جانِ مامان؟

  • ۱۳:۵۲

واسه منِ دندونپزشکی که معمولا بچه‌ها ازم می ترسن و خیلی‌هاشون تمام وقت زیر دستم جیغ می‌زنن و گریه می‌کنن و می‌شه گفت بدترین اذیت های ممکن رو سرم میارن؛ ولی باز نهایت تلاشم رو می‌کنم که صبور باشم و سرشون داد نزنم، واقعا قابل درک نیست که چطور یه عده بچه‌دوست نیستن و تحمل سر و صدا و شیطنت‌های یک کودک رو ندارن.

همیشه می‌گفتم عشق بچه ی زیر دو سالم و وقتی بچه ام دو سالش شد، نمی‌خوامش دیگه؛ ولی الان بعضی وقت‌ها واسه بچه‌ی 6-7 ساله هم حتی ذوق می‌کنم. تقریبا همه‌ی اطرافیانم می‌دونن که یکی از اصلی‌ترین دلایلی که به ازدواج تمایل دارم، میل شدیدم برای تجربه‌ی حس مادریه. می‌دونم هنوز دیر نشده و خیلی وقت هست برای اینکه کسی من رو هم "مامان" صدا کنه، اما همیشه آرزو داشتم قبل از 30 سالگی بچه داشته باشم و الان با اینکه چند سال دیگه هم تا اون زمان فرصت دارم، حس می کنم آرزویی دست نیافتنیه برام، و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، این حس اذیتم می کنه! 


+حلوای شیرینم

  • ۳۸۳

مرغ آمین...

  • ۲۳:۲۹

دیشب بعد از افطار، برای لحظه ای دلم یک چیزِ شیرین مثل حلوا خواست و امشب سر سفره ی افطار، زنگ خونه رو زدن و یک بشقاب حلوا واسمون آوردن. 

اگه الان، در همین لحظه، دعا کنم روزی در بغلم بگیرمت، ناز و نوازشت کنم، بِبوسمت، از شیره ی جونم بهت بدم، با خنده هات بخندم و با گریه هات اشک بریزم؛ بگو دقیقا کِی بهت می رسم حلوای شیرینم؟



  • ۷۴۰

فرزندم را لای کتاب قنداق می کنم...

  • ۱۶:۲۴

فرزندم را لای کتاب قنداق می‌کنم و با کتاب می‌خوابانمش و با کتاب بیدارش می‌کنم و با کتاب دستش را می‌گیرم و از خیابان‌های زندگی ردش می‌کنم!

هیچوقت بهش نمی‌گویم وقتت را با کتاب تلف نکن و پولت را پای کتاب‌ها نریز!

هیچوقت بهش نمی‌گویم کتاب برایت آب و نان نمی‌شود!

هیچوقت غر نمیزنم که چرا سرت را از توی کتاب‌هایت بیرون نمیاوری!

شاید خیلی‌ها کتابخوان میشدند اگر کسی این حرف‌ها را در گوششان نمی‌خواند و آنوقت مطمئنن دنیا جای بهتری برای زندگی می‌شد!

من کتابخوانم و با یک کتابخوان ازدواج میکنم و فرزندانی کتابخوان به این دنیا میاوریم! تا آدم‌هایی باشیم که عمیق‌تر نگاه میکنند و بیشتر فکر میکنند! آدمهایی که بلدند صبور باشند تا انتهای قصه‌ها و دلشان گنده است اندازه‌ی تمامِ غصه‌هایی که پای هر قصه‌ای خورده‌اند!

ما کتاب میخوانیم تا یاد بگیریم میشود از قصه‌ی زندگی کسی باخبر شوی ولی توی زندگی‌اش سرک نکشی، قضاوتش نکنی، پای پست‌هایش کامنت نگذاری!

کاش همه‌ی ما شخصیت‌های کتاب‌ها بودیم و همه هم کتابخوان بودیم و یکدیگر را در کتاب‌ها میخواندیم! کتاب‌ تنها جایی‌ست که تو پرونده‌ی زندگی‌ها را میخوانی و قضاوت نمیکنی و یاد میگیری جای خدا ننشینی و قاضی‌القضات نشوی!

ما کتاب میخوانیم تا عرضِ زندگیِ نه چندان طویلمان را بیشتر کنیم! تا باتجربه‌تر و صبورتر و پخته تر شویم!

ما کتاب‌ میخوانیم تا آدم‌های بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم!

تا جهان را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنیم!


#مانگ_میرزایی

@maangmirzaei

  • ۴۹۹

10 سال آینده ی شما چه شکلی ست؟

  • ۱۳:۱۴

چشم هام رو می بندم و به ده سال آینده ام سفر می کنم. به سال های نیمه ی سی سالگیم. با نیمه ی همیشگیم ازدواج کردم. پسرم امسال میره اول دبستان و من ذوق لباس فرم سرمه ای و دندون های شیری افتاده اش دارم. میگه میخواد خلبان بشه. تصمیم داریم عضو دیگه ای به خانواده ی خوشبختمون اضافه کنیم. از ته دلم دوست دارم که دختر باشه. توی ایران، شهر آبا و اجدادیم و خونه ی خودمون که یک ساله دیگه وام هاش تموم میشه و ما نفس راحتی می تونیم بکشیم، زندگی می کنیم. عاشق قسمت سنتی خونمون با پنجره های رنگی رنگی و گل های شمعدونی پشتشون هستم. 2-3 سالی هست که دوران طولانی طرح تخصصم تموم شده و بالاخره بعد از دوندگی های زیاد هفته ی دیگه مطب خودم رو باز می کنم. تصمیم دارم حجم کاری ام رو کمتر کنم و به جای هر روز هفته، 3 روز در هفته کار کنم؛ هرچند وام کلانی برای افتتاح مطبم گرفتم! کماکان ورزشم رو مرتب ادامه میدم و خداروشکر دچار بدن درد ناشی از کار زیاد نشدم. در تمام این سال ها با بیمارهام خوش اخلاق بودم و وجدان کاریم هنوز طبق قولی که به اون بالایی دادم، باهامه. طبق برنامه ی هر ساله مون، سالگرد ازدواجمون رو مسافرتیم. تا الان با همسر پایه سفرم به همه ی جاهای دیدنی ایران سفر کردیم. شهر آبی ونیز، برج ایفل پاریس، دیوار چین، تاج محل هند و اهرام ثلاثه ی مصر رو از نزدیک دیدیم. هر شب زمان ساعت کتاب که می رسه، کنار هم می نشینیم و کتاب می خونیم و بعد دقایقی درباره ی کتابی که خوندیم با هم حرف می زنیم. همیشه هم حضور پسرک شیطونمون رو که نخوابیده و منتظر لبخند من یا پدرشه تا بیاد بینمون بشینه و شیرین زبونی کنه رو احساس می کنیم. زندگیم بدون مشکل نیست. پستی و بلندی زیاد داره ولی شیرینه، خیلی شیرین...


+ سفر به ده سال آینده ام به دعوت الی جان و راه اندازی ماری جوونا. می دونم یک جاهایی رویایی بود ولی سعی کردم کاملا واقع بینانه و طبق توانایی هایی که در خودم می بینم باشه. 

  • ۶۶۸

نامه ای سرگشاده برای تو...

  • ۲۳:۰۱

می دونی گلکم؟ 

هر ترسی فقط از دور ترسناکه! ترس از مرگ من و پدرت، ترس از بیماری یا ترس از جدایی از کسی که دوستش داری، همه و همه از دور وحشتناکن... 

عزیزدلم! وقتی روزی خدای ناکرده توی موقعیت ترسناکی قرار بگیری که تا قبل از اون زمان با فکر کردن بهش قلب کوچیکت می لرزیده، ناخودآگاه می بینی که چاره ای نداری جز اینکه ترست رو کنار بذاری، چاره ای نداری جز اینکه قوی تر بشی و با ترست بجنگی! یا چرا جنگ؟ با ترست رفیق بشی، دستش رو بگیری و بگی: آهای رفیق! من قوی تر از این حرف هام، ازت نمی ترسم! پس برای اینکه با من بهت خوش بگذره، بهتره تو با قوانین من کنار بیای! 

پس از من مادرت این حرف رو بشنو و قبول کن دخترکم که رویارویی با ترس هات تو رو نمی کشه بلکه قوی ترت میکنه؛ طوریکه بعد از عبور از ترست، خودت هم باورت نمیشه این تو بودی که وسط مشکلاتت خم شدی ولی نشکستی و حتی با سماجتی عجیب در تمام لحظات لبخند میزدی... 


  • ۵۵۰
۱ ۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan