برای فریبا جانم ؛-)

  • ۰۱:۲۸

کی گفته دوستی مجازی الکیه؟! کی گفته به حرف هایی که اینجا میزنن اعتباری نیست؟ پس چرا انقدر مهربونیش به دل من نشست؟ چرا انقدر احساس نزدیکی می کنم باهاش با اینکه چندین سال ازم بزرگتره؟ چقدر صبر کرده باشم برای دیدنش کافیه؟! چهار سال خوبه؟ انقدر این زمان طولانی بوده که وقتی از دور ببینمش، به سمتش پرواز کنم و بعد برای چندین دقیقه هم دیگه رو نگاه کنیم، هی هم رو بغل کنیم و فقط و فقط بخندیم به دلیل بی دلیلی! انقدر که اون حرف بزنه و من خیره بشم به چهره ی دوست داشتنیش. انقدر که خواهرش با تعجب نگاه کنه به نزدیکی بین ما دو نفر. 

و در آخر، یادداشت یادگاری که توی دفترچه ی شربت خونه ثبت کردیم، به امید اینکه دفعه ی بعدی که نمی دونیم چند ماه یا چند سال دیگه است، پیداش کنیم و پر بشیم از حس خوب اولین دیدار.

  • ۳۳۵

توی دنیا، دوست های خوب محدودن؛ ولی دوست های خوب، دنیای نامحدودن...

  • ۲۳:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۷۶

دلبر جانان من، برده دل و جان من/ برده دل و جان من، دلبر جانان من

  • ۰۰:۵۹

نوجوون بودم و جاهل. قدرت نه گفتن نداشتم. به قد و قواره ام نگاه می کردن و پیش خودشون می گفتن: خودشه! صورتشون رو با چادر مشکی قاب می گرفتن و می اومدن جلو. با هزار خجالت و سرخ و سفید شدن می گفتم که بچه ام و وقتش نیست. بعضی ها قانع می شدن و یک سری اصرار پشت اصرار که حالا شما ازدواج کنین، درست رو توی خونه ما ادامه بده و خودم غذا می پزم واستون و این صحبت ها. اون وقت بود که کوله ام رو روی شونه ی چپم می انداختم و محکم میله ی اتوبوس رو می گرفتم و با من من می گفتم: راستش نامزد پسرداییمم... می دونین؟ نشون کرده ی پسرداییمم... خیلی وقته شیرینی خورده ی پسرداییم هستم...  لبخند ملیحشون سریع جمع میشد و می رفتن. من هم نفس راحتی می کشیدم. در منطق بچه گانه ام همین که پسردایی وجود خارجی نداشت، بعدا برام مشکلی ایجاد نمی شد!

 شما که غریبه نیستین همه ناامید بودیم که دایی رضایت به بچه ی دوم بده. تک پسر بود و تنها دایی جان ما. تا اینکه اون روز توی مهمونی یک لحظه احساس کردم زندایی حامله است و درست حدس زده بودم. چند ماه گذشت و گفتن منتظر پسردایی تون باشین! وقتش بود که از راز نوجوونیم پرده بردارم. موجبات خنده ی همه فراهم شد و زندایی با اینکه اعتراف کرد از عروسش راضیه، ولی کم مادرشوهربازی درنیاورد! 

این همه صغری کبری چیدم که بگم شوهرکوچولوی من دیروز به دنیا اومد. درسته که خیلی منتظرش بودم و یکم تفاوت سنیمون زیاده، تقریبا چیزی شبیه رئیس جمهور فرانسه و همسرش، ولی مهم عشق و علاقه است که بین من و شوشو نی نی از روز اول بسی فراوان برقراره. قرار شده اجازه بدیم یکم بزرگ بشه و من هم درسم تموم و بریم سر خونه زندگیمون... بگو ان شاالله

؛))


+ چند روزه اینترنت مخابرات بازی در آورده و آدرس های با نشانی ir. رو اصلا باز نمی کنه برام. کلی وبلاگ نخونده دارم. به سختی با نت خط می تونم پنلم رو باز کنم... 

++ پژال جان، لطفا ایمیلت رو چک کن عزیزم ؛)

  • ۱۵۷۲

مرغ آمین

  • ۰۰:۵۵

 یک آرایشگر ثابت داشتم که بعد از زایمان و درگیری های بعدش و کمر درد شدیدش، دست من رو گذاشت توی پوست گردو. اینجوری شد که دیگه کلا چند ماه یک بار میرم آرایشگاه. اونم آرایشگاه های مختلف و کارشون به دلم نمی نشینه، چون هر کاری دوست دارن میکنن و میگن: ماه شدی! محشر شدی! و آرایشگاه بعدی و نارضایتی و ... بینش هم خودم عملیات خوشگلاسیون رو انجام میدم. ابروی پهن و حتی برنداشته هم که خداروشکر توی بورسه الان! 

خلاصه کنم که تصمیم گرفتم برم پیش این آرایشگر، چون کس دیگه ای به ذهنم نمی رسید.  قبلش حالم یکم گرفته بود. آقا این خانوم کلا بمب انرژی مثبت بود! با اینکه زیاد از حد از دست سبک و نفس حقش و این موارد تعریف می کرد؛ ولی انقدر از دستش خندیدم " وقتی روی صورتت خم میشم، هاله ای حس میکنم که به دلم میوفته دفعه بعدی واسه عقدت میای پیشم" و "چندین دختر بعد از چند بار اومدن پیش من و دعای من واسه خوشبختیتشون، سریع ازدواج کردن" که خدا میدونه!  جالب بود خانومی هم که اونجا موهاش رو بلوند کرده بود، میگفت 'راست میگه به خدا! دخترم منو بیچاره کرده بود و خانوم صاد وقتی دعا کرد، چند وقت بعد بالاخره دخترم کسی رو پسندید! من هم این چند تا شمع تزئینی رو گرفتم و آوردم اینجا' و به شمع های روی میز اشاره کرد. قهقهه میزدم و میگفتم: خانوم صاد امامزاده زدین؟! ابرو بالا می انداخت بالا و میگفت" بخند الان ولی به حرفم میرسی!" وقتی حساب کردم و میخواستم از پله های زیرزمینش بالا برم، یکدفعه دستم رو کشید و بغلم کرد و محکم بوسیدم و از ته دل گفت" خوشبخت بشی عزیزدلم، میدونم عروس میشی به زودی! شاید یک هفته، شاید یک ماه!' شوکه شدم. با من من گفتم: شاید هم یک سال یا اصلا ده سال! 

وارد خیابون که شدم، پر بودم از حس خوب! اصلا یادم نبود چرا ناراحت بودم. انقدر خندیده بودم که گیج بودم و اشتباهی رفتم سراغ چند تا ماشین جلوتر از ماشینم و مرتب دزدگیرش رو میزدم و درش رو می کشیدم که باز کنم و نمیشد! آخرش ماشین رو پیدا کردم و سوار شدم... زیر چونه ام می سوخت. توی آینه نگاه کردم پر بود از نقطه نقطه های خونی کوچیک. انقدر واسه ی خوشبختیم دعا کرده بود که حواسش پرت شده بود انگار!

این شد که دوستان ما رفتنی شدیم :))) واستون سر سفره عقد دعا میکنم! :دی


بعدا نوشت: بعضی حرف ها حتی شوخی اش هم قشنگ نیست، چه برسه به اینکه جدی باشه. اینجا وبلاگ منه و من از هر چی که دوست داشته باشم می نویسم؛ ولی وقتی چنین پستی می ذارم معنیش این نیست که تو رو خدا بیاین بهم پیشنهاد بدین!! کاش بذارین آدم لااقل توی وبلاگ خودش راحت باشه! من هیچ تمایلی به محو شدن مرزهای دنیای واقعی و مجازی ندارم. شعور داشته باشین و احترام خودتون رو لطفا حفظ کنین.

 #خطاب به یک سری از کامنت های خصوصی -_- 

  • ۷۰۰

لایق وصل تو که من نیستم/ اذن به یک لحظه نگاهم بده

  • ۱۶:۳۴
وقت زیادی نداشتم، صبح زود بود و هوا سرد. مسیر آشنا بود، چشم بسته هم می تونستم راه رو برم. از باب الرضا رفتم سمت رواق امام خمینی. خیلی شلوغ بود، همه منتظر دعای ندبه بودن. گوشه ای ایستادم و نماز صبحم رو خوندم. وارد صحن جمهوری شدم، صدای نقاره زن ها به آسمون می رسید، چند دقیقه ای درنگ کردم؛ قلبم آروم نمی گرفت باید امامم رو می دیدم. به درب ابتدایی حرم دست کشیدم و جلوتر رفتم. ایستاده بودم رو به روی ضریح و کتاب دعا توی دستام سنگینی می کرد. مثل همیشه ابهت ضریح و زائرهای اطرافش من رو گرفته بود. اشک هام دونه دونه روی گونه هام می چکید. یک جورهایی شب آرزوها بود ولی زبونم برای گفتن آرزوهای خودم سنگین شده بود، شاید هم خجالت می کشیدم از اینکه هر بار که اینجا میام از اول تا آخر از امامم میخوام که واسطه ی برآوردن حاجاتم باشند؛ پس تند و تند برای دوستان و فامیل هایی که التماس دعا گفته بودن و نگفته بودن دعا کردم: خواهرم کنکورش رو خوب بده! مادر و پدرم سلامت باشن! فلانی خوشبخت بشه با شوهرش، اون یکی شوهر خوب گیرش بیاد، این یکی زن خوب پیدا کنه و کارش به خوبی پیش بره!
 نزدیک تر رفتم. مثل دفعات قبل تلاش نکردم دستم رو به ضریح برسونم، از دور احترام کردم و گفتم: اِماما خودت میدونی تهِ دلم چی میگذره... من دعایی برای خودم ندارم... هر چی صلاحمه بهش راضیم...
زیارتم خیلی کوتاه ولی دل سَبُک کن بود. مخصوصا وقتی فردای اون روز یکی از همکلاسی ها که فقط سلام و احوال پرسی باهاش دارم و نمی دونست اخیرا زائر بودم، بهم پیام داد: " خواب دیدم دو تایی حرم امام رضا بودیم، دویدیم وضو بگیریم و نماز جماعت خوندیم، خیلی حس خوبی بود، ایشالا به زودی مشهد بریم! "  و خب لبخندی که روی لب من نشست، مگه به این راحتی ها پاک می شد؟ خوابش رو به فال نیک گرفتم. زیارتم قبول شده بود؛ زیارتی که بیش تر از خودم به فکر بقیه بودم...

خداوند به موسی فرمودند:
با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی تا دعایت مستجاب شود!
موسی عرض کرد: چگونه؟
خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند! چون با زبان آنها گناه نکرده ای...

+ نمی دونم با خوندن این پست چه حسی بهتون دست میده، خوشحال میشین؟ ناراحت میشین و میگین این هم دختر هم که زده تو خط ریا؟ ولی من باز هم می خوام بگم که بیاین برای هم دعا کنیم. مطمئن باشین اینجوری آرزوهامون زودتر مستجاب میشن ؛)
  • ۷۸۸

اندو، عشق و موتور 1000!

  • ۱۷:۳۸

این صحنه چندین و چند بار برایش تکرار شده، به تاول پینه مانند و کوچک سر انگشت اشاره ی دست چپش نگاه می کند و زیر لب تند تند صلوات می فرستد: خدایا خودت کمک کن خوب شده باشه... خدایا مدیون مریض نشم... گرافی ظاهر می شود و دندان به خوبی اندو شده، نفس راحتی می کشد و می گوید: اینم از این!  فکر می کند چقدر اندو را دوست دارد، چقدر کار شیرینی است این عصب کشی، چقدر خوب است که درد مردم را با این کار ساکت می کند و این حس خوب تا وقتی که دندان بعدی را برای اندو اکسس میزند ادامه دارد! آن وقت است که دوباره چرخه ی ملامت درونی اش شروع می شود: کی گفت قبول کنی اندو کنی؟ خدایااا کی تموم میشه! از اندو متنفرم! و فایل را تند تند به دیواره های دندان می کشد، انگشت اش متورم می شود و ...

+ حالا شما این چرخه شروع کار و وسطای کار و پشیمونی و عجله برای اتمامش و پایان کار و خوشحالی و جوگیری آغاز دوباره رو تعمیم بده به کل ماجراهای زندگی!

  • ۳۱۲

حس خوب یعنی...

  • ۲۳:۰۱

...دست گذاشتن روی شکم برجسته ی یکی از صمیمی ترین دوست هات، یعنی مادر شدن دختری که سه سال کنارش روی یک نیمکت می نشستی، یعنی خاله شدن...

  • ۸۹۲

می دونم سال دیگه دل تنگ این لحظات میشم...

  • ۲۲:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۹۴

چه بوی نرگسی می پیچه اینجا/ اگه این باد سرگردون بذاره...

  • ۱۲:۰۰

مامان گل به دست من رو می بینه و میگه: گل کجا بوده؟

- دوست پسرم بهم داده!

با حالتی که معلومه اصلا باور نکرده: برووووو! تو عرضه این کارها رو نداری! 

با قیافه پوکرفیسانه: مگه عرضه می خواد؟!

در حالی که از قیافه من بیشتر خنده اش گرفته: بله که میخواد!

بعد از نیم ساعت صبوری، باز طاقت نمیاره...

- میگم هوپ! نگفتی کی گل رو بهت داده؟!

از کنجکاویش لبخند میزنم و میگم: یه دوست قدیمی... دوستی که قدمت آشنایی باهاش به سال های راهنمایی برمیگرده...


+دوست جان! روز خیلی خیلی خوبی بود... می دونستی اولین نفری هستی که بهم نرگس دادی؟! ^_^ 

امیدوارم به کلاست رسیده باشی...

+این پست رو بخونین...

+یلدا مبارک ؛)

  • ۳۰۲

حس خوبی بود!

  • ۲۳:۲۱

می دونین؟ بیمار پروتز پارسیل1 خیلی کمه، یعنی مردم معمولا ترجیح میدن که همه ی دندوناشون رو بکشن و دنچر کامل2 بذارن؛ تا اینکه دنچر پارسیل بذارن و چند سال بعد مجبور بشن بخاطر پوسیدگی دندون های پایه یا سایر دندون های باقی مونده، دنچر رو عوض و دنچر کامل بذارن. در صورتی که اگر به دندون های باقی مونده شون خوب رسیدگی کنن و هر شب دنچرشون رو از دهانشون در بیارن و تمیز کنن، خیلی درمان بهتریه نسبت به کامل. هرچند برای این بیماران بهترین درمان ایمپلنت و اووردنچره3

خب مثل اینکه خیلی بحث تخصصی شد... بگذریم! 

  • ۷۸۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan