-)


*عنوان دزیره از محسن چاووشی


  • ۱۶۶

میژن کامپلیتد؟!

  • ۱۸:۱۴

بله دوستان به نظر می رسه بنده با کوتاه کردن موهام، وارد فاز بعدی قرنطینه شدم

عادت کرده بودم که هر پنج شش ماه یک بار برم آرایشگاه پایین موهامو صاف کنم و موخوره هاشو بگیرم. اسفند که کلا همه کاسه کوزه هامون بهم ریخت، نشد. چند روز اخیر پایین موهام به شدت رو مخم بود. دیگه امروز چند تا کلیپ یوتیوپ دیدم و دلو زدم به دریا و ده سانت موهامو کوتاه کردم. خیلی خوب شد. قشنگ موهام زنده شدن انگار. 

تزریق عضلانی رو هم که چند هفته پیش روی خودم امتحان کردم و متوجه شدم دستم واقعا سبکه! دیروز بالاخره صدای دو نفر از اعضای خانواده درومد که از بس کیک و شیرینی درست کردی، داریم پهلو درمیاریم و چاق میشیم. که البته به من ربطی نداره، می تونن جلوی شکمشون رو بگیرن!

منتظرم ببینم با ادامه این وضع، کدوم قابلیت های پنهانم، آشکار میشن؟!


  • ۹۵۲

عصر نایتینگل ها

  • ۱۴:۵۸

-آب ِ دماغ شور و تا حدودی سیرکننده است.  

واگویه ی من بعد از شیفت امروز، شروع آلرژی بهارانه و عدم توانایی پاک کردن بینی زیر ماسک.


به نظرم هیچ وقت و به هیچ نحوی نمی تونیم فداکاری و زحمات کادر درمان رو جبران کنیم. هیچ وقت.

امروز که لباس ایزوله سراسری سفید پلاستیکی ضخیم رو پوشیدم و کلاهش رو روی سرم کشیدم. از دقیقه ی اول شروع به عرق ریختن کردم. حس خفگی بهم دست داد. انقدر عرق کردم که چشم هام جایی رو نمی دید. بخصوص با وجود دو لایه ماسک جراحی و عینک و شیلد محافظ. عین آدم آهنی راه می رفتم. حرکاتم محدود شده بود. بعد از ده دقیقه دیدم واقعا نمی تونم اینطوری ادامه بدم و غر زدم که مگه الان تو سانتر کروناییم؟ نمی خوام اینو بپوشم. عین سونا بخاره لامصب! 

بعد سریع با گان جراحی عوضش کردم و تازه شروع به نفس کشیدن و ادامه ی سریِ عصب کشی ها کردم

بعد فکرش رو بکن پرستاران و پزشکان توی شیفت های چند ساعته با این لباس ها باید بین بیمارها بگردن. هیچی نخورن. دستشویی نرن و  از طرفی مدام در استرس این باشن که بیمارهاشون زنده بمونن و خودشون هم مبتلا نشن و بدتر از اون به عزیزانشون، اگر فرصت کنن ببیننشون، منتقل نکنن. 

من که تا وقتی نفسم بیاد و بره، این روزها رو و این آدم ها رو فراموش نخواهم کرد...

  • ۶۳۷

٨ لبخندِ ٩٨ی :-)

  • ۲۲:۱۰

اگه بخوام از ٩٨ بگم در بُعد زندگی شخصی و کشوری اصلا دوستش نداشتم، چون برام پر بود از احساس ناامیدی و ناراحتی و سردرگمی. جوری که عقاید و مواضعم تا حد زیادی دچار تغییر شد. سالی که انقدر اذیت شدم تا دوباره نیاز به صحبت با روان‌شناس رو احساس کردم

ولی از نظر شغلی، با اینکه استرس و حجم کارم نسبت به زمان طرحم خیلی بیشتر و متفاوت شد، خداروشکر سال خوبی بود. پر بود از تجربه های جدید و باز هم بهم ثابت شد که چقدر شغلم رو دوست دارم

ازم دعوت کردن توی بازی وبلاگی "هشت لبخند نود هشتی " شرکت کنم و از لحظاتی بنویسم که توی این سال پرُ درد، تونستن لبخند به لبم بیارن


١- دیدن شارمین جان امیریان و مانته نیای عزیزم برای اولین بار، جزو روزهای ناب بود. پیاده روی دو ساعته با یانوشکا و غیبت تمام اساتیدمون هم خیلی حال داد!

٢- وسط ماه رمضون و ماه آخر طرحم بود که سفر ١٢ ساعته ای به یکی از شهرهای اطراف شهر طرحی با یه دوست عزیز داشتم که حالم رو عوض کرد

٣- وقتی که تمام امضاهای برگه ترخیص طرحم رو گرفتم و فرار کردم و برگشتم به شهر خودم.

٤- رفیق صمیمیم ازدواج کرد و تمام روزهای خواستگاری و ازدواج و جشنش خیلی حال خوبی داشتم.

٥- بهبود پدرجانم و ترخیصش از بیمارستان، بعد از بیماری سختی که از استرس روح و روانمون رو بهم ریخت.

٦- تصمیم به سفر یهویی ٢٤ ساعته و یه روز عالی با دوستای تهرانیم که آخر به تئاتر خوبی ختم شد.

٧-اون دفعاتی که کانال mb2 مولر بالا و رادیکس مولر پایین راحت پیدا شدن و دیدن گرافی نهایی آپچوریشن/ وقتی مریضم رفت و با کاسه آش برگشت و گفت خسته ای این آش رو بخورین! / وقتی که چند نفر از شهر طرحی محل کار جدیدم رو پیدا کردن و پیشم اومدن و ...

٨- ریسکی که اون شب سرد، سه نفره توی کوه کردیم و از گروه پسرهای غریبه کمک خواستیم برای آتش روشن کردن و حضور در جمعشون.

و ...


+ از هر کسی که از این بازی خوشش اومد، دعوت به شرکت می کنم. :-) 

  • ۴۰۱

اینجا همه چی درهمه! (١١)

  • ۱۴:۴۶

یکی بیاد به من بگه تا وقتی این قرنطینه تموم بشه، چطوری ذوقم رو خالی کنم با این گیوه های قشنگم که نمی تونم بپوشم برم بیرون؟ 

آیا باید مثل بچه ها تو خونه بپوشم و قِر بدم و منتظر لحظه ی تحویل سال بمونم، بعد با کفشام( ببخشین گیوه هام) بشینم سر سفره هفت سین؟!  

کرونای خر برو دیگه... اح


(عکس حذف شد!)


پ.ن١: دقت کردین کلا لنگه به لنگه پسندم؟! اون از  جورابام این از این!

پ.ن٢: یه سوال دیگه! چرا منی که هیچ جایی قرار نیست برم و بَست نشستم توی خونه، وقتی مادرجان شکوهم داشت ابروهاش رو رنگ می کرد، پریدم و گفتم: منم میقام، منم میقام؟! :-/

پ.ن٣: وان مور کوسشن! چرا بیمه ها انقدر گرون شده؟! می خواستم تمدید نکنم بیمه ماشینو با این توجیه که تا دو ماه دیگه نمی رم از خونه بیرون. بعد گفتم اگه کار اضطراری پیش اومد و سوارش شدم و خدای ناکرده تصادف کردم، چی؟

پ.ن٤: بیشتر از یک ساله اینطوری درهم برهم ننوشته بودم.

پ.ن آخر: هموطن تو رو به ارواح خاک عزیزانت، بشین تو خونه. :-/



  • ۳۸۱

لب جوی نشین و ...

  • ۲۰:۰۵

پیرو همان بحثی که دیروز(١) نوشتم، امروز لپ تاپم را خانه تکانی کردم. تمام فایل ها را مرتب کردم و بعد عکس ها و فیلم ها و مطالب شخصی ام را یک جا جمع کردم و توی فلشی ریختم؛ تا بعد از تعمیر لپ تاپ دوباره آنها را به جای اولشان بازگردانم.

پروسه ی خداحافظی چند روزه ام از لپ تاپ بی نهایت دل خراش بود! (٢) من یک هفته بدون او چه کنم؟! آیا درمان می شود؟ به این فکر می کنم که چرا انقدر باید از نبودش ناراحت باشم؟ مگر در زندگی من چه نقشی ایفا می کند این تکنولوژی؟ چرا انقدر عوض شده ام که از نبودش احساس کمبود می کنم؟ ذهنم پر می کشد به حرف های این چند وقت اخیر دخترعمه که دم به دقیقه می گوید: گوشی ات مدل قدیمی است. عوضش کن و یک اندرویددارش را بگیر! از تکنولوژی و وایبر و لاین و غیره محروم می مانی! (٣)

و من که جواب می دادم: عقب می مانم که بمانم! همین الان هم یا توی واتس اپ چرخ می زنم یا با لپ تاپ توی اینترنتم! مگر اعتیاد بیشتر از این هم می شود؟! والله من ظرفیت ندارم، بی خیال من بشو!

دو روزی است که در همین محیط مجازی اعتیادآور وبلاگی (٤) پیدا کرده ام، عالی! با یک عالم حس ناب و خوب. پست به پستش را می خوانم و به به می گویم و حظ می کنم. می خوانم و از خاطرات همکار آینده ام برای مادر و خواهرم تعریف می کنم. خواهرم می گوید: تو هم از ترم دیگر خاطره جمع کن تا برای بقیه تعریف کنی. چه خاطرات جالبی دارد!

و من در کنار خاطرات جالبش، شیفته مرام و معرفت این خانم دکتر دوست داشتنی شده ام

خدایا! می شود روزی من را آنقدر عزیز کنی که چنین عزت نفسی داشته باشم؟ می شود خدا جانم؟


١)بخشی از دفتر خاطراتم که به اصرار معلم داستان نویسی و با زبان غیرمحاوره می نوشتم. به تاریخ ٢٤ مرداد ماه ٩٣. وقتی تنها ٦ ترم دندونپزشکی خونده بودم!

٢)لازم به ذکر است که باز هم لپ تاپم خراب شده و فرستادمش تعمیرات

٣)گوشیم اون موقع نوکیایی بود که سیستم عامل سیمبیان داشت

٤) پنج دری

  • ۴۰۹

لطفا آدمای تنبل و شکم گنده نیان تو پیج من، مرسی!

  • ۱۶:۲۳

اونی که از بازگشایی باشگاه ها ناامید شد و امروز با دانلود اپ و ورزش در منزل، عرق خودشو درآورد؛ آنلاین شد.

انگار مجبور بودم بزنم رو برنامه هارد! ولی خیلی خوب بود. امتحان کنین.

+ 30day workout challenge

  • ۴۹۰

در ادامه ی راه تغییرات...

  • ۱۳:۱۲

اینکه شروع کردم به بیشتر "خودم" بودن و منِ وجودیم رو در اولویت گذاشتن، عجیب غریب و جالب و در عین حال بعضا اعصاب خردکنه. نمودش وقت هاییه که با بعضی از اعضای خانواده از نقطه نظر سیا*سی متفاوت هستی و قبلا برای جلوگیری از تنش نظرت رو نمی گفتی ولی الان نظرت رو میگی و درستیش رو اثبات می کنی و حرص می خوری

یا مثلا قبلا خودخوری می کردی و نظر مخالفت رو تا حد ممکن رو در رو اعلام نمی کردی ولی الان وقتی می بینی کسی به دلت نمی شینه و نمی تونی تحملش کنی، همون دقایق اول به روش میاری و میگی گارد دارم نسبت بهت به این دلیل، به اون دلیل و من آدمی نیستم که توی پستوی ذهنت به تغییرش فکر کنی؛ این واسه هوپی که ناراحتیش رو تا حد ممکن نشون نمی داد و بعدا از طریق مادرجان شکوهش به گوش مادر طرف می رسوند، یه قدم خیلی خیلی بزرگه

این تغییرات که به تدریج از دو سال قبل و بیشتر از چند ماه اخیر در من ایجاد شده، شاید از من یه هوپ رک و یاغی بسازه. هوپی که مثل قبل سر به راه نیست و الگو! حس می کنم این دوره، دوران گذره و کم کم فازم متعادل تر بشه ولی در عین نگران بودن، راضیم


+ عزیزان، به بسته بودن نظرات توجه کنین خواهش میکنم. با کمال احترام نظراتی که مربوط به اینطور پست هاست رو جواب نخواهم داد. 

  • ۱۷۸
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۸ ۹ ۱۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan