کله خر(اب)ان

  • ۱۱:۵۵

اگه کسی ازم بپرسه جالب ترین خصوصیتی که در خودت کشف کردی چیه؟ 

جواب میدم: شجاع بودن ( شما بخون کله خراب داشتن!!) در عینِ ترسو بودن!


 

  • ۷۲۶

Workman

  • ۲۰:۳۶

ازم پرسید: امروز چطور بود واستون؟ روز خوبی داشتین؟

گفتم: شکر خدا، البته می دونین که کار ما کارگریه. کارگری دندون های مردم

خندید.

-جدی میگم. اصلا من دقت کردم معمولا هر کس به یه نوعی کارگره. ما هم همین طور فقط اسمش شیک و پیکه

سر تکون داد: خب اسمش روشه، کارگر! از کار میاد. طبیعیه نه؟

من هم لبخند زدم و تایید کردم.


+ اینو از دوست جانِ هنرمندم هدیه گرفتم و از بس خوشگله می خوام توی پستو قایم کنم واسه خونه خودم. :-)


  • ۳۹۳

ماموریت اول با موفقیت به اتمام رسید!

  • ۱۳:۳۶

این شما و این حاصل نزدیک چهار ساعت کار بی وقفه و با وسواسی که اواخرش خسته ام کرده بود دیگه. خودم که خیلی راضی بودم. بیمار و دستیارم هم خوششون اومده بود. دست چپم رو دیگه حس نمی کنم! :-/

  • ۸۶۱

اینجانب از افراد هم نام با خودم، خوشم می آید!

  • ۱۷:۰۵

از بس ماشالا هوش و حواسم سر جاشه از دو هفته قبل زده بودم توی تقویمم: نهم مرداد قرار با دکتر شارمین امیریان که فراموش نکنم!

بچمون خیلی محتاط ( شما بخونین ترسو!) بود. هی بهش میگم بوخودا من همون هوپِ گوگولیِ بلاگستانم، بوخودا دخترم، نترس! بیا ببینیم همو هی منو ارجاع میداد به منشی اش که برو وقت بگیر! آخر فکر کنم دیگه در برابر اصرارم کم آورد یا شایدم دلش سوخت واسم که قبول کرد بعد از چند سال آشنایی ببینمش. ظهر روزی که قرار داشتیم گفتم بذار بهش یه زنگ بزنم بشنوه صدای قشنگ و لطیفم رو! دلش آروم و قرار بگیره و مطمئن بشه دخترم، که بعدا اعتراف کرد خیلی تماسم تاثیرگذار بوده. آخه خدایی از جفنگیات من تابلوعه که من دخترم، نه؟ 

هیچی دیگه روم به دیوار یه گل کوچولو موچولوی کاکتوس با گلدونِ دندونی براش بردم و یه گل رز خوشگل در بدو ورود و یه نیم ست جینگول مستون در لحظه ی خدافظی ازش گرفتم. اصن عرق شرم بر پیشانی من جمع گشت!


از دیدارمون بگم که این دخترِ آروم و بیبی فیس، چقدر ملیح و مهربون و عاقل و کامل بود و چقدرررر غیبت همه وبلاگ های مشترکی که می خوندیم رو با هم کردیم! چقدرررر از دست یک سری از وبلاگ ها که موضوع چند همسری رو ترویج میدن و یا از این فضا برای اعمال خاک بر سری استفاده می کنن، حرص خوردیم

دیدین با افرادی که رشته شون روانشناسیه صحبت می کنیم و لا به لاش حس می کنین گذاشته شما رو زیر ذره بین؟! من سابقه ی همخونه و همین طور خواستگارش رو داشتم. کاملا حس معذب بودن رو داری، نمی دونم شاید اونقد حرفه ای نیستن که زندگی شخصی شون رو از زندگی کاری شون جدا کنن، ولی با شارمین اصلا و ابدا چنین حسی نداشتم و برعکس کلی سر به سرش گذاشتم تا اون باشه دیگه نگه دهه شصتی ها فلان، هفتادی ها فلان


+ یک جایی بود گفت از فلان مشاور نوبت گرفتم... یهو پریدم وسط حرفش که: مگه شمام روانشناس لازم میشین؟ که اون روی حاضرجواب خودش رو نشون داد و گفت: شما که دندونپزشکین، دندوناتون رو خودتون درست میکنین؟! این شد که استثنائا کم آوردم و دهانم دوخته شد! :-)))))

++ از جمله وبلاگ های مشترکی که جفتمون دوستش داریم، مهربانوست. مهربانو جان بدون که خیلی یادت کردیم و گفتیم خیلی دوست داریم تو رو هم ببینیم

+++ اهم اهممم... چون میدونم الان همهههههه تون میگین میخوایم ببینیمت هوپ! باید بگم که نوبتام تا آخر سال پره با منشی ام هماهنگ کنین! ( خارج از شوخی من تا حالا اون افرادی رو دیدم که چندین ساله وبلاگشون رو می خونم و میشه گفت تقریبا کامل می شناسمشون. ایشالا شما رو هم بعد از شناختتون می بینم. )

++++ خوب دیگه خودشیفته، بیا پایین از منبر!

-خاااا! تا قرار وبلاگی دیگر خداحافظ :پی

  • ۵۷۲

تر و تازه موندنِ گل واسه اشک شبنم هاست...

  • ۱۴:۳۸

کفش اسپرتام رو پوشیدم و در جواب مادرجان شکوه که اصرار می کرد ماشین ببر. گفتم: میخوام پیاده روی کنم. باد شدید میومد و من هندزفری به گوش، موبایل تو جیب مانتو، کارت تو جیب شلوار، توی مسیری بودم که تمام دوران راهنمایی و دبیرستان طی می کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. چقدر وقت بود که این راه رو پیاده طی نکرده بودم؟ روسری و مانتوم رو گرفته بودم که باد نبره و عمیقا در این فکر بودم که قراره بعد از طرحم چی بشه؟ هدفم چیه؟ آینده ام چیه؟ باید بی خیالی طی کنم و مثل همیشه بسپارم به خودش؟ به نیمه راه رسیده بودم که یادم افتاد بعد از دوران مدرسه و ماشین دار شدنم هم، چندین بار تا اینجا پیاده اومدم و بعد سریع سوار ماشینش شدم. جلوتر رفتم. از سر کوچه ای که همیشه نیمه شعبان ها یه دیگ می ذارن و مردم رشته و نخود و لوبیا نذری اطرافش می ذارن هم گذشتم. در محلی که همون هفته ی اولِ پشتِ ماشین نشستنم، خیلی احمقانه تصادف کردم و زار زار اشک ریختم، کمی مکث کردم و بعد گذشتم. رو به روی سوپری نوشته بود: هزینه ی جشن نیمه شعبان امسال به سیل زدگان تخصیص می یابد. رفتم اون ور خیابون. وارد مغازه گل فروشی شدم

با لبخند به گل ها اشاره کردم: یه دسته گل بهاری بهم بدین


* عنوان ماه من از لیلا فروهر

** اگه خواننده ی دائمی اینجا باشین، احتمالا می دونین که نصف حرف های هر پستم توی آهنگیه که لینک کردم. 

  • ۳۸۷

بیا دلبریتو یکم کمترش کن!

  • ۱۵:۲۱

+ آقا اجازه؟ ما به مریض هایی که چند بار پشت سر هم میان پیشمون و تمام دندون هاشون رو دونه دونه می کشیم هم عادت می کنیم؛ دوستشون داریم و وقتی آخرین دندونشون رو کشیدیم، بُغضو می شیم که دیگه نمی بینیمشون. شما چطور می تونین دلبَری کنین از بقیه و بعدش غیبتون بزنه و برین حاجی حاجی مکّه؟! 


++ امیدوارم دخترای روپوش سفیدپوش، هیچ وقت استرسی رو که امروز من کشیدم تجربه نکنن ( که می کنن!). تا مهره ی  ٥ ام گردنی ام، توی دهان مریض بودم و توی خون و خونابه دست و پا می زدم که تمیزکار مرکز  "آقای ز " اومد تا سینی های قبلی رو جمع و جور کنه. یک دفعه گفت: اوه اوه خانووووم دکتر! پشت روپوشتون خونیهههه. 

برای لحظه ای قلبم ایستاد. نکنه...

 سرم رو با اضطراب از دهان مریض بیرون آوردم و به پشت روپوش نگاه کردم. موقعیت خون خشک شده ی روی روپوش، گوشه ی کمرم بود. نفس راحتی کشیدم. امان از کشیدن های پشت سر همِ طرحانه!


+++ دست خطم غیر قابل تحمل شده. هر روز بدتر از دیروز! خودکار رو که میذارم روی نسخه، با اکراه برش می دارم. البته این( عکس حذف شد) یکی از خوش خط ترین نُسَخمه!


*عنوان از شهاب مظفری


  • ۷۱۶

شش ماه گذشت...

  • ۱۲:۵۰


درسته که سطحش موجدار شده و به صافی اولش نیست؛ ولی بازم شکر. :-)

  • ۵۴۶

فعلا عنوانی به ذهن نیازمند به گُلوکزم نمی رسه!

  • ۱۱:۳۷

خدایی روز اول ماه رمضون هم؟! زودتر نمی شد به فکر کشیدن دندون هاتون بیوفتین؟ :-/



قیافه ی مستاصل من در لحظه ای دیدن داشت که مرد ٣٧ ساله برای اولین بار به دندونپزشکی میومد و به شدت از بی حسی می ترسید! قبل از اینکه روی یونیت بخوابه کلی با لهجه ی خاص خودش که به زور متوجه می شدم، ازم قول گرفت که آروم آمپول بزنم، همین طور در حین آماده کردن سرنگ بی حسی، قبل از ورود سوزن، در حین حضور سوزن در دهان و بعد از وارد شدنش به بافت و تزریق هم هی می گفت تو رو خدا آروم بزنین. تو رو خدا رحم کنین! من می ترسم!! هعی به خودم می گفتم صبور باش هوپ و فکر کن یک بچه ی کوچیک ترسو و سرتقه! 

دقایقی بعد دندون و لثه اش به طور کامل بی حس شد، ولی به محض اینکه الواتور رو کنار دندونش می بردم، دستم رو می گرفت و اجازه کار نمی داد! به نظرتون من چکار کردم؟! بلهههه من رو خوب شناختین! با زبون خوش چندین بار گفتم دستم رو ول کن ولی وقتی دیدم فایده نداره، با چند تا داد درست حسابی سر جا نشوندمش و دندون هاش رو سریع کشیدم و گفتم پاشو برو! 

والاع به خدا اعصاب مَصاب نمی ذارن واسه آدم!

:-)))


+ عکس دلخراشِ ( البته برای شما! واسه من که جذابه! ) بالایی مال امروزه و داغِ داغ؛  ماجرای بیمار ترسو هم دیروز اتفاق افتاد. 

++ میگم من خسته شدم انقدر پست هام یک نواخت و بدون اتفاق خاصیه! شما راست و حسینی خسته نمی شین از خوندن من؟ 

+++ راستی خشن هم خودتونین! 

  • ۴۹۸

اصلا انقدر که من محبوبم محبوبه محبوب نیست!

  • ۱۶:۱۵

درسته سر و کله زدن با بچه ها خیلی وقت و حوصله می بره، خیلی بیشتر خسته ام می کنه ولی چه کنم که دوستشون دارم و با شیرین زبونی و رفتار و حتی ترسشون! ذوق می کنم و خنده ام می گیره. 

پسربچه ی هفت ساله دیروز زمین خورده و دندون سانترالش (پیشین) شکسته بود. بعد از معاینه و ارجاع، پدرش که خیالش راحت شده بود تشکر حسابی کرد و از اتاق بیرون رفتند؛ در اتاقم باز بود و صدای صحبتشون رو می شنیدم: عه تشکر نکردی پسرم! برو تشکر کن تا بریم.

پسرک بنده خدا یکم از من می ترسید، اومد تنهایی دم در اتاق: اممم... امممم... 

گفتم: بله؟!

-عه... عه... امممم... خواهش می کنم! 

در حالیکه از خنده داشتم منفجر می شدم: منم خواهش می کنم! :-))))) 

پدرش هم از توی راهرو صدای خنده اش بلند شد!


***

آقای قاف، مرد آروم افغان که قبلا واسش ترمیم کرده بود، پسربچه ی موبور و نازِ ٣/٥ ساله اش رو برای معاینه آورد که درد دندون بیچاره اش کرده. دندونپزشکِ خیلی خیلی خفن و خیلی مهربون و کلی خیلیه دیگه!! بچه رو خوابوند برای پالپو ( یک جورایی میشه عصب کشی دندون شیری) و ترمیم. آقا چشمتون روز بد نبینه! بچه از همون وقتی که خوابید تا وقتی کارش تموم شد و باباش رفت از پذیرش قبض بگیره، یک ریزززززز گریه کرد و جیغ زد! تقریبا یک ساعتی شد. لج کرده بود، بهش می گفت: باز کن مرتضی! بااز... ولی دهانش رو می بست. می گفت: ببند! ببند یک لحظه! این بار باز می کرد! آقای قاف هم مرتب داد می زد: شرم کن مرتضی! شرم کن بی حیا! 

خانوم نون نبود و تنهایی کلافه شده بود. یادش افتاد به تازگی از انبار دهان باز کن آوردن. در همون حینی که مرتضی دهانش رو باز کرده بود تا یکی از اون جیغ های بنفش از ته دلش رو بکشه، دهان باز کن رو چپوند توی دهانش! بچه بی نوا هی تلاش می کرد دهانش رو ببنده ولی نمی تونست. دندونپزشک خبیث که همون طور که می دونین کوچیکتون من باشم! غش کرده بود از خنده که: ها ها ها ها! اگه می تونی حالا ببند دهانت رو! هاااای! حال اومد جیگرم! و سریع کارش رو تموم کرد و بچه رو داد دست باباش و در تمام این لحظات به این فکر بود که از این به بعد برای آرامش روحی خودش هم شده، از دهان باز کن بیشتر استفاده کنه!


تنها لحظه ای که آروم شد و با تعجب نگاهم کرد، وقتی بود که متوجه شد دارم ازش عکس می گیرم! 


 ***

نازنین بچه ٤ ساله ای بود که خیلی شیک و آروم  خوابیده بود و داشتم براش پالپو می کردم که در باز شد و مردی دست در دست پسر ده ساله اش، وارد اتاقم شد. گفتم: آقا بیرون منتظر باشین. الان نوبت ایشونه. گفت باشه و بالای سرم ایستاد: چیکار می کنین واسش؟ 

عینکم رو گذاشتم روی سرم: عصب کشی! 

-عصب کشی؟ بچه ی اینقدری؟! صورتش رو چروک انداخت: واهااااای... وایییی! درد داره که! 

رفت اون سمت یونیت: خیلی کوچیکه این دختربچه که! خداااای من... آمپولم بهش زدین؟! واهاااای وایییییییی! من می ترسمممم! 

در حالی که عصبانی شده بودم: آقای محترم شما می ترسین دلیل نمیشه وایسین بالای سر بنده، بچه ی مردم رو هم بترسونین! بیرووون!

دست پسر تپلش که در دو جلسه بیچاره ام کرد از بس عق زد و ترسید و گریه کرد رو گرفت و بالاخره رفت بیرون! از چنین پدر ترسویی، پسر شجاع تری انتظار نمی رفت البته! :-/

***

ساعت کاری ام تموم شده بود و رفتم پایین تا سوار سرویسم بشم. توی حیاط مرکز سنگینی نگاهی رو احساس کردم. سرم رو برگردوندم. ابوالفضل ٤ ساله بود! واسه ی اون هم چند هفته ی پیش در چند جلسه پالپو و ترمیم و اکس انجام داده بودم. اخم هاش رو توی هم کشیده بود و چپ چپ نگاهم می کرد! ناراحت شدم؟!

عمراااا! 

دوباره غش کردم از خنده. 

من از کِی بین بچه ها، انقدر محبوب شدم که خودم نفهمیدم؟! :-))))


  • ۴۲۳

عاشق شده ام بر وی...

  • ۱۴:۳۶

عاوووشق سرکلیدیم هستم. دندون خانوم...  درسته کوچیکترین دست ها رو تو خونه دارم ولی حالا همچین دست هام کوچولو موچولو هم نیست که هر بار میخوام بیام اینجا و با داداشم شب قبلش خداحافظی می کنم و دست می دم، دستم توی دستش گم میشه و ٥ دقیقه دست هام رو نگه می داره و هعی میگه: مطمئنی با اینا میتونی دندون بکِشی؟! نگرفتی ما رو؟ 

:-/


این ها هم ابرهای گوگولوس هستن، در مسیر شهر های طرحی شماره ١ و شماره ٢! 


جدیدترین نقاشی یکی از بچه هام برای من... تازه سواد دار شده بچه ام [چشم هایش قلب قلبی می شود!] هر چند این بار کلی زیر دستم گریه کرد و پدر صاحاب بچه رو دراورد. :-/


بیا! من بخوام هم درس بخونم و به فیلم و سریال فکر نکنم، خودِ درس حواسم رو فکر می کنه، آخه جان اسنوی عشقول اینجا چیکار می کنه؟


 

خواهش می کنم فحش ندین بهم! ایشالا که دلتون نخواد، نوبرانه های خانوم نون برای من: آلوچه، چاقاله بادوم و کُمبُزه! دفعه اولی بود که کمبزه می خوردم: بُزک نَمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد! :-)))


و احسنت به چنین خانوم دکتر دندونپزشکی که گربه رو دم حجله به خوبی نفله کرد! باشد که به خوبی فراگیریم... ( ببین تو رو خدا از دشت و دمن، باغ و چمن رسیدیم به کجا؟ آخه تو دندونپزشکی؟ :-/ )


+ تلاش کردم یه پستی بنویسم و به خودم و خواننده هام این طور القا کنم که همه چی آرومه، ما چقدر خوشحالیم و این صوبتا! شرایط داخلی مملکت عاووولی، شرایط خارجی مملکت عاووولی! کور بشه کسی که نتونه خوشحالی ما رو ببینه! هر کی گفته مشکل داریم حسودههه! 

-_-


**عنوان: دلبر از محسن چاووشی


  • ۶۰۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan