به جای تسلیت، عصاره ی جانمان را می بخشیم.

  • ۱۵:۰۴


تُف به ریا ولی واسه اولین بار، امروز خون اهدا کردیم. خییییلی شلوغ بود. از دیشب با خواهرم رفتیم برای امروز نوبت گرفتیم. اول کار تست غلظت خون ازمون گرفتن و گفتن برین معاینه بشین. پزشک معاینه ام کرد و وقتی متوجه شد دندونپرشکم، کلی سوال ازم پرسید تا مطمئن بشه هپاتیت و ایدز ندارم. چون نبضم خیلی بالا بود گفت برو ده دقیقه بنشین تا نبضت طبیعی بشه. یکم صبر کردم و دوباره رفتم، بازم بالا بود ولی دیگه قبول کرد برم داخل. تاکید کرد هم قبلش هم بعدش، پذیرایی بشم. آهان راستی وزنم رو هم چند کیلو بالاتر گفتم تا اجازه بدن خون بدم، چون مانتوی گشاد پوشیده بودم شک نکردن!! به خواهرم هم اجازه ندادن خون بده.

آبمیوه و کیک رو خوردم و رفتم قسمت خانم ها. دو تا تخت بود با کلی دختر دانشجو که با لباس مناسب دانشگاه و کوله پشتی منتظر بودن تا خون بدن و بعدش سریع برن سر کلاس تا غیبت نخورن. یک ساعت و نیم منتظر بودم تا نوبتم بشه. یک جایی همون دکتره اومد و به پرستار گفت حواستون به خانم دکترای ما باشه! اونجا بود که متوجه شدم یکی از دخترا دانشجوی داروسازیه و یکی دیگه که چهره اش خیلی واسم آشنا بود دانشجوی دندون و از سال پایینی های من!

بالاخره روی تخت دراز کشیدم و خون دادم.

                  


حدودا یک ربع طول کشید. اگر از حال ما جویا باشید! خوبیم. شکر خدا. سردرد خفیفی هست که با آبمیوه ها و خرما و غذاهایی که مادرجان شکوه در حلقمان می کند و زیر لب غر غر میکند، ان شاالله می رود پی کارش.

 
آهان یک چیز دیگه! هیچ وقت گول بسته بندی های خوشگل رو نخورین. شربت دیفن هیدرامین خوردین؟ این آبمیوه ی یانگ همونه دقیقا. :-/ 
  • ۷۵۲

اگه یه دنیا دشمنم باشن، مطمئنم که تو رفیقمی!

  • ۲۳:۳۸

به بهونه اینکه داری میری به زودی و نیستی و بعدش تنهام و بی خواهرم و دلم تنگ میشه واست و این صحبت ها؛ وادارم کرد بریم یک جایی که جدیدا با دوستاش کشفش کرده بود تا بستنی زغالی و پنکیک بخوریم. دستش درد نکنه عجب طعمی داشت جای شما خالی. در حینی که داشتیم می خوردیم و به مرز ترکیدن رسیده بودیم، یک قاشق پُر بستنی برداشت و خورد و با قیافه فیلسوف واری به افق خیره شد و گفت: 

-میگم بری طرح، مانتوهات رو هم با خودت می بری؟!

با لحن مثلا عصبانی گفتم: نبرم؟! بگو ببینم دوباره مانتوهای من رو پوشیدی رفتی دانشگاه؟!

-نپوشم؟! مگه دست توئه؟! مال خواهرمه! مگه اونجا مانتو هم نیاز داری؟ دو تا روپوش سفید ببر، اولی کثیف شد، دومی رو بپوش. دومی کثیف شد اولی رو بپوش!

از افق کشیدمش بیرون و خودم سیامک انصاری وار به افق خیره شدم. خواهرمه. کفش هام رو میپوشه. کیف هام رو بر میداره. یه بار یه بافت نو داشتم توی یه مهمونی که من نبودم پوشیده بود. میگین چیکارش کنم؟! 

:-)))


+ با همه ی این اوصاف، عاشقتم خواهر کوچولوی شیطون من!


  • ۱۰۴۵

بالام جانِ من :-)

  • ۱۶:۲۸

همه چیز از وقتی شروع شد که من برای اولین بار میگو درست کردم با سالاد شیرازی و ذوق زده، عکسش رو توی وبلاگم گذاشتم! واسم کامنت گذاشت ولی بدون لینک وبلاگش. اسمش خاص بود. توی گوگل سرچ و وبلاگش رو پیدا کردم. مهربونی همراه با شیطنت ذاتیش به دلم نشست. بهم میگفت گل دختر، بالام جان، قزتمام و خیلی اسم های خوشگل دیگه. یک بار بهش گفتم این حجم از قربون صدقه رفتن رو از تو یاد دارم می گیرم زهرا؛ خندید و باورش نشد. فراموش نمی کنم دو سال و نیم قبل رو که یک دفعه یازده شب تماس گرفت و یک ساعت با هم حرف زدیم. صداش مثل چهره اش دلنشین بود. همیشه باهاش حرف می زدم و درددل می کردم. واسم شده بود یک دوست مجازی که به دنیای واقعیم راه پیدا کرده ولی موفق به دیدارش نشدم! چند روز پیش بالاخره بعد از چهار سال دیدمش. زهرا جانم به همون خوشگلی و مهربونی و پرانرژی که تصور می کردم، بود. چند ساعتی که باهاش گذروندم انقدر خوش گذشت بهم که هنوز شیرینیش رو حس می کنم. 


+ تقریبا همه ی دوست های صمیمی مجازیم رو دیدم. هر دیدار حس عجیب و در عین حال فوق العاده و متفاوتی داره! بهتون توصیه می کنم لذت دیدن دوست هاتون رو از دست ندین. ؛-)

  • ۲۵۶

ریا نباشه عضو سازمان شدیم و نظام دار!

  • ۱۱:۲۵

چشمم بهش افتاده بود و لبخندم رو نمی تونستم جمع کنم. اوج خلاقیت طرف رو می رسوند. آقای گاف نگاهم رو دنبال کرد و گفت: خودم درستش کردم، قشنگه؟! 

گفتم: خیلی! میشه ازش عکس بگیرم؟! 

گفت: بگیر! اوایل گذاشته بودمش روی میزم، دقیقا جای این پرینتر، بهم ایراد گرفتن گذاشتمش روی میز پشتی. 

گوشیم گفت چلیک و عکس ثبت شد. درختچه پفک و پفیلا!

روز-داخلی- اتاق ثبت نام سازمان نظام پزشکی


  • ۲۶۰

درسته خودم شبیه مونیکام، ولی "جویی" با اختلاف محبوب ترین شخصیت بود واسم!

  • ۱۲:۳۵

پیاده اش کردم تا سریع بره بلیت گیر بیاره و سر فرصت ماشین رو پارک کنم. هوا به شدت چند شب پیش سرد نبود. توی پیاده روی شلوغ طبق عادت، تند تند، راه می رفتم تا بهش برسم. دست پسر کاغذ عطری به دست رو رد کردم، حوصله ی آبریزش بینی احتمالی رو نداشتم. ١٠٠ متر دیگه می رسیدم. صدایی ناگهانی سرعتم رو کم کرد:

-عه! سلاااام هوپ! 

هنوز جواب سلام هم کلاسیم رو نداده بودم که پسر سال پایینی هم گفت: سلام! سلام. 

در حالی که چشم هام گرد شده بود، گفتم: سلام، خوب هستین؟!

گفت: ممنون و در جمعیت میگ میگ وار غیب شد! با تعجب به هم کلاسیم نگاه کردم: این از کجا پیداش شد؟ با هم بودین؟

با خنده به مامانش اشاره کرد: نخیرم! من با سال پایینی می پرم آخه؟ 

بعد نگاهی کرد بهم و گفت: کلک! کجا میری این وقت شب؟ چه خانوم وار شدی!

-دیوونه! من همیشه خانومم! میرم سینما! خواهرم رفته بلیت بگیره. با اجازه!

با قیافه ی مشکوک خداحافظی کرد. "خفگی" فیلم خوبی بود. دوستش داشتم. کمی تا قسمتی یادآور فیلم قرمز بود که توی بچگی دیده بودم ولی با روند کندتر. نمی دونم با فیلم دیدن و سینما رفتن ژست روشن فکری می گیرن یا چی، که چلیک و چلیک صدای عکس گرفتن از پرده ی سیاه و سفید سینما شنیده می شد. لابد استوری می زنن: من و نوید و خفگی یهویی! 

بعد از سینما تلگرامم رو چک کردم، همون هم کلاسی پیام داده بود: باورت نمیشه وقتی یک دفعه تو رو دیدم و از پشت سرم اون پسر پیداش شد و سلام کرد، یک لحظه فکر کردم با اون قرار داشتی، بعد اومده جلو رابطتون رو علنی کنه! 

با خنده نوشتم: از اتفاق من کاملا برعکسش رو تصور کردم!

-منو که دیدی با مامانم بودم. ولی تو در هر صورت مشکوک بودی! اون وقت شب، تنها، تیپ کرده! غلط نکنم قرار داشتی!

در حالی که به فضولی ذاتیش می خندم: آره قرار داشتم! با دوز پسرم! 

و شکلک عینک آفتابی براش می فرستم.


***

" نگار" رامبد جوان خیلی فیلم خاصی بود. ازون خاص هایی که با سلیقه ی همه جور نیست. لحظاتی بود که می گفتم: وای دختر چقدر خوش ساخته! ولی اکثرا از عجیب غریب بودن فیلم ابروهام به مغز سرم چسبیده بود!


***

"مَلی و راه های نرفته اش" فیلم متوسطی بود، درسته طبق معمول تهمینه میلانی تمام مردها رو اعم از برادر و پدر و پدرشوهر و شوهر ظالم جلوه داده بود و زن ها رو مظلوم، ولی نمیشه کتمان کرد که واقعا چنین مردهای سادیسمیکی وجود دارن. مردهایی که شاهد رابطه ی والدینشون بودن و چرخه خشونت از پدرشون به اونها منتقل شده. آقا ما میلاد کیمرام رو دوز، چرا چنین نقش هایی بهش میدین آخه؟ :-/


***

" بیست و یک روز بعد" هم از فیلم های خوبی بود که اخیرا دیدم. فیلمی که به خاطر نوید کوچولوی ابد و یک روز انتخابش کردم. چقدر با وجود سن کمش خوب بازی می کنه این پسر! 


***

 و " نفس"، چقدر افسوس خورده باشم از اینکه انقدر دیر دیدم این فیلم رو خوبه؟ عااااالی بود. بازی تک تک بازیگرا به خصوص بهار و ننه آقا و شبنم مقدمی فوق العاده بود. اگه ندیدینش حتما دانلود کنین و ببینینش. کلی قربون صدقه ی استایل صورت کمی تا قسمتی کلاس ٣( فک پایین جلو) بهار رفتم.


***

اکران "ائو " خیلی محدوده. هفته ی پیش به توصیه ی دکتر میم تصمیم گرفتیم بریم ببینیم ولی دیرمون شد و به تک سانس اون روز نرسیدیم. موضوعش به نظرم جالبه: مردی از دنیا رفته و همه دور جسد او جمع شده‌اند اما این جسد از چشم تماشاگر دور نگه داشته‌ می‌شود. متوفی وصیت کرده که بعد از مرگ، جسد او را در اختیار دانشکده پزشکی برای استفاده علمی قرار دهند اما دخترش شدیدا مخالف است.

ایشالا دفعه ی بعدی!


+ هعییی!  "فرندز" عزیز دل من تموم شد!

زیباترین و بهترین ماه سال هم تموم شد... چکار می کنین شماها در غم فراقِ مهر؟

ِ



  • ۷۳۰

من مهربان ندارم، نامهربان من کو؟!

  • ۱۵:۳۴

از دیروز تا حالا وقت هایی هست که ساکت می شم و ناخودآگاه لبخند میاد روی لب هام ولی سریع تلاش می کنم مخفیش کنم؛ چون دو سه بار مچم گرفته شده و سیل کنایه بوده که سمتم روانه شده: به چی می خندی؟ جان من بگو چرا مثل مُنگلا ساکت میشی و لبخند میزنی؟ اگه خیلی خنده داره جریان، بگو ما هم بخندیم و ... 

چی بگم بهشون؟ بگم یاد حرف های دوست عزیزی که بالاخره بعد از چند سال آشنایی دیدمش می افتم و خنده ام میگیره؟ بعد میگن کیه؟ اسمش چیه؟ از کجا می شناسیش؟ چیزی نمی تونم بگم و سریعا خودم رو می زنم به کوچه ی علی چپ! کاری که از این دوست، خیلی خوب یاد گرفتم! 



* آرام جان از محمد اصفهانی 

  • ۲۶۴

مهردخت پاییزی!

  • ۲۳:۲۱


چند سال پیش بود که همین موقع ها پست گذاشتم و برای گذر از بیست سالگی مویه ها کردم؛ هرچند خیلی مشتاق دهه ی سوم زندگیم بودم. الان دقیقا ربع قرن از عمرم می گذره و نیمی از اون دهه ی طلایی که منتظرش بودم رو طی کردم. البته هنوز به شدت مشتاق سال های آتی ام هستم چون کلی برنامه دارم واسه ی این پنج سال.

حسم چیه؟ خیلی گنگه. ولی می دونم تهِ تهِ دلم ترجیح میدم سنم بالاتر نره! 


+ امسال اولین باریه که تولدم توی محرم افتاده. صدای دسته های سینه زنی از پنجره ی اتاقم به گوش میرسه...

++ امروز تولد یکی دیگه از بلاگرها هم هست! جناب فیش نگار  تولدتون خیلی خیلی مبارک باشه :-) 

+++ سال جالبیه واسه ما! من ربع و پدرجان نیم قرن عمر کردیم. حالا من که هیچی ولی ان شاالله تولد یک قرنی پدرجان :-)

++++ گویا گوگل هم تولد من رو جشن گرفته! :-)))

  • ۱۱۳۱

اینم از این...

  • ۱۵:۰۴

غول فارغ التحصیلی هم با گرفتن نزدیک به ٤٠ تا امضا از اساتید راهنما و داور، پرستارهای بخش ها و هر سوراخ سمبه ای که توی دانشگاه وجود داشت و من توی این ٦ سال گذرم بهشون افتاده و نیوفتاده بود، ناک اوت شد.

 کلید کمدهام رو تحویل دادم. روپوش و مقنعه ها و جعبه ی ابزارم رو برداشتم تا ببرم خونه. با بدبختی آرتیکولاتور گم شده ام رو پیدا کردم و از دادن جریمه معاف شدم! حساب کتابخونه ام رو بستن و دیگه نمی تونم کتاب بگیرم. حسابداری گفت هیچی بدهی نداری. کارت سلف و کارت دانشجوییم رو ازم گرفتن. کارت سلف رو به راحتی تحویل دادم چون دل خوشی از غذاهای سلف نداشتم؛ ولی کارت دانشجوییم رو که چند ماه پیش، برای بار دوم المثنی اش رو گرفته بودم، با ناراحتی تحویل دادم! به مسئول بایگانی با لبِ بَرچیده گفتم: واقعا میخواین ازم بگیرینش؟! خنده اش گرفته بود. از حراست دانشگاه امضا گرفتم که تایید کنن مشکلی ندارم! وقتی تموم و خیالمون راحت شد، با دوستم برای آخرین بار رفتیم تریا و بستنی خوردیم و بعد رو به روی دانشکده ی پزشکی که دو سال علوم پایه اکثرا اونجا بودیم، عکس یادگاری گرفتیم. یاد خاطره ای روز اولم افتاده بودم که کلاس بافت شناسی داشتیم و من رفته بودم توی ساختمان های اداری و گفتم: ببخشین کلاس ترم یکی ها اینجا برگذار میشه؟! چقدر خندیدن بهم! یا وقتی که همون روز بی توجه به پسرها که با دهن پُر و باز نگاهمون میکردن با دوستم رفتیم توی تریای آقایون نشستیم و با تذکر مسئولش فهمیدیم توی دانشگاه اون طور هم که فکر می کنی مختلط بازی نداریم! 

 ٦ سال مثل برق و باد گذشت. دوره ی سخت کم نداشتیم ولی بالاخره گذشت. دیگه باید منتظر نظام پزشکی باشیم.  واقعا حس راحتی دارم، هرچند از الان دلم تنگ تک تک لحظات این ٦ سال شده...

  • ۵۸۸

به خداوند قادر متعال که یادش شفای آلام دردمندان است، سوگند یاد می کنم...

  • ۱۱:۴۳


و در آخر پایان نامه ام رو تقدیم میکنم به:

 خدایی که آفرید،

جهان را، انسان را، عقل را، علم را، معرفت را، عشق را.

و به کسانی که عشقشان را در وجودم دمید،

مهربان خانواده ام.

  • ۱۳۹۰

نمک اعظم که بودیم، بلاگر برتر هم شدیم!

  • ۱۰:۰۰

تُف به ریا!

تبریک به بقیه ی دوستای بلاگرم(به ترتیب!): 

هولدن کالفیلد، جیمی ماینر( سناتور تد سابق!)، فیش نگار، گندم عروس!، بهار، شباهنگ، دلژین، زیزیگلو، مهشاد، لیمو جیم، آرزو :)، حنا، یکتا، آمیرزا، غزاله زند، bookworm و ام اسی خوشبخت...

  • ۶۰۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan