خورشیدِ افغان

  • ۰۹:۲۲

هوپ جانم! توصیه ای برات دارم. 

بیا وقتی داری اطلاعات حاصل از ویزیت بیمارت رو وارد سیستم میکنی، بر کنجکاویت غلبه کن و به فهرست خانوارش کار نداشته باش! چرا که وقت هایی میشه که با دیدن اینکه جمیله ی افغانِ ٣١ ساله همسر مردی ٦٢ است و در طی ده سال چهار دختر براش آورده، حال کل روزت گرفته میشه! 


+ بدون شک یکی از زیباترین کتاب هایی که خوندم، "بادبادک باز" از خالد حسینی نویسنده ی افغانه. " هزار خورشید تابان" کتاب دیگه ای از این نویسنده است که در لیست کتاب های در حال انتظارمه! 


  • ۲۳۴

من بدون تو، تَکی آیندمو ساختم...

  • ۱۳:۵۶

هی ستاره هاتون روشن میشن و همتون سالی که گذشت رو توصیف می کنین و باعث میشین تنبل هایی مثل من هم تصمیم بگیرن نود و شیششون رو تعریف کنن

٩٦ چطوری بود برام؟! اممم... می خواستم بگم سال خاصی نبود واسم! ولی بعد یکم که فکر کردم دیدم که خیلی بی انصافم چون یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم گره خورده به این سال: فارغ التحصیلیم از دانشگاه. سه ماه ابتدایی سال اکثرا توی یکی دو تا از بیمارستان های شهر بین بیمارها و رزیدنت های پزشکی می چرخیدم تا اطلاعات پایان نامه ام تکمیل بشه، سه ماه تابستان درگیر نوشتن فصول مختلفش بودم و بعد بالاخره تونستم دفاع کنم. بعدش چی شد؟ همه اش رو اینجا تعریف کردم، دو ماه درگیر این بودم که نظام پزشکیم بیاد و محل طرحم رو انتخاب بکنم و بالاخره مستقل شدم. هم از لحاظ کاری که فقط خودم بودم و خودم و هیچ استادی نبود که بهم بگه چکار کن و خرابکاری هام رو راست و ریس کنه و دیدم که در مقایسه با این چهار ماه، توی سال های دانشجوییم ول معطل بودم! هم اینکه از خانوادم دور شدم و خودم مسئول خورد و خوراک و خرید خودم شدم. می دونین؟ خرج کردن پولی که خودت با زحمت به دست آوردی خیلی لذت بخشه، یکی دو ماه کلی ولخرجی کردم تا اینکه به خودم اومدم و تصمیم گرفتم هدفمندتر باشم؛ البته که زیاد موفق نبودم ولی توی سال جدید تلاش بیشتری توی این زمینه می کنم! 

از طرفی به نظرم اینکه به عنوان یک فرد مفید وارد جامعه بشی، خودش یک نوع مدرسه است و شخصیتت رو به طور کامل شکل میده. 

در کنار درس و مشق و کار، چکار کردم؟ ورزشم رو به صورت مرتب تا زمان طرحم ادامه دادم، توی شهر محل طرح هم رفتم باشگاه ولی متاسفانه نه منظم! کلی فیلم و سریال دیدم. کلی کتاب خوندم، خیلی بیشتر از پارسال و تلاشم اینه دوئلِ چخوف رو هم تا آخر امشب تموم کنم. 

از لحاظ عاطفی هم ٩٩ درصد موارد در کنار اینکه تلاش کردم مثبت اندیش باشم، اکثرا سیب زمینی ای بیش نبودم و یکم ترسیدم از این بی احساس شدنم! هرچند دوری از خانوادم هم باعث شد بیشتر قدرشون رو بدونم و وقت هایی که خونه ام، بیشتر باهاشون معاشرت کنم و حرف بزنم و مهربونی هاشون رو ذخیره کنم واسه تنهایی هام... 

اتفاق جالب دیگه ی امسال دیدن چهار تا از دوستای وبلاگیم بود و ایمان آوردم که بعضی از دوستی های مجازی، بی ریا و واقعی تر از دوستی های دیگه است.

دوست دارم سال ٩٧ چطوری باشه واسم؟ حال دل خودم و خانواده ام و دوستهام خوب باشه. کار دندونپزشکیم بهتر و بهتر بشه. بتونم خوب و بدون تنبلی درس بخونم و اینکه از این حالت سیب زمینی بودن دربیام!

بگو ایشالا!

سال نوتون جدید دوستان خوبم، پارسال دعا کردم ایشالا به بهترین و نهانی ترین آرزویی که کنج دلتون لونه کرده برسین، امسال هم باز همین رو از خدا میخوام براتون.


**عنوان: یک لحظه نگام کن از ماکان بند

  • ۶۶۴

فرزندم را لای کتاب قنداق می کنم...

  • ۱۶:۲۴

فرزندم را لای کتاب قنداق می‌کنم و با کتاب می‌خوابانمش و با کتاب بیدارش می‌کنم و با کتاب دستش را می‌گیرم و از خیابان‌های زندگی ردش می‌کنم!

هیچوقت بهش نمی‌گویم وقتت را با کتاب تلف نکن و پولت را پای کتاب‌ها نریز!

هیچوقت بهش نمی‌گویم کتاب برایت آب و نان نمی‌شود!

هیچوقت غر نمیزنم که چرا سرت را از توی کتاب‌هایت بیرون نمیاوری!

شاید خیلی‌ها کتابخوان میشدند اگر کسی این حرف‌ها را در گوششان نمی‌خواند و آنوقت مطمئنن دنیا جای بهتری برای زندگی می‌شد!

من کتابخوانم و با یک کتابخوان ازدواج میکنم و فرزندانی کتابخوان به این دنیا میاوریم! تا آدم‌هایی باشیم که عمیق‌تر نگاه میکنند و بیشتر فکر میکنند! آدمهایی که بلدند صبور باشند تا انتهای قصه‌ها و دلشان گنده است اندازه‌ی تمامِ غصه‌هایی که پای هر قصه‌ای خورده‌اند!

ما کتاب میخوانیم تا یاد بگیریم میشود از قصه‌ی زندگی کسی باخبر شوی ولی توی زندگی‌اش سرک نکشی، قضاوتش نکنی، پای پست‌هایش کامنت نگذاری!

کاش همه‌ی ما شخصیت‌های کتاب‌ها بودیم و همه هم کتابخوان بودیم و یکدیگر را در کتاب‌ها میخواندیم! کتاب‌ تنها جایی‌ست که تو پرونده‌ی زندگی‌ها را میخوانی و قضاوت نمیکنی و یاد میگیری جای خدا ننشینی و قاضی‌القضات نشوی!

ما کتاب میخوانیم تا عرضِ زندگیِ نه چندان طویلمان را بیشتر کنیم! تا باتجربه‌تر و صبورتر و پخته تر شویم!

ما کتاب‌ میخوانیم تا آدم‌های بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم!

تا جهان را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنیم!


#مانگ_میرزایی

@maangmirzaei

  • ۴۹۸

شَلَم شوربایی به مناسبت هزارمین روز میلادت...

  • ۱۴:۴۸

٩٩٣- ریا نباشه ما تو پانسیون مشکلی واسمون پیش بیاد میریم در اتاق انتهای راهرو رو می زنیم و می گیم اجازه هست؟ بعد همخونه شماره ١ از رو تختش پا میشه و اختصاصی ویزیتمون می کنه و حتی فرداش خودش از داروخونه مرکزش واسمون دارو می گیره و به خوردمون میده! دیروز هم که طوفان به پا بود و نزدیکی های پانسیون یک مشت خاک پاشید توی چشم هام؛ کورمال کورمال رفتم داخل. هر کار کردم ذرات خاک خارج نمی شدن و حس کوری بهم دست داده بود که دکترجانمون هم رسید و نجاتم داد! 


٩٩٤- به همراه غذا سالاد خوردن ( شیرازی و فصل) یا سالاد میوه درست کردن شبانه و به جای شام خوردن، روند معمول زندگی منه و فکر می کردم این مورد از معدود شباهت های من و همخونه شماره ٢ ست، چون اول هر هفته میریم و اندازه یک هفته آب معدنی و میوه و لوازم سالاد می خریم و سعی می کنیم حتما تا آخر هفته تمومشون کنیم؛ ولی همخونه چند روز پیش اعتراف کرد که اصلا اهل سالاد و میوه نبوده و توی این چند ماه از من تاثیر گرفته و میوه و سالادخور شده! پس نتیجه می گیریم که ما به این دنیا اومدیم که تاثیرگذار باشیم، حتی اگر این اثر در حد اصلاح رژیم غذایی همخونه ات باشه! بعله!


٩٩٥- با بیمارهای منتال ریتارد( عقب افتادگی ذهنی) درست باید شبیه به اطفال رفتار بشه. وقتی داشتم با احتیاط دندون سمانه ی ٣٤ ساله رو لق می کردم و چشم های سبزش حواسم رو پرت می کرد، همش یاد حرف خانم نون می افتادم که قبلا بهم گفته بود: " زن برادر سمانه می رفت دوره ی آرایشگری می دید و سمانه رو همیشه به عنوان مدل با خودش می برد و آرایشش می کرد. هر بار سمانه با ذوق و شوق دنبالش می رفت چون عاشق این بود که ساکت بشینه و آرایش عروس روش پیاده بشه و همه از خوشگلیش تعریف کنن. سهم اون از این دنیا همینه بیچاره... " 


٩٩٦- کتاب "کوری" از ژوزه ساراماگو یکی از زیباترین رمان هاییه که تا به حال خوندم. فکر می کردم " بینایی" هم به همون جذابی باشه. نشون به اون نشون که اولین ماه طرحم شروع به خوندنش کردم و ١٢ تا کتاب بعد از اون خوندم و نمی تونستم بشینم سر این کتاب! ولی چون عادت دارم بااااید یک کتاب رو حتی اگه جذاب نباشه واسم، تمومش کنم تا ببینم آخرش چی میشه انقدر زدم توی سر خودم تا بالاخره هفته ی گذشته به پایانش رسیدم. به حدی ذوق کرده بودم که به همخونه ها و خواهرم گفتم، شما هم بدونین که موفق شدم بالاخره! :-)))


٩٩٧- این بار که خوشبختانه خود آرایشگر محترم، تا حدی سکوت اختیار کرده بود و به کارش مشغول بود، خواهرش بالای سرم ایستاده بود و مدام می گفت: موهات رو رنگ کردی؟ هی من می گفتم: نه موهای خودمه و اون باز با تعجب می گفت: الکی نگوووو! تابلوعه رنگش طبیعی نیست ته مایه اش به سرمه ای می زنه! 

دیگه آخر سر گفتم: آخه مگه مرض دارم دروغ بگم؟! موهای خودمه! 

این بار از موضع دیگه وارد شد: چرا موهات رو رنگ نمی کنی؟! دو سه درجه روشن کن کلی عوض میشی!

دلم می خواست بگم به شما ربطی نداره ولی گفتم -دوست ندارم! 

به موهای بلوندش دست کشید و با ناز گفت: می دونی آخه من اصلا از موی مشکی خوشم نمیاد! 

-ولی من عاشق موهامم! بلوند دوست ندارم، تا آخر عمرم وقت دارم واسه روشن کردن موهام! 

-عه مگه ازدواج نکردی؟! 

پیش خودم گفتم خدایا یه موضوع جدید پیدا کرد، اخم هام رو کشیدم توی هم: نخیر! 

اینجا بود که خواهرش زبون باز کرد و گفت: بسه دیگه اذیتش نکن! 

من: :-/


٩٩٨- " بابام چند روز پیش شما رو سر میدون شهر دیده بود و بهم گفت: خانوم دکترتون شوهر نمی کنه؟ واسه داداشت خوبه ها! بعد من گفتم: بابا چی میگی؟ دندونپزشک زنِ پرستار نمیشه که، به کمتر جراح قلب راضی نمیشه! بعد هعی بابام اصرار کرد" همون موقع عکس پروفایل داداشش رو جلوی صورتم گرفت " داداشم از ما دو تا خواهر خوشگلتره" در حالی که به بینی عملی و ابروهای برداشته ی صاحب عکس خیره بودم، به سکوتم ادامه دادم، چون دختر خودش حرف می زد و خودش هم جواب خودش رو می داد و نیازی به عکس العمل من نبود! هم زمان از ذهنم گذشت: " این چندمین دفعه ایه که پدری من رو برای پسرش پسندیده؟! و من چقدر نمی پسندم این طور پسندیدن رو! "


٩٩٩- پیرزن وارد اتاقم شد و خودش رو روی صندلی کنار دستم به نوعی پرتاب کرد و نفس نفس زد. 

-خانوم دکتر این دندونم رو( دستش رو به طور کامل روی تک دندون باقی مونده ی فک پایینش که دندون نیش بود، گذاشت) صاف کن واسم! میخوره به اینجا( لثه ی فک بالاش رو نشون داد) زخمش کرده. معاینه اش کردم: حاج خانوم این یک دونه دندون به هیچ دردی نمیخوره، من کوتاهش هم بکنم باز فکتون رو بیشتر می بندین و دوباره لثه تون رو زخم می کنین. باید بکشین و دندون مصنوعی بذارین!

- نههه! بدم میاد! 

-خب آخه این یک دونه دندون فک پایین به هیچ دردی نمیخوره!

- چرا خانوم دکتر باهاش چادرم رو این طوری ( لبه ی چادرش رو بین دندون نیش بالا و پایینش گرفت) جمع می کنم!

من؟ غش کرده بودم از خنده!


١٠٠٠- آخی... دیدین وبلاگم هزار روزه شد؟ بچه ام قد کشیده قربونش برم...


  • ۱۰۰۰

درست شبیه به استفراغ!

  • ۱۳:۲۳

" درباره ی لزوم کار، درباره ی شادی کار، درباره ی حرمت کار داستان ها برایت تعریف خواهند کرد. هرگز باورشان نکن. این دروغ ها اختراع آنهایی است که سازمان دنیا را ریخته اند. کار بیگاری ست که حتی وقتی دوستش داری باز هم بیگاری است. همیشه برای کس دیگری کار می کنی و برای خودت هرگز. همیشه با خستگی کار می کنی و با شادی هرگز. و موقعی که میلش را داری، هرگز. حتی اگر به فرمان کسی نباشی و کارت هنر باشد که نفس آزادی است، چاره ای بجز پذیرش خرده فرمایش ها و اهانت های دیگران نداری. "

" عشق گرسنگی است که وقتی سیر شدی، سر دلت می ماند و باعث سوء هاضمه می شود؛ درست مثل استفراغ! "

" فقط آنهایی که خیلی گریه کرده اند، می توانند قدر زیبایی های زندگی را بدانند و خوب بخندند. "

" مبارزه به مراتب زیباتر از خود پیروزی است. تلاش برای رسیدن به مقصد، لذت بخش تر از رسیدن به مقصد است: وقتی پیروز می شوی یا به مقصد می رسی، تازه احساس خلا عجیبی می کنی و برای اینکه خلا موجود را دوباره پر کنی، باید دوباره راه بیوفتی و هدف های تازه ای بیافرینی. "


 ##نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد_اوریانا فالاچی

  • ۲۶۰

من یار مهربانم، دانا و خوش بیانم!

  • ۲۲:۳۹

کسی می دونه اسم این مریضی که کلی کتاب نخونده داری ولی بازم میری ٤ تا کتاب می خری اضافه می کنی به قبلیا، چیه؟! :-/

بعد شما هم مثل من تمرکز و سرعتتون برای کتاب خوندن در مقایسه با گذشته که موبایل و شبکه های مجازی نبود، کم شده؟ راهکاری سراغ دارین؟ گوشیم رو بندازم تو یخچال؟ لپتاپم رو پرت کنم تو کابینت یا چی؟!

( توضیح اینکه اکثر کتابهام الکترونیکیه و توی گوشیم! ٦٠ تا کتاب نخونده توی فیدیبو و ٧-٨ تایی کاغذی دارم!!)


  • ۴۰۶

اینجا همه چی درهمه! (٤)

  • ۲۲:۵۷

وان- خدایی آمپول عضلانی و سرُم بیشتر درد داره یا آمپول بی حسیِ بی نوای ما؟! چرا انقدر ازش می ترسین؟ در این حد که خانومه خوابیده روی یونیت واسه ترمیم دندونش، با ترس میگه: آمپولم میخواین بزنین؟ میگم: نزنم؟! میشه؟! میگه: پس از اون ژل بی حسی هایی که به دخترم زدین واسه من هم بزنین! یکم به افق خیره می شم و میگم: نمیشه! کمبود مواد داریم. اون واسه اطفاله فقط. باز دهانتون... آهان... ( فکر می کنم من در روز بیش از هزار بار می گم: باز کن، بازِ بزرگ، بیشتر باز، نبند! )


تو- بیمار که خانوم ٤٥-٤٦ ساله ای بود رو معاینه کردم. دفترچه اش رو گرفتم تا گرافی بنویسم. طبق عادت رفتم صفحه اول تا تاریخ اعتبارش رو چک کنم. چشمم به اسمش افتاد: همایون بهمنی. فکر کردم دفترچه ی یکی دیگه رو برداشته آورده. ولی کاشف به عمل اومد که اسم خودش همایونه و به تازگی عوضش کرده و گذاشته: هما...


ثیری- درسته که به بیمار قول دادم به کسی نگم ولی شما که خودی هستین! بیمار آقای ٣٥ ساله موبور و خوشتیپ. باورتون نمیشه آینه دندونپزشکی رو دو سانتی صورتش می گرفتم عوق می زد و به شدت حالت تهوع داشت. گفتم: آقای الف چطور قبلا دندونپزشکی می رفتین پس؟ گفت: اسپری بی حسی توی دهنم می زنم. برم بخرم؟ بهش توصیه کردم سر راهش هندزفیری اش رو هم بیاره و در حین کار آهنگ گوش بده با صدای بلند تا حواسش پرت بشه. اسپری رو ازش گرفتم تا بزنم توی دهانش، شروع کرد قرمز شدن و عوق زدن. گفت: خانم دکتر بدین خودم برم جلوی آینه بزنم. برگشت. خوابید. هندزفیری رو توی گوش هاش گذاشت و صداش رو زیاد کرد. اوایل کار هنوز از لحاظ روانی آماده نشده بود و حالت تهوع شدیدش ادامه داشت. مشکل اینجا بود صدای من رو نمی شنید و باید دستم رو جلوی صورتش تکون می دادم تا صدای گوشیش رو کم کنه و به من گوش بده. بماند که هندزفیری اش نشتی داشت و من همراه با بیمار مداحی و مجید خراطها و حتی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخماتو وا کن می شنیدم! اون وسط که من عجله داشتم کارش سریع انجام بشه تا حالش بد نشده، یونیت هم هی خراب می شد و بیمار دستش رو می گرفت بالا تا استراحت بدم بهش و بتونه آهنگی که دوست نداره رو عوض بکنه! در کل بعد از همه ی اون دنگ و فنگ ها، تمرین فوق العاده ای برای صبوری بود.


فور- یکی گفته بود خاطرات سوتی هات رو هم بگو. آمار ماه آذرم رو درآوردم. بعد از کسر روزای آفی و مرخصی و تجهیز وسایل، تقریبا ٢٠ روز کار مفید داشتم و آمار ٦٠ و خورده ای دندون کشیده شده و فقط یک ریشه شکسته. یعنی کل ٦ سال توی بخش جراحی انقدر من دندون نکشیدم! بعد توی هفته اول دی ١٠ تا کشیدم، ٢ تا ریشه شکسته و ارجاع به دندونپزشک های دیگه. اعتماد به نفسم رو همین دو تا ریشه شکسته ی اخیر کم کردن. چند روزه دست به عصا دندون می کشم. :-/


فایو- جو گروه کلاسیمون خیلی باحال شده. قبلا هم ورودی بودیم الان همکار. هر سوالی پیش بیاد می پرسیم از هم یا کیس های جالب برای هم تعریف می کنیم. اکثرا طرحی هستیم و دور از خانواده و همدیگه رو درک و کلی همدلی می کنیم با هم! :-))


سیکس- آیا رواست دختری که حافظه ی اسمش ضعیفه رو هدف خنده قرار دهیم؟! تصور کنین مسئول مرکزمون فامیلش فلاح نژاد ه( مثلا!) و مسئول تاسیساتمون آقای فلاح پور. بعد منِ بیچاره هی اسم اینا رو جا به جا صدا می کنم. اونا هم هی می خندن به من. باور کنین حتی الان هم نمی دونم کدومشون کدومه!


سون- هندزفیری به گوش توی صف نونوایی ایستاده بودم. پسربچه ی تپل و بامزه ی ٥-٦ ساله ای با مامانش جلوم بودن. هی برمیگشت با کنجکاوی نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم. از اون به بعد هر وقت برمی گشت جفت چشم هاش رو سریع می بست و باز می کرد. خنده ام گرفته بود. مامانش هم همین طور. بهش گفت: مامانی! اینطوری چشمک نمی زنن که! یکی از چشم هات رو ببند فقط. همون موقع آقای نونوا دو تا نون سنگک به خانومه داد. سنگ هاش رو یکی یکی جدا کرد و نون ها رو تا کرد و داد به دست من. - عه! چرا من؟ با لبخند گفت: من تعداد بالا می خوام. بفرمایین. تشکر کردم. پسرک برای حسن ختام دوباره هر دو تا چشمش رو بست. البته دروغ نگم چشم راستش نیمه باز شد این بار! خیلی خیلی شیرین بود. امان از این دهه نودی ها.


ایت- " منِ او " رو بالاخره خوندم. نمیدونم چرا انقدر برای خوندن رمان های رضا امیرخانی مقاومت می کردم؟ خیلی دوست داشتم این کتابش رو. طوری که ارمیا و قیدار رو هم خریدم و رفتن توی لیست انتظار کتاب هام.


ناین- خوبین شما؟ ؛-)

  • ۵۱۲

سه شنبه ای که با موری سر شد!

  • ۲۱:۰۶

-یعنی شما از پیر شدن نمی ترسید؟!

...

-خیلی ساده است. وقتی رشد میکنی و بزرگ می شوی، مطالب بیشتری می آموزی. اگر قرار بود در بیست و دو سالگی باقی می ماندی، عقلت هم به همان اندازه باقی می ماند. پیر شدن صرفا زوال و تحلیل رفتن نیست. رشد هم هست. چیزی بیشتر از نزدیک شدن به مرگ است. همه اش جنبه ی منفی نیست، جنبه ی مثبت هم دارد. می فهمی که باید بمیری و با این علم و اطلاع بهتر زندگی میکنی.

گفتم بله، اما اگر پیر شدن تا این اندازه ارزشمند است، چرا مردم همیشه می گویند: " آه کاش می توانستم دوباره جوان شوم؟ " کسی را ندیدم که بگوید: " کاش شصت و پنج ساله بودم. "

تبسمی کرد: می دانی این نشانه ی چیست؟ زندگی ناموفق! زندگی به دور از معنا. زیرا اگر به معنا برسی، دیگر دلت نمی خواهد که به عقب برگردی. میخواهی به جلو بروی. می خواهی بیشتر ببینی، کارهای بیشتری بکنی...

گوش کن! مطلبی هست که باید بدانی. اگر با پیر شدن نبرد کنی، ناخشنودیت را جاودانه می کنی. زیرا پیری اتفاقی است که در هر صورت می افتد.


# سه شنبه ها با موری- میچ آلبوم


  • ۲۹۹

بنشین تا بگویم شرح چنگیز سبیل چخماقی که به روسری بنفشم چشم داشت را!

  • ۰۵:۰۹

١- واسه پدرجان پاورپوینت مقاله اش رو آماده می کردم. موضوع اش درباره ی تکنیک های جنگ روانی که مغول ها پیاده کردن و تونستن با استفاده از این روش ها عملیات نظامی شون رو به راحتی در ایران پیاده بکنن، بود. حالا جدا از وسواس علائم نگارشی که با آموزش های شباهنگ پیدا کردم و باید حتما بلافاصله بعد از پایان جمله نقطه بیاد، بعد یک فاصله و جمله بعد شروع بشه و پدرجان اصلا رعایت نکرده بود! من که سرم سوت کشید از تاکتیک هاشون: حمله مغول رو بلای آسمانی و نتیجه ی گناهان مردم جلوه دادن، تفرقه افکنی بین مردم با پیش کشیدن اختلافات مذهبی (سنی و شیعه)، قومی ( ترک و فارس و ...)، نژادی و طبقاتی، ایجاد رعب و وحشت شدید بین مردم با مُثله کردن، درست کردن کله مناره ها و ... . با دغل کاری وارد شدن هر مغولی با چندین اسب به میدان جنگ و راه انداختن مردم اسیر به دنبال سپاه تعدادشون رو بیش از چیزی که بود نشون دادن تا سپاه ایران بترسه که چقدر مغول ها زیادن، تطمیع حکام مسلمان به اینکه در مساجد برای چنگیزخان دعا کنن! دنبال کردن شهر به شهر سلطان محمد تا جایی که مانع از تفکر و گرفتن تصمیم درستش بشن. با ترس شدیدی که در بین مردم ایجاد کرده بودن فلج افکار مردم رو باعث شده بودن به طوری که : < یک سرباز مغولی مردی را اسیر کرد ولی سلاحی نداشت که او را بکشد. لذا به او گفت سر خود را بر روی زمین بگذار و تکان نخور. رفت و شمشیر بیاورد. وقتی برگشت دید آن مرد هنوز آنجاست و او را کشت! >

ایجاد ناامیدی در مردم با دستور چنگیزخان که زنان اسیر شهر به شهر گریه و زاری کنن، تخریب قنات ها، بریدن درختان، کشتن همه حیوانات حتی سگ و گربه و خیلی وحشی گری های دیگه! 

چیزی که جالب و شاید تاسف باره اینه که الان هم خیلی از روش ها داره پیاده میشه توی کشور و ما حواسمون نیست که چقدر اثرگذارن. مثل همین پخش سریع اخبار ناامیدکننده قتل و کشتار و تجاوز  به کودکان که داره واسمون عادی میشه؛ یا اختلافات فارس ها و ترک ها و لرها و کردها و غیره، خدایی چند بار تا حالا جک های قومیتی گفتیم و خندیدیم به هموطن هامون؟! 

تاریخ مرتب در حال تکراره و ما درس نمی گیریم که نمی گیریم!


٢- بهترین روش درمان فِسُردگی در خانم ها، خرید درمانی می باشد. هرچند الان ما معترضیم به سایز مانتوها، چرا کسی پاسخگو نیست؟ تا وقتی ٣٨ بودیم همه مانتوها سایز ٣٦ داشتن، الان که سایز کم کردیم همه مانتوها از ٤٠ شروع میشن و توی تنمون زار میزنن! ما هم می زنیم توی کار free size که الان مُد می باشد! باشد که اگر خوب نگه داری کنیم از آن، بتوانیم در بارداری چند سال آتی خود استفاده اش بُنماییم! :-/

حالا آن به کنار مانده بودیم با زنی که در روسری فروشی هر روسری به سر می کردیم، از سرمان می کشید و می گفت من هم می خواهم، چه کنیم! بنفش سر می کردیم می گفت بده به من، نارنجی سر می کردیم می خواست! آخر دستش را کشیده و به کنار دسته روسری ها برده و گفتیم: جان بچه ات بی خیال ما شو، خودت انتخاب بُنما!


٣- یکی از دوستان من رو به چالش معرفی لپ تاپ دعوت کرده. والا لپ تاپ من ابزاری ترکیده بیش نیست، پس معرفی نمیخواد! فقط کار پایان نامه ام رو باهاش انجام دادم و الان باهاش فیلم می بینم. همه کارهام با گوشی ام انجام میشه. حتی ٩٩.٩٪؜ پست هام رو هم با گوشی می نویسم! 


٤- وقتی این پست بهار رو خوندم، یاد خاطره ای از دوران درخشان مدرسه ام افتادم! کل تابستون های اول راهنمایی تا سوم دبیرستانم رو کلاس زبان می رفتم، هرچند الان خیلی از معلومات زبانی ام فراموش شده! بعد یادمه سوم راهنمایی بودم و احساس شاخی می کردم توی زبان، مخصوصا اینکه دوم که بودیم دبیرمون یک سری از سوالاتش رو از من می پرسید. دبیر زبان سوم راهنمایی مون، خانم مسنی بود که اون سال بازنشسته میشد. جلسه اول رفت روی تابلو دو تا خط نزدیک به هم کشید و شروع کرد از اول حروف انگلیسی رو به ما آموزش دادن! آقا ما رو میگی؟ خنده مون گرفته بود. هی پچ پچ و خنده بود که از ته کلاس که من اونجا نشسته بودم بلند می شد. اومد بالای سرم و دید که چیزی نمی نویسم! گفت واسه چی می خندی؟ با اعتماد به نفس پا شدم و اعتراض کردم به آموزشش! گفتم من که انقدر زبانم خوبه و حروف رو می چسبونم به هم و می نویسم، الان a,b,c بنویسم؟ نتیجه چی شد؟ تنبیه به اینکه هر کدوم از حروف رو خوانا توی یک صفحه انگلیسی تمرین کنم و جلسه بعد بیارم و بدتر از اون یک تخته پاک کن درست کنم. از دعوایی که بابام حین بریدن موکت و چوب و درست کردن تخته پاک کن کرد، چیزی نمی گم ولی انقدر بعد از اون بچه ی سر به راهی شدم که همین دبیر کذایی عاشقم شده بود و یه بار کلاس رو دستم سپرد و گفت نقش دبیر زبان رو ایفا کن! هر جایی هستی سلامت باشی خانم ایزدی...


٥- کتاب صوتی یکی از نعمات جالبی بود که به تازگی کشفش کردم! انقدر خوبه دراز بکشی و چشمات رو ببندی و واست کتاب رو بخونن که نگو! قشنگ بر میگردی به دوران کودکی و قصه های آخر شبی که واست تعریف می کردن تا بخوابی.


٦- خیلی وقت بود پست به این طولانی ای! ننوشته بودم. خوشم میاد از طویله نویسی. جایزه ی اونایی که تا آخر خوندن اینه که بیان یکی یه دندون واسشون بکشم و بهشون یادگاری بدم! :-))

عنوانم هم عجیب غریبه می دونم، خواستم نشون بدم بندهای مختلف به هم ربط دارن! بعله! 

  • ۵۰۳

گاهی به کتاب هایت نگاه کن...

  • ۱۱:۲۸

 پیرو بازی وبلاگی هولدن، رفتم سراغ کتابخانه ام تا دنبال کتاب هایی بگردم که بقیه به من هدیه دادن و صفحه ی اولشون پر از رمز و رازه! فکر می کردم فقط کتابی که یکی از دوستان وبلاگیم بهم هدیه داده رو واسه نشون دادن دارم؛ ولی خوشبختانه چند مورد دیگه رو هم پیدا کردم. 

این دوست عزیزم پزشکی می خوند. پس از سوتی هایی که در وبلاگ اولم می دادم، متوجه شد با من هم دانشگاهیه. قرار بود دو سال پیش، روز آخری که میاد دانشگاه واسه ی کارهای انتقالش هم دیگه رو ببینیم که برای من مشکلی پیش اومد و نتونستیم. کتاب " لطفا به من نخندید" رو به یکی از همکلاسی هام داده بود تا به من برسونه. عزیزدلم...


اول دیوان حافظ م، هم امضای مدیر دبیرستانمون دیده میشه:


دبیرستانی که بودم، همین طور عشقی! تصمیم گرفتم در المپیاد ادبیات شرکت کنم، هرچند رشته ام تجربی بود. سورپرایزینگلی! مرحله اولش رو قبول شدم. کتاب شعر "ماه و مهشید" رو هم خود شاعر این کتاب که در کلاس های آماده سازی برای مرحله دوم باهاش آشنا شدم، بهم هدیه کرد.


آخرین مورد هم اول کتاب "عشق و مبارزه" از خوزه مارمول که پدرم از جمعه بازار برام خریده بود، نوشته شده. 21 سال پیش:


+ به طور خاص کسی رو دعوت نمی کنم. هر کسی دوست داره، می تونه در این بازی وبلاگی شرکت کنه.

++ جوگیر شدم و برای مسابقه ی وبلاگی نمک شو اعلام آمادگی کردم. الان استرس گرفتم که چی بنویسم! تقلب هم نمیشه بکنیم تا بتونیم رای جمع کنیم، ای بابا! آخه من بابام مهران مدیری بود یا مامانم شقایق دهقان؟ :-))

  • ۷۴۷
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan