مویز بخور!

  • ۱۴:۲۹

ماشینی رو توی فیلم شبکه آی فیلم دیدم و اسمش یادم نیومد. هی به خودم گفتم: اینو که همسایه بغلی داره چندین ساله، فک کن ببین اسمش چیه؟ نتونستم. بالاخره رفتم توی گوگل سرچ کردم سری ماشین های رنو تا عکسش رو پیدا کردم و دیدم "مگان" بوده و اسمش نوک زبونم بوده و یادم نیومده. اسم اشخاص نه چندان نزدیک و مهم، برای دفعه های اولی که می بینمشون هم حتی به راحتی فراموشم میشه، کسی باید خیلی خاص باشه تا همون بار اول یادم بمونه. مکالمه ی اخیر من با پذیرش کلینیکی که دفعه ی چهارم یا پنجمیه که می بینمش و دو سه باری پرسیدم فامیلش رو و بعد از اینکه هی با خانوم یا ببخشید خطابش کردم، خسته شدم و با کمی خجالت پرسیدم:

-ببخشین من فامیلتون رو فراموش کردم؟

-برهانیان هستم.

-آهان بله!

یا این مکالمه:

-عزیزم اسمت حسین بود؟ دهانت باز...

بچه که دو دقیقه پیش اسمش رو گفته با تعجب: نه سجاد بودم خاله

بخوام آدرس بدم هم که بدتر، سوارم کنن ببرمشون راحت تر میرسن تا بخوام هی به یاد بیارم فلان خیابون اسمش چی بود که باید بپیچن توش؟ و حتی شده که لبخند زدم به مسافرا و گفتم: اممم بزنین توی وِیز، راحت تر پیدا میکنین

راستش همیشه می دونستم که حافظه ی تصویریم خیلی خوبه و حافظه ی اسامی ام کمیتش لنگ می زنه. حتی چون می دونستم تا شخصی مهم نباشه برام و کارم بهش گیر نباشه، حفظ کردن اسمش اهمیتی نداره، بیشتر بی خیال می شدم و به حافظه ام فشار نمی آوردم. در واقع ضعف حافظه ام رو در این مورد قبول کرده بودم. ولی اخیرا حساس شدم و این مسئله داره آزاردهنده میشه برام. تصمیم گرفتم باهاش مبارزه کنم و حتی اسامی که فکر می کنم اهمیتی ندارن برام رو به خاطر بسپارم.

نشه که توی عنفوان جوونی آلزایمر بگیرم؟ 

من هنوز آرزو دارم، کوووو تا بچه ها و نوه هام به دنیا بیان! باید مراقب حافظه ام باشم، هوم؟ :-(


+ تیر خلاص رو الان خوردم بچه ها! امروز یه قرار ملاقاتی با مشاورم داشتم که یک ماه منتظرش بودم، با وجود یادآوری منشی اش در چند روز قبل، فراموشش کردم و از دست دادمش و منشی اش به صورت کاملا جدی گفت دیگه نوبت نمیده بهم!  :-/// 

  • ۵۳۹

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١٢)

  • ۱۵:۱۰

١- پسربچه دهانش رو باز کرد و از برق اس اس کراون های(روکش فلزی) توی دهانش متوجه شدم سابقه ی دندونپزشکی زیادی داره! ولی باز برای اینکه رفیقم بشه شروع کردم به گفتن اینکه: اینو میشناسی؟ اونو چی؟ 

موقع پالپوتومی وقتی با سرمی که توی سرنگه میخوایم دندون رو شستشو بدیم، یکی از چالش هامون اینه که بچه چطور با این آمپول بزرگ مواجه میشه؟ چون چندین بار ممکنه ازش استفاده کنیم هر بار نمیشه پنهانش کنیم مثل سرنگ بی حسی، تلاشم اینه تا قبل از این مرحله اعتماد کودک رو جلب کرده باشم تا وقتی بهش میگم: عزیزم این آمپول نیست فقط دندونت رو از دور میشوره! باور و اعتماد کنه

کارم با این پسرک راحت بود. چون به محض دیدنش گفت: عه میشناسمش، آبپاشههه، از دور آب میپاشه!

نفس راحتی کشیدم و اعتراف میکنم از اون روز من هم به آمپول شستشو میگم: آب پاش!


٢- دخترک ٤ ساله اش بود. مادر قول داد که بچه ی خوبیه و رفت. نِرس های اینجا والدین رو از اتاق می فرستن بیرون. مثل اوایل طرحم ولی بعدش کوتاه میومدم و اجازه می دادم یک نفر بمونه

از دختر پرسیدم: اسمت چیه خاله؟

-آسنا

-چی؟

-آسنات

عزیزززم. چه قدر آروم و همکار بود این بچه. کارش تموم شد. جفت دست هاشو گرفتم و از روی یونیت پایین آوردمش. مادرش داخل اومد و طوری که دخترش نبینه، پلاستیکی به دستم داد و آروم گفت: بدین به آسنات لطفا!

نگاه کردم. دو جفت جوراب جینگول بود. کادوی خوب بودنش. جلسه ی بعدی رفته بود و یه شلوار لی براش خریده بود! و بله اون رو هم من کادو دادم به دخترک. به رئیس کلینیک غر زدم: کادو بگیرین خب! هر چند کوچیک!

شیفت بعدی کلی برچسب و گیره سر خریده بودن!


٣- دلم واسه خانوم نون تنگ شده. برای دوست ها و همخونه هام هم. ولی این دلیل نمیشه که دوست داشته باشم برای لحظه ای برگردم


٤- دندون زن میانسال رو عصب کشی و ترمیم کردم. بعد از ده بار چک کردن بلندی ترمیمش، بالاخره قبول کرد که اندازه اش خوبه. بلند شد. رفت جلوی آینه: این جاش یکم زبره. درستش کنین.

خوابید یکم بیشتر پالیش کردم. راضی شد این بار: ممنون خسته نباشین خانم دکتر! ولی ما پیر شدیم طاقت نداریم. بگین نرس ها سریع تر عکس بگیرن و ظاهر کنن. نمیگم کار شما مشکل داره ها، ولی مردم خسته میشن!

-باشه بهشون میگم درست میگین.

دندون پایینش رو روت کانال کرده بودم. دستش رو گذاشت روی فک بالاش و لثه اش رو فشار داد: اینجا درد میکنه. واسم دکتره پرش کرد، این آمالگام ها رو تا اینجا ( سینوسش رو نشون داد) چپوند!!

به چهره ی متعجب من نگاه کرد و قبل از اینکه بگم: امکان نداره

ادامه داد: اینا رو نمیگم که کار شما مشکل داره ها، میگم تجربه ات زیاد شه، حواست جمع باشه!

من: :-/


٥- پسرک انقدر اذیت کرد که من و دستیارم کلافه شده بودیم. زبونش رو مثل توربین بادی توی دهانش می چرخوند. عق میزد و اجازه ی کار نمی داد. دهان باز کن رو برداشتم و توی سمت مخالف گذاشتم. شدت عق زدن الکیش رو بیشتر کرد و ساکشن رو پرت کرد بیرون و نشست. آب خورد و دوباره خوابوندمش تا کارش رو تموم کنم. روکش کوفتی نمی نشست روی دندونش و اذیت هاش تمرکزم رو بهم زده بود. به سمت مقابل نگاه کردم. دهان باز کن نبود. قلبم ریخت. توی سینی رو نگاه کردم. نبود. به پسرک نگاه کردم، به خوبی نفس می کشید. فکر نکنم بتونه قورتش بده! هنوز داشتیم با استرس دنبالش می گشتیم که پسرک شیطون مشتش رو باز کرد و گفت: بیاین دنبال این می گردین؟!

گفته بودم بعضی وقتا دوست دارم بزنم یک سری از بچه ها رو؟ :-))))


٦- زن سیاه چرده و چهره اش از درد جمع بود.

-خانم دکتر مردممم از درد. بکشین واسم این دندون رو.

به دندون شماره ٤ اش نگاه کردم. تازه به عصب رسیده بود.

-عزیزم این دندونت عصب کشی میخواد. حیفه بکشیش.

-نه ما عجله داریم باید بریم، مسافریم. اومدیم مریضمون رو مرخص کنیم.

-من اصلا این دندون رو نمی کشم. دندون شیشت آره کشیدنیه. ولی این یکی اصلاااا.

شوهرش جلو اومد. صحبت هام رو شنید. از پذیرش قیمت گرفت و وقتی متوجه شد تعرفه ها دولتیه، قبول کرد: چقدر طول می کشه؟

-با کشیدن اون دندونشون نهایت یک ساعت.

آخرهای کارش بود که متوجه شدم پیرزنی بالای سرم ایستاده. سرم رو بلند کردم و پرسش وار نگاهش کردم: عروسومه! اومدم ببرمش.

عروس جنوبی بلند شد. مادرشوهرش رو بوسید. پیرزن خندید: اومدی من رو مرخص کنی، خودت خوابیدی توی دندونپزشکی؟


٧- دندون شیری خلفی پسربچه ٦ ساله به قدری خراب بود که باید کشیده می شد. به مادرش گفتم آخه چرا انقدر دیر آوردینش؟ با ناراحتی سری تکون داد و گفت: از وقتی خبر اون دندونپزشک اراکیه پخش شد ترسیدیم!

-دندونپزشکه خیلی با تجربه بوده، دفاع کرده از خودش توی دادگاه. حرف هاش هم قابل قبول به نظر میرسیده ولی به قدری مسئله رسانه ای شده بود که مجبور شدن ممنوع الکارش کنن. من خودم ببینم پسرتون غیرهمکاره میفرستمش پیش متخصص، نترسین!

تمام زمان کار دم در ایستاده بود و وقتی کار پسرش تموم شد، با خوشحالی تشکر کرد و رفتن.


٨- دندون آبسه ای زن میانسال رو معاینه کردم. دارو نوشتم و مهرم رو زدم

-ببخشید فامیلتون چی بود؟

-هوپیان هستم.

-اسمتون هوپه؟

-بله، چطور؟

خندید: فلانی رو می شناسین؟ دخترمه، همکلاسیتون بوده.

لبخند زدم: عه! سلام برسونین بهش حتما!



+چرا من انقدر پست می ذارم تازگیا؟!! یکی بیاد منو از برق بکشه! :-/


  • ۳۵۶

تو را نادیدنِ ما غم نباشد

  • ۱۱:۵۵

هوپ! چرا یه کاری می کنی که از خودت بیزار بشی؟! چته؟ آره باهات همین طوری حرف می زنم: چه مرگته؟

مازوخیسمی چیزی هستی؟ دیوار کوتاه تر از خودِ طفلیت پیدا نکردی؟! چندمین پروپرانولول رو می خوای بندازی بالا؟

وقتش نیست که دست از آزار خودت برداری؟ هوم؟ 

میخوای به امون خدا ولت کنم و بذارم عزت نفست رو از دست بدی؟ تو رو به جون عزیزانت قسمت می دم بی خیال شو. خب؟

-خب. قول میدم. این بار واقعا قول میدم.  



* عنوان از شیخ اجل 


  • ۱۵۸

کودکانه غمگین، بی بهانه شادی/ از سکوتت پیداست که پر از فریادی

  • ۱۱:۵۳

از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم به دلم بیش از هر چیزی اهمیت بدم. به خودم گفتم یه کاری بکن که وقت مرگت بهش مدیون نباشی. اگه از کسی یا چیزی خوشم اومد، فارغ از نتیجه تلاش کردم به دستش بیارم. نشد؟ خب قسمت نبوده، راهم رو ادامه دادم. کسی چیزی گفت که ناراحتم کرد، سعی کردم بهش بفهمونم که بهم برخورده و باید رفتارش رو با من تغییر بده. متوجه نشد، بی خیالش شدم و از زندگیم حذفش کردم. به نظرم رک شدن برای بیان احساساتم، قدم بزرگی برای هوپی بود که خیلی نظر بقیه براش مهم بود ( و البته هنوز هم تا حدی هست!) و از طرد شدن می ترسید. درون من طفلی وجود داشت که از واکنش اطرافیانش می ترسید. حرفش رو می خورد و نمی زد. حس خودش در اولویت نبود. ولی یاد گرفت که اول طفلک خودش رو ببینه.

لپ کلام مدیون دلتون نشین، خب؟


+ پست رو نوشتم و حس کردم شبیهش رو قبلا نوشتم و این رو پیدا کردم. نشون میده چقدر این مسئله برام مهم بوده!


* عنوان حس مبهم از گوگوش

  • ۱۵۳

هوکپ خانم

  • ۱۳:۳۱

-نیم کیلو جعفری و تره و دو تا پر شنبیله لطفا

پسرک سبزی فروش چشمی گفت و مشغول دسته کردن سبزی ها شد، برای لحظه ای دست از کار کشید و گفت: واسه گوشت و لوبیا میخواین؟

خنده ام گرفت: بله


هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد عاشق آشپزی بشم. چه کرد طرح با من؟

چند روزی در هفته شیفت صبح ندارم، ولی طبق عادت ساعت هشت بیدارم. اگه حوصله اش رو داشته باشم، که معمولا دارم دوست دارم آشپزی کنم. غذاهای سنتی که تا حالا درست نکردم مثل ابگوشت بُزباش ( گوشت و لوبیا) رو تلاش می کنم از مادرجان شکوه یاد بگیرم. توی غذاهای سنتی که قبلا یاد گرفتم هم، تنوعاتی مثل انداختن آلوچه خشک در خورشت قیمه میدم و از طعمش حظ می کنم یا سعی می کنم توی پختن غذاهایی که چندین بار درست کردم مثل پلو آلبالو ماهرتر بشم. غذاهای مدرن مثل چیکن استراگانف رو در سایت های مختلف سرچ می کنم و آخر سر با ترکیب رسپی ها، موادی که به نظرم خوشمزه تر میشه رو استفاده می کنم

کی گفته آشپز خودش انقدر خسته میشه و استرس واکنش بقیه نسبت به غذاش رو داره که از اشتها میوفته؟! من که می میرم واسه غذاهایی که خودم می پزم و واسه هر قاشقی که میخورم ذوق می کنم! البته فکر می کنم اگه مجبور باشم هررر روز هفته غذا بپزم و به یک اجبار تبدیل بشه، انقدر لذت نداشته باشه برام!

سرگرمی این روزهای شما چیه؟

هوپ هستم یک معتاد به فرندز! در حال دیدن دوباره این سریالم و چقدرررر عاشق تک تکشونم. "شادکامان دره قره سو" رو هم چند هفته است شروع کردم ولی خیلی طولانیه خدایی! هی میرم سراغ کتاب های دیگه تا خستگیم در بره و بتونم ادامه اش بدم.

  • ۴۲۸

دختر است دیگر؟!

  • ۱۵:۵۶

دقت کردم که بسته به درجه جینگولیتِ دستیارهای یک کلینیک، من هم پوشش و میزان آرایشم تغییر می کنه! یه جا دستیارهای ساده پوش و سن بالاتری داره و من با آرایشی در حد دوره ی طرحم می رم. جای دیگه دستیارهای جوونتر و با آرایش کامل و کاشت ناخن و ... داره و من به خودم اومدم دیدم میزان آرایشم بیشتر شده و تیپم حتی متفاوته با کلینیک قبلی!!

امروز یکی از اون دستیارهای ساده پوش گفت: چرا روسری رنگی سر نمی کنین خانم دکتر؟ چیه این مقنعه؟ دلمون گرفت

میخواستم بگم: منم به شما نگاه میکنم، از زندگی سیر میشم! ولی بی خیال شدم و رفتم توی خیلِ روسری هام گشتم و یکی دو تا رو برای حین کارم انتخاب کردم. امیدوارم پَر روسری و شالم هی نره تو چشم و دهان مریض؛ و خودم و اونی که زیر دستمه رو کلافه نکنه. 


+ روزتون مبارک جینگول مستون ها

  • ۳۴۳

که دلم کم بابتش نشکست...

  • ۱۹:۵۸

یکی توی توئیتر می گفت برای تحمل شرایط سخت، بودن محبوب و معشوق لازمه. نباشه نمی کِشی. دلیلی نمی بینی برای کشیدن

حالا اینو تعمیم بده به همه ی شرایط زندگیت. درس خوندن، طرح، کار کردن توی این اوضاعِ سخت، استرس برای آینده که چی میشه؟ 

نباشه، نمی کشی.


+ بعضی وقتا واقعا کم میارم و فکر می کنم من آدم این سبک زندگی که ناگزیر انتخابش کردم، نیستم.


* سادس از امیرعباس گلاب

  • ۲۶۳

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...

  • ۲۰:۱۰

وسط جشن و سرور و رقص بودیم که نفسمون بند اومد و رفتیم روی مبل ها نشستیم. به کیک تولد روی میز خیره شده بودم که سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: میدونی هوپ؟ زندگیم خیلی یک نواخت شده. دلم یه تغییر میخواد. ازین وضعیت راضی نیستم

من میگم مرغ آمین اون شب روی شونه هاش نشسته بود که بگه: آمین. وگرنه اینکه در مدت زمان کمتر از ده ماه نامزد، عقد و عروسی کنه و حتی باردار بشه! هیچ طور دیگه ای قابل توجیه نبود. کارش رو رها کرد. خانه دار و مادر شد و حتی چند ماه پیش که دیدمش گفت: از این وضعیت خیلی راضیم. اصلا میخوام دو تا بچه ی دیگه هم بیارم. من آدم کار کردن بیرون از خونه نبودم

امروز که عکس روبان دوزی هاش رو فرستاده بود و توی این فکر بود که کار خونگی و پیج اینستاگرام راه بندازه، به این فکر افتادم که چطور زندگی برای هر کدوم از ما سرنوشت متفاوتی رو رقم می زنه. برعکس دوستم الان من به حالتی رسیدم که اگر دو روز پشت سر هم بمونم توی خونه کسل میشم و باید همش سرم گرمِ کار و مریض و کلینیک باشه. هر روز و هر مریض و هر کلینیک برای خودش یک تجربه ی جدیده. یادتونه چقدر اوایل غر میزدم از شرایط طرحم؟ درست مثل پسرایی که میرن سربازی و مررررد میشن و برمی گردن، من هم رفتم طرح و هوپِ صبوری شدم که با اینکه یک سری از بیمارهای بدقلق همشهری خیلی اذیت می کنن و انتظاراتشون به وضوح بیشتر از بیمارهای شهر محرومِ طرحیه، ولی باز هم سعی می کنم تحملشون کنم و راضی کلینیک رو ترک کنن. راستش یک سری از پروسیجرها رو که بخاطر کمبود امکانات طرحی انجام نمی دادم، کمی تا قسمتی یادم رفته. استرس انجام دادن دوباره شون رو دارم ولی نمی خوام بی خیالشون بشم و کماکان به جز پروتز متحرک ( مخصوصا پارسیل) به تمام رشته های دندونپزشکی علاقه دارم و به خودم قول دادم توی همشون ماهرِ ماهر بشم

به تخصص فکر می کنم؟ این سوالیه که هر کسی جدیدا من رو می بینه ازم می پرسه و من هم جواب می دم: فعلا نه! در حال حاضر نظرم اینه که شرایط کشور از لحاظ اقتصادی، به شکلی پیش رفته که درس خوندن دوباره، برای چند سال از بقیه همکارهام عقبم می اندازه و وقتی من از درس خوندن برای تخصص، خودِ تخصص و طرحش فارغ بشم، باید از اول به دنبال اسم و رسم توی کارم باشم. در حالی که خیلی توی تعرفه ی عمومی و متخصص تفاوتی وجود نداره و از طرفی به استاد شدن فکر نمی کنم که تخصص واسم اهمیتی داشته باشه. شاید چند سال دیگه نظرم تغییر کنه، ولی فعلا چنین تصمیمی گرفتم.

حرف از مرغ آمین بود. می دونین؟ زندگیم رو دوست دارم ولی بدم نمیاد برای متفاوت شدنش آرزو کنم؛ هرچند نمی دونم دقیقا چه تغییری واسم خوبه و چی خوشحالم می کنه. شاید هم می دونم و دوست ندارم به زبون بیارم. فقط امیدوارم حال دلم خوب بمونه. شاید فعلا همین برام بسه!


*عنوان از نادر ابراهیمی

  • ۵۵۵

گِتینگ بَک تو رییِل لایف

  • ۱۹:۱۱

دوری ناخواسته از پیلاتس و مربیِ عشقش، از سخت ترین مسائلی بود که طرح باعثش شد. توی شهر طرحی کلاس ورزشی پیدا کردم که اسمش ایروبیک بود ولی در واقع ترکیبی بود از تربیت بدنیِ یکِ دانشگاه ، که دور از جون شما فقط مثل اسب یورتمه می رفتیم ، و کمی تا قسمتی ایروبیک و پیلاتس. چند ماهی جسته گریخته خودم رو مجبور کردم ورزشم رو قطع نکنم حتی اگه کلاسم رو دوست ندارم. ولی خستگی زیاد بعد از شیفت هام و خواب آلودگیم و مهم تر از همه اینکه همخونه هام اهل ورزش نبودن و راحت می خوابیدن و به اونها حسودی می کردم، باعث شد رهاش کنم و بیشتر از یک سال ورزش نکنم. توی این مدت عذاب وجدان داشتم و سعی می کردم خوراکم رو کنترل کنم تا هیکلم بهم نریزه؛ ولی هر چقدر هم حواست باشه، بعد از شیفت هات تویی و همخونه هات و پانسیون که محبوب ترین سرگرمیش خوردن و خوابیدن و غیبت مسئولین شبکه است

این شد که اولین کاری که بعد از ساکن شدن توی شهرمون انجام دادم، ثبت نام دوباره توی کلاس دوست داشتنیم بود و خودم رو مجبور کردم با وجود ماه رمضان حتما شرکت کنم. وااای نگم از حس خوب دیدن هم باشگاهی های سابق. خیلی خوشحال شدم که من رو یادشون بود و تک تکشون می گفتن جات واقعا خالی بود که اون جلو بایستی. ازم خواستن باز برم ردیف اول ولی قبول نکردم و کماکان تا پایان خرداد، ردیف سه به بعد می ایستم. پاهام بعد از دو هفته هنوز که هنوزه ضعیفه. عضلات پام حین حرکات زود خسته میشن و مقاومتشون کم شده، فردای هر جلسه از بدن درد راه نمیتونم برم؛ ولی جالبه برام که تقریبا قدرت دستهام کم نشده و حتی راحت تر دمبل میزنم، بالاخره اون همه کشیدن دندون توی طرح بی فایده که نبوده

پایان جلسه ی اخیر در حالی که نفس نفس می زدم و خیس از عرق بودم، با حالت زار پیش مربی رفتم و نالیدم: راستشو بگین من ضعیف شدم یا حرکاتتون سنگین تر شده؟ ماه رمضون هم تموم شد و من هنوز فشارم میوفته حین حرکات.

مربی خندید و گفت: جفتش! نسبت به دو سال پیش حرکات رو پیشرفته تر کردم و اینکه تو هم ضعیف شدی، کم کم بهتر میشی، یادته اوایلی که پیلاتس رو شروع کرده بودی، غر میزدی چرا نمیتونم فلان حرکات رو بزنم؟ ولی ماه های آخر به قدری خوب شده بودی که من بهت پیشنهاد دادم بری تو خط مربی گری؟ صبور باش.

حرف هاش مثل همیشه انگیزم رو برد روی هزار و به خودم قول دادم این بار اگر از خستگی ناشی از کار رو به موت هم بودم، ورزشم رو رها نکنم.



+ دوباره این لینک رو می ذارم: پیلاتس چیست؟

+ بهترین فیلمی که روی پرده های سینماست در حال حاضر، " شبی که ماه کامل شد" ه. اگر روحیه ی حساسی ندارین برین تماشا کنین و لذت ببرین. البته من روحیه ام حساس بود و دیدم و در عین لذت بردن، روح و روانم متلاشی شد

در ضمن دیگه هیچ وقت فیلمی که "حمید فرخ نژاد" بازیگرش باشه رو نمی بینم. بعد از افتضاحِ "خانم یایا"، "سامورایی در برلین" هم با اون پایان بندیِ مسخره اش فاجعه بود


  • ۶۶۴

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (١١)

  • ۲۰:۱۵

اولین- ماه رمضون بود و خودم رو مجبور می کردم روزای آخر طرحی حتی اگه جون ندارم، کار کنم؛ چون می دونستم بعدها حتما دلتنگ مردم اونجا میشم. مرد افغان لباس کارگری پوشیده بود. دندون غیرقابل نگه داری اش رو نشون داد و خوابید تا براش کشیدم. وقتی از روی یونیت پاشد، کمی سرش گیج رفت و سریع صاف ایستاد و گفت: جانی در ما نمانده است.

اوخی... چه زیبا. خدایا ببین جانی در ما نمانده است.


فی ما بین ١- پیش اومده بود واسه زن باردار دندون بکشم یا توی ماه ٤ و ٥ ترمیم انجام بدم. ولی خدایی زن باردار هشت ماهه ایول و البته درد داشت که خوابید و سریع واسش دو تا ترمیم و یه اکس دندون عقل انجام دادم. کل کار استرس داشتم بهش فشار وارد بشه. یونیت رو به حالت نیمه نشسته دراورده بودم و صندلی خودم رو تا بالاترین حد برده بودم تا بتونم کار کنم. تجربه جالبی بود.


فی ما بین ٢- روال کار ما اینطور بود ( چقدر زود افعال به حالت گذشته تبدیل میشن! هعیییی ) که بیمار میومد معاینه می شد و اگر لازم بود گرافی "او پی جی" واسش نوشته می شد و از خانوم نون نوبت می گرفت. روز نوبت ایشون تماس می گرفت و نوبت رو یادآوری و تذکر می داد که عکستون فراموش نشه. زن و پسربچه اش سر نوبتشون وارد شدن. پسربچه خوابید. پرسیدم: عکس ننوشته بودم براتون؟ زن بدون جواب دفترچه پسرک رو با دو تا قطعه عکس سه در چار به سمتم گرفت و وقتی قیافه متعجب ما رو دید گفت: صبح که خانوم نون تماس گرفتن، کلی دنبالشون گشتم تا پیداشون کردم.

من و دستیارم هم که می دونین؟ به زور خنده مون رو کنترل کردیم و توضیح دادیم منظورمون از عکس چی بوده!


فی ما بین ٣دخترک چهار ساله خیلی شبیه پدر جوونش بود. در حین پالپو و ترمیم دندونش صداش درنیومد، البته ما متوجه شدیم مرد برادرشه نه پدرش! نوبت بعد با مادرِ مسنش اومد و دوباره با سکوت خوابید که مادرش به حرف اومد: اینجا خوب آرومی ولی توی خونه راه میری میگی خانوم دکتر گفته واسم طالبی بخرین! گفته باید شکلات بخوری! گفته مسواک برام بزنین

چشای گردم رو از بالای سر دختر بچه به صورتش که سعی میکرد جلوی انفجار خنده اش رو بگیره دوختم: من گفتم شکلات بخور آره؟ من حرف طالبی خوردن زدم؟ حتما زدم دیگه


فی ما بین ٤- توی دوران طرحم فکر کنم خانوم نون ده پونزده تایی عروس از بین دختربچه هایی که زیر دستم می خوابیدن برای پسر چهارده پونزده سالش انتخاب کرد! :

-چه دختر آرومی، مامانش این دخترتون عروس منه!

-عه عه نبینم گریه کنی، اگه دختر خوبی باشی عروسم میشیا!

-نگاه کن به کفش سفیدش، چقدر خوشگلههه عروسم میشی؟!

-چه چشا/موهای قشنگی عروس خوشگلم!

و جالبه حواس دخترک ها پرت میشد و با خجالت می خندیدن! عزیززززم! البته اون آخریا نتونستم طاقت بیارم و اعتراضی گفتم: خانووووم نون چند تا عروس تالا گرفتی؟ بسه دیگه


فی ما بین ٥از شگفتی هایی که به خاطر میارم یکی از پرسنل مرکز بود که سابقه ی خرابش از هر لحاظ برای همه عیان بود و از ترس بیرونش نمی کردن و حتی خانواده اش رو اوایل طرحم به دندونپزشکی آورد و چندین دندون ترمیم کردن؛ بعدا هر چقدر ما اصرار کردیم که باید هزینه رو بدین به روی خودش نیاورد و کسی هم نتونست قانعش کنه بدهیش رو پرداخت کنه. بعد زن جوان وقتی بچه اش رو روی یونیت خوابوند گفت: راستی آقای فلانی( همون مرد کذایی) گفتن به ما تخفیف بدین!

من با تعجب به دستیارم نگاه کردم و گفتم: اولا ما هنوز تعرفه ی قبلی عصب کشی رو میگیریم و اصلا مرکز دولتی و تعرفه ی پایینش این حرفا رو نداره و دوما به آقای فلانی بگین هر وقت بدهیشون رو پرداخت کردن، بعد توصیه و پیغام بفرستن

زن خنده اش گرفت: حالا خانوم دکتر فکر کنین ما آشنایی ندادیم، از ما بیشتر نگیرینا!


 فی ما بین ٦- پسربچه دقیقه ای شونصد بار دهانش رو می بست و من به دویست روش مختلف گفتاری، اخماری، چشم و ابرواری، فیزیکاری! بهش می فهموندم که دهانت باز. آخر کلافه شدم، دهان باز کن سبزی برداشتم و توی دهانش چپوندم و با کمی خشانت گفتم: گفتم دهنت روووو ...

پسربچه همونطور که دهان باز کن توی دهانش بود: نَمَنددد! ( همون نبند!) 

جا خوردیم از جوابش و همگی همراه با پسرک خندیدیم.


فی ما بین ٧- زن رنگ و رو پریده وارد شد. با نگاه به لپ شدیدا متورم شده اش قضیه رو گرفتم، آبسه حاد: دیشب خوابیدم صبح که بیدار شدم اینطوری بودم.

دفترچه اش رو گرفتم و حین سوال در مورد اینکه به پنیسیلین حساسیت داری یا نه؟ سریع واسش دارو نوشتم: داروهات رو مرتب تا یک هفته استفاده می کنی. سر ساعت. بعد از یک هفته میری این ریشه های عفونی رو می کشی، خب؟ (نگفتم بیا بکشم چون خودم هفته بعد دیگه اونجا نبودم. )

-من الان آمپول نمی زنم. دارو هم نمیتونم بخورم.

سرم رو از دفترچه اش بالا آوردم: چی؟! چرا؟ 

-چون روزه ام.

اخم هام رفت توی هم. خانوم نون از اون طرف گفت: تازه کم کاری تیروئید هم داره خانوم دکتر و روزه میگیره.

عصبانی شدم و کمی پیاز داغ ماجرا رو زیاد کردم: شما میدونی این آبسه با این شدت پیشرفت بکنه میتونه راه هواییت رو ببنده و خفه ات کنه؟! می دونی روزه ای که میگیری حرومه؟! همییین الان میری و آمپولی که نوشتم رو میزنی و داروهات رو مرتب استفاده می کنی. خب؟

زن ترسید و متوجه شد قضیه جدیه: چشم.

بلند شد. سرش گیج رفت و دوباره نشست. نفسم رو با عصبانیت فوت کردم: شما نباید روزه بگیری، مسئولیتش با من!


فی ما بین ٨- دخترک شیطون با مادرش اومد. قبلا واسش دندون کشیده بودم.

-خانم دکتر دندون زیر دندونش درومد ولی هنوز شیریش لق نشده. اینم نمیذاره دست بزنیم به دندونش.

نگاه کردم. قیافه بامزه ای پیدا کرده بود. دستیارم سرش رو کنترل کرد و من در حالی که به لثه اش ژل می زدم تا حواسش پرت بشه، سریع دندونش رو کشیدم: بیا اینم دندونت، آمپولم نخوردی.

دخترک اخمهاش رو کشید توی هم. مادرش خوشحال شد: توی خونه مسخرش میکردن میگفتن شدی دایه مکفی!


آخرین- میثم پسربچه ی ٤ ساله ی دوست داشتنی بود که در فاصله چند ماه تک تک دندون های خرابش رو عصب کشی و ترمیم کردم. حتی دیگه آخری ها دندون های قدامیش رو هم به اصرار مادرش ترمیم کردم. بیمه روستایی و رایگان بود دیگه! گویا سری آخر بهش قول داده بودن اگه بیای دندونپزشکی خانم دکتر برات روی برگه می نویسه "براش قطار بخرین" و بابات هم واست قطار میخره! این پسرک به شدت شیرین زبون بود بهش گفتم: چرا انقدر زبون درازی میکنی میثم؟ که جواب داد: من زبون دراز نیستممم، شیرین زبونم

ترمیم دندون قدامیش زیاد طول نکشید. کارش تموم شد. روی برگه ای نوشتم : برای میثم قطار بخرین؛  و مهرم رو روی نوشته ام زدم و به دستش دادم. روز آخر طرحم بود. باید سریع می رفتم تا کارهای تسویه ام رو انجام بدم. مادرش به میثم گفت: خانم دکتر دیگه دارن میرن. تشکر بکن ازشون.

پسرک چادر زن رو کشید و وقتی مادرش خم شد، توی گوشش چیزی رو زمزمه کرد. مادرش لبخند زد: میثم میگه میخوام خانم دکتر رو ببوسم!

لبخند زدم: بیا بغلم

با خجالت به سمتم اومد ولی من اون رو بوسیدم! عزیززززدلم بغض کرده بود و نمی تونست حرف بزنه. تلاش کردم ناراحتیم رو قایم کنم: بیا عکس بگیریم با هم، خب؟ 

-خب

             


+ عیدتون مبارک رفقا! 

  • ۴۲۶
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan