یه سوزن به خودم

  • ۱۵:۲۶

دو ماه اول تابستون، نصفه نیمه و با رعایت فاصله اجتماعی و دو روز برو، سه روز بشین تو خونه رفتم باشگاه. کمردردی که توی شرایطِ ورزشِ غیراصولیِ خونگیِ اوایلِ قرنطینه دچارش شده بودم، رفت پیِ کارش.

ولی هفته پیش که خانوادگی شک داشتیم مبتلا شده باشیم و خداروشکر نشده بودیم، از عذاب وجدان رو به موت بودم که نکنه من مبتلاشون کرده باشم؟!

تا اینکه دقایقی پیش که داشتم لباس می پوشیدم و آماده می شدم برای شروع ترم جدید، گفتم: هوپ؟ خیالت راحت شد سالمی، باز شروع کردی؟!

و بعد گوشیم رو برداشتم و به مربیم پیام دادم: عزیزم شرایط کلاس آنلاین شهریور ماه رو بهم میگین؟

 لباسم رو عوض کردم و منتظر جواب مربی شدم. و در آخر کوفت بگیری کروناااز


+ من نخوام وبلاگ قیمت تیرآهن دنبالم کنه و هر دو سه روز آنفالو و فالو نکنه که بیاد صدر دنبال کننده ها. کیو باید ببینم؟! :-/

  • ۴۸۹

قاب دلخواه خانه ی ما

  • ۱۲:۴۷

محاله چشمم به این قاب در گوشه ی خونه بیوفته و لبخند نزنم و ذوق نکنم. 


+ به بهانه چالش بلاگردون و با قبول دعوت بانوچه و نسرین عزیزم. از همه بلاگرها دعوت میکنم که در این چالش شرکت کنن.


++پی نوشت: دوستان بنده از ارتباط غیر از وبلاگی ( ایمیل، اینستاگرام و ...) معذورم. ممنونم که درک می کنین. 


  • ۵۴۳

کیپ گویینگ

  • ۱۸:۴۳



به سرم زده شدیداً برای غیرفعال کردن اینجا. چند روزه دارم سرچ می کنم که ببینم چطور میشه وبلاگم رو ببندم و هر وقت خواستم برگردم، اما چیزی پیدا نکردم. اگر کسی بلده من رو راهنمایی کنه، ممنون میشم ازش. از قسمت تماس با هوپ... می تونین من رو راهنمایی کنین.

 فعلا حس نوشتنم نیست. 



  • ۱۹۰

نامه ای برای مانیکا گِلِر...

  • ۱۲:۴۴

هشدار: خطر اسپویل سریال فرندز، اونایی که ندیدن و قصد دیدنش رو دارن، تا کلمه "بی خیال" بیشتر نخونن!


مانیکای عزیزم سلام،

هوپ هستم از دیار بلاگستان از سرزمین ایران. مطمئنم اسم کشور ما رو شنیدی ولی شاید هم مثل اغلب مردم کشورت ایران و عراق رو یک جا بدونی و فقط تصورت این باشه که همیشه اینجا جنگه و جای امنی برای زندگی نیست. شاید تو ندونی ایران کجاست ولی برادر همه چیزدانت راس مسلما می دونه، راستی بالاخره کسی برنده بازی نوشتن ایالت های مختلف آمریکا شد؟ 

شاید اگر ٦ ماه پیش این چالش نامه نویسی برگزار می شد، انقدر ناله طور آغازش نمی کردم و می گفتم خداروشکر که هر چی نداریم، لااقل امنیته هست. ولی الان نه امنیت جسمی داریم مانیکا و نه امنیت روانی و نه هیچ چیز دیگه. بی خیال

احتمالا الان هم شما از این پاندمی (همه گیری) ترسیدین و کم کم خودتون رو توی خونه حبس می کنین. من اگر جای تو بودم تلفنم رو برمی داشتم و یه زنگ خونه ریچل اینا می زدم و می گفتم دست راس و اِما را بگیره و بیاد خونه تون. بعد به فیبی زنگ می زدم و می خواستم اون ها هم چمدونشون رو پر کنن و بیان. جویی هم که تو خونه ی گوشه حیاطشه. راستی جویی هنوز تنهاست و سر عقل نیومده؟ 

به خدا که قرنطینه این مدلی خیلیییی هم خوش می گذره. فکرش رو بکن کلی مهمون. کلی کار. آشپزی، تمیزکاری. می تونی چندلر رو مامور کنی که باغچه رو بیل بزنه، راس گل بکاره و جویی آب بده. فیبی رو می فرستی آشپزخونه که اون بیسکویت های درجه یکش رو درست کنه و ریچل... نه عزیزم موافقی که ریچل بهتره بشینه و دست به کاری نزنه، هوم؟

دلیل اینکه من تو رو برای نامه نوشتن انتخاب کردم، شباهت زیادیه که حس می کنم بین من و توعه. ذهن کمی تا قسمتی وسواسی و علاقه مند به نظم و ترتیب و سر جای خودشون بودن همه چیز، تلاش اعصاب خردکن برای بهترین بودن، شاید تمایل ذاتی به تسلط بر بقیه! دیگه جونم برات بگه علاقه به آشپزی و شیرینی پزی و میل زیاد به تشکیل خانواده و مادری. 

آخ مادری... گفتی الان دوقلوها چند ساله شدن؟ تو بهترین مادر سختگیری هستی که من می شناسم. توی جواب نامه ام از بچه هات برام بنویس و بگو هنوزم چندلر مهربون مثل روز اول دوستت داره؟ 

بین خودمون بمونه عکس های زمان حالت رو که می بینم عصبانی میشم، آخه زن! این همه ژل و بوتاکس واسه چی؟ حیف زیبایی طبیعیت نبود؟ 

پیشنهاد می کنم واسه اپیزود جدیدی که قراره بسازین یکم حجمشمون رو کمتر کنی.

منتظر دیدنش هستم.

خداحافظ

   هوپ...


+به بهانه ی چالش نامه ای برای ... . مرسی از دعوت بانوچه ی دوست داشتنی. من هم دعوت می کنم از شارمین، مانته نیا، مانا، مهربان، گلسا، آبان، فوریه و هر کسی که دوست داره بنویسه. :-)

  • ۴۳۶

هوپا! تکرار غریبانه روزهای کرونایی ات چگونه گذشت؟!

  • ۰۰:۰۷

به بهونه چالش حریر، 

هر کی به نقاشیم خندید ایشالا سوسک شه! :-)


  • ۶۶۵

خودت باش!

  • ۱۷:۲۲

بعد از بیش از ٤ سال که عنوان "قوی باش رفیق!" رو روی سردرِ خونه مجازیم یدک می کشیدم، از این به بعد صداش می کنم: " خودت باش رفیق! "

تصمیمم دلیل داره. راستش خسته شدم از قوی بودن همیشگی. هوپِ درونم بعضی وقتا کم میاره و دوست داره ضعف خودش رو نشون بده. ناز کنه. خستگی در کنه و آخیش بگه از ته دلش. گناه داره ازش بخوام همیشه به خودش سخت بگیره و تحت هر شرایطی قوی باشه. البته آدرسم هنوز نشونی از گذشته داره تا کسی گم نکنه من رو. 

مرسی از مالاکیتی جان برای پیشنهاد خیلی خوبش ؛-)

  • ۴۳۵

قوی باش رِ ف ی ق

  • ۱۷:۵۰

لازمه بگم کلی از حرفایی رو که نمیتونم با خانواده یا دوست های دیگه ام در میون بذارم، به دوست هایی که زمینه ی آشناییشون بلاگستان بوده و بعد به دنیای واقعیم پا گذاشتن میگم و از راهنمایی هاشون خیلی استفاده می کنم؟ 

درسته مخِ مهربان معیوبه، ولی ذات خوبی داره برخلاف چیزی که دوست داره نشون بده و اون نمودارهایی که توی ذهنش برای هر مسئله می کشه و از جنبه های مختلف بررسیشون می کنه، عالی هستن.

مانته نیای عزیزم هم که انگار شده یه تکه از قلبم که افتاده توی یه شهر دور از من. امروز که گیج و حیرون بودم بهش پیام دادم و با وویس های طولانیِ خانم معلم طورش آروم شدم

با وجود همه مشکلاتی که فضای مجازی داره، واسه خاطر همین چیزاشه که نمیشه ازش دل کند. حالا شاید بعضی وقتا بریم توی روزه سکوت، ولی هستیم و برمی گردیم و دل نمی کنیم.

  • ۵۳۰

صدای سنگین سکوت

  • ۱۷:۰۰

خب به نظرتون از الان به بعد در مورد چه موضوعی سکوت کنم؟ 

  • ۲۷۵

چالش داستان من و وبلاگ نویسی

  • ۱۱:۴۲

من از بچگی خوره ی کتاب و مجله های بزرگسالان بودم و هر چقدر هم منعم می کردن بیشتر حریص می شدم. دبیرستانی بودم. توی یکی از گزارش های مجله جوانان امروز، ارمغان زمان فشمی وبلاگی رو معرفی کرد. یادداشت های یک دختر ترشیده و پست های فوق جذابش، دری شد به باز شدن من به دنیای بلاگستان. هر روز به سختی با اون اینترنت دیال آپ وصل می شدم و حتی تک تک نظرات رو شخم می زدم! کم کم وبلاگ های دیگه رو هم پیدا کردم شروع کردم به هر بار با یک اسم جدید کامنت گذاشتن و صبر برای دیدن جوابشون که البته خیلی روتین نبود بلاگرا جوابی به نظرات بدن.

 گذشت و دانشگاه قبول شدیم. اون موقع ها که غیر از یاهو مسنجر و وبلاگ راه ارتباطی وجود نداشت. وبلاگ کلاسی زدیم و چه خبر بود توی وبلاگ. چه دعواها، چه قهر و آشتی هایی که در جریان نبود. اواخر ترم یک اینترنت پر سرعت برای خونه گرفتیم و منم تصمیم گرفتم توی وبلاگ کلاسی بنویسم. مطالب همه کپی از مطالب قشنگی بودن که توی وبلاگ های دیگه دیده بودم. بعد از یکی دو ترم و حضور پرقدرت فیس بوک و بعد به دنبالش واتس اپ و گروه کلاسی، وبلاگ کلاسی از رونق افتاد

٩ تیر ماه سال ٩٢ بود. ٦ سال و خرده ای پیش. امتحان های پایان ترم ٤ بود. استرس شدید داشتم. نه فقط برای این امتحان ها بلکه آزمون علوم پایه منو ترسونده بود. برای فرار از استرس به سرم زد وبلاگ شخصی خودم رو بزنم و از خاطراتم بنویسم. اولین عنوانی که به کار بردم این بود: بلاگفا بالاخره منم اومدم

اکثرا توی اتفاقات پیرامونم به دنبال قسمت طنز قضیه بودم و پست هام خنده دار و پر از ایموجی های متحرک بود. برای جمع کردن مخاطب این ور اونور کامنت گذاشتم. با خون دل دنبال کننده جمع کردم! البته به یاد ندارم هیچ وقت گفته باشم سلام چه وبلاگ خوبی! به منم سر بزن آپم!! 

 اسمم خیلی نزدیک به اسم واقعیم بود. توی آدرسم هم سال تولدم بود. یک سری از خاطراتم هم به شدت تابلو بود. این شد که چندین نفر از آشناها وبلاگم رو پیدا کردن. چه قدر وحشت کردم با اینکه چیز خاصی نمی نوشتم. اینطور که به خاطر میارم یکی دو بار توی همون سرویس بلاگفا آدرس عوض کردم و مطالب قبلی رو رمزی کردم. بعد بلاگفا شروع کرد به بازی درآوردن. زمستان سال ٩٣ بود که کوچ کردم به پرشین بلاگ و فقط به دوستای قدیمیم آدرس دادم. سختم بود عادت کنم به پرشین بلاگ. در همون دوره بود که اولین خاطرات سریالی از مریض های دانشکده ام رو شروع کردم. بعدها درگیر رابطه ی عاطفی شدم. تمام خاطراتم رو البته به صورت خصوصی و داستان وار می نوشتم. وقتی نشد که بشه، از هر چیزی که یادآور اون روزها بود فراری شدم. پستی گذاشتم و گفتم دیگه نمی خوام بنویسم. نظرات رو باز گذاشتم ولی هیچ وقت جوابی به اون کامنت های پر از نگرانی  ندادم. همه پست های قبلی رو هم پاک کردم.

یه بلاگر هیچ وقت نمی تونه زیاد دور بمونه از این فضا. پرشین رو رها کردم و دی ماه ٩٤ توی سرویس بیان قوی باش رفیق! رو زدم و هوپ... رو خلق کردم. این بار به هیچ کدوم از دوستای صمیمی وبلاگیم خبر ندادم. دوست داشتم دور بمونم از همه. پنج شش ماه در سکوت نوشتم و بعد به تدریج آدرسم رو به دو سه نفر از قدیمی ها دادم که چقدر شاکی بودن ازم.

بله! این وبلاگ نزدیک ٤ سال از خاطرات من رو از غم و شادی و روزهای دانشکده و فارغ التحصیلی و طرح و پساطرح! در خودش داره. خیلی خیلی دوستش دارم. با هیچ شبکه مجازی هم عوضش نمی کنم. حاضرم تمام شبکه های مجازیم رو بگیرن ولی وبلاگم رو نه. اینجا من نود درصد خودمم. ده درصد باقی هم خاطراتیه که دوست ندارم بگم که بعدها مجبور به حذفشون بشم.

شما چطور بلاگر شدین؟


+ از همه اون هایی که قلقلکشون شد در این باره بنویسن، دعوت می کنم به این چالش بپیوندند و لینکش رو برای مرد بارانی بفرستند

  • ۶۰۱

تغییرات جدید بیان :-/

  • ۱۰:۲۹

سوال اینه فقط منم که انقدر با تغییرات جدید بیان مشکل دارم یا شما هم مثل من هستین؟ 

من با گوشی پست و کامنت می ذارم. از دردسر پست گذاشتن که بگذریم، به سختی می تونم برای کسی نظر بنویسم. باید نظرم رو توی نوت بنویسم و بعد کپی کنم که باعث میشه اکثرا بی خیالش بشم!

توی پست آخر وبلاگ بیان سوال پرسیدم که قرار نیست این دردسرها حل شه؟ اصلا کسی سین نکرده! :-/


+ کسانی که مشکل من رو دارین، برای دونستن راه حلش کامنت گندم و من... رو بخونین. 

  • ۳۸۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan