اینجانب از افراد هم نام با خودم، خوشم می آید!

  • ۱۷:۰۵

از بس ماشالا هوش و حواسم سر جاشه از دو هفته قبل زده بودم توی تقویمم: نهم مرداد قرار با دکتر شارمین امیریان که فراموش نکنم!

بچمون خیلی محتاط ( شما بخونین ترسو!) بود. هی بهش میگم بوخودا من همون هوپِ گوگولیِ بلاگستانم، بوخودا دخترم، نترس! بیا ببینیم همو هی منو ارجاع میداد به منشی اش که برو وقت بگیر! آخر فکر کنم دیگه در برابر اصرارم کم آورد یا شایدم دلش سوخت واسم که قبول کرد بعد از چند سال آشنایی ببینمش. ظهر روزی که قرار داشتیم گفتم بذار بهش یه زنگ بزنم بشنوه صدای قشنگ و لطیفم رو! دلش آروم و قرار بگیره و مطمئن بشه دخترم، که بعدا اعتراف کرد خیلی تماسم تاثیرگذار بوده. آخه خدایی از جفنگیات من تابلوعه که من دخترم، نه؟ 

هیچی دیگه روم به دیوار یه گل کوچولو موچولوی کاکتوس با گلدونِ دندونی براش بردم و یه گل رز خوشگل در بدو ورود و یه نیم ست جینگول مستون در لحظه ی خدافظی ازش گرفتم. اصن عرق شرم بر پیشانی من جمع گشت!


از دیدارمون بگم که این دخترِ آروم و بیبی فیس، چقدر ملیح و مهربون و عاقل و کامل بود و چقدرررر غیبت همه وبلاگ های مشترکی که می خوندیم رو با هم کردیم! چقدرررر از دست یک سری از وبلاگ ها که موضوع چند همسری رو ترویج میدن و یا از این فضا برای اعمال خاک بر سری استفاده می کنن، حرص خوردیم

دیدین با افرادی که رشته شون روانشناسیه صحبت می کنیم و لا به لاش حس می کنین گذاشته شما رو زیر ذره بین؟! من سابقه ی همخونه و همین طور خواستگارش رو داشتم. کاملا حس معذب بودن رو داری، نمی دونم شاید اونقد حرفه ای نیستن که زندگی شخصی شون رو از زندگی کاری شون جدا کنن، ولی با شارمین اصلا و ابدا چنین حسی نداشتم و برعکس کلی سر به سرش گذاشتم تا اون باشه دیگه نگه دهه شصتی ها فلان، هفتادی ها فلان


+ یک جایی بود گفت از فلان مشاور نوبت گرفتم... یهو پریدم وسط حرفش که: مگه شمام روانشناس لازم میشین؟ که اون روی حاضرجواب خودش رو نشون داد و گفت: شما که دندونپزشکین، دندوناتون رو خودتون درست میکنین؟! این شد که استثنائا کم آوردم و دهانم دوخته شد! :-)))))

++ از جمله وبلاگ های مشترکی که جفتمون دوستش داریم، مهربانوست. مهربانو جان بدون که خیلی یادت کردیم و گفتیم خیلی دوست داریم تو رو هم ببینیم

+++ اهم اهممم... چون میدونم الان همهههههه تون میگین میخوایم ببینیمت هوپ! باید بگم که نوبتام تا آخر سال پره با منشی ام هماهنگ کنین! ( خارج از شوخی من تا حالا اون افرادی رو دیدم که چندین ساله وبلاگشون رو می خونم و میشه گفت تقریبا کامل می شناسمشون. ایشالا شما رو هم بعد از شناختتون می بینم. )

++++ خوب دیگه خودشیفته، بیا پایین از منبر!

-خاااا! تا قرار وبلاگی دیگر خداحافظ :پی

  • ۵۷۴

آفوگاتو

  • ۱۰:۰۹

صدای نقاره ها تمام فضا رو پر کرده. توی صحن انقلابم. چهارزانو نشستم و کفش و کیفم رو کنارم گذاشتم و تلاش می کنم جا رو نگه دارم تا مانته نیا برسه بهم. بله ما ازوناشیم که روز قبل هم رو توی کافی شاپ برای اولین بار می بینیم و لحظه ی خداحافظی حس می کنیم کم بوده! دقایق اولی که یک بلاگر رو می بینی، خیلی عجیب و در عین حال جالبه؛ دختری رو با دقت نگاه می کنی که چند ساله می خونیش ولی فقط عکسش رو دیدی

شکستن یخ بینمون شاید فقط چند دقیقه طول کشید، اونجایی که سفارش داد و من با تعجب گفتم: چی؟! و اون تند تند توضیح داد: همون قهوه و بستنیه! گفتم: آها! وقتی من اسموتی سفارش دادم، سفارشش رو عوض کرد و گفت: منم همین بلو سانرایزو میخوام! زدم زیر خنده و گفتم: یاد پسرایی افتادم که هر چی سفارش میدی، جنتلمن بازی درمیارن و میگن منم همینی که خانم گفتن! خندید و گفت: تو هم شیطونیا! و اعتراف کرد که سفارش قبلیش رو توی نت سرچ کرده بوده که چی به چیه

بعد از کافه، متروسواری کردیم و رفتیم پارک ملت و کلی پیاده روی کردیم تا برسیم به عطرفروشی که من عطر خوشبوی مانته نیا رو بخرم و بعد آروم آروم برگشتیم و یه جایی صبر کردیم تا اسنپ من رو پیدا کنه و در تماااام این ساعات برای لحظه ای دست از حرف زدن نکشیدیم

واقعا چه سرّی توی دیدارهای وبلاگی هست؟ که حتی توی دیدار اول حس می کنیم دوست چندین و چند سالمون رو ملاقات کردیم، انقدر که حس صمیمیت و نزدیکی می کنیم؟ 

چقدر دوست داشتنی و ناز و تو دل برو بودی خانم مانته نیا! دیدی آخرش هم یادم رفت لپت رو بکشم؟ :-((

  • ۴۲۰

دختر است دیگر؟!

  • ۱۵:۵۶

دقت کردم که بسته به درجه جینگولیتِ دستیارهای یک کلینیک، من هم پوشش و میزان آرایشم تغییر می کنه! یه جا دستیارهای ساده پوش و سن بالاتری داره و من با آرایشی در حد دوره ی طرحم می رم. جای دیگه دستیارهای جوونتر و با آرایش کامل و کاشت ناخن و ... داره و من به خودم اومدم دیدم میزان آرایشم بیشتر شده و تیپم حتی متفاوته با کلینیک قبلی!!

امروز یکی از اون دستیارهای ساده پوش گفت: چرا روسری رنگی سر نمی کنین خانم دکتر؟ چیه این مقنعه؟ دلمون گرفت

میخواستم بگم: منم به شما نگاه میکنم، از زندگی سیر میشم! ولی بی خیال شدم و رفتم توی خیلِ روسری هام گشتم و یکی دو تا رو برای حین کارم انتخاب کردم. امیدوارم پَر روسری و شالم هی نره تو چشم و دهان مریض؛ و خودم و اونی که زیر دستمه رو کلافه نکنه. 


+ روزتون مبارک جینگول مستون ها

  • ۳۴۳

البته من عصب کشی رو پیشنهاد میکنم، ولی نظر شاعر هم محترمه!

  • ۱۴:۴۰
تو مثل دندانی هستی 
که درد می کنی؛
رسیده ای به عصب!
اما من دلی ندارم برای کندن،
می فهمی
دوست داشتنت چقدر دردناک است؟
#نسترن_علیخانی

+ صفای تمام سینگلا! 
++ امروز شخصیت نارسیستیکم عود کرد و بعد از اینکه قربون صدقه موهای شونه نکرده ام رفتم، کلی روغن و گیریس! زدم بهشون تا تو همون حال هپلیِ حالت دار بمونن. تازه یه جعبه شیرینی کاکائویی خریدم و نشستم به خوردن. تو فکرمه یه کادو هم واسه خودم بگیرم. 
هوپ ولنتاینت مبارک، خیلی دوسِت دارم...
 چون  خوب می دونم چه چیزایی سرت اومده،
به چه چیزایی غلبه کردی،
و لیاقت چه چیزایی داری... :-**
  • ۵۳۴

اینجا همه چی درهمه! (١٠)

  • ۲۰:۵۶


oNe. تقریبا یک سال پیش بود که توی جمعه بازارِ کتاب سریِ کتاب های علوم ترسناک رو که با زبان طنز نکات علمی رو آموزش میده دیدم و نظرم رو به شدت جلب کردن. خودم دوران مدرسه عاشق علوم بودم و به نظرم برای دختر فامیل که کلاس ششم بود و عشق درس و مدرسه و دایره المعارف، خیلی هدیه ی خوبی بود. این شد که واسش خریدم و از همون یک سال پیش تا همین امروز هر بار که اومدن خونمون، یکی از کتاب ها رو بهش هدیه دادم. انقدر این کتاب ها رو دوست داره و با علاقه می خونه و سوال می پرسه از معلم هاش درباره ی نکات کتاب که امروز تعریف کرد مدیرشون اخیرا سر صف صداش کرده و مدال کتاب خوان برتر به مقنعه اش وصل کرده! راستشو بخواین خیلی ذوق کردم. گفتم بگم شما هم در جریان باشین. :-))


tWo. یک ساعت با شکم گرسنه نشستیم و هی یکی در مورد طرحش غر زد، اون یکی در مورد کلینیک و اندو غر زد و دیگری حرص ارتقاش رو می خورد. دیگه داشتم پا میشدم برم اعتراض که چی شد صبحانه ما؟ که مرد از پشت پیشخوان پا شد اومد وسط کافه ایستاد و گلوش رو صاف کرد: اهم اهم... خانوما آقایون، راستش می خواستم در کمال صداقت به چیزی اعتراف کنم؛ یه مشکلی واسه دستگاه هامون پیش اومده که اگر صبوری بکنین، ما می تونیم دستگاه رو درست و صبحانه ی شما رو آماده کنیم. الان هم واستون حافظ خوانی می کنم تا وقت بگذره.

با چهره ی شاکی اول به همدیگه و بعد به ساعت که عدد ١١ رو نشون میداد نگاه کردیم. مرد داشت غزلی از حافظ می خوند که پا شدیم اومدیم بیرون و خودمون رو به املتی سه نفره و خوشمزه و البته ارزان! در کافه ای نه چندان باکلاس مهمان کردیم. این است نتیجه ی صداقت... بله!


tHree. سیریش کلمه بسیار مناسبی بود واسه ی ماشینی که چندین چراغ خطر کنارمون نگه می داشت و افراد داخل ماشین با نهایت تلاششون می خواستن ما شیشه رو بدیم پایین تا حرفشون رو بزنن. چراغ اول محل ندادیم. دومی هم. چراغ سوم بود که ماشین سمت راستمون ایستاد. خواهرجانم که کنارم نشسته بود شیشه رو تا نصفه داد پایین و ساکت و جدی نگاهشون کرد. پسر کنار راننده تقریبا روی زانوهای راننده دراز کشیده بود و دستش رو از شیشه بیرون داده بود و گوشیش رو تکون میداد و با فریاد میگفت: به خدااااا قصدم ازدواجه، میخوام زن بگیرم! بقیه پسرای ماشین با این حرفش هر هر و کر کر خندشون به هوا رفت. خواهرم در کمال خونسردی با لحنی که من عاشقشم گفت: تصمیم خوبیه، ایشالا موفق باشین! و شیشه رو بالا داد. خنده روی لبشون ماسید. چراغ سبز شد و من با نیش گشاد سریع حرکت کردم. دیگه دنبالمون نیومدن!


fOur.مامان ها انقدر حس مادریِ قوی ای ( ! ) دارن، که حتی به گل و گیاه و جک و جونور هم عشق می ورزن. نمونه اش مادرجان شکوه من که به خرگوشی که فقط یک هفته مهمونمون بود با وجودی که از اول مخالف جدی اومدنش به خونمون بود، وابسته شد و مثل نوزاد خودش تر و خشکش می کرد و قربون صدقه اش می رفت. تو فکرشم یه خرگوش مینیاتوری با قابلیت جیشِ پایین به فرزندی قبول کنم، نظر مثبتتون چیه؟


fIve. لجباز کیست؟ لجباز آن دختری است که روپوش سفید کثیف خود را به همراه شال صورتی در لباس شویی انداخته و در جواب مادرجان شکوهش که رنگ میده بهش ها! نوچ می گوید و پی کار خودش می رود. 

به نظرتون پوشیدن روپوش صورتی واسه بیماران اطفال جذاب تر نیست؟ :-///



sIx. به نظرم یکی از فاکتورهای مناسب یک راننده اسنپ یا تپسی خوب اینه که به قدری در انتخاب آهنگ خوب عمل کنه که تو رو مجبور کنه هندزفریت رو از توی گوشت دربیاری و به آهنگ هاش گوش بدی. از راننده های اسنپ پایتخت به خاطر سلکشن خوب آهنگ و آدرس یابی دقیقشون مچکرم!


sEven. گفتم پایتخت در مورد مهمونی دوستانه ای که رفتم هم بذار بگم که چقدر خوش گذشت. باورتون میشه من به همراه یک نفر دیگه از بچه های بلاگستانی رفتیم خونه دوست سوم بلاگری که ٤-٥ ساله هم رو می شناسیم و دوستیمون دو سه سالی هست فراتر از فضای مجازی شده؟ البته این مهمونی دیدار دومی بود که با این دو تا گل دختر داشتم. به نظرم اگه از دیدارهای بلاگری می ترسین یکم مرزها و محدودیت هاتون رو کنار بذارین و نوع جالب و متفاوتی از دوستی رو تجربه کنین. در کل سفر سه روزه ام روحم رو تازه کرد...



+ میگم من سکوت می کنم حرف نمی زنم، شما نباید بیاین یه سراغ بگیرین ببینین زنده ام یا نه؟ هعییی :-)))))

  • ۵۶۶

بازم قرص هامو فراموش کردم/ که تجویز کردی واسه بی قراری

  • ۱۹:۴۰

ببین وقتایی هست که به سرت می زنه و اراده ی نداشته ات فقط و فقط به قسمِ جونِ مادرجان شکوهت بنده. شنبه میاد و حالِ مرگ داری از اینکه بخوای دوباره بری سرکار. ولی میری. به حرف های مردم از دندون درد و دندونِ پیله کرده و سوراخ شده و شکسته شون با صبوری گوش میدی. در کمال تعجب می بینی که ظهر حالت بهتره. فرداش بعد از دهگردشی و معاینه کلی بچه ی مدرسه ای که لا به لاشون چهره ی آشنا زیاد می بینی که واست دست تکون میدن و سلام می گن و با خجالت سمت کلاسشون می دَوَن، بالاخره مقاومتت شکسته میشه و با خانوم نون به خونه ی دخترش میری و چقدرررر بهت خوش می گذره. می دونی بعدا شدیدا دلتنگ این خانواده ی مهربون و دوست داشتنی خواهی شد. حالت باز هم بهتر میشه. با دوست قدیمیت کلی چرت و پرت که اکثرش به آرزوی مرگ برای همدیگه ختم میشه، میگی! فیلم می بینی، کتاب می خونی ولی باز هم تهِ دلت می دونی که هنوز روحت خسته است و طلبکاره ازت که کم بهش رسیدگی می کنی. این میشه که وقتی به بیمار بی حسی زدی و منتظری که اثر کنه به سرت می زنه دو سه روزی مرخصی بگیری و بری سفر. قبل از اینکه پشیمون بشی به سه نفر از دوستای اون شهریت ( ! ) خبر میدی و وقتی اون ها رو ذوق مرگ حس می کنی، به مادرجان شکوهت زنگ می زنی که من آخر هفته نیستم دارم میرم سفر. 

همین...


+ ‏برای هر اتفاق تلخی یه دوران نقاهتی هست که بعد از اون همه چیز دوباره عادی میشه،

میخواد غم تموم شدن پفک باشه 

یا غم از دست دادن یک دوست.

*داوود*


*عنوان پاییز جاری از رضا صادقی



  • ۵۸۵

اینجا همه چی درهمه! (٥)

  • ۰۸:۲۶

١- می دونی اینکه کار کنی و دستت بره تو جیب خودت، خیلی باحاله. لذت پیامک واریز حقوق با هیچ چیز دیگه ای قابل تعویض نیست. بعد کنار همه ی ولخرجی هایی که من دارم و به سختی بعضی وقتا جلوی خودم رو می گیرم که هوپ می دونی فلان چیز اندازه چند روز حقوقته؟ نیاز داری واقعا بهش؟ یک مسئله ای رو امروز متوجه شدم که خیلی واسم جالب بود. اونقدری که حواسم هست وسایلی که خودم خریدم گم یا خراب نشن؛ یا خوراکی هایی که واسه پانسیون می خرم به اندازه مصرف یک هفته ام باشن و تا آخر هفته بشه، تند تند می خورم تا فاسد نشن؛ روم به دیوار هیچ وقت اونقدر نگران حیف کردن پول پدرجانم نبودم! انگار تازه ارزش پول و زحمت رو درک کردم اون هم توی این وضع گرونی دلار و بی ارزش شدن ریال. 


٢- تازه به مشهد رسیده بودیم و منتظر بودیم تا چمدون ها پشت سر هم قطار بشن. توی اون شلوغی اطراف نوار نقاله، پیرمردی عصا به دست و هن هن کنان چند نفر رو کنار زد و اومد نزدیکم و با من من سلام کرد و تلاش کرد برگه ای رو دستم بده. با تعجب به دوستم نگاه کردم و رو به پیرمرد گفتم: کاری داشتین پدرجان؟ دوباره برگه رو جلوی چشمم گرفت، انگار یک نفر با عجله شماره تلفن و آدرس محل کار و منزلش رو روی برگه نوشته بود: این برگه رو بگیر دخترم. همینم مونده بود از یک مرد به این سن و سال شماره بگیرم! این بار با خنده به دوستم نگاه کردم. با فاصله ی چند متر پشت سرش تمام حواس پسری پیش ما بود انگار. شستم خبردار شد. پیرمرد جوری با مهر و محبت نگاهم کرد و گفت: جسارتا می خواستم دخترم بشی! که نتونستم در اون لحظه دلش رو بشکنم. برگه رو با خجالت و احترام رد کردم و شماره ی بابا رو بهش دادم. (فکرتون جای دیگه نره، هفته پیش با پدرجان تماس گرفتن و با هماهنگی قبلی با من قبول نکردیم دختر اون پیرمرد مهربون بشم! )


٣- انقدر از برد ایران خوشحالم که واسم مهم نیس با گل به خودی بردیم. تا چهارشنبه ساعت ده و نیم شب، ما شادترین ملت جهانیم! قرار بود با خواهرجانم بریم سینما بازی رو ببینیم ولی چقدر دلچسب شد که نرفتیم؛ لذت شادی خانوادگی و دیدن دور قهرمانی پدرجان و برادرجان تو خونه، داد و بیدادشون، جیغ های ما مونث های خونه، خیلی بالاتر بود. مبارکتون باشه ایرونی های عزیز. 


+ خبببب... پست از هر وَری دَری ام رو منتشر کردم. برم واسه راند بعدی خوابم. :-)))




  • ۵۹۸

خداوند دندانپزشک ها را دوست دارد، ما هم دوستشان داشته باشیم!

  • ۰۸:۴۷

عرض کنم خدمت شما که علمای اهل فن میگن: " توی این دنیا از دو چیز باید ترسید؛ یکی زنی که سکوت کرده و اون یکی دندونی که به درد افتاده!" در وحشتناک بودن سکوت یک زن، که جای هیچ مَثل و مناقشه ای نیست، پس میریم سراغ دندون، زبون نفهم ترین عضوی که پدر من و شما رو به وقتش خوب در میاره. البته همچین خوش وقت هم درد نمی گیره، مثلا میذاره دقیقا روز خواستگاری یا شب کنکور بشه، بعد! حتما میگین چیه این دندون کوچیکِ خال افتاده ی بو گرفته گُرخناکه؟ همه چیزش! از سر و شکل از ریخت افتاده ی نحسش گرفته تا ترس از خوردن بستنی و نوشمک و چای و هر کوفت و زهرماری که بگین که نکنه خدای نکرده به تیریج قبای دندان خان بربخوره و شروع کنه به تیر کشیدن و به همه دردها بگه: " برین کنار، منم سرورتون ابوالدردا! " واسه تنبیه چنین دندونی باید رفت همه دندونای کناریش رو کشید تا مثل سگ تنها بمونه! 

  • ۱۵۸۰

Damascus Time

  • ۲۰:۰۹

١- چهره ی نکره و وحشتانکش رو جلوی دوربین آورد و گفت: چطوری، ایرانی؟

دقایقی بود که صدای هق هق مامانم همراه موسیقی متن فیلم شده بود. پاکت چیپس و پفیلا توی دستام خیلی وقت بود که بی استفاده مونده بود. همون طور که سیخ نشسته بودم، اشک هام سرازیر شد... برای تجربه ی بعد از سال ها خانوادگی سینما رفتن، "به وقت شام" فیلم تلخ ولی محشری بود. حین فیلم یک لحظه هم احساس کسالت نکردم و فکرم مرتب درگیر این بود که سکانس بعدی چی میشه؟ 

من به صورت کاملا غیر حرفه ای فیلم می بینم، یعنی نمی تونم حرفه ای نقد کنم ولی از طرفی خیلی فیلم می بینم. اکثر فیلم های خوب ایرانی رو توی سینما دیدم و به نظرم به وقت شام بهترین فیلم ایرانی بود که اخیرا دیدم. از لحاظ تکنیک و ساخت و فیلمنامه، با بهترین فیلم های هالیوودی هم تراز بود. بابک حمیدیان خیلی خوب بود و تونست بالاخره خاطره ی نقش منفورش در "هیس دخترها فریاد نمی زنند" رو از ذهنم پاک کنه. دوست های بلاگری که نقد نوشتن گفتن یک سری جاها شعاری و گل درشت حرفش رو میزد ولی من اصلا احساس نکردم چنین چیزی رو.

خلاصه که به شدت دیدن این فیلم رو توصیه میکنم.

****

٢- "لاتاری" فیلم خوب دیگه ای بود که روز اول عید دیدم. درسته آخرش دوز هندی بازیِ فیلم نامه بالا رفت ولی بازی ساعد سهیلی و هادی حجازی فر رو به شدت دوست داشتم. نادر سلیمانی هم قسمت فان ماجرا بود. پسربچه ی ٥-٦ ساله ای ردیف پشتی ما نشسته بود و مطمئنم از کلیت فیلم چیزی رو متوجه نمی شد ولی هر بار که نادر سلیمانی رو میدید، غش می کرد از خنده و در پایان فیلم با صدای بلند گفت: خیلی قشنگ بود فیلمش!

****

٣- به قول دوستان، "مصادره" کمدی آبرومندی بود، ولی من رو اصلا جذب نکرد و ثانیه شماری می کردم برای تموم شدنش. میشه گفت بین معدود موقعیت های جذاب فیلم، صحنه های کسل کننده زیاد داشت. 

****

٤- خیلی وقت بود که چهره ی سرد و یخی هدیه تهرانی رو بر پرده ی سینما ندیده بودم. " بدون تاریخ، بدون امضا" هم زمان با حضور نوید محمدزاده ی نازنین، از حضور هدیه تهرانی هم بهره میبره که تا سکانس آخر ذهن من رو درگیر کرده بود که رابطش با امیر آقایی چیه! :-)))

ازون دسته فیلم هایی بود که خواسته و ناخواسته خودت رو جای قهرمان داستان می ذاری و به خودت میگی اگه تو بودی چیکار می کردی؟ فضای فیلم حس سرما و غم رو بهت القا می کنه و یکم روندش کنده. پایان فیلم هم باز بود ولی من این طور استنباط کردم که دکتر مقصر نبود و برای رهایی از عذاب وجدانش اون حرف رو به قاضی زد!


****

٥- تنها فیلمی که تونستم توی جشنواره ی فیلم فجر امسال ببینم "عرق سرد" بود. فیلمی که بر اساس زندگی بازیکن تیم ملی بانوان فوتسال ایران ساخته شده، هرچند بازیگران فیلم این رو انکار کنن و بگن به شخص خاصی اشاره نداشتن! تک و توک سوتی در فیلم نامه دیده میشد ولی در کل من این فیلم رو خیلی دوست داشتم. بازی مثل همیشه خوب باران کوثری و سحر دولتشاهی و از طرفی بازی عالی امیر جدیدی که خیلی خوب تونست حس چندش رو در وجود خانم ها ایجاد و سیمرغ جشنواره رو از آن خودش کنه، از نقاط قوت فیلم بود. توصیه می کنم وقتی اکران عمومی شد از دستش ندین.

****

٦- و در آخر "سد معبر"، نمی دونم چرا بعد از تموم شدنش حس خاصی نداشتم. شاید دلیلش حضور دوستم بود که ده دقیقه یک بار زیر گوشم میگفت چرا فیلم طنز نرفتیم ببینم؟ و باعث می شد خوب نتونم تمرکز کنم! از طرفی راستش رو بخواین هیچ وقت از بازی اگزجره ی حامد بهداد خوشم نمیومده و در این فیلم هم باز نمی تونستم خوب همراهش بشم تا قصه اش رو روایت کنه. ولی یک بار دیدنش خالی از لطف نیست.

****

این فیلم ها رو توی دو ماه اخیر دیدم. نیاین دوباره بگین چقدر سینما میریا! البته که اکثرا تفریح خاصی نداریم جز سینما رفتن ولی شما به روم نیارین!

:-))))


 *عنوان: به وقت شام

  • ۵۴۲

من بدون تو، تَکی آیندمو ساختم...

  • ۱۳:۵۶

هی ستاره هاتون روشن میشن و همتون سالی که گذشت رو توصیف می کنین و باعث میشین تنبل هایی مثل من هم تصمیم بگیرن نود و شیششون رو تعریف کنن

٩٦ چطوری بود برام؟! اممم... می خواستم بگم سال خاصی نبود واسم! ولی بعد یکم که فکر کردم دیدم که خیلی بی انصافم چون یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم گره خورده به این سال: فارغ التحصیلیم از دانشگاه. سه ماه ابتدایی سال اکثرا توی یکی دو تا از بیمارستان های شهر بین بیمارها و رزیدنت های پزشکی می چرخیدم تا اطلاعات پایان نامه ام تکمیل بشه، سه ماه تابستان درگیر نوشتن فصول مختلفش بودم و بعد بالاخره تونستم دفاع کنم. بعدش چی شد؟ همه اش رو اینجا تعریف کردم، دو ماه درگیر این بودم که نظام پزشکیم بیاد و محل طرحم رو انتخاب بکنم و بالاخره مستقل شدم. هم از لحاظ کاری که فقط خودم بودم و خودم و هیچ استادی نبود که بهم بگه چکار کن و خرابکاری هام رو راست و ریس کنه و دیدم که در مقایسه با این چهار ماه، توی سال های دانشجوییم ول معطل بودم! هم اینکه از خانوادم دور شدم و خودم مسئول خورد و خوراک و خرید خودم شدم. می دونین؟ خرج کردن پولی که خودت با زحمت به دست آوردی خیلی لذت بخشه، یکی دو ماه کلی ولخرجی کردم تا اینکه به خودم اومدم و تصمیم گرفتم هدفمندتر باشم؛ البته که زیاد موفق نبودم ولی توی سال جدید تلاش بیشتری توی این زمینه می کنم! 

از طرفی به نظرم اینکه به عنوان یک فرد مفید وارد جامعه بشی، خودش یک نوع مدرسه است و شخصیتت رو به طور کامل شکل میده. 

در کنار درس و مشق و کار، چکار کردم؟ ورزشم رو به صورت مرتب تا زمان طرحم ادامه دادم، توی شهر محل طرح هم رفتم باشگاه ولی متاسفانه نه منظم! کلی فیلم و سریال دیدم. کلی کتاب خوندم، خیلی بیشتر از پارسال و تلاشم اینه دوئلِ چخوف رو هم تا آخر امشب تموم کنم. 

از لحاظ عاطفی هم ٩٩ درصد موارد در کنار اینکه تلاش کردم مثبت اندیش باشم، اکثرا سیب زمینی ای بیش نبودم و یکم ترسیدم از این بی احساس شدنم! هرچند دوری از خانوادم هم باعث شد بیشتر قدرشون رو بدونم و وقت هایی که خونه ام، بیشتر باهاشون معاشرت کنم و حرف بزنم و مهربونی هاشون رو ذخیره کنم واسه تنهایی هام... 

اتفاق جالب دیگه ی امسال دیدن چهار تا از دوستای وبلاگیم بود و ایمان آوردم که بعضی از دوستی های مجازی، بی ریا و واقعی تر از دوستی های دیگه است.

دوست دارم سال ٩٧ چطوری باشه واسم؟ حال دل خودم و خانواده ام و دوستهام خوب باشه. کار دندونپزشکیم بهتر و بهتر بشه. بتونم خوب و بدون تنبلی درس بخونم و اینکه از این حالت سیب زمینی بودن دربیام!

بگو ایشالا!

سال نوتون جدید دوستان خوبم، پارسال دعا کردم ایشالا به بهترین و نهانی ترین آرزویی که کنج دلتون لونه کرده برسین، امسال هم باز همین رو از خدا میخوام براتون.


**عنوان: یک لحظه نگام کن از ماکان بند

  • ۶۶۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan