فقط حالم بهتره چون زندگی و ساده گرفتم.

  • ۱۱:۴۳

95 داره آخرین نفس های خودش رو می کشه، نفس نفس می زنه، عین 366 روز رو دویده و انگار که عجله داشته باشه خودش رو سریع رسونده به 96.

سال 95 واسه من چجوری بود؟ یک سال کاملا چالشی بود؛ سالی که سعی کردم دست خودم رو بگیرم و خودم رو از روی زمین بلند کنم و بگم: " یا علی! قوی باش هوپ جانم! "  سالی پر از خنده و گریه، پر مسافرت ترین، پر تحرک ترین، پر کتاب ترین و پر از دو دلی ترین سال عمرم! ماه آخر هم استرس زیادی رو متحمل شدم که باعث شد به فکر یک تغییر اساسی در شیوه ی زندگیم باشم؛ چه میشه کرد؟ زندگیه و سختی هاش، میگذره دیگه!

 دوستان مجازی نادیده و دیده ام! قول میدم سر سفره ی 7 سین، اونجایی که ثانیه شمار معکوس داره پیش میره و همه با چشم های بسته تند و تند زیر لب دعا می کنن، براتون آرزوی تحقق بهترین چیزی که در ته دلتونه و کسی ازش خبر نداره رو داشته باشم؛ شما هم هوپ و امیدواری های کوچیک ته دلش رو فراموش نکنین لطفا ؛)


# عنوان من میلیونر نیستم از زانیار خسروی


  • ۵۷۹

مادر من، مادر من، تو یاری و یاور من...

  • ۱۱:۰۸

تا 6 سال و 9 ماه، فقط و فقط متعلق به خودم بود... به طوری که تا چند ماه بعد از تولد خواهرم، هنوز باور نداشتم که مادر جان شکوه* من مادر بچه ی دیگرش هم هست و خوب طبیعتا حسودی ام می شد و باید بگویم که بعد از تولد برادرم، دیگر حسودی را کنار گذاشته و این واقعیت تلخ را قبول کرده بودم!

مادر جوانی که مانند تمام مادران دیگر، تمام جدیت مادری اش را برای فرزند اولش خرج کرد و سخت ترین روش های تربیتی و تنبیهی را بر رویش پیاده کرد و جدیتش برای فرزندان دیگرش تمام شد!

راستش تا همین چند سال پیش، هر جایی که با مادرم می رفتیم فکر می کردند که خواهر بزرگترم است، چون هم من سریع رشد کرده و قد کشیده بودم و هم مادرجان شکوه م جوان مانده بود؛ می گویم مانده بود چون چند هفته ی پیش وقتی داشتم عکس های تولد 21 سالگیم را با تولد امسالم مقایسه می کردم، با حقیقت تلخی مواجه شدم و قلبم لرزید... چهره ی مادرم شکسته شده بود... چشمانش دیگر آن شور و زیبایی را نداشت و من با عذاب وجدان اینکه سال سختی را گذرانده، اشک ریختم...

به مناسبت پست جولیک، می خواستم یک روز کاملم را برایش اختصاص بدهم، ولی به طرز عجیبی این روزهایم شلوغ است، تنها کاری که از دستم برآمد این بود که وقت هایی که می خواهم از اتاقم خارج شوم و پیش خانواده ام بروم، گوشی ام را با خود نبرم و بیشتر با مادرجان شکوه م صحبت کنم، امروز صبح هم وقتی در آشپزخانه منتظر آماده شدن صبحانه بودم و با مادرم صحبت می کردم، حواسش از قوری که داشت زیر شیر سماور پر از آب می شد، پرت شد و قوری سر ریز شد، با خنده چندین بار تکرار کرد: بار اولیست که این اتفاق برایم افتاده، حواسم را پرت کردی! 

کار کوچک دیگری که دو روز قبل توانستم انجام بدهم و دل مهربانش را شاد کنم این بود که وقتی چشمم به مغازه ی گل فروشی افتاد، برایش شاخه ای از گل هم نامش را بخرم: مریم... فروشنده پرسید کارت تبریک نمی خواهید؟ گفتم نه برای مادرم است. گفت به چه مناسبتی؟ گفتم بی مناسبت است! لبخند زد و گفت همین گل بی مناسبت خودش پر از حرف است...

و خوب مادرم خیلی خوشحال شد، شب همان روز گفت: اولین گل مریمی بود که کسی برایم گرفته بود! گل های زیادی گرفته ام ولی این گل برایم خاص بود...

اعتراف میکنم که خیلی وقت ها با مادرم آن طور که باید با احترام حرف نمی زنم، عصبانیتم را سرش خالی می کنم و بعد پشیمان می شوم، ولی مادر جان شکوه م را از هر کسی در این دنیا بیش تر دوست دارم، از هر کسی حتی پدرم...

خدایا خودت سایه ی همه ی مادرجان شکوه ها را بر سر خانواده هایشان حفظ کن، چون ترس و غم از دست دادن مادر خیلی سخت است...


* نام مادرم شکوه نیست، این لفظ مادر جان شکوه را از سریال چارخونه یاد گرفته ام و اوقاتی که میخواهم خودم را برایش لوس کنم، این طور صدایش میکنم ؛)

  • ۷۰۵

که الکل نگاه تو یواش داره می پره...

  • ۰۱:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۰۴

I hate onions

  • ۱۱:۴۰
 عکس زیر نشون دهنده میزان علاقه ی قلبی من به پیازه! 

دو لایه دستکش بر دست-لاتکس و پلاستیکی- تا خدای نکرده دستم بعد از خرد کردن پیاز، بو نگیره! که اگه بو بگیره تا دو سه روز هر بار که دستم رو طرف بینی ام بگیرم، حالم بد میشه! مطمئنم اگه غذا پختن بدون پیاز خوشمزه می شد، سراغش رو اصلا و ابدا نمی گرفتم!!
خوشحالم که در این تنفر تنها نیستم: کلیک

+ این هم عکس جا نمازی که اکثرا روش نماز میخونم، پیش به سوی نماز جماعت وبلاگی! 

اون پارچه ی سبز، از حرمین کاظمین ه ^_^ 

+ حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی نوشتنم نمیاد! شاعر میگه:
دل تنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...



  • ۴۷۷

و باز هم چالش، این بار گوگولی بلاگر!!!

  • ۲۲:۳۲

بنده به صورت غیر رسمی! دعوت شدم به این چالش، از جانب ابواسفنج خان... 

اگه دارین پرتقالی، 

نارنج ی، 

چیزی می خورین، 

همین الان چاقوهاتون رو بذارین کنار و عکس ابرگوگولی بلاگفان رو تماشا کنین، بنده مسئولیتی قبول نمی کنم بعدا :)))

لینک ( حذف شد!)

 

  • ۴۷۹

چالش انتخاب 3 از 10 بهار پاتریکیان

  • ۱۴:۳۳

- زیباترین عکسی که از طبیعت گرفتین ؟

- اولین خاطره ای که از زندگی دارید،چیست؟

دورترین خاطره های که دارم برمیگرده به دو یا سه سالگیم، تصاویری خیلی محو... توی یه خونه قدیمی کوچیک اما حیاط دار زندگی میکردیم... ازون خونه هایی که آشپزخونه شون اون طرف حیاطن... یه تصویر مربوط به وقتیه که شیرینی خریده بودیم و مامانم اجازه نمیداد برم سر یخچال :| من هم عصر که کنارش خوابیده بودم، وقتی مطمئن شدم مامانم خوابه آروم بلند شدم رفتم سر یخچالمون... ازون یخچالای قفل دار بود... به زور درش رو باز کردم و یادم نیست آخر شیرینی رو خوردم یا نه ولی یادمه همه اش حواسم به اون طرف حیاط بود که مامانم نیاد سراغم ؛)))

دوباره یه خاطره ازون زمان دارم که الان برام خیلی چندشناکه... شب بود و توی حیاط بساط کباب پختن به راه بود... من عاشق دنبه بودم اون موقع :||| با نون منتظر وایساده بودم تا دنبه ها بپزه و بخورم... فکرش رو که الان میکنم، بدنم یه جوری میشه :|


- بدترین سوتی که دادی چی بوده؟

زیاد حضور ذهن ندارم برای سوتی هام... اونایی که یادم بیاد و می نویسم اگه خنده دار نبود، ببخشین به بزرگی خودتون

1.کلاس کنکور بودیم، مختلط بود و شلوغ... منم خیلی ادعام میشد و سوال هم زیاد می پرسیدم... استاد فیزیک داشت درس میداد و فرمول میگفت، دستم رو بالا بردم و گفتم: ببخشین این فرمولی که گفتین خانوممون یه جور دیگه گفته!  یکی از پسرای بیمزه به صورت کشیده گفت خانمتووووون؟! و همه خندیدن... خب چیکار میکردم اون موقع زیاد نمیگفتیم دبیرمون :|

2.ترمکی بودیم و هیچ جا رو نمیشناختیم... روز اول میخواستیم بریم تریا... نمیدونستیم زنونه مردونه است، رفتیم قسمت مردونه و وایسادیم که سفارش بدیم، مسئولش گفت ندیدین تابلوی آقایان به اون بززگی رو؟! خب ضایع شدیم و برگشتیم جلوی اون همه پسر...

3.این سوتی واسه من نیست مال یکی از دخترای فامیله... عمه عروس شده بود، خواهرشوهرش لال و ناشنوا بود، توی حرف هاشون هی میگفتن لاله بهمان و بیسار... دختر فامیل ما هم فکر کرده بود اسم طرف لاله است :| موقع تعارف چایی گفت بفرمایین لاله خانوم :|| حالا خود طرف که متوجه نمیشد ولی قیافه بقیه خواهرشوهرهاش دیدن داشت :||


+ لینک اصلی چالش---> اینجا

+ باز هم دعوت می کنم از هر کسی که دوست داره توی این چالش شرکت کنه ؛)


  • ۴۳۱

چطوری به بلاگ من رسیدن؟!

  • ۱۱:۵۵

به بهونه چالش بهار و دوستش، سری زدم به عبارات جستجو شده ای که مردم رو به بلاگ من رسونده، زیاد متنوع نیستن و توی اکثرشون نشونی از رفیق هست! باز هم جای شکرش باقیه که با عبارات عجیب غریب وارد اینجا نشدن و هر عبارت یه جورایی به بلاگم ربط داره!

 

من هم از تمام دوستانی که حالش رو دارن، میخوام که توی این چالش شرکت کنن ؛)

  • ۲۹۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan