بالام جانِ من :-)

  • ۱۶:۲۸

همه چیز از وقتی شروع شد که من برای اولین بار میگو درست کردم با سالاد شیرازی و ذوق زده، عکسش رو توی وبلاگم گذاشتم! واسم کامنت گذاشت ولی بدون لینک وبلاگش. اسمش خاص بود. توی گوگل سرچ و وبلاگش رو پیدا کردم. مهربونی همراه با شیطنت ذاتیش به دلم نشست. بهم میگفت گل دختر، بالام جان، قزتمام و خیلی اسم های خوشگل دیگه. یک بار بهش گفتم این حجم از قربون صدقه رفتن رو از تو یاد دارم می گیرم زهرا؛ خندید و باورش نشد. فراموش نمی کنم دو سال و نیم قبل رو که یک دفعه یازده شب تماس گرفت و یک ساعت با هم حرف زدیم. صداش مثل چهره اش دلنشین بود. همیشه باهاش حرف می زدم و درددل می کردم. واسم شده بود یک دوست مجازی که به دنیای واقعیم راه پیدا کرده ولی موفق به دیدارش نشدم! چند روز پیش بالاخره بعد از چهار سال دیدمش. زهرا جانم به همون خوشگلی و مهربونی و پرانرژی که تصور می کردم، بود. چند ساعتی که باهاش گذروندم انقدر خوش گذشت بهم که هنوز شیرینیش رو حس می کنم. 


+ تقریبا همه ی دوست های صمیمی مجازیم رو دیدم. هر دیدار حس عجیب و در عین حال فوق العاده و متفاوتی داره! بهتون توصیه می کنم لذت دیدن دوست هاتون رو از دست ندین. ؛-)

  • ۲۵۶

آسه برو، آسه بیا که گربه شاخت نزنه؟!!

  • ۲۱:۰۷

امروز خواهرم با رنگ پریده تعریف می کرد صبح زود توی ایستگاه اتوبوس بوده که پیرمردی اومده پیشش ایستاده و گفته: دخترم بیا این شکلات رو بگیر. بعد خواهرم هی گفته نه ممنون نمی خورم. پیرمرده هم هی اصرار پشت اصرار که نه بگیر ازم دخترم. وقتی دستش رو دراز می کنه تا از دستش بگیره، پیرمرد شکلات رو از سمت دیگه کشیده و هم زمان تلاش می کرده که دست خواهرم رو بگیره که خواهرم شکلات رو رها می کنه و یکی دو تا لیچار بار پیرمرد می کنه و فرار می کنه.


یادم نمیره دوست پیش دانشگاهی ام رو که دیر اومد سر کلاس و می لرزید. گویا دیرش شده و تاکسی گرفته بود تا به موقع برسه. با اطمینان اینکه راننده تاکسی پیرمرده، جلو نشسته بوده. پیرمرد تلاش کرده با دوستم حرف بزنه و در نهایت بهش پیشنهاد صیغه داده و دستش رو سمت دختر دراز کرده! دوستم میگفت با جیغ و داد از ماشینش پیاده شدم...


یکی از بدترین خاطرات خودم هم وقتی بود که دوم راهنمایی بودم. سوار اتوبوس شدم و قسمت وسط اش ایستادم. شلوغ بود و دوستم پشت سرم ایستاده بود. حواسم نبود کِی  ازم خداحافظی کرده و پیاده شده که یک دفعه دختری بزرگتر از من دستم رو کشید و گفت بیا این طرف و شروع کرد به جیغ و داد و مرد میانسالی رو دعوا کردن. گویا وقتی دوستم پیاده شده، اون مرد جای دوستم رو گرفته و تلاش کرده بوده به من نزدیک بشه در حالی که من اصلا حواسم نبود. زن ها من رو که شوکه شده بودم بین خودشون نشونده بودن و سعی میکردن دلداریم بدن. هنوز نمی دونم چرا اون لحظه  انقدر از همه ی کسایی که این صحنه رو دیده بودن، خجالت می کشیدم؟  گناه من چی بود؟  اینکه دختر بودم؟

+ دسته ی سوم (دسته ی اول و دوم ) مردهایی که درکشون نمیکنم، مریض های ج.نسی توی کوچه و خیابونن. من، خواهرم، دوستم و خیلی از افراد دیگه ای که داستان تلخشون رو شنیدم، پوشش مناسبی داشتیم، پس چرا؟! چی به سر این مردها میاد که توی اماکن عمومی دنبال این کارها هستن؟ بعضی وقت ها میگم کاش هنوز مثل قبلاها جایی بود واسه این افراد ه.رزه که توی خیابون و اتوبوس و تاکسی به دنبال کثافت کاری هاشون نباشن. :-/

  • ۶۸۷

من مهربان ندارم، نامهربان من کو؟!

  • ۱۵:۳۴

از دیروز تا حالا وقت هایی هست که ساکت می شم و ناخودآگاه لبخند میاد روی لب هام ولی سریع تلاش می کنم مخفیش کنم؛ چون دو سه بار مچم گرفته شده و سیل کنایه بوده که سمتم روانه شده: به چی می خندی؟ جان من بگو چرا مثل مُنگلا ساکت میشی و لبخند میزنی؟ اگه خیلی خنده داره جریان، بگو ما هم بخندیم و ... 

چی بگم بهشون؟ بگم یاد حرف های دوست عزیزی که بالاخره بعد از چند سال آشنایی دیدمش می افتم و خنده ام میگیره؟ بعد میگن کیه؟ اسمش چیه؟ از کجا می شناسیش؟ چیزی نمی تونم بگم و سریعا خودم رو می زنم به کوچه ی علی چپ! کاری که از این دوست، خیلی خوب یاد گرفتم! 



* آرام جان از محمد اصفهانی 

  • ۲۶۳

برای فریبا جانم ؛-)

  • ۰۱:۲۸

کی گفته دوستی مجازی الکیه؟! کی گفته به حرف هایی که اینجا میزنن اعتباری نیست؟ پس چرا انقدر مهربونیش به دل من نشست؟ چرا انقدر احساس نزدیکی می کنم باهاش با اینکه چندین سال ازم بزرگتره؟ چقدر صبر کرده باشم برای دیدنش کافیه؟! چهار سال خوبه؟ انقدر این زمان طولانی بوده که وقتی از دور ببینمش، به سمتش پرواز کنم و بعد برای چندین دقیقه هم دیگه رو نگاه کنیم، هی هم رو بغل کنیم و فقط و فقط بخندیم به دلیل بی دلیلی! انقدر که اون حرف بزنه و من خیره بشم به چهره ی دوست داشتنیش. انقدر که خواهرش با تعجب نگاه کنه به نزدیکی بین ما دو نفر. 

و در آخر، یادداشت یادگاری که توی دفترچه ی شربت خونه ثبت کردیم، به امید اینکه دفعه ی بعدی که نمی دونیم چند ماه یا چند سال دیگه است، پیداش کنیم و پر بشیم از حس خوب اولین دیدار.

  • ۳۳۵

توی دنیا، دوست های خوب محدودن؛ ولی دوست های خوب، دنیای نامحدودن...

  • ۲۳:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۷۵

این حقیقته، آدما همیشه تنهان...

  • ۱۸:۰۴

گفتن: امروز هم شیفتت بوده؛ چرا الان اومدی؟ برگه رو ازشون گرفتم. جدول زمان بندی شده بود. امروز شیفت کاری داشتم؛ یکشنبه هم نوشته بود هوپ هوپیان با بقیه تیم بهداشت باید بره دهگردی و آموزش بهداشت. روزهای دیگه هفته هم یادم نیست! هرچند جلوی اسمم دکتر نیاورده بودن نامردا!! گیج بودم. من کی درخواست رفتن به طرح دادم؟ من که هنوز دفاع نکردم؟ این سوال رو ازشون پرسیدم. گفتن چون روی پایان نامت خوب کار کردی، جلو جلو اسمت رو نوشتیم واسه ی طرح!! از کنجکاوی اینکه محل طرحم کجاست رو به موت بودم. 

  • ۱۱۴۹

هیهات اگر ارتش موهاتو نبندی...

  • ۲۲:۲۶

 خواهر داشتن یعنی لمس لحظات خاص دخترونه. یعنی وقتی که خواهرجانت از شدت درس خوندن به سرش می زنه و یک دفعه میاد توی اتاقت، پشت سرت می شینه، کله ی متعجبت رو با تشر بر می گردونه و بدون مقدمه شروع می کنه موهات رو تیغ ماهی بافتن!

++ پیشرفت یکی از دوستان از مرحله ی پرسیدن اینکه ((شوهر نکردی؟)) در هر باری که من رو می بینه یا بهم پیام میده؛ به مرحله ی سوال درباره اینکه ((سرکار نمی ری؟)) را به جمیع دل سوختگان تبریک عرض می نمایم!!

+++ همچنین پیشرفت خودم در مراحل پایان نامه نویسی رو هم به خودم تبریک جانانه عرض می کنم.کی بشه تموم شه، کل بیان رو چراغون کنم!! ؛))


* عنوان بخشی از آهنگ دیوانه از گروه داماهی

  • ۱۰۵۷

تف به ریا!

  • ۱۴:۲۷

میدونی رفیق؟ دنیا و اتفاق هاش خیلی عجیب غریبن. چند روز پیش میون اتاق تکونی م( که امسال خیلی اساسی و بنیادی بود!) یه دفترچه پیدا کردم از اسامی کتاب های کنکوری که 6 سال پیش از دوست سال بالاییم گرفتم و چون نذر کرده بودم لا به لای کتاب های خودم سال بعدش دادم به افراد مستحق! بهش پیام دادم و خودم رو معرفی کردم و گفتم اگه شماره حساب بده حدود پول کتاب هاش رو پرداخت کنم. سخت مشغول بچه داری بود؛ گفت نه و همین که صرف کار خیر شده کافیه براش!

حالا باید با فاصله ی چند روز، بعد از 5 سال یه شماره ناشناس زنگ بزنه بهم و یکی از دوستای دیگه ام بهم بگه که میخواد دفترهای نکات کنکوریم رو که ازم گرفته بود برام بیاره و اگه نمیخوام بده به خیریه! 

گفتن نداره که خیلی تعجب کرده بودم!


+ پارسال از دو تا پلاستیک پر لباس های قابل استفاده ای که نمی پوشیدم، دل کندم و فرستادم روی دیوار مهربانی. امسال نمی دونم هنوز این رسم خوب هست یا نه؛ ولی دوباره از کلی لباس هام که دوستشون داشتم ولی دیگه نمی پوشیدمشون گذشتم... کمدم نفس کشید قشنگ! هرچند از روسری و شال هام اصلا نمی تونم بگذرم :))

++ لطفا برای خوشبختی یکی از بهترین دوست های من دعا کنین، خوش بخت و شاد باشی عزیزدلم ؛)

  • ۵۲۹

حس خوب یعنی...

  • ۲۳:۰۱

...دست گذاشتن روی شکم برجسته ی یکی از صمیمی ترین دوست هات، یعنی مادر شدن دختری که سه سال کنارش روی یک نیمکت می نشستی، یعنی خاله شدن...

  • ۸۹۱

می دونم سال دیگه دل تنگ این لحظات میشم...

  • ۲۲:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۹۴
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan