نامه ای برای تو ( چالش)

  • ۱۶:۴۱

دو روز پیش بود که کلیپی رو از عکسای نوزادی و بچگی و حتی بارداری مامانت سر آرمین گذاشتی. جدید بودن عکس ها. هی به چال گونه ی عکس نوزادی برادرت نگاه می کردم و بغضم رو قورت می دادم. راستش همیشه ی خدا ترس از دست دادن داشتم و از وقتی  که اون اتفاق برای تو افتاد و می بینم چطور داغونت کرده، بیشتر و بیشتر می ترسم. 

هیچ کاری از دستم برنمیاد واسه کم کردن این داغ بزرگ. هیچ کاری. ولی همین که دو سه تا از کلیپای مرتبط با سوگ رو برات فرستادم و دوست داشتی، خوشحالم می کنه. کاش اون اتفاق نمی افتاد. کاش اینطور نمی شد. کاش داداشت زنده بود شارمین.


  • ۳۶۱

ترس درون ( چالش)

  • ۱۳:۱۸

- ده مورد از چیزهایی که واستون ترس و وحشت ایجاد می کنند.

به دعوت از رنگین کمان

و در ادامه سری پست های چالش بارون شارمین.


اولی- در کل من آدم ترسویی ام. واقعا از دیدن فیلم های ترسناک وحشتزده میشم. در حدی که بیست دقیقه ابتدایی خوابگاه دختران رو پارسال دیدم به جای ترسناکش که رسید، پاکش کردم. سری بعدی در معیت خانواده تا آخرشو رفتم! ولی خب دیروز با خواهرم قسمت جدید کانجورینگ رو دیدم، درسته که واسه صحنه های ترسناکش آماده باش نشسته بودم و سرم رو می کردم تو یقه ام و از پشت پارچه می دیدم؛ ولی خب اونطوری که انتظار داشتم ترسناک نبود! و اینکه ترسم بریزه از دیدنشون ترسناکه!


دومی- اسکیپ روم! بله دقیقا اتاق فرارِ ژانر وحشت من رو می ترسونه. می دونم الکیه ولی فقط یک بار تونستم با دوستام و خواهرم و دوستاش برم که انقدر جیغ زدم بقیه مرتب بهم می گفتن: زهرمار! ساکت شو بتونیم حل کنیم معما رو. :-/


سومی- اینکه کسی از عزیزانم رو از دست بدم واقعا حالم رو بد می کنه. شاید خودخواهانه به نظر بیاد ولی دوست دارم اگه قراره روزی عزیزم نباشه، قبلش من نباشم. تحمل ندارم.


چهارمی- از کرونا! البته چون یه دوز واکسن زدم، یکم ترسم ریخته ولی باز هم جزو اون دسته از افرادیم که خیلی می ترسم و کامل رعایت می کنم.


پنجمی- تنهایی. تنهایی به معنای اینکه تو خونه تنها باشم و شب تنها بخوابم نه. از اینکه نتونم همراه زندگیم رو پیدا کنم، می ترسم. البته سعی کردم به این ترسم غلبه کنم. چون می دونم و بهم ثابت شده خیلی از روابط نه تنها باعث رفعش نمیشن، بلکه تنهایی رو از یه نوع دردناک دیگه به آدم می چشونن.


شیشمی- مادر نشدن. به معنای واقعی کلمه از اینکه پیر بشم و مادر و به دنبال اون مادربزرگ نشده باشم، می ترسم. چند سال پیش تو بحبوحه ی کارهای پایان نامه ام متوجه شدم هورمون هام بالا پایین شدن و حتی متخصص زنانی ترسوند من رو که زود ازدواج کن و بچه دار شو! یادمه رسیدم خونه و انقدر گریه کردم، انقدر گریه کردم که اشک بقیه در اومد! البته خداروشکر با یک سال ورزش شدید و دارو درمانی مشکلم حل شد.


هفتمی- درست از موقعی که بهم گفتن کیف فلانی رو پشت چراغ خطر زدن، یعنی دستشون رو از شیشه سمت شاگرد آوردن داخل و کیف رو برداشتن، همیشه حواسم هست تا می شینم توی ماشین، سریع قفل ماشین رو بزنم و شیشه سمت شاگرد رو زیاد پایین نیارم یا کیفم رو بذارم عقب.

یا وقتی توی جاهای شلوغم پیاده هستم می ترسم گوشی یا کیفم رو بزنن.


هشتمی- از شکستن فایل ( سوزن عصب کشی) داخل دندون خیلی می ترسم. چند بار تجربه کردم. حس فوق العاده بدی داره. برای همین با وسواس حواسم هست هر فایل رو چقدر استفاده کردم و زود به زود عوضشون کنم. کلا از اینکه به مردم آسیب بزنم می ترسم و آرزوم اینه تا حدی که می تونم مدیون کسی نشم.


نهمی- اینکه وقتی سرم به کار خودم گرمه، کسی یهو و بدون اینکه صدای پاش رو بشنوم، وارد اتاقم بشه باعث میشه یکدفعه از جام بپرم و قلبم تند تند بزنه!


دهمی- از تصادف کردن هم می ترسم. اولین و خداروشکر آخرین تصادفم رو یک هفته بعد از اینکه گواهینامه ام اومد تجربه کردم. به حد مرگ ترسوند من رو و خیلی با خودم کلنجار رفتم که دوباره پشت فرمون بشینم. واسه همین فاصله مطمئنه رو همیشه رعایت می کنم. از اون راننده هایی نیستم که راه رو بند میارن و ترافیک ایجاد می کنن ولی اون مدلی هم نیستم که تو سرعت بالا ماشین رو بچسبونم به جلویی و چراغ و بوق بزنم. اگه بزنه رو ترمز و تصادف بشه چی؟


یازدهمی- بگذریم از اینکه می ترسم هر نوع، تاکید می کنم هر نوع حیوونی رو لمس کنم ولی واقعا از دور دوستشون دارم و ذوقشون رو می کنم. رابطه ام با خزنده جماعت بدتر از این هم هست و حتی دیدن مستندهاشون هم اذیتم می کنه.


 + حس می کنم بازم فکر کنم ترس های بیشتر پیدا میشه، ولی بسه دیگه. این پست رو توی کلانتری نوشتم. البته به عنوان شاکی. شاید بعدا در موردش نوشتم.

  • ۴۰۴

اولین سری از پست های چالشی

  • ۱۱:۴۸

سلام. ایشالا که در جریان پست پرچالش شارمین هستین. منم میشناسین. تنبلم. واسه همین از چالش آسونا شروع می کنم به نوشتن تا دستم راه بیوفته و کم کم بقیه اش رو هم بنویسم. 

دردانه از همه (حتی شما دوست عزیز!) خواسته که ده بیست تا از وبلاگ هایی رو که مرتب می خونیم، معرفی کنیم. اولش بگم که واقعا حس اینکه تک تکشون رو لینک کنم ندارم. پس عذر تقصیر! ( دروغ گفتم کم کم لینک میکنم. صبور باشین.) 

به ترتیبی که وبلاگ های فعال یادم بیاد، می نویسم. چندین وبلاگ گوشه ذهنم هستن، ولی چون رمزیه اکثر پست هاشون اسم نمی برم. یه سری وبلاگ ها رو هم دنبال می کنم، ولی متاسفانه دیر به دیر آپدیت میکنن، پس اسمی نمیارم. 


اولی- وبلاگ خودش. شباهنگی که الان دردانه شده ولی واسه من همون نسرین شباهنگیه و خواهد بود. اگه عشق خوندن طویله نویسی پر از جزئیات و یه ذهن دقیق، جدی و دسته بندی شده هستین، وبلاگش رو توصیه میکنم!


دومی- کودکانه هایم تمامی ندارد از شارمین امیریان. نوشته ها و خاطرات دکتر و مشاور کودک و نوجوان که مخصوصا توی پست هایی که از برادرزاده و خواهرزاده هاش می نویسه، نشون میده هنوز کودک درونش زندست.


سومی- قلعه ای در آسمان از جودی. خاطرات دختری ایرانی که به تازگی دکتراش رو از یک دانشگاه آمریکایی گرفته و مدتی هست که استاد دانشگاه شده. خوندن تلاش هاش، ناامیدی ها و امیدواری هاش حتی غرغرهاش واسم جذابه.


چهارمی- جایی برای گفتن دلتنگی ها از دکتر ربولی حسن کور. هسته کلی پست های دکتر ربولی خاطرات جالبش از مریض هاشه. میشه گفت یه جورایی پست های هوپ و بیماران از این وبلاگ الهام گرفته شده.


پنجمی- دلنوشته های مهربانو. مهربانوی عزیزم نمونه بارز یک انسانه. کسی که اگه توی ایرانمون نمونه اش رو توی سیاسیون و منصب داران داشتیم، وطنمون گلستان بود. همراهش باشین و لذت ببرین.


شیشمی- بوی پوست گردو از مانته نیا. خاطرات و تراوشات رگباری و بعضا چند وقت یک بارِ دختری پرتلاش، خانم معلمی بی نظیر. کسی که وقتی به یک چیزی علاقه مند بشه غر میزنه ولی تهش بهش میرسه.


هفتمی- یاسی ترین، این وبلاگ رو دیر پیدا کردم و هنوز نتونستم پست های قدیمیش رو بخونم ولی با خوندن هر پست پر از جزئیات و عشقش، عشق مادری توی وجودم غل غل میکنه!


هشتمی- هیچ. وبلاگی جدید از نویسنده ای قدیمی. کسی که عاشقانه هاش انقدر قشنگن که خواننده هاش پست هاش رو میخونن و ضبط میکنن. تاریخ و داستان های تاریخی رو دوست داره و مرتب داستان های جدید آپ می کنه.


نهمی- بزرگراه از ماوی. خانم معلم کوچولویی با قلمی زیبا و روحی نکته سنج.


دهمی- ٢٢ فوریه از فوریه جان. تازه مادر بیان. کسی که موتورش روشن بشه تند تند پست میذاره اونم از نوع جوندار و دلنشینش؛ ولی سعی کنین به پست هاش دل نبندین چون یهو میزنه به سرش و همشون رو پاک میکنه. 


یازدهمی- در دیار نیلگون خواب از گندم. وبلاگی پر از خاطرات زن و شوهری جوون توی یکی از استان های جنوبی کشور که چندین ساله دارن تلاش میکنن تا کارگاه مصنوعات چوبی بزنن و پره از راهکار و امید واسه راه اندازی کارهای جدید.


دوازدهمی- نت های زندگی یک رنگین کمان از دختری سال آخری پزشکی که چند سال پیش وبلاگ فعالی داشت ولی مدتی غیبش زد و الان بیشتر از دلتنگی هاش واسه همسر دور از خودش و غرغرهای بیمارستانی می نویسه.


سیزدهمی- زمزمه های تنهایی از نسرین. یکی از قوی ترین قلم ها رو توی وبلاگ نویسی داره این دبیر ادبیات. دنبالش کنین ضرر نمی کنین. نسرین هی می نویسه و به خودم میگم: وای این که منه. 


چهاردهمی- مامان مینا گزارش می کند. راستش توی این وبلاگ حضور فعالی ندارم، ولی خوشم میاد از خوندن ماجراهای زندگی این مادر و بچش و بیم و امیدی که دارن واسه رفتن به انگلیس و ملحق شدن به همسرش. تلاش دائمی که واسه بهبود حالش داره رو واقعا دوست دارم.


پونزدهمی- روزهای یک دکتر تمام وقت، دکتر رخساره رو شاید قبلا دنبال کرده باشین. الان درگیر رزیدنتی و زندگی متاهلی شده ولی واقعا خوندن پست هاشو دوست دارم، هرچند از وقتی کامنت ها رو جواب نمیده، ری اکشنی به پست هاش نشون نمیدم.


شونزدهمی- یک دانشجوی پزشکی از مهربان که زمانی به شدت فعال بود ولی از وقتی وبلاگش توی میهن بلاگ رو بستن، هنوز نتونسته خیلی با فضای بیان اخت بگیره و اخیرا کامنت هاش به پست های تراوشات ذهنیش رو تایید نمیکنه.


هفدهمی- هنوز هم من از آریانه ای که اصرار داره آتنه صداش کنیم ولی خوشحالم که همگی متفق القول آریانه صداش می کنیم. قلم خوبی داره ولی انتظار اینکه تمام خبرها و مکنونات قلبی و ذهنیش رو به شما بگه، نداشته باشین.


هجدهمی- کار، زندگی، یادگیری از نیروانا که همون طور که عنوان وبلاگ میگه انتظار خوندن این دست پست ها رو از نویسنده استاد دانشگاه باید داشته باشین.


نوزدهمی- نفس بکش از نیمچه مهندس. روال کارش تقریبا دیر به دیر آپدیت کردنه ولی پست هاش رو دوست دارم. تلاشش واسه پیشرفت، ذهن دغدغه مندش و فکرهای روشن فکرانه اش رو می پسندم.


بیستمی- تماماً مخصوص از یانوشکا. دوست عزیزم که اخیرا هفتگی فقط آپدیت میکنه و از برنامه ی درسی هفته اخیرش و کارهای جدیدی که یاد گرفته صحبت میکنه. سال پایینیِ قشنگ و پرتلاش من!


بیست و یکمی- اینجا بدون من از ریحانه. روزنوشت خاطرات و نگرانی های مادر جوون دو تا گل دختر قند و نبات.



  • ۴۷۰

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣٧)

  • ۲۳:۲۱

پالادیوم- یادتونه خاطره مادر داغدار رو؟ حالا مردِ بنده خدایی با داد و بیداد اومد که فلان دکتر دندونم رو دست زده و درد دارم و به مسکن جواب نمیده. معاینه کردم و دیدم ترمیم کم عمقش ریخته، عکسش رو دیدم و تست های حرارتی انجام دادم با اطمینان به بیمار گفتم باید دوباره ترمیم بشه، نیازی به عصب کشی ندارین. قبول نمی کرد و پذیرش رو تهدید میکرد که که: پدر آقای دکتر رو درمیارم بذار ببینمش.

همسرش بیمار خودم بود. ازش پرسیدم: جسارتا از لحاظ روانی تحت فشار نبوده شوهرت؟ دردش فقط عصبیه ولی قبول نمیکنه.

زن انگار که بخواد درددل کنه شروع کرد: مادرش رو امسال بخاطر کرونا کم دید، ولی بقیه بچه هاش بهش منتقل کردن و پیرزن بیچاره فوت شد. شوهرم شهر دیگه ای بود و به تشییع جنازه نرسید. الان چند ماه گذشته و هنوز آروم نشده.

تسلیت گفتم و با اطمینان بیشتری تشخیص دادم که دردش عصبیه.


نقره- دم عید بود و از بچه های پذیرش خواستم که خوب کشوها رو بگردن ببینن همه روکش ها رو تحویل دادم یا نه؟ از اون ته کَست* دندونی خانمی فتاحی نام (مثلا) پیدا کردن که اسم من به عنوان دندونپزشکش کنار اسمش نوشته شده بود. 

یادم نمیومد کدوم بیماره ( در جریان حافظه ضعیف اسامی من هستین!) و هر چقدر دنبال پرونده اش می گشتن، پیدا نمی کردن. تا اینکه فردای اون روز دخترکی فدایی نام اومد برای تحویل کارش و من با تعجب گفتم: من خیلی وقت پیش واست قالبگیری کردم کجا بودی؟ 

که دختر با عصبانیت گفت: ٥ ماهه هر هفته زنگ میزنم و میگن روکشت آماده نیست تا اینکه امروز که دوباره زنگ زدم گفتن بیا شاید روکش فتاحی مال تو باشه!

و بله روکش مال خودش بود. یه غلط املایی و یک ناهماهنگی چکار که نکرده بود؟ با اینکه من مقصر نبودم و بچه های پذیرش سوتی داده بودن، معذرت خواهی کردم ازش و خداروشکر که روکشش بعد از پنج ماه راحت نشست و نیاز به قالبگیری مجدد نبود.


کادمیم- داشتم سه تا دندونی که عصب کشی کرده بودم رو برای روکش آماده می کردم که زن جوون گفت: میشه این یکی دندون رو هم روکشش کنین؟ 

نگاهی به عکس دندون که عصب کشی شده و مشکلی نداشت و ترمیم وسیع و پین داخل دندونش ( همون پیچ مانندی که داخل دندونتون میذاریم به صورت پیش ساخته و من ازش بدم میاد!) کردم: به نظرم نمیشه بره زیر روکش و دندونت نیاز به پست و کور داشته. اینو روکش کنم دو سال دیگه روکشت همراه با ترمیمت درمیاد. تلاش خودم رو میکنم دربیارم پین دندونت رو و قالبگیری کنم.

این حرف ها رو میزدم و شروع به تراش کردم و زیر لب غر میزدم که: کدوم دکتری آخه اینو اینطور ترمیم کرده؟ 

حواسم نبود زن داره به یونیت کناری اشاره می کنه! بله مثل اینکه دو سال قبل دکتر بغلی دست زده بود و گویا صدای من بلند بود و دکتر سابق خودش تقبل کرد که پین رو دربیاره و بفرسته ادامه کارش رو پیش خودم! خجالت کشیدم حسابی...


ایندیوم- فقط زن ٤٦-٤٧ ساله نوبت داشت ولی همسرش هم همراهش وارد شد و گویا قصد رفتن به اتاق انتظار رو نداشت. سوال توی چشم هام رو متوجه شد: میشه بمونم بالای سر خانومم؟

گفتم: خیر بیرون باشین.

برای بار چندم توصیه کرد که حواسم به همسرش باشه و بالاخره تونست دل بکنه و بره.

یکی از دندون های بیمار مشکوک بود، گفتم باید عکس بگیری که زن با استرس گفت: من شاید باردار باشم. عکس گرفتن ضرر نداره برام؟

گفتم: اگه زیر سه ماه باشه بارداریتون، چون ما پوشش محافظ نداریم، بهتره عکس گرفته نشه.

ولی زیر ماسک لبخند می زدم. حدسم درست بود. تازه عروس دوماد بودن.


قلع- یه سری هم هستن انقدر مهربون و باشعورن که دلت میخواد تک تک دندون هاشون رو برق بندازی و کارشون ساعت ها طول بکشه. جلسه اول ونیر کامپوزیت زیبایی یکی از دندون های خانم خوشچهره رو از اول کار کردم، وقتی آینه رو بهش دادم انقدر تعریف کرد و قربون صدقه ام رفت که تعجب کردم. جلسه ‏دوم چند هفته بعد بود و وقتی پرسیدم مشکلش چیه، گفت: دندون شیشم انگار پوسیده شده ولی دلم نمیاد بدم دست دندونپزشکا.

گفتم: چرا؟

-آخه خیلی عقبه، دست و کمر و گردنتون درد میگیره، خجالت میکشم.

خندیدم: نه عزیزم مشکلی نداره. باز کنین.

چطور بعضی ها انقدر خوش زبون میشن آخه؟


آنتیموان- یک سری درمان های عجیب غریبی توی پیج های خارجکی انجام میشه، مثلا دندون کف بر قدامی رو به جای پست و روکش، با کامپوزیت پر می کنن( می دونم تخصصی شد ولی خب نمیدونم چطور توضیح بدم براتون!). همیشه میگفتم این درمان ها موقتیه و مریض برمیگرده تا اینکه به چشم خودم زن باردار هفت ماهه رو دیدم که با تکه شکسته دندونش اومده بود تا واسش موقت بچسبونم و بعد از بارداریش بیاد واسه درمان اساسی.


تلوریم- نمی دونم دقیق که چرا نرس کلینیک با مدیریت دعواش شده بود. ولی اینو یادمه که سه بار روپوشش رو کند و لباس بیرونش رو پوشید و بقیه قانعش کردن بمونه بالا سر ما دو تا دکتر. من هم داشتم تلاش میکردم میون اون داد و بیداد و جیغ زدن، حواسم رو جمع عصب کشی کنم که در مراحل آخر آخر تِق فایلم توی دندون شکست!! چه روز گندی بود...


یُد- خانم (باور کنین بگم زن قشنگ تره!) چهل و اندی ساله بود و دفعه دومی بود که اومده بود پیشم. آمپول بی حسی رو دستم گرفته بودم که در مورد طرح درمان دندون های پایینش ازم مشاوره خواست، میشه گفت تقریبا هیچ کدوم از دندون های خلفی رو نگه نداشته بود و همه رو کشیده بود برعکس فک بالا. 

یادم اومد جلسه قبل می خواست درمان زیبایی انجام بده که بهش گفتم تا وقتی تکلیف دندون های عقبت مشخص نشه، زیبایی معنایی نداره. پرسیدم: پس چرا همه رو کشیدی؟

گفت: اون موقع سرکار نمیرفتم پول نداشتم. الان شغل دارم و میخوام همه دندون هام رو درست کنم.

لبخند زدم: بی حسی زدم بهت؟

-نمی دونم حس نکردم.

به کارپول بی حسی نصف تزریق شده نگاه کردم: یادم نیست کِی تزریق کردم!

ولی بی حس شده بود چون دندون عقلش رو کشیدم و آخ نگفت!


زنون- این جک رو شنیدین که نصفه شب پیرزنه رو میبرن دکتر بعد میگه: آقای دکتر امشب یه دارویی بده بهم بخوابم تا فردا برم پیش یه دکتر حسابی؟

بعد به شارمین میگم: انقدر قبل خواب هله هوله نخور، حرص نده. شبا مسواک بزن بعد بخواب وگرنه بیمار دائمی خودم میشیا.

بعد بهم میگه: نهههه! من اول میرم پیش یکی دیگه یکم وضع دندونام بهتر که شد میام پیش تو! 

مرسی شارمین که منو دکتر حسابی می دونی.

شواهد حاکی است که فرد موردنظر از آن شب به بعد هر شب مسواک زده، بدون استثناء.


سزیوم- پسرک ٤ ساله به تنهایی خریدار آبروی خانوادش شد؛ چون داداش دبیرستانیش از بس زبونش رو تکون میداد عصبیم کرده بود و خواهر دبستانیش هم با زور و گریه خوابید. ولی این بچه چهار ساله نه تنها بدون هیچ اذیتی روی یونیت خوابید، بلکه واقعا بعد از ده دقیقه خوااااابید. خواب عمیق. وقتی هنوز خوابش سنگین نشده بود چند بار بیدارش کردم ولی در لحظه های پایانی که روکشش رو چک کردم و دستم رو از دهانش خارج کردم تا دستیارم چسب رو بهم بده و کار رو تموم کنم، بچه گویی به عمیق ترین بخش خواب وارد شد و هیچ جوری بیدار نشد مگر با تکون های شدید مادر و در گوشی زدن های ملایم!!

اعتراف میکنم که ترسیده بودم ولی ظاهر خودم رو حفظ کردم. وقتی بیدار شد و روکش رو سمان کردم و برچسب باب اسفنجیش رو گرفت به مادرش گفتم: عادت داره عصرا بخوابه؟ گفت: نه! امروز صبح ساعت ٦ بیدار شده!


باریوم- خانم جوونی اومد و اصرار پشت اصرار که: بی حسی بزنین بهم میخوام لب هام رو تتو کنم. 

من که قبول نکردم و بعد از اصرار مکرر نرس ها قاطع گفتم: واسم مسئولیت داره و اینجا دندونپزشکیه نه آرایشگاه. همون جایی که میخوان تتو کنن واسش بی حسی هم بزنن. 

دکتر دیگه ای پذیرفت.


لانتانیوم- امسال به نرس ها و پذیرش عیدی دادم. اکثرشون بزرگتر بودن ازم و خجالت می کشیدم! ولی خب رسم نانوشته است دیگه.


سریوم- و اما سومین زن باردار. هفته آخر اسفند و با درد شدید و با شکم نسبتاً برجسته شش ماهه اومد. گویا از قبل از بارداری مختصر دردی داشته و قصد ویزیت دندونپزشکی داشته که متوجه شده بارداره و تحمل کرده تا جایی که بعد شش ماه کلافه شده بود. عکس نداشت و قبول نکرد حتی با پوشیدن لباس سربی عکس بگیره، پس واسش با اپکس لوکیتور** م که هفته های اخیر قلقش دستم اومده و به دقتش اطمینان دارم، پالپکتومی ( مرحله اول عصب کشی) انجام دادم و ترمیم موقت. تاکید چند باره کردم که باید بعد از اتمام بارداریت بیای و عکس بگیریم و کارت رو تموم کنیم و خواهشا نرو حاجی حاجی مکه!


پرازئودیمیوم- برای بار هزارم از نقش ناراحتی و استرس در درد دندون هاتون غافل نشین عزیزان! دختر جوون خوش قد و بالا و دست شکسته اومد و گفت: آخخخخ دندونم. معاینه کردم و گفتم ترمیمه و به عصب نرسیده. عکس گرفتیم و تایید شد. گفت: پس چرا انقدر درد دارم؟ پرسیدم: استرس داشتی؟

گفت: آره یک هفته نیست دستم شکسته، تازه پریود هم هستم.

گفتم: همینه دیگه! دلیلش همینه. پوسیدگی مختصر و با فاصله زیاد از عصبت هم باعث حساسیت دندونت شده. نترس پر کنم برات خوب میشی. باز کن بی حسی بزنم.

باز کرد و سوزن رو وارد و خارج کردم. 

سریع و زیر لب گفت: ف*ا*ک

منو میگی؟ غش کردم و گفتم: شنیدم چی گفتی!


نئودیمیوم- دختر جوون اومده بود روکش هاش رو تحویل بگیره، موهاشو آلبالویی کرده بود. به روش آوردم که از موهای قهوه ای بیشتر میاد بهش. چشم هاش پر لبخند شد و شروع کرد توضیح به اینکه فلان رنگ رو با بهمان شماره قاطی کردم این مدلی شد!


*کست یا cast: وقتی قالبگیری میشه از دندون ها، توی قالب گچ ریزی میشه و نتیجه نهایی کست گچیه که روی اون روکش و سایر پروتزهای دندون ساخته میشه.

** اپکس لوکیتور: وسیله ای که در کنار گرافی برای تخمین طول کانال هنگام عصب کشی استفاده میشه. 


+تنها خوانندگان راستین تا آخر این پست طویله رو می خونن... فکر کنم سابقه نداشت پونزده خاطره توی یه پست بنویسم.


  • ۶۱۸

به احتمال خیلی زیاد این پست یا موقته یا چند روز دیگه می بندمش.

  • ۱۷:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۵۵۷

‎به تنهایی عادت نده قلبتو/ نگو هر کی عاشق شده باخته

  • ۲۲:۳۹

  این باور رو دارم که توی این شرایط خیلی نمیشه برای آینده مون برنامه ریزی کنیم، مخصوصا آینده دور. ولی بشره و ترس های وجودیش و رویابافی و برنامه ریزی های که حتی شده توی ذهنش فقط باشن برای اینکه مختصراً این  ترس ها رو کاهش بده. 

قبلا گفته بودم گوشه ی ذهنم به عنوان یکی از مسیرهای ادامه زندگی و رسیدن به آرزوی مادر شدن، فرزندخوندگی و مادر مجرد بودنه. ولی قبل از این برنامه یه برنامه دیگه رو مدنظر داشتم و حتی الگوی زنده ی موفقی که این مسیر رو طی کرده بود سراغ داشتم و هر وقت می ترسیدم از اینکه نکنه هیچ وقت نتونم متاهل بشم و مادر، این راه به ذهنم می رسید و آروم می شدم.

اون پلن بی این بود که بعد از یه سنی، دست بردارم از پیدا کردن شریکی که به دلم بشینه و معیارهای حداقلیم رو داشته باشه و فقط اگه یه مرد خوب پیدا کردم که بدم نمیومد ازش، تاهل اختیار کنم تا لااقل اگه عاشق نشدم به آرزوی مادر شدنم برسم. درست مثل دخترداییِ دوستم که در سی سالگی با مردی ازدواج کرد که به جز سر به راه بودن ( برخلاف شوهرخواهر اسبقش) هیچ خوبی نداشت و حتی بنده خدا واقعا زشت بود ( ببینین چقدر طرف خوش چهره نبود که هوپی که عقیدش اینه مرد نباید قشنگ باشه، این مرد به نظرش دیگه زیادی زشت بود!).

دورادور از دوستم در جریان زندگی این زوج بودم. سریع دوران عقد رو طی کردن و عروسی و چند ماه بعد مادر شد. به خودم می گفتم: دیدی هوپ؟ دیدی این راه جواب میده؟ 

تا اینکه مسیر گفتگوی اخیرم با دوستم به سمت دخترداییش کشیده شد و من برای بار چندم بهش گفتم که: اگه به اون یار دلبری که دیدنش، حرف زدن باهاش و بغل کردن و زندگی در کنارش، قند و نبات تو دلم آب نکنه نرسم؛ مثل فلانی عمل می کنم.

این رو که گفتم شروع کرد به وویس های پی در پی فرستادن و ترسیم زندگی این دو نفر اینکه: دلت خوشه ها! اصلا دوستش نداره و اکثراً خونه مادرشه. مشکلی با اون پسر نداره و حتی میخواد دوباره باردار بشه ولی اون فقط از این مرد، مادر شدن می خواست که بهش رسید. اصلا هیچ شور و ذوقی برای همسرش نداره و حتی خانواده اش اون ها رو از لحاظ مالی ساپورت می کنن. دوست داری هوپ این طور زندگی رو؟ هان؟ دوست داری؟ فقط واسه اینکه مادر بشی؟

نمیشه گفت شوکه شدم چون تا حد زیادی قابل حدس بود برام. ولی در کنار اینکه دلم برای اون پسر سوخت، پلن بی رو فرستادم بره رد کارش. هر چقدر فکر کردم دیدم نمی تونم پدر بچه ام رو دوست نداشته باشم و فقط حضورش رو کنارم تحمل کنم. واقعا ترجیح میدم تنها باشم و مادر نشم هیچ وقت، تا توی چنین ازدواج سردی که از اون مرد فقط اسپرمش رو می خواد، باشم...

 [ایموجی اون دختر دست تو جیبی که قدم زنان دور میشه!]


* عنوان یه مردی از ابی 


  • ۵۸۵

خطاب به گلی گوشواره گیلاسی

  • ۱۲:۴۱

گلی

د نالوطی! باز کن اون کامنت هاتو تا نیومدم برات! ما رو اینطور دور ننداز و بیا  جزو اون دسته دخترای زیبایی که زیر ماسک ماتیک میزنن و نیاز به معاشرت باهاشون داری، حساب کن. 

شوخی کردم.

 همین که نشون دادی توی پستت دقیقا به اون رشته ای که دوست داشتی، رسیدی؛ حال ابری امروزم رو خوب کرد.

همش می ترسیدم از سختی رشته موردعلاقت بگذری و یه عمر حسرتش رو داشته باشی.

برو که خوب داری میری :-)

  • ۲۴۱

اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن

  • ۱۷:۱۷

داشتم برای دردانه کامنت می نوشتم که متوجه شدم خیلی طولانی شد. از اونجایی که این روزها موضوع کم دارم برای نوشتن، تصمیم گرفتم در همین باره بنویسم و پستش کنم.

وقتی شباهنگ سابق این پست های یلدایی رو شروع کرد، بهش گفتم ازت می ترسم و چقدر سختگیری؛ ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم من هم ایده آلم برای همخونه داشتن همین اتاق شماره چهاره که ازش یاد کرده. 

اوایل طرح و رفتن به پانسیون شهر طرحی و همخونه داشتن، خیلی اذیت شدم. چون تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم. 

  • ۴۴۴

هر شب تجاوز به یک خاطره

  • ۰۰:۱۶

بلندی موهام به حدی رسیده بود که اگه پسر بودم، بهم میگفتن: همون پسره که موهاش بلنده؛ ولی الان که دخترم، بازم از نظر خانم ها، دختر مو کوتاهه بودم. این شد که تصمیم گرفتم باز هم کوتاهشون کنم تا دختر موکوتاهه ی واقعی باشم! 

  • ۶۳۰

هوپ و بیماران در هفته‌ای که گذشت (٣٠)

  • ۱۹:۳۰

آفتاب‌گردان: منشی مطب که یه دختر فوق شیطونه، دو سال ازم کوچیک‌تره و طبیعتا اون هم دهه هفتادی محسوب می‌شه. اون روز می‌گفت که در عین‌حالی که شیطنت داری، خیلی خانوم‌وار رفتار می کنی و اصلا رفتارت به دهه هفتادی‌ها نمی‌خوره!  من هم برای اینکه ثابت کنم حرفش درسته، وقتی گفت: خانم صاحبخونه‌ات ازم خواستگاری کرده، ولی روم نشد جواب درستی بهش بدم! بعد از اتمام کارم رفتم دم واحد صابخونه و در رو زدم و گفتم: صداتون وقتی داشتین خواستگاری می‌کردین از منشیم میومد داخل اتاقم. روش نشد شماره بده. این شماره پدرشه. خواستین با پدرش صحبت کنین. 

فقط واس من زبون داره!


راه شیری: دختربچه سراپا صورتی‌پوش بود. به محض خوابیدن گفت: مامانم گفته واسم روکش صورتی می‌ذارین، آره؟ شاکی‌طور به مامانش نگاه کردم و گفتم: نه صورتی نداریم. نقره‌ایِ براقِ ستاره‌ای داریم. می‌خوای؟ 

می‌خواست!


سیه‌چشم:دخترِ جوون با نامزدش اومده بود. حالت صورتش نشون می‌داد که درد شدیدی داره. به دندون قدامی دردناکش نگاه کردم. توی عکس opgای که آورده بود، چیز خاصی مشخص نبود. ترمیم قدیمی بدون پوسیدگی و حساسیت مختصری به سرما داشت ولی شدیدا به دق و لمس حساس بود. گفتم مشکل از ریشه دندونه. عکس پری اپیکال گرفتیم و دیدم بله! شکستگی ریشه. ازش تاریخچه گرفتم تا متوجه بشم کِی ضربه خورده ولی چیزی به خاطر نمی‌آورد. از دوست متخصص ریشه‌ام پرسیدم. گفت: الکی میگه. کتک خورده. 

ارجاع دادمش به دانشکده و بخش اندو.


آندرومدا: دوستِ اول دبیرستانم با استرس پیام داد که: هوپ! امروز وقتی داشتم به دخترم غذا می‌دادم، یه استخون توی کامش لمس کردم. واااای چیکار کنم؟ وااای جراحی باید بشه؟ واااای بی‌حسی بهش می‌زنن؟! فقط 13ماهشه...

از من اصرار که چیزی نیست و از اون انکار که مطمئنم استخون وسط کامشه! دخترک سرتقش هم اجازه نمی‌داد عکس بگیره و برام بفرسته. با بیست سوالی فهمیدم که اون جسم سفت وسط کامش نیست و با دندون d که به تازگی داره درمیاد (چهارمین دندون شیری از خط وسط)، 7-8 میل فاصله داره. بهش اطمینان دادم بخشی از دندونه و شکل دندون آسیاب شیری فرق داره با قدامی‌ها. کمی آروم شد.

فردا صبح دیدم که پیام داده: بالاخره تونستم عکس بگیرم. 

خودش بود. کاسپِ پالاتالِ دندونِ دی!


بچه قورباغه (کمی تا قسمتی تخصصی دندونی!): پسرک تپل و بامزه ده ساله رو پارسال معاینه و دندون های قدامیش رو ترمیم کرده بودم و برای روت‌کانال دندون چهارمش که توی اون سن به محض رویش به عصب رسیده بود و اپکسش (ته ریشه)هنوز تکمیل نشده بود، به متخصص ارجاع داده بودم. انقدر می‌ترسید که دست‌دست کرد و نرفت تا کرونا اومد و اخیرا بالاخره دوباره دیدمش. مامانش گفت: عصب‌کشی شد. ترمیمش دست خودتون رو می‌بوسه.

به دندون کف‌بُرشده خیره شدم. باید چطوری بدون پست و کور و روکش حداقل تا 18 سالگی نگهش می‌داشتم؟! زنگ زدم به یکی از اساتیدم و طبق نظرش تصمیم گرفتم با دو تا پین در دو تا کانالش، کامپوزیت بیلداپش کنم. جلسه اولم به کنترل خونریزی ناشی از برداشت مختصر لثه مزیال و دیستال گذشت. جلسه بعد پین‌ها رو سمان کردم (یکی کمی بالاتر که گیر بیشتری بگیرم) و روکش موقت الومینیومی رو که از اکلوزال تراشیده بودمش، روی دندون گذاشتم و با هزار بدبختی کور کامپوزیتی ایجاد کردم. بعد برش داشتم و به جاهایی که نیاز داشت باز هم اضافه کردم و در نهایت از اکلوژن آفش کردم. ایشالا که بمونه و بتونه بعد از 18 سالگی درمان بهتری بگیره یا نهایتا ایمپلنت بشه.

چیزی که من رو خیلی خندوند سر این پسر این بود که مرتب زیر دستم می‌گفت: من یه گربه‌اممم! من خیلی شجاعم! بعدا که از مامانش پرس‌وجو کردم فهمیدم که بچه عشق گربه است و براش نمی‌خرن و فکر می‌کنه خیلی گربه خفنه!


مردِ برزنجیر- مرد میان‌سال حقیقتا خیلییی درشت‌هیکل بود. جوری‌که پذیرش و دستیارهای کلینیک با نگرانی به یونیت قدیمی نگاه می‌کردن. صندلیم رو بالاترین حد ممکن تنظیم می‌کردم تا بتونم به دهانش دید داشته باشم. یک گرافی opgی ناواضح دستش گرفته بود و مرتب می‌گفت: من وقت ندارم. همه‌ی کارهام رو می‌خوام یکی انجام بده که بدونم طرف حسابم بعدا کیه؟! در درجه‌ی اول به دکتری که معاینه‌اش کرده بود و بعد به پذیرش و بعد به خودم لعنت فرستادم که چرا قبول کردی واسش کار کنی؟ کوچک‌ترین مشکلی ایجاد بشه، تو رو اعدام می‌کنه! همون اول کار گفت: من مشروب می‌خورم. به پوسیدگی‌های فراوان طوق دندون‌هاش نگاه کردم و گفتم: قابل حدسه. بخواین ترمیم کنم باید هم مصرفش رو کاهش بدین و هم روش مسواک زدنتون رو تغییر بدین.

بماند که توی این چهل روزی که درمانش رو شروع کردم، هر وقت بخواد بدون نوبت میاد و با قلدری نوبت می‌گیره از پذیرش که: دکترم چون هست باید واسم کار کنه و اونا هم گول ظاهرش رو می‌خورن و خیلی ازش حساب می‌برن و یه جوری با جابه‌جا کردن نوبتا جاش می‌دن؛ ولی خدایی سایر رفتارهاش مخصوصا با من خیلی محترمانه است. فردا آخرین‌باریه که میاد پیشم و بعد از سه تا اندو، یه پست و روکش، دو تا اکس و هفت تا ترمیم، آخرین دندونش رو هم سرویس می‌کنم.

احتمالا دلم براش تنگ بشه!


+این هم از این سری. می‌دونم به نسبت قبل کوتاه شد. 7-8 تا خاطره ی دیگه هم دارم ولی واقعا نمی‌رسم بنویسم. این پست رو بخاطر گلِ روی مانته‌نیا نوشتم. تا بعد بازم بیام و ادامه اش رو بنویسم... 




  • ۴۶۳
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶ ۷ ۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan