من عاشق تنهاییم، تنها بشم، اما تو باشی...

  • ۱۱:۰۵

چند وقت پیش توی اینستاگرام این سوال مُد شده بود که:

کسی رو توی زندگیت داری که انقدر دوستت داشته باشه که از هیچ چیز نترسی؟!

به نظرم ذات سوال مسخرست. توی این دوره زمونه آدم باید امیدش به خدا و نیروی خودش باشه؛ نه اینکه طفیلی کس دیگه ای باشه برای اینکه از این جهان نترسه. هرچند مطمئنم اکثرا وقتی چشممون به این سوال افتاد، دلمون لرزید و ذهنمون رفت سمت اینکه " چرا من معشوق چنین عاشقی نیستم؟

ولی میشه از یه منظر دیگه به این سوال نگاه کرد.

اینکه وقتی مشکلی برای ماشینم پیش میاد و درگیری توی کارم پیدا می کنم، اول از همه زنگ می زنم به پدرجان و ازش راهنمایی می خوام و بعد از حمایتش انقدر دلگرم میشم که اختلافات کوچیک و بزرگ پدر فرزندی رو فراموش میکنم

یا اینکه مادرجان شکوهم با وجود همه اختلافات نظرِ روی مُخی که باهاش دارم، همیشه حواسش به حالات روحی و گرسنگی و مچ درد و گردن دردم هست؛ باعث میشه عشقِ بی غل و غش رو با بند بند وجودم درک کنم.

اطرافیانمون. دوست هامون. این ها همه افرادی هستن که موجب میشن این دنیای ترسناک قابل تحمل تر بگذره برامون. حالا اون فرد خاصی که مدنظرته نباشه تو زندگیت، چه باک؟ هوم؟


*عنوان خواب خوش از شادمهر


+ اینم از پست امروز. کاش نت وصل شه دیگه. چون هم موضوعی واسه نوشتن ندارم و هم از فردا قراره بترکم از کار! 

  • ۵۱۲

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٧)

  • ۱۸:۴۲

١- مریض یکی از خانم دکترها نیومده بود و کار من هم تموم شده بود. این شد که خانم دکتره خوابید زیر دستم و دو تا از دندون هاش رو ترمیم کردم. اولین باری بود دست به دندون دندونپزشک می زدم. در این زمان بود که کلینیکی که از صبح خلوت بود، شلوغ شد و هی مریض بود که میومد می دید دست دو تا دکتر بنده! یاد اون نقلی افتادم که آرایشگرا وقتی بیکار بشن واسه هم بند می اندازن یا چیزی توی همین مایه ها!


٢- توی اندو( عصب کشی) هیچی به اندازه ی پیدا کردن کانالی که پیدا نمی شه، ما رو خوشحال نمی کنه. بعضی وقتا یه جاهایی هستن این ناقلاها که فکرشم نمیکنی. اون روز وقتی سوند اندو رو محکم توی اوریفیس (ورودی) کانال زدم و خون زد بالا حس پیدا کردن چاه نفت رو داشتم به همین برکت قسم!


٣- یکی از دستیارها به شدت شوته و البته مهربون و خوش قلب. نشستم سمت چپ یونیت و ازش خواستم ترالی وسایل رو سمت چپم بذاره. هول شد و ترالی رو سریع کشید و گفت: هی یادم میره خانم دکتر دستش چپه

زدم زیر خنده و گفتم: دستم چپه خانم فلانی؟! یا چپ دستم؟ 

خدا ببخشه منو که سوژه اش کردم و هر بار سوتی میده، میگم که اینطور؟ منم که دستم چپه آره؟


٤- بیمار مرد ساده دلی بود که برای اندوی دندون هفت پایینش اومده بودحین کار ازش پرسیدم: فامیلتون چیه؟ که با فامیل صداش بزنم و بگم: فلانی دهانت باز و این صحبتا. که جواب داد: ستار. کل زمانی که زیر دستم بود هی میگفتم: آقای ستار دهان باز، حالا بسته، آقای ستار از بینی نفس بکشین، زبونتون رو تکون ندین آقای ستار. وقتی رفت پذیرش اومد گفت: کار آقای جنگلبان چی بود؟ گفتم: چنین بیماری نداشتم. گفت: چرا همینی که الان رفت دهانش رو بشوره

بله فهمیدیم که ایشون دوست داشتن من به اسم کوچیک صداشون کنم


٥- توی کلینیک دست تنها بودم و سرم شلوغ بود که دختری با طلبکاری وارد شد و وقتی فهمید دکترش نیومده شروع به داد و بیداد کرد. نگاهش کردم. بینی عروسکی عملی، زاویه سازی صورت، لنز رنگی، موی بلوند، دندون های ونیر شده و لب های ورم کرده از ژل لب.

پذیرش ازم خواهش کرد برای اینکه صداش بخوابه، کارش رو من انجام بدم، که ای کاش قبول نمی کردم. بی حسی زدم. پاشد نشست و شاکی شد که فکم درد گرفت. گلوم باد کرد. گوشم کیپ شد و اصرار که دندونم بی حس نشده و قبلا چنین مشکلی برام پیش نیومده. با تلاش زیاد دوباره خوابوندمش و تراش دادم دندونش رو و ثابت کردم بی حس شده. پذیرش و دستیار طوری که نبینه هی دستشون رو به نشونه بزن تو گوشش! تکون می دادن! حس خوبی نداشتم. درسته ترمیم کامپوزیت یک سطحی دندون هفت پایین بود. ولی دسترسیم بهش سخت بود و متوجه نمی شدم چرا!  

کلافه شده بودم. برای بار هزارم به سختی لبش رو با آینه از روی دندون کنار زدم  که فهمیدم مشکل  از لب های تزریقیشه!

حین کار بهش گفتم دندون کناریت که قبلا از سمت مزیال( شما بخونین مثلا چپ) ترمیم شده بوده الان از سمت دیستال( مثلا راست) هم پوسیدگی داره، ترمیمش کنم؟ که شاکی طور رد کرد و گفت میرم پیش همون دکتری که چند سال پیش بهش دست زده خودش باید درستش کنه. هر چقدر هم من میگفتم ربطی به اون نداره و خودت دندونت رو پوسیده کردی، قبول نمی کرد.

هیچی دیگه کارش که به سختی تموم شد ولی هنوز منتظرم بیاد باز غر بزنه سرم!

 

٦- نقطه مقابل این دختر پیرمردی خوش اخلاق بود که دو بار اومد و چهار تا دندونش رو ترمیم کردم. انقدر مهربون و دوست داشتنی بود  و بخاطر لرزش فکش ازم معذرت خواهی می کرد که دلم می خواست لپش رو بکشم. آخر دست هم دعوتم کرد به مراسم حسینیه شهرشون برای اربعین و وقتی دید نمی تونم برم، عروسش رو صدا کرد تا هم معاینه بشه و هم اون دوباره  اصرار کنه.  


٧- عروس پیرمرد بالایی رو در حضور خودش معاینه کردم. چهار ماهه باردار بود. دندون درد شدید و دندونی که باید کشیده بشه. بهش گفتم: چرا قبل از بارداری به فکر درست کردن دندونهات نیوفتادی آخه؟ 

گفت: یهویی شد!  

و بعد خودش و پیرمرد زدن زیر خنده و من هم با شگفتی لبخند زدم!


٨- کار برای یک سری از افراد مسن حتی از کار برای اطفال هم سخت تره. پیرمرد زبون بزرگ و حالت تهوع شدید داشت و ترمیم کامپوزیتی که خیلی به ایزولیشن حساسه. برای ترمیم دو تا دندون بیش از یک ساعت وقتم رو گذاشتم. چون مرتب عق می زد و زبون می زد و می نشست و دوباره از اول باید مراحل کار رو تکرار می کردم. یک جایی بچه های کلینیک صدام کردن تا بستنی بخورم ولی من گفتم: نمیتونم باید ترمیم این آقا رو تموم کنم تا دوباره حالت تهوع نگرفته.  

وقتی کارش تموم شد، چندین بار تشکر کرد ازم و گفت: مرسی که وسط کار من رو رها نکردی خانم دکتر.  



٩- تا حالا دیده بودین کسی وسط عصب کشی دندونش خوابش ببره؟ دفعه اول انکار کرد ولی دفعه دوم  وقتی دیدم دهانش نیمه بازه و مخل کار من نیست، بیدارش نکردم. نتیجه اینکه صدای خروپوف مرد میانسال بلند شد و من با خنده دندونش رو آپچوره ( پر کردن ریشه دندان) کردم! بعد هم آروم بیدارش کردم تا بره عکس نهایی رو بگیره. حین ترمیم ازش پرسیدم: خواب بودین این دفعه ها! لبخند زد و این بار چیزی نگفت.



١٠- دخترک شیطون بلای خوشگل که چهره اش توی مایه های "می سوخه!" بود، کلی انرژی بهم تزریق کرد

بهش میگم: اسمت چیه؟

-نمیخوام بگم!

+ چند سالته؟

-نمی خوام بگممم

+مسواک می زنی؟  

خندید: نمی خواااام بگم!

به مامانش گفتم: چرا جوابم رو اینطوری میده؟ 

گفت: از بس با افراد غریبه گرم می گرفت. چند تا داستان درباره اینکه نباید با افراد غریبه صحبت کنیم براش تعریف کردم الان از اون ور بوم افتاده.

بعد دست دخترش رو گرفت: خانم دکتر دوستته مامان

دندون های سفید دخترک رو فلوراید زدم و بهش چند تا برچسب ماهی هدیه دادم. انقدر باهام رفیق شده بود که تصمیم داشت ماهی ها رو بپزه برام و با هم بخوریم!


١١- خواهرم عکسی واسم فرستاده از مادرجان و پدرجان که نشستن بغل هم دارن نخ دندون میکشن. خوشحالم لااقل این دو نفر حرفای منو گوش و به نظافت دهان و دندانشون اهمیت میدن!

  • ۶۶۳

دلمو جا نذار، کادوی تولدته...

  • ۱۱:۰۹

این روزها کارم اینه که هی به عکس پنج نفرمون نگاه کنم. زوم کنم روی تک تکشون و قربون صدقه شون برم. انقدر این عکس رو دوست دارم که  می خوام برم بدم با فوتوشاپ شاخی که برادرجان روی سرم گذاشته رو بردارن و چاپش کنن روی شاسی تا بزنم توی اتاقم

نکته ای که توی این عکس بارزه اینه که من درست مثل یه نقطه اتصال وسط بقیه هستم، چون به تک تکشون شباهت دارم. والدین گرامم دو طرفم نشستن و خواهر و برادرم بالای سرمون ایستادن. برادرم به پدرم شبیهه و خواهرم به مادرجانم و من به هر دو نفر

از ته دلم از خدا می خوام خودش مراقب این قاب های دوست داشتنی برای همه باشه.

دیروز به مادرجانم با چاشنی لوس بازی می گفتم: من قلب خانواده هستما، حواستون به من باشه

بعد الان دارم فکر می کنم پدر مادر دوستم که قلب خانواده شون خیلی ناگهانی و توی اوج جوونی رفته، الان چه حسی دارن و چطور با اینکه دیگه صدای خنده های بلندش رو نمی شنون، کنار میان؟ 


*عنوان باید رفت از رستاک

  • ۵۳۳

وقتی همیشه به چشمشون بچه ای و نیازمند مراقبت!

  • ۰۸:۱۷

به مناسبت آخرین روز تابستون، از مکالمه اخیرم با پدرجانم پرده برداری میکنم.

من: بابا؟ 

پدرجان: بله بابا؟

+ با دوستام تصمیم گرفتیم بریم فلان جا! (فلان جا منظور کشوری در همسایگی دریای خزر است!)، نظرتون؟

-نخیر نمیشه.

در حالی که بهم برخورده: چرااااا؟

-به حداقل ده دلیل

لب ورمی چینم: توضیح بدین منتظرم!

-یک اینکه دوستت دارم! دو اینکه دخترمی! سه اینکه دلم آروم نمی گیره ازم دور باشی توی یه کشور غریب و نگرانتم! همینا کافیه که اجازه ندم بری

عصبانی شدم: مگه من بچه ام؟ دختر بالای هجده سالِ مجرد می تونه بدون اجازه ی پدرش از کشور خارج بشه؛ من خواستم با اجازه شما برم

-خب من اجازه نمیدم! دیر نمیشه، صبر کن شوهر که کردی با اون دنیا رو بگرد

+ این چه حرفیه بابا؟! اومدیم و اونم گفت دوست ندارم سفر رو! من چکار کنم اجازمو بدم دست اون؟

-خب می تونی با دقت ازدواج کنی!!

از شدت ناراحتی و بغض ساکت شدم.

-اگه خیلی دوست داری بری سفر خارج بیا با هم بریم پیاده روی اربعین

در حالی که خنده ام گرفته که من سفر سیاحتی با دوست هام میخوام و پدرجان سفر زیارتی با خودش رو پیشنهاد می کنه، به سکوتم ادامه دادم و صحنه رو ترک کردم. اما من کوتاه نمیام. چند ماه دیگه دوباره برنامه می چینم

  • ۶۹۱

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٥)

  • ۲۰:۳۳

+_+ دهان مرد رو معاینه کردم و گفتم: دندون ٥ بالاییتون پوسیدگیش عمیقه و ٧ پایینتون هم عصب کشی لازم داره

بعد از راهنمایی های لازم مرد گفت: ببخشین یه سوال داشتم.

-بفرمایین

-راسته که میگن این خمیردندون و مسواکهای ما به درد نمیخوره و باید مسواک اراکی بزنیم؟

-از متخصصین طب اسلامی شنیدین؟

با خنده جواب داد: بله

-من نه رد می کنم و نه توصیه فقط میگم که دندون های دکتر روازاده رو یه نگاهی بندازین توی کلیپ هاشون، همین


خانم دکتری که اکثرا شیفت هام باهاش توی یه روزه خیلی باتجربه است. تک و توک ازش سوال می پرسم و انتقال تجاربش رو دوست دارم. اون روز بحث سال قبولی کنکور شد. گفت که ورودی ٧١ بوده. خندیدم: خانم دکتر ماشالا وقتی قبول شدین من تازه به دنیا اومدم! خندید و گفت: ماشالا


~_~ دستیار کلینیک گیج و ویج میزد. بهش گفتم: خوابتون میاد خانم فلانی؟ گفت: آره دخترم دیشب مریض بود نذاشت تا صبح بخوابم، تب داشت هی پاشویه اش کردم تا صبح. آوردمش تو اتاق رست خوابوندمش که حواسم بهش باشه.

بعد به ساعت نگاه کرد و ادامه داد: برم بیدارش کنم صبحونه بدم بهش، الان کاری باهام ندارین؟ 

-نه بفرمایین.

دقایقی بعد دختربچه غرزنان همراه مادرش اومد.

-سلاااام خانوووم! چرا غر میزنی؟

-سلام خاله. آخه مامانم دیشب نذاشت بخوابم!

مادرش نگاهم کرد و گفت: بیا طلبکارم شد!


$_$ خیلی زشته وقتی کسی در مورد میزان حقوقمون سوال میکنه. مخصوصا وقتی همکار نیست. آدم معذب میشه. توی مهمونی یکی از دوستهام از تک تک بچه ها که هر کدوم یه شغل متفاوت داشتن، مقدار حقوقشون رو پرسید و در آخر رو به من کرد: تو که پول پارو میکنی، نه؟ 

من: :-/


@_@  کار کردن در کنار اون خانم دکتر مذکور درسته سرشار از تجربه است، ولی این عیب رو داره که مثلا بیمار رو می فرستن داخل برای معاینه پیش من، نگاه میکنه می بینه خانم دکتر یونیت بغلی مریض داره، بعد به من با دماغ جمع شده نگاه میکنه: شما دکتری؟

سعی میکنم لبخندم محو نشه: بله

با شک نگاهم میکنه: ایشون هم دکترن؟

-بله

+ پس چرا انقدر جوونی؟ بلد هستی کار کنی؟

می مونم چی بگم بهش! دستیار میاد جلو و میگه: بله چرا بلد نباشن

معاینه اش می کنم. دندون های قدامیش شکسته و پوسیده است. میگم که باید ترمیم بشه.

هنوز شک داره. با اینکه ته دلم بهم برخورده ولی کم کم متوجه میشم که زن از لحاظ روحی خیلی سالم نیست. عکس کامپوزیت ونیری که کار کردم رو نشونش میدم: ببینین این کار دیروز منه.

دخترش با ذوق میگه: مامان قشنگ میشی ها. بخواب برات کار کنن.

دو تا از سه تا دندون جلوییش رو ترمیم می کنم و میگم پاشین توی آینه نگاه کنین. راضی هستین؟

لبخند گل و گشادی میزنه: آره خیلیییی خوبه. واسه اون یکی کی نوبت بگیرم؟ 


•o• خانومه اومده معاینه اش کردم و نوبت دادیم بهش برای هفته آینده. بعد از فامیلم حس کرده آشنام. رفته به شوهرش گفته و شوهرش گفته: عهههه این دختر فلانیه که باهاشون رفتیم مشهد. اون موقع نوزاد بود بعد پاش گیر کرد بین صندلی ها در رفت. بعد اتوبوس رو رو سرش گذاشت از بس جیغ زد تا اینکه مامانم که شکسته بند بود، پاشو جا انداخت و بچه خوابش برد

زن این خاطره رو در هفته بعدی برای من تعریف کرد و من با تعجب گفتم: اصلا خبر نداشتم تا حالا پام دررفته، بهم نگفتن! بعد از اتمام شیفت کلینیک از والدین گرام پرسیدم و تایید کردن که بلهههه! چیز مهمی نبود که بخوایم بهت بگیم


-_- کیس سلکشن یا همون انتخاب مریض صحیح خیلی خیلی مهمه. حتی اهمیتش از خود درمان هم بیشتره. مثلا من وقتی دندون زن رو عصب کشی کردم و داشتم اولین ونیر رو روی دندونش می ذاشتم و زن اونجا بود که لو داد که فامیل نزدیک فلانیه ( همکاری که فقط ونیر آدامس شیک طور کار میکنه! ) باید بلندش می کردم و می گفتم: برین پیش خودش! کارش بهتر منه

چون زن مرحله به مرحله آینه به دست انقدر در مورد کارم نظر داد، انقدر غر زد که کوتاهش کن، نازکش کن که تقریبا هیچی از کامپوزیت نموند و زردی و سیاهی دندون در طوق دو تا از دندون هاش نمایان شد. کامپوزیتی که اینجور مواقع باید استفاده کنیم رو متاسفانه نداشتیم و بهش گفتم دفعه بعدی که اومدی برات درستش می کنم

ولی گویا پیش فامیل محترم رفتن و ایشون کلی کار من رو کوبیدن و بیمار رو تحریک کردن. بی خیال اعصابم خرد میشه بیشتر ازین در مورد این خاطره بگم! بریم سراغ آخرین خاطره این سری. :-/


^_^ آخه من چطور قربون اون اطفالی که خودشون رو لوس می کنن برام و با کلی حاضرجوابی مشکلشون رو توضیح میدن نرم؟!

-دندون های جلوم درد می کنه خاله.

معاینه کردم و هیچ مشکلی رو مشاهده نکردم. مادرش از بالای سرش آروم لب زد: هی روسری و آستینش رو گاز می گیره!

-خاله چیزی توی دهنت میکنی؟

دخترک یکم هول شد: نه خاله فقطططط یه بااار بابام نوشابه گرفته بودددد، بعععد من با دندونام بازش کردم! تازشمممم دندون آسیابم خراب شده.

ابروهام بالا میرن: دندون آسیاب فسقلی؟ گفتی ٤ سالته؟ ببینمش؟

کمی پوسیده بود. به توصیه ی اکید و چندباره ی مامانش کلی براش توضیح دادم که مسواک بزن، چیزی تو دهنت نکن غیر غذا و مسواک! ، شکلات کم بخور و ... . هی می گفت: چشم! و سرش رو تکون می داد. دندونش رو ترمیم و ستاره نقره ایش رو چسبوندم و مرخصش کردم: خالههههه؟

-جونم؟

-ستاره طلاییم رو چسبوندی؟

-ستاره نقره ای! بله چسبوندم.



++ مطلب ٤٠٠ام این وبلاگ.


  • ۵۱۸

ای شباهنگ، فری، ملینا/ نبینم تو کوچه برینا

  • ۱۷:۵۹

اون شب قرار گذاشتیم تا جایی که میشه بخوریم و فکر کالری مالِری رو ببندازیم دور. به مرز ترکیدن در کافی شاپ رسیدیم ولی اون دو نفر هوس فست فودم کرده بودن! دو ساعتی الکی از این مغازه به اون مغازه رفتیم که یکم جا باز بشه و بعد رفتیم به سمت فست فود. راستش رو بخواین ساعت نزدیک های یازده بود و تا بیاد غذامون تموم بشه یازده و نیم رو رد کرده بود. انقدر خورده بودیم که مثل مست ها تلو تلو خوران به سمت پارکنیگ می رفتیم. صدای قهقهه ی چند نفر می اومد. من و "ف" برگشتیم. تو فاصله ی صد متری ٤-٥ تا پسر می گفتن و می خندیدن. بهشون پشت کردیم و گفتیم: اگه ما از غذای زیاد از حد زده به سرمون، اونا واقعا یه چیزی خوردن. رفتیم اون ور خیابون. برای من و خواهرجان جالب بود که هنوز پدرجان زنگ نزده که: کجایین؟ چرا نمیاین؟! دیگه عادت کرده بنده خدا به دیر اومدن های آخر هفته ما. شهر که امنه. مشکلی نداره. تازه به اونور خیابون رسیده بودیم که اکیپ کذایی رسیدن پشت سرمون. گویا دویده بودن تا به ما برسن. یک نفرشون بلبل زبونی می کرد و بقیه هر هر می خندین: وایسا... وایسا میگم دختر... کجا می رین تند تند؟ ... اسمتون رو بگین که به اسم صداتون کنم... اح وایسین....

قدم هامون سریع تر شده بود. بزرگترِ جمع بودم. آروم گفتم هیچ واکنشی نشون ندیدن. 

-این همه وقته داریم دنبالتون می کنیم نفسمون گرفت، وایسین یه لحظه... وسطی! تو لااقل اسمت رو بگو. وایسا یه لحظه... اح...

من وسطی بودم. محل نذاشتم و توی دلم گفتم انقدر ور بزن که خفه بشی هرچند فایده نداشت. انقدر دختر وسطی، دختر وسطی کرد که عصبانی شدم و وایسادم.به خودم گفتم بچه سوسولی که بیش نیست. داد می زنم سرش که حد خودت رو بدون. مزاحم نشو! ولی وقتی ایستادم و به سمتشون برگشتم خشکم زد و فقط تونستم نیمچه اخمی بکنم.

قد و هیکل گولاخ... سر از ته تراشیده... با بیست سانت ریش و سبیل! واقعا ترسیدم. 



-جووووووون! نیمرختم قشنگه! 

قلبم ریخت. سریع برگشتم. عملا دیگه می دویدیم. هیچ کس توی اون خیابون نبود. 

هنوز پشت سرمون میومدن: چرا فرار کردی؟ اح... چرا شما دختر ایرانیا اینطوری هستین؟

گویا از خارجه فرار کرده بود با این هیبت نکره اش!

-همتون املین. دختر ایرونیا بالاخص دخترای این شهر! 

رسیدیم به پارکینگ. سوار ماشین شدیم. دل توی دلم نبود که نکنه دنبالمون بیان. دم در پارکینگ ایستاده بودن و انگار که واقعا مست باشن، از ته دل می خندیدن! 

-گاز بده "ف" ! گاز بده.

به سرعت نور از جلوشون رد شدیم. با مشت زد توی کاپوت. خداروشکر حال یا ماشینش رو نداشتن که بیان دنبالمون.

شهر واقعا امنه؟! سه تا دختر با پوشش عادی از یه تایمی به بعد نباید بدون مرد بیرون خونه باشن؟ قسمت غم انگیزش اینه که باید حتما این قضیه رو از خانواده ها مخفی کنیم، وگرنه دیگه بعد از غروب آفتاب می ترسن تنهایی بیرون باشیم... تصمیمم برای رفتن به کلاس دفاع شخصی بعد از اتمام طرحم جدی شد. نه تنها برای مقابله با بیمارهایی که اخیرا دستِ بزن پیدا کردن و با کوچکترین مشکلی پزشک رو زیر مشت و لگد می گیرن، بلکه برای دفاع از خودم در چنین موقعیت هایی! :-/


* *عنوان از دیرین دیرین با کمی تلخیص! :-)))

  • ۷۵۳

به تنبل های شکمو احترام بگذاریم!

  • ۱۱:۵۹

از همون دوران دانشجویی و اینترنی، از غذای سلف و بیمارستان فراری بودم. نمی دونم چطوری درست می کنن که به جز خورشت قیمه و استامبولی بقیه غذاها رو تا این حد بد می پزن آخه! وقتی به شهر طرحی اومدم هم تا یکی دو ماه، با غذای بیمارستان با هر ضرب و زوری بود، کنار اومدم. از یه وقتی به بعد دیدم، علاقه ام به خوردن رو دارم از دست میدم. از غذاهای بیمارستان کم کم چندشم می شد. بارها پیش اومده بود یکی دو قاشق خورده بودم و بقیه رو کامل به سطل آشغال منتقل کرده بودم و دلم برای بیمارهای اون بیمارستان سوخته بود. مادرجان شکوهم پیشنهاد داد که غذا فریز کنه واسم (به جز برنج که تازه اش خوبه و خودم می پزم). این شد که برنامه غذایی هفتگیم، ترکیبی از غذای مامان پز و غذاهای ساده ی خودم پز شد و چقدرررر خوب شد. حتی وقت هایی هست که کل هفته خودم غذا می پزم و جا داره که برام دست بزنین! 

به نظرم غذا خوردن و در کل فرآیند خوردن یکی از بزرگترین لذت های عالمه. 

امروز وقتی داشتم غارت هفتگیم رو با گفتن این جمله که مامان کباب هم بذار برام، می برم! شروع می کردم؛ مادرجان کنایه زد: واسه همین فرار از آشپزیه که شوهر نمیکنی، آرررره؟! 

چهره ام برای لحظه ای توی هم رفت، ولی هوپ کسی نیست که کم بیاره! فکری به ذهنم رسید و با خوش حالی تند تند گفتم: اونم مشکلی نیس! هفته ای دو روز خودم غذا می پزم چون بیشتر از اون حوصله ام نمیشه، دو روز میایم مهمونی خونه شما و مامان همسرجان و به اندازه دو روز  غذا از جفتتون می گیریم. جمعه ها هم که روز غذای بیرونه، می ریم رستوران. 

مادرجان و خواهرجان زدن زیر خنده. 

-به همین سادگی، به همین خوشمزگی! نامزدمو بدین برمممم، میخوام به قربونش بررررم!


+هوس میگو کردم شدید! تو خونه نداریم. اسنپ فود هم نشون میده منطقه ی ما رستوراناش میگو سرو نمی کنن( بی کلاسای بی ذوق! :-/ ). ببینم می تونم مخ پدرجان رو بزنم بره واسم بخره؟

  • ۸۵۲

کنار تو از بیابونم که رد شم، شبیهِ جاده ی چالوس میشه!

  • ۱۳:۱۴

گوشی به دست رو مبل خونه نشستم که یهو پدرجان میگه: هوپ، عصر رفتی بیرون تغییری تو ماشین احساس نکردی؟

 - نه، شستینش؟ 

+ نه! 

- باد تایرهاش رو تنظیم کردین؟ 

+ نه!

 - آب و روغنش رو چک کردین؟

+ نه! 

- اممم... پس چی؟ 

+ احساس نکردی ماشینت سنگین شده؟ 

- نه! چیزی تو صندوق گذاشتین؟ 

+ نه! جدی نفهمیدی؟ 

- نه! 

+ باکش رو واست پر کرده بودم! 

من: نهههههه! :-)))


قبلا ها خودم بنزین میزدم، ولی بابام که برنامه آخر هفته ی من رو دیگه متوجه شدن که همیشه بیرونم و تلافی یک هفته کار رو با یللی تللی حتی شده الکی چرخیدن تو خیابونای شلوغ درمیارم و اصلا حواسم به بنزین نیست؛ خودشون پروفیلاکسی طور واسم بنزین می زنن که تو خیابون نمونم! 

پدرجان دوسِت داریم،

پدرجان دوست داریم!

:-)))


**عنوان جاده چالوس از مهران آتش


  • ۵۲۹

تا شقایق هست، هوپ هم هست!

  • ۱۵:۳۸

فکر می کنم جنونِ خرید روسری و شال، توی جمع کثیری از دخترها وجود داره. طوری که هر روسری خوشگلی که می بینی دلت می خواد و سریع توی ذهنت آنالیز می کنی که به کدوم لباس هات میاد و به کدوم ها نمیاد. اعتراف می کنم حالا که توی شهر طرحی گیر کردم و زیاد نمی تونم خرید برم، یکی از سرگرمی هام سفارش روسری از اینستاگرام و منتطر موندن برای دیدنش موقع رسیدن به خونه است. طبیعتا برای جلوگیری از ورشکستگیم باید پیج هایی که روسری می فروشن رو بلاک کنم. گفتم خونه، یادِ عکس دو نفره ی مامان بابا افتادم که به تازگی گذاشتم بک گراند گوشیم و با هر بار دیدنشون لبخند به روی لب هام میاد. شیطون ها رفتن تنهایی لباس سِت خریدن. پیرهن بابا و مانتوی مامان به طرز دلپذیری شبیه به همه؛ ما هم مجبورشون کردیم عشقولانه کنار هم بایستن و ازشون عکس گرفتیم. فقط خود خدا می دونه چقدر دوستشون دارم و چقدر حالا که مستقل شدم قدرشون رو می دونم. 

یه وقتایی توی درمانگاه مریض از سر و کولم بالا می ره و از شدت سرشلوغی نمی فهمم چکار می کنم اصلا و دوست دارم یک سری از بیمارهای غیر اورژانسی رو بپیچونم که برن بعدا بیان. دوستِ پزشکم گفت ما به این کار تو بیمارستان می گیم: فِلای! بعد هستن بیمارهایی که میگم بهشون: خب دندونتون عکس نیاز داره. 

زیپ کیفشون رو باز می کنن - بفرمایین اینم عکس.

-اممم... گفتین آسپرین می خورین؟ باید چند روز قبلش قطع کرده باشین مصرفش رو. برین هفته دیگه...

-خانوم دکتر، ٥ روزه نخوردم که بیام اینجا! 

-صبحونه چی؟ خوردین؟

-بله. قرص فشار و قندم هم خوردم.

تسلیم میشم و میگم بخواب روی یونیت! این جور روزهای شلوغ رو به عشق اینکه تایم کاریم تموم بشه و برم پانسیون و غذایی که شب قبلش پختم رو گرم کنم و بخورم، پشت سر می ذارم! می دونین؟ یکی دیگه از سرگرمی های لذت بخش این روزهام، آشپزی و تلاش برای نزدیک کردن طعم غذاهام به دستپخت عالی مامانمه. مثلا خورش بادمجون که درست می کنم یک بار رُب زیاد می زنم مزه املت می گیره، هفته بعد رُبش خوب میشه ولی فلفل زیاد می زنم و دفعه بعدی حواسم هست چی رو چقدر بزنم که طعمش خوب بشه و واقعا هم محشر میشه و خودم واسه خودم ذوق می کنم و از خودم تشکر می کنم و به همخونه ها تعارف می کنم بخورن و نظرشون رو بگن. 

زندگی مجموع همین لحظات خوب و بده. داستان زندگی هیچ کس همیشه در اوج نیست. باید یاد بگیرم که در لحظه زندگی کنم. نه غصه ی گذشته رو بخورم و نه غم چند سال آینده ام رو داشته باشم...

همین!

  • ۴۷۸

شازده کوچولو

  • ۱۸:۴۹

تایپ می کند - سلام استاد، زنگ زدم به کلینیک نوبت بگیرم برای یکی از دندون هام، گفتن نیستین اونجا دیگه.

+ سلام عزیزم خوبی؟ راستش من یک مسافرت کوچولو دارم و کلا کار نمی کنم. ایشالا چند ماه دیگه برمیگردم. 

نتیجه گیری کرد که حتما میخواد بره خارج - باشه خیلی ممنون!

چند ماهی می گذرد و هوپ طبق عادت، هر از چندی پروفایل مخاطبین تلگرامش را چک می کند. عکس پروفایل استادش به نوزادی تغییر پیدا کرده است. شواهد نشان می دهد که بچه دار شده است. به خودش می گوید: عه مگه مسافرت نبود؟ یعنی رفته اونور زایمان کرده؟ 

صفحه ی چت با استادش را برای تبریک گفتن باز می کند که می بیند استاد گفته بوده: یک مسافر کوچولو دارم [...] .

خنده اش می گیرد و می گوید: اوف بر تو ای هوپ! آیا کوری چیزی هستی؟ :-))))

***

داشتم با یکی از مریض هام سر و کله می زدم که گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم. مردی بود با صدای کلفت و دو رگه. کلی سلام و احوال پرسی کرد. هر چی فکر کردم نشناختمش. از وقتی اومدم طرح شماره ناشناس بهم زیاد زنگ میزنه؛ بعد که جواب میدم می بینم فلانی از افراد شبکه است که بَهمان فامیلشون رو میخواد بدون نوبت بفرسته پیشم! یا بچه اش دانشجوئه و دنبال دندون نیش واسه اندو می گرده و غیره. وگرنه که قبلا اکثرا ناشناس ها رو جواب نمی دادم. بهش گفتم: شما؟ گفت: زمانی هستم. و دوباره بدون اینکه فرصت بده، احوال پرسی رو از سر گرفت. دوباره پریدم وسط حرفش: جسارتا کدوم زمانی آقا؟ 

-صاحبخونه ات! 

به قدری با اطمینان این حرف رو زد که واسه چند لحظه واقعا گیج شدم. مریض هم از اونور حرفش رو از سر گرفت، سریع چک کردم ببینم صاحبخونه ای به اسم زمانی دارم یا نه؛ توی شهر خودم که خونه ی پدریم هستم و صدای یارو به بابام اصلا شبیه نیست! صدای پدرجانم حتی از صدای داداشم جوون تره. در ضمن فامیل بابام زمانی نیست همه اینا به کنار مگه پدر آدم صاحبخونه حساب میشه؟! توی شهر طرحی هم که تو پانسیون شبکه ام. صاحبخونه نداشتم! نکنه رئیس شبکه است؟ نه مگه شبکه ملک پدریشه؟ تازه اونم که زمانی نیست. بالاخره مغزم جمع بندی کرد که من اصلا مستاجر نیستم. بهش گفتم، راضی شد قطع کنه. 

هوپ! گیج کی بودی تو؟ 


  • ۵۵۲
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan