میگن صد سال اولش سخته فقط!

  • ۱۳:۴۴

از صبح تا حالا این مصرع توی ذهنم پشت سر هم تکرار میشه: 

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده*

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

 

این تفکر که اگه ما خوب باشیم و خوبی کنیم، دنیا بر وفق مراد ما می چرخه و همه قدرمون رو می دونن؛ اگه نگم هیچ وقت باید بگم خیلی وقت ها درست نیست. این دنیای بی وفا اونقدر که با شیادهاست با بقیه نیست!

درسته خدا عادله ولی به عینه بهم ثابت شده که برخلاف ما صبوره؛ خیلی خیلی صبوره... طوری که باعث میشه ما به عدالتش شک کنیم...

خدایا حکمتت رو شکر، صبورترم کن. خب؟

 

*حافظ

 

  • ۴۷۹

آه نکش، آه نکش، خوب من!

  • ۰۰:۰۳

چرا هر وقت این حقیقت رو که "کسی دوستم نداره و من هم متقابلا کسی رو دوست ندارم" می پذیرم و استثنائا حال دلم خوبه از این پذیرش و از هفت دولت آزادم؛ باید خبری ازش بهم برسه که منو بهم بریزه؟ 

خدایا از یه جایی شنیدم که صبر کوچکت چهل ساله، ولی من که بنده ی حقیر توام صبرم داره لبریز میشه از این همه شکستن و به روی خود نیاوردن.

میشه ازت خواهش کنم از عمرِ مقدرم کم کنی ولی بهم قول بدی دیگه هیچ وقت نه ببینمش و نه خبری ازش بهم برسه؟ 


*عنوان از حامد همایون

  • ۱۹۶

تر و تازه موندنِ گل واسه اشک شبنم هاست...

  • ۱۴:۳۸

کفش اسپرتام رو پوشیدم و در جواب مادرجان شکوه که اصرار می کرد ماشین ببر. گفتم: میخوام پیاده روی کنم. باد شدید میومد و من هندزفری به گوش، موبایل تو جیب مانتو، کارت تو جیب شلوار، توی مسیری بودم که تمام دوران راهنمایی و دبیرستان طی می کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. چقدر وقت بود که این راه رو پیاده طی نکرده بودم؟ روسری و مانتوم رو گرفته بودم که باد نبره و عمیقا در این فکر بودم که قراره بعد از طرحم چی بشه؟ هدفم چیه؟ آینده ام چیه؟ باید بی خیالی طی کنم و مثل همیشه بسپارم به خودش؟ به نیمه راه رسیده بودم که یادم افتاد بعد از دوران مدرسه و ماشین دار شدنم هم، چندین بار تا اینجا پیاده اومدم و بعد سریع سوار ماشینش شدم. جلوتر رفتم. از سر کوچه ای که همیشه نیمه شعبان ها یه دیگ می ذارن و مردم رشته و نخود و لوبیا نذری اطرافش می ذارن هم گذشتم. در محلی که همون هفته ی اولِ پشتِ ماشین نشستنم، خیلی احمقانه تصادف کردم و زار زار اشک ریختم، کمی مکث کردم و بعد گذشتم. رو به روی سوپری نوشته بود: هزینه ی جشن نیمه شعبان امسال به سیل زدگان تخصیص می یابد. رفتم اون ور خیابون. وارد مغازه گل فروشی شدم

با لبخند به گل ها اشاره کردم: یه دسته گل بهاری بهم بدین


* عنوان ماه من از لیلا فروهر

** اگه خواننده ی دائمی اینجا باشین، احتمالا می دونین که نصف حرف های هر پستم توی آهنگیه که لینک کردم. 

  • ۳۸۷

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٨)

  • ۱۶:۲۴

هانا- بهتون قبلا گفته بودم که چقدررررر پیش بچه ها محبوبم و دوستم دارن. طوری که مثلا میرم عید دیدنی بعد دقت می کنم بچه ی فامیل کل وقتی که خونه مامان بزرگش هستیم، ساکت نشسته و با اخم نگاهم می کنه؛ کاشف به عمل میاد که ترسوندش که اگه پاشی اذیت کنی میگیم فلانی دندون لقت رو بکشه! یا مثلا تو اتوبوسی که میره به شهرم سوار میشم، بعد تمام طول راه بچه ی صندلی کناری بهم خیره میشه و دم رفتن بالاخره یادم میاد که قبلا اومده پیشم و اصلا نخوابیده زیر دستم!

توی یکی از عید دیدنی ها که فامیل داشتن تمام سوال های دندونپزشکیشون رو به صورت رگباری ازم می پرسیدن و فرصت نفس کشیدن بهم نمیدادن، از اصطلاح بچه ی غیرهمکار استفاده کردم و کلی مایه ی تفریح خلق شد، خب وقتی میگم بچه غیرهمکاره واقعا غیر همکاره! مثل اون دختربچه ی سرتق و لجباز که به هیچ وجه اجازه نداد جلسه ی دوم واسش کار کنم و با دندون پانسمان شدش رفت که رفت. از بس جیغ زد بچه ی بعدی که فوق العاده همکار بود و جلسه سوم یا چهارمی بود که میومد پیشم، به شدت ترسید و نخوابید که نخوابید. آخر سر پدرش از سرِ کارش اومد تا بچه یکم حساب ببره و بخوابه و یادش بیاد من ترسناک نیستم و قرار نیست بخورمش! 


تول- این حاج خانم دیابتیکی بود که پارسال واسم کشک و قارا آورد تا راضی شم با وجود قند بالاش واسش دندون بکشم و زیر بار نرفتم؛ پسرش بعد از یک سال اومد پیشم تا معاینه اش کنم. چهره ی دلسوز پسر در خاطرم مونده بود، داشتم واسش عکس می نوشتم که پرسیدم: راستی مادرتون چطورن؟ نیومدین بقیه دندونهاشو بک... که نگاهم افتاد به پیرهن سیاه پسر و حرف در دهانم ماسید وقتی گفت مامانم دو هفته است که فوت شده و چشم هاش پر از اشک شد. 


ست- خدایی یه کیس هایی میان پیشم بعضی وقت ها که وقتی میرن از شدت تعجب، خنده ام می گیره! مثل اون زن جینگول مستانی که قبل از عید اومد و اصرار می کرد به لب هاش بی حسی بزنم تا بره احتمالا یا تتو کنه یا ژل بزنه! من که زیر بار نرفتم چون بی حسی واسه مریض های خودم هم به زور هست؛ ولی نمی دونم رو چه حسابی ازم چنین چیزی رو خواست. 


نت- من: بچه جان مسواک می دونی چیه؟ 

بچه: بله

من: پس چرا مسواک نمی زنی؟

بچه: می زنم به خدا! شب جمعه به شب جمعه می زنم!

راسشو بخواین ترکیدم از خنده!


داسوت- هفته آخر اسفند بود و پزشک و ماما در مرخصی بودن. مثل اینکه مرکز رو به امید من گذاشته و رفته بودن چون خانومی مضطرب اومد پیشم و با اصرار در مورد قرص های جلوگیری اطلاعات می خواست و دو سه باری بهش گفتم من دندونپزشکم تا رضایت داد بره! بابا من تنظیم خانواده ام رو با پونزده پاس کردم، چه انتظاراتی دارن مردم! به قول  یکی از دوستان پزشک مجردم: یعنی چی که بشینم به سوالات ج.نسی مردم گوش بدم و راهنمایی کنم وقتی خودم هیچ تجربه ای ندارم؟! 


یاسوت- زن لحظه ای زبان به دهان نمی گرفت تا من هم حرف بزنم و پشت سر هم می گفت: لثه هام درد می کنه. مسواک می زنم. بهداشتم خوبه. خون میاد دو هفته است لج کردم مسواک نمی زنم. هر چی دعا بود توی مفاتیح برای درد دندون و لثه خوندم ولی فایده نداشت. 

بالاخره به زور تونستم ساکت و قانعش کنم که به توصیه هام برای تنها دو هفته عمل کنه، اگه افاقه نکرد، به همون دعا اکتفا کنه!


ایل کوپ- به اتاقمون زنگ زدن. صدای خانوم نون رو می شنیدم که می گفت: چی چی درد؟ بعد دهانه ی گوشی رو گرفت و گفت: خانوم دکتر شما زهرِ درد می نویسین؟ با تعجب گفتم: جانم؟ زهر درد چیه؟ به طرف گفت: خانم دکتر میگه واسه چیه؟ واسه خودت میخوای؟ چی؟ دام؟ به دام میدین؟ الان واسه خودت میخوای؟ 

من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم...


یودول- مرد سنگین وزن بود و کلافه از درد دندون. به اصرار می خواست دندونش رو بکشه و من هم زیر بار نمی رفتم که باید عکسش رو ببینم. با ناراحتی گفت: یک ساعت مرخصی به زور گرفتم اومدم، به خدا نمیتونم برم. اصن تعهد میدم هر چی شد پای خودم! 

- آقای محترم چطور امروز نمیتونین؟ عصر برین عکسو بگیرین فردا صبح بیاین. - نمیتونم خانم دکتر. شیفتم، اصلا نمیتونم. -شیفت کجا؟

 -آتش نشانی! 

حس هم دردی در من زنده شد: عه شما هم مثل ما عیدا کشیک دارین؟ - خانم دکتر ما همیشه کشیک داریم. 

قانع شدم. رضایت نامه امضا کرد. خوابید. واسش کشیدم.


آهوپ- پسر جوانِ بی اعصاب با برادر و پدرش اومد که درد دندون کلافه ام کرده. به دندونش نگاهش کردم، علاوه بر دندون مذکور دو تای دیگه هم عصب کشی می خواست و بقیه ی دندون ها هم پر از پوسیدگی بود.

-چند سالته؟

با بی قیدی گفت: بیست و خورده ای! 

تیپش بدک نبود ولی دندون هاش... 

- خیلی دندون هات مشکل دارن. چرا انقدر وضع بهداشتت ضعیفه؟!

پدرش به حرف اومد: واسه اینکه اصلا مسواک نمی زنه.

به پسر با سرزنش نگاه کردم: آره؟

سرش رو تکون داد: آره وقت نمی کنم مسواک بزنم!

نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم دیگه: اون وقت توی تایمی که مسواک نمیزنی و سیو می کنی؛ چکار میکنی؟ تست اضافه می زنی؟! پووووف...

پسر و پدر و برادر و خانوم نون به خنده افتادن. والا انگار چقدر وقتشون رو می گیره!


یول- پسرِ خوشتیپ! متولد ٨٠ بود ولی بعدا خانوم نون هم تایید کرد که اصلا بهش نمیاد ١٧ ساله باشه و خیلی بیشتر بهش می خوره. بی حسی زدم، می خندید. تراش می دادم، می خندید. نوار می بستم و پر می کردم، باز هم می خندید! هر بار ازش می پرسیدم: واسه چی می خندی؟ می گفت: لپم بی حسه! زبونم بی حسه، فلانه، بهمانه! بالاخره کارش تموم شد و قبض رو آورد: داییم مثل شما با لطافت برخورد نمی کنه باهام! 

چشامو گرد کردم: جاانم؟! داییت؟ 

- بعله! دندونپزشکه، دکتر فلانیه، میشناسینش؟ ازش می گُرخم در کل! 

- آهان!

به خوبی داییش رو می شناختم؛ هنرمندی های دایی جانش که قبلا دندونساز بوده رو فراوان دیدم در دهان مردم!


+ خدا جونم، به همه داده ها و نداده هات شکر. خواهش می کنم خودت هوامون رو داشته باش. به این مسئولین امیدی نیست. خب؟


  • ۵۲۲

من باور دارم یک روز لبِ ما هم می خنده! :-)

  • ۱۳:۰۶

جدیدا وقتی صبح ها توی پانسیون از خواب بیدار میشم، از اون دور دورا نوای خوندن دعای عهد با صدای همون قاری معروفش، به گوشم می رسه و ذهنم رو پرت می کنه به هفت هشت سال پیش. به ایام درس خوندنم تو طبقه ی منهای شصتمون. به روزهایی که پر بودم از انگیزه واسه ساختن آینده ام و خودم رو به خدا خیلی خیلی نزدیک حس می کردم. به خدا قول می دادم اگه قبول بشم، پزشک خوبی میشم. پزشکی که نسبت به درد مردم بی تفاوت نیست. راستش اونقدر که من سال کنکورم خلوص داشتم، در هیچ دوره ای از زندگیم اینطور نبودم! صبح ها دعای عهد می ذاشتم و بعد شروع به درس خوندن می کردم. هرچند گاهی وقتا پر می شدم از افکار مالیخولیایی! که اگه نشه، چی میشه؟ حوصله ی سال بعد خوندن رو داری؟ 

مهربان هم استثنائا! خوب نوشته بود: " اون روزهایی رو که واسه چیزهایی که الان داری، دعا می کردی هیچ وقت فراموش نکن. " ازش اسکرین گرفتم تا یادم بمونه و هر از چند گاهی بهش نگاه کنم. واقعا چی میشه که وقتی به آرزومون می رسیم، واسمون عادی و شاید بی ارزش میشه و یادمون میره چقدر تلاش کردیم براش؟

 به قول یکی از اینفلوئنسرهای (بچه معروف، شاخ) نسبتا معروف اینستاگرام، روش به خدمت گرفتن و همسو شدن با کائنات که باعث میشه به خواسته ها و اهدافمون برسیم و فکر کنیم چقدر داریم پشت سر هم شانس میاریم، اینه: 

شکرگزاری

شــکرگزاری

شـــکرگزاری

رفقا! بیاین قوی باشیم و شکرگزار!


+ شما وقت هایی که حال دلتون خرابه، چکار می کنین که بهتر بشین؟ 

++ از نظراتتون توی پست قبل کلی انرژی مثبت گرفتم. ١٥-١٦ تایی از خاموش ها هم روشن شدن، دمتون گرم! 

  • ۵۹۷

کُلَ مریض...

  • ۱۵:۵۰

این روزها اصلا حال و حوصله ندارم. نه حرف می زنم. نه از خونه بیرون میرم. نه چیزی از گلوم پایین میره. کتاب می خونم و کتاب می خونم و الکی توی صفحات مجازی می گردم تا غصه ام یادم بره.

غصه ی اینکه تنها بابابزرگم بیماره. 

خدایا من همین یه بابابزرگ رو دارم. نگه دارش برای من.

خب؟ 

  • ۳۱۱

زندگی همین یه باره نذار فرصت بره از دست/ آرزوهاتو بغل کن تا خدا هست زندگی هست...

  • ۱۱:۲۵

مادرجان شکوه میگه حرص نخور. سرِ اینکه همسایه بغلیمون تا این حد فضوله و روی مخ، حرص نخور. سر اینکه شبکه ای ها چون در مقابل حرف زورشون کوتاه نیومدی هر طور که از دستشون برمیاد دارن اذیتت می کنن، حرص نخور. سر اینکه حَقِت رو این ماه خوردن و یک آبم روش ولی دستت جایی بند نیست، حرص نخور. می گذره. کلا آروم باش. دیدی برنج وقتی چند تا قُلِ اضافه می خوره، چطور از هم پاشیده می شه؟ مگه نمی بینی از غذا خوردن افتادی؟ مگه نمی دونی با این خودخوری ها چه بلایی سر خودت میاری، پس انقدر حرص نخور! 

باشه مامان. دیشب الکی بهت گفتم دیگه امیدی به زندگی ندارم تا وقتی مریض های قدرشناسی دارم که بعد از تموم شدن کارشون چند دقیقه از ته دل دعام می کنن و قلبم رو می لرزونن، تحمل می کنم؛ من هم خدایی دارم...


با هم گوش کنیم: آرزو 

آرزو کن اگه شاده دیگه هیچ وقت برنگرده...

  • ۲۲۰

مرغ آمین...

  • ۲۳:۲۹

دیشب بعد از افطار، برای لحظه ای دلم یک چیزِ شیرین مثل حلوا خواست و امشب سر سفره ی افطار، زنگ خونه رو زدن و یک بشقاب حلوا واسمون آوردن. 

اگه الان، در همین لحظه، دعا کنم روزی در بغلم بگیرمت، ناز و نوازشت کنم، بِبوسمت، از شیره ی جونم بهت بدم، با خنده هات بخندم و با گریه هات اشک بریزم؛ بگو دقیقا کِی بهت می رسم حلوای شیرینم؟



  • ۷۳۹

دست های آلوده!

  • ۱۶:۴۷

بدون مقدمه بریم سر مهم ترین خاطراتِ طرح نامه ای در هفته ای که گذشت:


١- انقدر بچه ها نسبت به همه روپوش سفیدها مخصوصا ما ذهنیت بد دارن که واسم عجیب بود پسرک با خوشحالی همراه والدینش وارد اتاق شد و وقتی فهمید قراره دندونش رو بکشم، پرید روی یونیت و با ذوق داد زد: آخجووون میخوام دندونم رو بکشم! 

٢- همیشه میگفتم حافظه تصویریم برخلاف حافظه ی اسامی ام ( بله درست شنیدین، حافظه ی اسامی!) عالیه و چهره ها رو به راحتی به یاد میارم. ولی وقتی پیرمرد اومد و دندونش رو کشیدم و ازم تشکر کرد که: کارت درسته! و قبض رو آورد و اسمش رو وارد سامانه کردم و دیدم دقیقا دو ماه قبل هم واسش دو تا دندون کشیدم و اصلا یادم نبوده! ایمان آوردم که حافظه ام مثل ماهی گلی شده. از من بعید بود. پیر شدم یعنی؟!

٣- بیمار دیابتی بود و می گفت که داروی صبحش رو استفاده نکرده. بهش گفتم: حاج آقا برین قندتون رو اندازه بگیرن و جوابش رو واسه من بیارین. یک ربع بعد با نوار قلب اومد و گفت: گفتن مشکلی نیست! با تعجب گفتم نوار قلب واسه چی؟ گفت خودتون گفتین! 

قند و قلب انقدر شبیه ان؟! درس عبرت شد واسم که از این به بعد ماسکم رو پایین بدم و صحبت کنم با بیمارها تا اشتباهی متوجه حرف هام نشن! 

٤- وسواس ندارم ولی بدم میاد بیمارها از راه که میان چادر،کاپشن یا کیفشون رو یا میذارن روی ترالی که ضدعفونی شده یا روی تابوره ی من (صندلی دندونپزشکی). خدایی سخت نیست کیفشون رو در حین معاینه توی بغلشون بگیرن. اگر قرار شد که کار واسشون انجام بدم هم که خانم نون آویزون میکنه واسشون. هرررر بارررر از پشت میز پا میشم و میگم: خب من الان کجا بشینم؟ ... این میز ضدعفونی شده بردارین کیفتون رو و ... .

بچه ای که توی شماره یک درموردش گفتم از راه اومد نشست روی تابوره. بهش گفتم اون صندلی مال منه و بخواب روی یونیت. دندونش رو کشیدم و نشستم پشت میز تا توی دفترچه اش بنویسم. زیر چشمی دیدم که اومد بره روی صندلیم بشینه و بچرخه! تا سرم رو بلند کردم، سریع بلند شد و صاف ایستاد! کلی خندیدم. مرسی جذبه! :-)))))

٥- من آدمی بودم که سالی دو سه بار بیشتر چای نمی خورد. اون هم ایام عید بود که با شیرینی که بهمون تعارف می کردن می چسبید. ولی الان از بس خسته میشم و از بس به چای ساعت ١٠ عادت کردم که امروز وقتی ساعت چاییم طبق معمول چند روز اخیر دیر شد و خبری از آقای میم نشد، کلافه شدم. صدای جارو زدنش رو شنیدم. رفتم لب پنجره و گفتم: آقای میم همه دندونات رو ترمیم کردم، کارت تموم شد با اتاق دندونپزشکی؟ خندید و گفت: چطور خانم دکتر؟ گفتم: چای ما چی شد؟ پنج دقیقه بعد فنجون چای روی میزم بود. می دونم دو سه هفته دیگه دوباره یادش میره و باز هم باید تذکر بدم بهش. آقای میمه دیگه!


٦- قبول دارم که رقابت بین جاری ها توی هر خانواده ای وجود داره ولی ندیده بودم تا حالا که دو تا جاری توی یک روز دردشون بگیره و بچه هاشون رو به دنیا بیارن! نازی و راحیل دخترعموهای چهار ساله ای بودن که دقیقا توی یک روز به دنیا اومدن. هفته قبل دندون نازیِ خندان رو پالپو و ترمیم کردم. مامانش به کسی زنگ زد و نیم ساعت بعد جاری محترم، در حالی که دست راحیلِ گریان رو می کشید اومد و گفت دندون دختر من رو هم درست کنین. راحیل رو به زور از گوشه دیوار کندیم و روی یونیت گذاشتیم. هر چقدر به مامانش می گفتم دخترتون اجازه نمیده، بذارین یکم بزرگتر بشه یا اگه درد داره باید بره اتاق عمل، قبول نمی کرد و می گفت دندون نازی درست شده، راحیل هم باید دندونش ترمیم بشه! بعد از زدن ژل بی حسی،  شلنگ و تخته انداخت و با نعره زدن اجازه ادامه کار نداد. امروز چهار نفری ( نازی و راحیل و مادرهاشون) اومدن تا راحیل از نازی یاد بگیره. دوباره پروسه ی هفته ی قبل تکرار شد و راحیل لجباز، اجازه نداد واسش کار کنم و دندون نازی رو عصب کشی کردم. بچه هاتون رو انقدر لوس نکنین، هیچ کس غیر خودتون نمیتونه انقدر نازشون رو بکشه، خب؟!

به راستی این دست تا به حال خون چند نفر را ریخته است؟! 

+ایام عید بود و ما طبق معمول توی شهر طرح بودیم. همگی دلمون گرفته بود. یک دفعه تصمیم گرفتیم مجردی بریم مشهد. کلی دنبال بلیت چارتر و هتل نزدیک حرم گشتیم و بالاخره هفته قبل همه کارها رو به راه شد خداروشکر. این شد که نیمه شعبان نایب الزیاره ی همتون هستم. ان شاالله رو به ضریح که ایستادم به اسامی کامنت های این پست نگاه می کنم و واسه تک تکتون دعا می کنم. همون دعای همیشگی: ان شاء الله به بهترین و پنهانی ترین آرزوی کنج دلتون که جز خودتون و خدای خودتون کسی ازش خبر نداره، برسین!

 شما هم به فکر هوپ و آرزوهای تهِ تهِ دلش باشین...

:-)


  • ۸۱۱

من بدون تو، تَکی آیندمو ساختم...

  • ۱۳:۵۶

هی ستاره هاتون روشن میشن و همتون سالی که گذشت رو توصیف می کنین و باعث میشین تنبل هایی مثل من هم تصمیم بگیرن نود و شیششون رو تعریف کنن

٩٦ چطوری بود برام؟! اممم... می خواستم بگم سال خاصی نبود واسم! ولی بعد یکم که فکر کردم دیدم که خیلی بی انصافم چون یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم گره خورده به این سال: فارغ التحصیلیم از دانشگاه. سه ماه ابتدایی سال اکثرا توی یکی دو تا از بیمارستان های شهر بین بیمارها و رزیدنت های پزشکی می چرخیدم تا اطلاعات پایان نامه ام تکمیل بشه، سه ماه تابستان درگیر نوشتن فصول مختلفش بودم و بعد بالاخره تونستم دفاع کنم. بعدش چی شد؟ همه اش رو اینجا تعریف کردم، دو ماه درگیر این بودم که نظام پزشکیم بیاد و محل طرحم رو انتخاب بکنم و بالاخره مستقل شدم. هم از لحاظ کاری که فقط خودم بودم و خودم و هیچ استادی نبود که بهم بگه چکار کن و خرابکاری هام رو راست و ریس کنه و دیدم که در مقایسه با این چهار ماه، توی سال های دانشجوییم ول معطل بودم! هم اینکه از خانوادم دور شدم و خودم مسئول خورد و خوراک و خرید خودم شدم. می دونین؟ خرج کردن پولی که خودت با زحمت به دست آوردی خیلی لذت بخشه، یکی دو ماه کلی ولخرجی کردم تا اینکه به خودم اومدم و تصمیم گرفتم هدفمندتر باشم؛ البته که زیاد موفق نبودم ولی توی سال جدید تلاش بیشتری توی این زمینه می کنم! 

از طرفی به نظرم اینکه به عنوان یک فرد مفید وارد جامعه بشی، خودش یک نوع مدرسه است و شخصیتت رو به طور کامل شکل میده. 

در کنار درس و مشق و کار، چکار کردم؟ ورزشم رو به صورت مرتب تا زمان طرحم ادامه دادم، توی شهر محل طرح هم رفتم باشگاه ولی متاسفانه نه منظم! کلی فیلم و سریال دیدم. کلی کتاب خوندم، خیلی بیشتر از پارسال و تلاشم اینه دوئلِ چخوف رو هم تا آخر امشب تموم کنم. 

از لحاظ عاطفی هم ٩٩ درصد موارد در کنار اینکه تلاش کردم مثبت اندیش باشم، اکثرا سیب زمینی ای بیش نبودم و یکم ترسیدم از این بی احساس شدنم! هرچند دوری از خانوادم هم باعث شد بیشتر قدرشون رو بدونم و وقت هایی که خونه ام، بیشتر باهاشون معاشرت کنم و حرف بزنم و مهربونی هاشون رو ذخیره کنم واسه تنهایی هام... 

اتفاق جالب دیگه ی امسال دیدن چهار تا از دوستای وبلاگیم بود و ایمان آوردم که بعضی از دوستی های مجازی، بی ریا و واقعی تر از دوستی های دیگه است.

دوست دارم سال ٩٧ چطوری باشه واسم؟ حال دل خودم و خانواده ام و دوستهام خوب باشه. کار دندونپزشکیم بهتر و بهتر بشه. بتونم خوب و بدون تنبلی درس بخونم و اینکه از این حالت سیب زمینی بودن دربیام!

بگو ایشالا!

سال نوتون جدید دوستان خوبم، پارسال دعا کردم ایشالا به بهترین و نهانی ترین آرزویی که کنج دلتون لونه کرده برسین، امسال هم باز همین رو از خدا میخوام براتون.


**عنوان: یک لحظه نگام کن از ماکان بند

  • ۶۶۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan