هوم سوییت هوم؟

  • ۱۲:۴۱

حتی با وجود بهترین و همراه ترین خانواده هم، از یک سنی به بعد باید خونه ی خودت رو داشته باشی. خونه ات رو اونطوری که دوست داری تزئین کنی، خرید کنی براش، آشپزی کنی، تمیزش کنی، مهمونی بگیری و هر کسی رو تمایل داشتی دعوت کنی، با همسایه هات مراوده کنی، اونطور که دوست داری زمانت رو توش بگذرونی، هر لباس راحتی که دلت خواست بپوشی، حتی به جای خرج کردن های الکی نگران اجاره خونه ات باشی و خرد خرد پول جمع کنی برای رهایی از مستاجر بودن و ... .

یکی از اصلی ترین دلایلی که آدم ها به ازدواج تمایل دارن، همین حس استقلالیه که با تشکیل خانواده و نقل مکان به خونه کوچیک خودت پیدا می کنی. ولی مگه استقلال کامل فقط از راه ازدواج میسره؟ یعنی نمیشه دختر یا پسر مجرد که دستش رفته توی جیب خودش، از خانواده اش جدا بشه و برای خودش تنها و توی شهر خودش خونه اجاره کنه و چند روز یک بار به خانوادش سر بزنه؟

این روزهای بعد از طرح و نیمچه استقلالی که در شهر طرحی تجربه کردم همش توی فکرم. با اینکه هنوز توی کلینیک هایی که میرم جا نیوفتادم و به اصطلاح مریض گیر نشدم و درآمدم حتی از شهر طرحیم کمتره و عملا از جیب دارم خرج می کنم و دخل و خرجم چندان به هم نمی خونن، ولی خیلی به فکر مستقل شدن هستم. همش به خودم میگم گیریم که تو اصلا هیچ وقت اون فرد موردنظرت رو که قانعت کنه ادامه زندگیت رو باهاش بگذرونی، پیدا نکردی و توی طالع تو ازدواج وجود نداشت، اون وقت میخوای تا چند سالگیت توی خونه پدریت زندگی کنی؟ 

به خانواده هم چند باری گفتم که تا دو سه سال دیگه که یه سرمایه ای جمع کنم، خونه ی خودم رو اجاره می کنم و مستقل میشم ولی حس می کنم جدی نگرفتن و هیچ وقت نمی تونن بپذیرن که دختر مجردشون توی شهر خودشون خونه مجردی بگیره و ندونن شب کی خونه میاد و کی میره و اینطور داستان ها. البته بنده خداها کاری بهم ندارن ولی خب می بینم که نسبت بهم هنوز احساس مسئولیت دارن و نگران عرف جامعه هستن

آدم از آینده ی خودش خبر نداره ولی می تونه براش برنامه ریزی و هدف گذاری داشته باشه، نه؟

  • ۶۲۶

تغییرات جدید بیان :-/

  • ۱۰:۲۹

سوال اینه فقط منم که انقدر با تغییرات جدید بیان مشکل دارم یا شما هم مثل من هستین؟ 

من با گوشی پست و کامنت می ذارم. از دردسر پست گذاشتن که بگذریم، به سختی می تونم برای کسی نظر بنویسم. باید نظرم رو توی نوت بنویسم و بعد کپی کنم که باعث میشه اکثرا بی خیالش بشم!

توی پست آخر وبلاگ بیان سوال پرسیدم که قرار نیست این دردسرها حل شه؟ اصلا کسی سین نکرده! :-/


+ کسانی که مشکل من رو دارین، برای دونستن راه حلش کامنت گندم و من... رو بخونین. 

  • ۳۸۲

فکر کردی تمام مشکلتو تو یه آغوش گرم حل کردی...

  • ۲۳:۱۹

اگر بخواهی به هر چیزی که به تو گفته می شود واکنش عاطفی نشان بدهی؛ به رنج بردن ادامه خواهی داد.

قدرت حقیقی در عقب رفتن و مشاهده گر بودن است.

قدرت در خودداری است.

اگر اجازه بدهی کلمات دیگران تو را کنترل کند، هر چیز دیگر هم تو را زیر سلطه خواهد گرفت.

نفس بکش

و 

بگذار بگذرد...

 

* از پیج دکتر سوده جباری

** عنوان منزوی از رستاک حلاج

  • ۱۹۸

میگن صد سال اولش سخته فقط!

  • ۱۳:۴۴

از صبح تا حالا این مصرع توی ذهنم پشت سر هم تکرار میشه: 

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده*

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

 

این تفکر که اگه ما خوب باشیم و خوبی کنیم، دنیا بر وفق مراد ما می چرخه و همه قدرمون رو می دونن؛ اگه نگم هیچ وقت باید بگم خیلی وقت ها درست نیست. این دنیای بی وفا اونقدر که با شیادهاست با بقیه نیست!

درسته خدا عادله ولی به عینه بهم ثابت شده که برخلاف ما صبوره؛ خیلی خیلی صبوره... طوری که باعث میشه ما به عدالتش شک کنیم...

خدایا حکمتت رو شکر، صبورترم کن. خب؟

 

*حافظ

 

  • ۴۷۹

چهارصد

  • ۱۶:۲۸

از اتاق فرمان اشاره می کنن که ٤٠٠ تایی شدی! 

مبارکم باشه :-)

  • ۱۴۷

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٣)

  • ۲۰:۰۷

I) پیرزن با داماد و عروسش وارد شد. از لباس محلی که پوشیده بود و همین طور لهجه اش متوجه شدم که مال دیارهای اطرافه. گویا اباتمنتِ ایمپلنتش افتاده بود و چون دسترسی به دکترش نداشت و بعد از چند ماه اومده بود، روی فیکسچرش کامل با بافت پوشیده شده بود، از طرفی فک بالاش دنچر کامل بود و زخم شده بود. حالا من هر چقدر با زبون ساده توضیح می دادم که فک پایینت رو خود دکترت باید واست درست کنه من دست نمی زنم و فک بالات رو هم باید این کارو بکنی، اون کارو بکنی، فلان دهان شویه رو استفاده بکنی؛ گوش نمی داد، کلافه بود. به عروسش گفتم: فارسی متوجه میشن؟ 

-بله ولی چون فکر میکنن شما متوجه منظورشون نمیشین بی قراری میکنن

آخر زنگ زدن به جراحی که واسشون ایمپلنت گذاشته بود و قرار شد فرداش اورژانسی بیاد واسه ی پیرزن کارش رو انجام بده. من هم ده باری روند درمانی فک بالا و پایین رو آروم و شمرده توضیح داده بودم که فکر می کنم بالاخره پذیرفت و راضی شد و رفت!


II) دهان مرد میان سال که به نظر بازنشسته آموزش پرورش بود، رو معاینه کردم و طرح درمان تک تک دندونهای مشکل دارش رو توضیح دادم. بعد جرم گیری کردم. یه ریشه کوچیک مونده بود براش کشیدم و گفتم تموم شد می تونین برین

خوابیده بود روی یونیت و پا نمیشد

-بله؟

-راستش من یه کامنتی در مورد فلان دندونم ازتون میخواستم.

یه لحظه یاد وبلاگ نویسی افتادم!

 -بفرمایین.

-اون دندونم بود که گفتین فلانه ها، اگه بهمانش کنم بهتر نمیشه؟

...

از اول شروع به گفتن کردم. دو سه باری هم با حوصله برای این مرد، توضیح دادم. دهانم کف کرده بود که راضی شد و رفت


III) زن رو روی یونیت خوابونده بودم و داشتم به عکسش نگاه می کردم تا شکل کانال دندونش رو دقیق متوجه بشم که مردی مو سپید اومد بالای سرمون و بعد از کلی خوش و بش و خسته نباشید گفت: حواستون به عزیزِ من باشه ها

خنده ام گرفت: چشم

به زن گفتم: حاج آقا خیلی حواسشون بهتونه

جلسه بعد هم همین حرف ها رو اومد زد و رفت توی اتاق انتظار. البته با وجود اینکه حواسم خیلی بهش بود، یکی از کانال ها یکم اُوِر کار شد که اعصابم رو تا آخر شب بهم ریخت. بازم از استرس ها و اعصاب خردیهای اندو براتون میگم. :-/


IV) یک سری از افراد هستن (حتی لا به لای شماها که اینجا رو میخونین) که برای چندین سال دندون هاشون رو ول می کنن به امون خدا و نادیده شون می گیرن. بعد یک روز می زنه به سرشون و میرن دندونپزشکی و میگن می خوام همه دندونام درست بشه. پسرِ جوون از جمله این افراد بود که وقتی دهانش رو زیر دست دکتر کناری باز کرد، می شنیدم که دکتر تک تک دندون هاش رو با تعجب معاینه می کنه و طرح درمان پیشنهاد میده. حتی یک بار اومد و دو تا از دندون هاش رو هم من ترمیم کردم. رفت و نیم ساعت بعد زنگ زد که ترمیمم ریخته. با تعجب که امکان نداره گفتیم سریع بیا درستش کنیم. معاینه کردم دیدم دندونی که نیم ساعت پیش بهش گفتم باید بکشی رو میگه ریخته! واقعا لزوم پر کردن پرونده برای همچین وقتاییه تا نشون بدی کدوم دندون رو دست زدی، کدوم رو نه.


V) یکی دو بار اومدم غر بزنم که این دکتر جدیدی که جای من رفته شهر طرحی دیوانه ام کرده با سوال های زیادش، بعد هی زدم توی سر خودم تو هم الان که توی کلینیک کار میکنی از دکتر فلانی خیلی سوال می پرسی، بعد ساکت میشم دیگه غر نمیزنمراستی گفته بودم یه پیرمرده رفته بوده پیش خانوم نون و اصرار که روز آخر خانم دکتر با چشم گریون رفت، اون اینجا رو خیلی دوست داشت. من شوهر خوب واسش سراغ دارم که بیاد موندگار بشه اینجا و مطب بزنه؟!


VI) مرد اصرار داشت که دندون های قدامیش روکش یا کامپوزیت ونیر بشه. بهش گفتم با توجه به اینکه دندون های بالا و پایینت نوک به نوک و خیلی نامرتبن، فقط ارتودنسی و حتی ممکنه ارتوسرجری مشکلش رو حل کنه. حس کردم قانع نشده. به خانم دکتر کناری ام که هم سن مادرجان شکوه و خیلی باتجربس ارجاعش دادم. با تردید نگاهم کرد: شما دانشجویی؟

-نه فارغ التحصیل شدم.

-یعنی الان برای کارورزیت اینجا کار میکنی؟

-نه آقای محترم من چند ساله درسم تموم شده.

-آهان!


VII) زن میان سال با درد شدید آخرای ساعت کاری اومد که از دیشب تا حالا از درد خوابم نبرده. به عکس دندون عقل پوسیده اش نگاه کردم و گفتم باید بخوابی بکشم برات. دستیار ازون ور گفت: نه فردا بیاین آقای دکتر فلانی بکشن. جراحمون هستن

-خانم فلانی می تونم بکشم کاری نداره.

خوابید و سریع واسش کشیدم و دندون رو توی دستم گرفتم: ببین کامل خارج شد.

دستیار اومد جلو و با تعجب گفت: درومد؟

-بله عمده کارم توی شهر طرحی کشیدن بود مثل اینکه!


VIII) کار کردن توی شهر خودت این مسئله رو داره که وقتی فامیلت رو می پرسن، اکثر اوقات میگن: شما با فلانی که توی بهمان خیابونه نسبتی داری؟ 

پیرمرد تا جواب بله ام رو شنید، خوشحال شد: پس باید فلانی رو هم بشناسی.

-نه والا!

-اقای بهمانی چی؟

-فکر نمیکنم شاید مادربزرگم بشناسن.

-پس مادربزرگتون حتما بابای من رو میشناسن. رفت و امد داشتن.

-احتمالا.

+خانم دکتر عکسشون اومد

خداروشکر که عکس اومد وگرنه تا کل شجره نامه خانوادگیم رو نمی گفتم، ول نمی کرد!


IX) زن شصت و خرده ای ساله بود. ازون زن های مسنی که خوشبختانه به خودشون به شدت می رسن . چند واحد ایمپلنت توی دهانش بود و راهنماییش کردم دندون لترالش (شماره ٢) رو هم ایمپلنت کنه به جای مریلند بریج. دو تا از دندون هاش رو ترمیم کامپوزیت کردم. خوشحال شد که برخلاف حرفی که بهش زده بودن به عصب نرسیدن. آخرهای کارش بود که موبایلش زنگ خورد: عروسمه.

جواب داد: دندونپزشکیم بهت زنگ میزنم.

گوشی اش رو قطع کرد: هر وقت بهم زنگ می زنه یا ازم پول می خواد یا میگه ماااامان بچه ام رو نگه دارین من یه دو ساعت کار دارم.

من و دستیار به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.

  • ۳۲۲

اینجانب از افراد هم نام با خودم، خوشم می آید!

  • ۱۷:۰۵

از بس ماشالا هوش و حواسم سر جاشه از دو هفته قبل زده بودم توی تقویمم: نهم مرداد قرار با دکتر شارمین امیریان که فراموش نکنم!

بچمون خیلی محتاط ( شما بخونین ترسو!) بود. هی بهش میگم بوخودا من همون هوپِ گوگولیِ بلاگستانم، بوخودا دخترم، نترس! بیا ببینیم همو هی منو ارجاع میداد به منشی اش که برو وقت بگیر! آخر فکر کنم دیگه در برابر اصرارم کم آورد یا شایدم دلش سوخت واسم که قبول کرد بعد از چند سال آشنایی ببینمش. ظهر روزی که قرار داشتیم گفتم بذار بهش یه زنگ بزنم بشنوه صدای قشنگ و لطیفم رو! دلش آروم و قرار بگیره و مطمئن بشه دخترم، که بعدا اعتراف کرد خیلی تماسم تاثیرگذار بوده. آخه خدایی از جفنگیات من تابلوعه که من دخترم، نه؟ 

هیچی دیگه روم به دیوار یه گل کوچولو موچولوی کاکتوس با گلدونِ دندونی براش بردم و یه گل رز خوشگل در بدو ورود و یه نیم ست جینگول مستون در لحظه ی خدافظی ازش گرفتم. اصن عرق شرم بر پیشانی من جمع گشت!


از دیدارمون بگم که این دخترِ آروم و بیبی فیس، چقدر ملیح و مهربون و عاقل و کامل بود و چقدرررر غیبت همه وبلاگ های مشترکی که می خوندیم رو با هم کردیم! چقدرررر از دست یک سری از وبلاگ ها که موضوع چند همسری رو ترویج میدن و یا از این فضا برای اعمال خاک بر سری استفاده می کنن، حرص خوردیم

دیدین با افرادی که رشته شون روانشناسیه صحبت می کنیم و لا به لاش حس می کنین گذاشته شما رو زیر ذره بین؟! من سابقه ی همخونه و همین طور خواستگارش رو داشتم. کاملا حس معذب بودن رو داری، نمی دونم شاید اونقد حرفه ای نیستن که زندگی شخصی شون رو از زندگی کاری شون جدا کنن، ولی با شارمین اصلا و ابدا چنین حسی نداشتم و برعکس کلی سر به سرش گذاشتم تا اون باشه دیگه نگه دهه شصتی ها فلان، هفتادی ها فلان


+ یک جایی بود گفت از فلان مشاور نوبت گرفتم... یهو پریدم وسط حرفش که: مگه شمام روانشناس لازم میشین؟ که اون روی حاضرجواب خودش رو نشون داد و گفت: شما که دندونپزشکین، دندوناتون رو خودتون درست میکنین؟! این شد که استثنائا کم آوردم و دهانم دوخته شد! :-)))))

++ از جمله وبلاگ های مشترکی که جفتمون دوستش داریم، مهربانوست. مهربانو جان بدون که خیلی یادت کردیم و گفتیم خیلی دوست داریم تو رو هم ببینیم

+++ اهم اهممم... چون میدونم الان همهههههه تون میگین میخوایم ببینیمت هوپ! باید بگم که نوبتام تا آخر سال پره با منشی ام هماهنگ کنین! ( خارج از شوخی من تا حالا اون افرادی رو دیدم که چندین ساله وبلاگشون رو می خونم و میشه گفت تقریبا کامل می شناسمشون. ایشالا شما رو هم بعد از شناختتون می بینم. )

++++ خوب دیگه خودشیفته، بیا پایین از منبر!

-خاااا! تا قرار وبلاگی دیگر خداحافظ :پی

  • ۵۷۲

گل کلم ماچ به کله ات!

  • ۱۵:۳۶

به نظرم یکی از آیتم های شغل خوب و رضایت بخش اینه که طرف هر وقت هوس کرد بتونه با ناهارش ترشی بخوره. نه مثل من باشه که از ترس اینکه بالای سر مریض یه لحظه ماسکم رو بردارم، بوی سیر به مشامش بخوره و پیش خودش بگه: یعنی دندون پزشکه خیر سرش؟! با هوسم مبارزه می کنم و فقط روزای تعطیل ترشی می خورم! 

البته اینکه انقدر حساسم و فکر میکنم مسواک زدن و آدامس خوردن هم بو رو کاملا از بین نمی بره؛ می تونه مربوط به یک خاطره ی دوران بچگیم باشه که دهان دندونپزشکی که پیشش می رفتم بوی کله پاچه می داد و دلم می خواست با مشت بزنم توی دهانش ولی تقوای الهی پیشه می کردم!

  • ۴۱۱

آه نکش، آه نکش، خوب من!

  • ۰۰:۰۳

چرا هر وقت این حقیقت رو که "کسی دوستم نداره و من هم متقابلا کسی رو دوست ندارم" می پذیرم و استثنائا حال دلم خوبه از این پذیرش و از هفت دولت آزادم؛ باید خبری ازش بهم برسه که منو بهم بریزه؟ 

خدایا از یه جایی شنیدم که صبر کوچکت چهل ساله، ولی من که بنده ی حقیر توام صبرم داره لبریز میشه از این همه شکستن و به روی خود نیاوردن.

میشه ازت خواهش کنم از عمرِ مقدرم کم کنی ولی بهم قول بدی دیگه هیچ وقت نه ببینمش و نه خبری ازش بهم برسه؟ 


*عنوان از حامد همایون

  • ۱۹۶

آفوگاتو

  • ۱۰:۰۹

صدای نقاره ها تمام فضا رو پر کرده. توی صحن انقلابم. چهارزانو نشستم و کفش و کیفم رو کنارم گذاشتم و تلاش می کنم جا رو نگه دارم تا مانته نیا برسه بهم. بله ما ازوناشیم که روز قبل هم رو توی کافی شاپ برای اولین بار می بینیم و لحظه ی خداحافظی حس می کنیم کم بوده! دقایق اولی که یک بلاگر رو می بینی، خیلی عجیب و در عین حال جالبه؛ دختری رو با دقت نگاه می کنی که چند ساله می خونیش ولی فقط عکسش رو دیدی

شکستن یخ بینمون شاید فقط چند دقیقه طول کشید، اونجایی که سفارش داد و من با تعجب گفتم: چی؟! و اون تند تند توضیح داد: همون قهوه و بستنیه! گفتم: آها! وقتی من اسموتی سفارش دادم، سفارشش رو عوض کرد و گفت: منم همین بلو سانرایزو میخوام! زدم زیر خنده و گفتم: یاد پسرایی افتادم که هر چی سفارش میدی، جنتلمن بازی درمیارن و میگن منم همینی که خانم گفتن! خندید و گفت: تو هم شیطونیا! و اعتراف کرد که سفارش قبلیش رو توی نت سرچ کرده بوده که چی به چیه

بعد از کافه، متروسواری کردیم و رفتیم پارک ملت و کلی پیاده روی کردیم تا برسیم به عطرفروشی که من عطر خوشبوی مانته نیا رو بخرم و بعد آروم آروم برگشتیم و یه جایی صبر کردیم تا اسنپ من رو پیدا کنه و در تماااام این ساعات برای لحظه ای دست از حرف زدن نکشیدیم

واقعا چه سرّی توی دیدارهای وبلاگی هست؟ که حتی توی دیدار اول حس می کنیم دوست چندین و چند سالمون رو ملاقات کردیم، انقدر که حس صمیمیت و نزدیکی می کنیم؟ 

چقدر دوست داشتنی و ناز و تو دل برو بودی خانم مانته نیا! دیدی آخرش هم یادم رفت لپت رو بکشم؟ :-((

  • ۴۲۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan