کنترل+ آ، شیفت+دلیت

  • ۲۳:۴۲

میدونی رفیق؟ همیشه اولین قدمم واسه فرار از یک ناراحتی، نادیده گرفتن هر چیزی که مربوطه بهش بوده. 

عکس ها، آهنگ ها، فیلم ها، ایمیل ها، چت ها، پست ها سریع پاک میشن.

هدیه ها، یادگاری ها از جلوی چشمم دور میشن.

اسم ها، کافه ها، خیابان ها، شهرها وارد منطقه ی "اسمش رو نبر" میشن.

این جوری ذهنم فریب می خوره و فکر می کنه همه چی خوبه. بعد وقتی اوضاع آروم تر شد، می شینه و فکر می کنه " چی شد که به اینجا رسید؟ ". درست مثل الان که به وبلاگ سابقم سر زدم و دیدم همه ی پست های ناراحت کننده ای که حذف کردم دوباره برگشتن؛ اول تک تکشون رو همراه با کامنت ها با بی حسی کامل خوندم و بعد به طور کل وب رو حذف کردم...


  • ۲۶۹

توری پنجره ی اتاقم سوراخه چون!

  • ۰۲:۰۸

نیمه شب ها، وقتی که سرم به طور کامل منگ خواب شده ولی پشه ها سرحال و قبراق دور سرم می چرخند؛ صفحه ی گوشی ام را در اتاق تاریکم روشن می کنم و به انتظار می نشینم... یک، دو، سه. بعد تک تک پشه های جمع شده به دور نور را چلیق! له می کنم و در آرامش می خوابم. منظره صفحه ی گوشی ام در فردای آن روز تماشایی است!

#نیمه_شب_نوشت

  • ۷۶۴

روزی که اعضای بدن به سخن می آیند!

  • ۱۸:۲۵

مطمئنم روز قیامت، اعضای بدنم درباره ی هر گناه کرده و نکرده ای مرام به خرج بدن و آبروم رو نبرن؛ از ماه رمضون امسال و ورزش کردنم با زبون روزه نمی گذرن و حتما چغلیم رو به خدا میکنن*! قشنگ وسط تایم ورزش احساس می کنم بدن بیچاره ام با زبون خشک و لرزون ناله میکنه که آخه من چه گناهی کردم که باهام اینجوری تا می کنی؟! 

چرا؟؟

چرااا؟؟؟


*«یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ» (آیه 24 سوره نور)

  • ۳۵۲

دلبر جانان من، برده دل و جان من/ برده دل و جان من، دلبر جانان من

  • ۰۰:۵۹

نوجوون بودم و جاهل. قدرت نه گفتن نداشتم. به قد و قواره ام نگاه می کردن و پیش خودشون می گفتن: خودشه! صورتشون رو با چادر مشکی قاب می گرفتن و می اومدن جلو. با هزار خجالت و سرخ و سفید شدن می گفتم که بچه ام و وقتش نیست. بعضی ها قانع می شدن و یک سری اصرار پشت اصرار که حالا شما ازدواج کنین، درست رو توی خونه ما ادامه بده و خودم غذا می پزم واستون و این صحبت ها. اون وقت بود که کوله ام رو روی شونه ی چپم می انداختم و محکم میله ی اتوبوس رو می گرفتم و با من من می گفتم: راستش نامزد پسرداییمم... می دونین؟ نشون کرده ی پسرداییمم... خیلی وقته شیرینی خورده ی پسرداییم هستم...  لبخند ملیحشون سریع جمع میشد و می رفتن. من هم نفس راحتی می کشیدم. در منطق بچه گانه ام همین که پسردایی وجود خارجی نداشت، بعدا برام مشکلی ایجاد نمی شد!

 شما که غریبه نیستین همه ناامید بودیم که دایی رضایت به بچه ی دوم بده. تک پسر بود و تنها دایی جان ما. تا اینکه اون روز توی مهمونی یک لحظه احساس کردم زندایی حامله است و درست حدس زده بودم. چند ماه گذشت و گفتن منتظر پسردایی تون باشین! وقتش بود که از راز نوجوونیم پرده بردارم. موجبات خنده ی همه فراهم شد و زندایی با اینکه اعتراف کرد از عروسش راضیه، ولی کم مادرشوهربازی درنیاورد! 

این همه صغری کبری چیدم که بگم شوهرکوچولوی من دیروز به دنیا اومد. درسته که خیلی منتظرش بودم و یکم تفاوت سنیمون زیاده، تقریبا چیزی شبیه رئیس جمهور فرانسه و همسرش، ولی مهم عشق و علاقه است که بین من و شوشو نی نی از روز اول بسی فراوان برقراره. قرار شده اجازه بدیم یکم بزرگ بشه و من هم درسم تموم و بریم سر خونه زندگیمون... بگو ان شاالله

؛))


+ چند روزه اینترنت مخابرات بازی در آورده و آدرس های با نشانی ir. رو اصلا باز نمی کنه برام. کلی وبلاگ نخونده دارم. به سختی با نت خط می تونم پنلم رو باز کنم... 

++ پژال جان، لطفا ایمیلت رو چک کن عزیزم ؛)

  • ۱۵۷۴

#بدن_من

  • ۲۳:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۷۹۰

اینجا همه چی درهمه! (3)

  • ۲۳:۲۱

+ هنوز نتونستم فاز اون خانم مسنی که ترم اولشه میاد پیلاتس و میره ردیف اول، جای تقریبا ثابت و همیشگی چند ماه اخیر من می ایسته رو درک کنم! بعد جالبه وقتی مربی یک حرکت جدید رو میگه و بلند میشه تا تک تک بچه ها رو چک بکنه، این خانم حرکت یادش میره و برمیگرده عقب و خیره میشه به حرکات من! اکثر اوقات هم حرکات رو ناهماهنگ میزنه و باعث گیج شدن پشت سری هاش میشه. 

چندین بار سعی کردم بهش بگم باید ردیف دوم به بعد بایستی ولی از خشم درونش که در چهره ی اخموش متبلوره! ترسیدم و به موی سفیدش احترام گذاشتم. تا اینکه مجموعه قوانین کلاس پیلاتس رو پیدا کردم و فرستادم توی گروه تلگراممون، توی یکی از بندها به صراحت گفته: " ردیف اول برای افراد پیشرفته است تا افرادی که مربی رو نمی بینن از روی اون ها حرکات رو بزنن." ولی میدونین؟ پیامم زیر ده ها پیام انتخاباتی مدفون شد. :-/

الان کاری که میکنم نیم ساعت مونده به شروع کلاس میرم باشگاه و جا میگیرم! مثل بچه های دبستانی! به همین برکت قسم!! 

++ اینکه خانوادگی جزو 23 ملیونی ها نبودیم و همین طور اینکه من حتی جزو 15 ملیونی ها هم نبودم؛ دلیل نمیشد که پدرجان ما رو شام مهمون نکنه! بهانه ی این ضیافت، خوشحالی پدرجان از شرکت پرغرور ملت در انتخابات و آرامش کشور بعد از این اتفاق بود. ان شاالله رئیس جمهور منتخب در عمل به وعده هایی که داده موفق باشه ؛)

+++ مردی به نام اوه، کتاب ساده و خوبی بود. جالبه این روزها خیلی از کتاب هایی که می خونم فیلمش هم ساخته شده؛ من هم به سختی با خودم مقابله می کنم که اول کتابش رو کامل بخونم و بعد برم سراغ دیدن عکس های شخصیت های فیلم و ببینم چقدر به تصورم نزدیک هستن. اوه ی در فیلم، دقیقا همونی بود که تصورش رو می کردم! یک مرد غول پیکر و بی اعصاب و اخمو ولی با قلبی به کوچیکی یک گنجشک!

++++ یعنی اگه من داستان های فرار خودم از دست این بیمار سیریش توی دانشکده رو برای یک فیلمنامه نویس تعریف کنم؛ می تونه به راحتی یک فیلم کمدی از توش در بیاره!! 

یک جا نوشته بود که " دندانپزشکان خانم باید تو مطبشون بزرگ بنویسن: «مراجعه‌کننده محترم. اینکه دارم دندونت رو درست میکنم، به این معنی نیست که ازت خوشم اومده! اینو بفهم (هوپ: درک کن)!»

+++++ دکتر روژین رو دورادور می شناختم. چند روزه شروع کردم به خوندن آرشیو وبلاگش. لازمه بگم با خوندن خیلی از خاطراتش بغضو میشم چون نویسنده شون زیر خروارها خاکه؟! برای آرامش روح مهربونش دعا کنیم...


  • ۹۰۵

رستم زایی یا روت کانال؟! این بار مسئله این است!

  • ۱۵:۵۹

+نمی دونم چه حکمتیه که چند روزه در حین خوردن ناهار، یاد خاطره ی وقتی میوفتم که بیمار اصرار داشت، دندون مصنوعیش پوسیده شده و جنسش خوب نبوده؛ من هم انکار می کردم که امکان نداره، اون وقت بیمار دست دندونش رو از دهانش درآورد و ناحیه ی سبز و قهوه ای رنگی رو در کنار یکی از دندون های خلفی نشون داد! باز هم گفتم امکان نداره پوسیدگی باشه و قارچه. بیمار باز هم قبول نکرد. اون روز حالم بد نشد ولی الان هر چی یادم میاد... :-/


++ مورتالیته و جیغ سیاه، کتاب خیلی خیلی جذابی برای من بود. خاطرات یک رزیدنت زنان در جو مخوف بخش زنان یک بیمارستان. شنیده بودم که تخصص زنان، چون چندین ساله که کاملا زنونه شده، جو خیلی بدی داره ولی فکر نمی کردم در این حد باشه! خوندن این کتاب رو به افرادی که عشق پزشکی هستن و یا از خوندن خاطرات پزشکان که نمونه هاش در بلاگستان کم هم نیست لذت می برن، به شدت توصیه می کنم.

میدونین من از بچگی و در کل دوران مدرسه ام، عاشق پزشکی بودم و تخصص زنان. طوری که یادمه برای بچه های اول یا دوم زن های فامیل پیشاپیش نوبت رستم زایی!* داده بودم. اما بعد از اومدن نتایج، با نظر خانواده و مشورت با مشاورم و یک دندونپزشک که میگفتن دندون از هر لحاظ برای یک دختر بهتره چون اولا درس و طول دوره اش یک سال کمتره، ثانیا کشیک زیاد نداری، ثالثا پولش بیش تره، رابعا مجبور نیستی حتما تخصص بگیری، خامسا مسئولیت کمتری داری در قبال مردم و ... دندونپزشکی رو انتخاب کردم. کل دوران علوم پایه هم پشیمون و هنوز عشق پزشکی بودم، در حدی که به فکر تغییر رشته هم افتاده بودم. ولی توی دوره ی بالینی و با یاد گرفتن پروسیجرهای مختلف کم کم از دندونپزشکی خوشم اومد و الان بخصوص بعد از تک و توک کشیک های توی بیمارستان و دیدن جو غمگین و سنگینش می بینم که آدم پزشکی نبودم. مسلما تنوع کاری ما خیلی کمتر از پزشکی هاست، به قول دوستی محدود هستیم به یک حفره ی 5×5×5 ولی همین که الان می تونم با آموزش بهداشت دهان باعث جلوگیری از خراب شدن دندون های کودکان و بزرگسالان بشم، با جرم گیری لود میکروبی دهان رو پایین بیارم، اینکه با ترمیم یک دندون اجازه ندم پوسیدگیش پیشرفت کنه، یک نفر لبخند زیباتری داشته باشه، یا اگه پوسیدگی پیشرفت کرده و درد امان بیمار رو بریده دردش رو با عصب کشی کم کنم، یا نه دندون غیرقابل نگه داری رو بکشم و پروتزهای مختلفی بسازم که بیمار بتونه باهاش غذا بخوره و ... حس خیلی خوبی داره و باید خدا رو شاکر باشم. هر چند به خاطر خستگی زیاد و مشکلات جسمی که ممکنه برام پیش بیاد عمر مفید کاریم کمتر از یک پزشکه، ولی خب میشه با ورزش کردن و پوزیشن صحیح در حین کار، عوارضش رو کمتر کرد.

این توضیحات مبسوط رو برای این دادم که تا به حال خواننده های زیادی ازم خواستن بگم دندون بهتره یا پزشکی؟! باز هم میگم به علاقه ی خودتون نگاه کنین و انتخاب کنین، هر کسی توی هر رشته ای چه پزشکی و پیراپزشکی و چه رشته های فنی و علوم انسانی، باید نهایت تلاشش رو برای یادگیری و موفقیت بکنه. کشور ما به همه رشته ها نیاز داره، نه فقط پزشک و دندونپزشک.


* ترجمه ی فارسی سزارین، یا سزار زایی!

  • ۸۲۸

اینجا همه چی درهمه! (2)

  • ۱۲:۰۹

1. دختر 30 ساله ی دوست داشتنی، مثل ذکر تسبیح این جمله رو مرتب تکرار می کرد: " خانوم دکتر! به خودا حالم بهم میخوره!" و جلوی دهانش رو میگرفت؛ من هم که می دیدم کوچکترین نشونه ای از حالت تهوع نداره، به شوخی می گفتم: " ناخن هاش رو! " خجالت می کشید و دست هاش رو از روی دهانش بر میداشت و داخل جیب مانتوش می کرد تا ناخن های بلند یک سانتیش رو قایم کنه. دهانش رو باز می کردم و کار خودم رو میکردم و هیچ وَقَعی نمی نهادم (خیلی این فعل رو دوست دارم!). وقتی اِلواتور نزدیک ریشه های دندون هاش می شد، جیغ و داد بود که به هوا می رفت: " دردت میگیره عزیزم؟ " ابرو بالا می انداخت " نه. به خودا حالم بهم میخوره. " با قربون صدقه رفتن و کمک خاله اش که بیچاره با دیدن خون حالش بد می شد، سریع 4 تا ریشه های قدامیش رو کشیدم. ریشه هایی خیلی کوتاه.  " ببخشین خانوم دکتر اذیتتون کردم! ولی به خودا حالم بهم میخوره... "

 محبوبه جان مبتلا به سندروم داون بود. به نظر استاد، به خوبی منیجش کردم.

2. از بیمار تخت مجاور تخت پدرش سوال می پرسم و درحالی که حواسم هی پرت میشه که چقدر چشم های این مرد میان سال با این رنگ آبی تیله ایش خاص و عجیبه، جوری که انگار ته چشم هاش هم پیداست؛ می بینم که مرتب سراغ پدرش میره و آروم میگه: " برو دندونادا نشونش بده. " پیرمرد مقاومت میکنه ولی پسر اصرار: " طوری که نی، ضرری که ندارِد مفتیِس! " جلوی خنده ام رو به سختی می گیرم و ادامه سوالات رو از مرد چشم تیله ای می پرسم.

3. بعد از رکودی دو ماهه، که خرابی لپ تاپ و اذیت کردن مسئولین ذیربط پایان نامم باعثش بودن؛ دوباره چند روزی هست که درگیر جمع آوری داده و نوشتن شدم. نوشتنش سخت نیست، ولی حوصله ی زیادی میخواد. 

4. قضیه کل کل من و برادرجان تمامی نداره. روم به دیوار بعد از یک دعوای لفظی و کل کل شدید، برای تنبیه کردنش کیبورد کامپیوترش رو برداشتم و جایی قایم کردم که عقل جن هم نمیرسید. اون هم وقتی من توی سرویس بهداشتی بودم، گوشیم رو از توی شارژر کشید و قایم کرد! اما اگه فکر کردین من کسی بودم که اول کوتاه اومد، اشتباه می کنین!! الان هم مثلا قهریم، ازون قهرهایی که وقتی حواسمون نیست، با هم حرف می زنیم. :))))

5. آدم باید توی هر صنفی آشنا داشته باشه تا در مواقع اورژانسی سریع مشکلش حل بشه. از آرایشگر آشنا گرفته تا صافکار آشنا! :-/ حالا قضیه اصلا حاد نبود، ولی برای قایم کردن از پدرجان لازمه!  

6. روی صندلی نشسته ام و کفش سرمه ای رو امتحان می کنم. پیرمرد و پیرزنی وارد میشن. مرد با دقتی عجیب به تک تک کفش ها که همگی زنونه هستن، نگاه می کنه و میگه: " نپسندیدم. بریم مغازه بعدی" خانم فروشنده با خنده میگه: " ماشالا حاج خانم قدر شوهرتون رو بدونین که دنبالتون واسه ی خرید کفش اومدن. " زنی تقریبا 40 ساله از اون ور مغازه میگه: " والا شوهرهای ما که حوصله ندارن بیان دنبال ما بازار." پیرزن به جدی و شوخی اخم می کنه و میگه: " حاج آقا بیا بریم تا از راه به در نشدی. "  و بعد سریع دست شوهرش رو می گیره و از مغازه فرار می کنه.

7. گاهی اَبَرجوشی روی صورتت ظاهر میشه که به اضلاع صورتت اضافه میکنه؛ اونم به صورت کاملا شیک و مجلس پسند! خدایا شکرت.

8. این روزها از همه جا صدای حامد همایون میاد؛ از تک تک ماشین های پشت چراغ خطر گرفته تا مغازه های مختلف و رستوران و ... . جالبه بعضی از سایت های دانلود آهنگ اینجوری طبقه بندی کردن آهنگ هاشون رو: سنتی، غمگین، شاد، حاووومد هماوویون! من که خیلی وقته از آهنگ هاش سیر شدم و سریع میزنم ترک بعدی!

9.  وقت هایی هم هست که گوشیت از بی شارژی خاموش شده و حال دلت خرابه و نمی دونی با کی درددل کنی. اینجور وقت ها یه دفترچه یادداشت بردار و بشین همه ی حرف هات رو به خدا بزن. مثل یک دوست خیلی صمیمی. وقتی به خودت بیای می بینی چندین و چند صفحه رو پر کردی. ولی بعدش یا سربه نیست کن دفتر رو یا جایی قایم کن که کسی پیداش نکنه! :)))

#توییتر نوشته: قدیما وقتی احساست را روی کاغذ می‌نوشتی می‌شد مچاله‌اش کرد.کاغذ‌ها مچاله شوند بهتر از این است که درد دل کردن‌های اشتباهی مچاله‌ات کند  *پرنیان*


+ از عنوان مشخصه، از هر دری سخنی هست در این پست. پس به دنبال پیدا کردن ارتباط بین شماره های مختلف نگردین. با تچکر ؛)

  • ۸۴۳

دوست داشتم کسی، جایی، منتظرم باشد...

  • ۱۹:۰۶

برنامه ریزی می کنی؛ حالا برنامه ریزی هم نه، رویابافی می کنی که تا فلان روز فلان اتفاق می افتد و با این رویابافی شاد شادی. با خوش بینی تمام تلاش می کنی و به انتظار عبور روزهایت می نشینی. روزها می گذرند و تک تک رویاهایت، هر کدام به نحوی نقش بر آب می شوند. درست مانند دخترکی که به سختی درس می خواند، چون قول دوچرخه ی قرمزی را به او داده اند. کودک با کارنامه ای پر از 20 به سمت خانه پرواز می کند. ولی از دور پدر دستبند به دستش را می بیند و کارنامه در دستانش مچاله می شود. 


* عنوان کتابی از آنا گاوالدای دوست داشتنی ( نمی دونم تا حالا دقت کردین یا نه، ولی با نگاه به عناوین پست های کمی مبهمم، متوجه منظور پستم می تونین بشین! )

  • ۲۸۹

انقدر بخند که ابرا ببارن/ مقصد جاییه که غم ها نباشن

  • ۱۷:۱۱

استرس دارم. تا حالا این کارو نکردیم، ولی توصیه ی بقیه است. نهایتش بهشون بر می خوره دیگه؛ خلاف که نمی کنیم! یکی دو بار اول احتمالا سخت باشه. مادرجان شکوه امروز می گفت دو سال گذشته. می خواستم بگم از اول اون جریان، آره دو سال گذشته. می دونی با اینکه سخت بود ولی همه چیز مثل یه خاطره ی خیلی دوره برام. ازون خاطره های مه مانند توی ذهن. توی این مدتی که گذشت خیلی خوب احساس کردم که قوی تر شدم و در مواجهه اول با افراد، زود وا نمی دم و توانایی منیج اوضاع و کنترل اشک هام رو پیدا کردم. نشسته بودم یه گوشه و داشتم دنبال جواب سوال ها از کتاب می گشتم که پیرزن لبخند بر لب اون چند روز اومد و تلاش کرد اطلاعات بگیره ازم. با لبخند به مادرجان شکوه دایورتش کردم و سرم رو دوباره توی کتاب کردم و خب جایزه ی مسابقه کتاب خوانی خیلی نفیس بود!

از دلهره ی نوبت دندونپزشکی فردا شبم، هم که نیم ساعتیه به جونم افتاده و به آشفته تر نوشتن این پست کمک میکنه بگذرم؛ خدایی لحظه ی باحالی بود وقتی دختر مو بلوند داشت توضیح می داد که مطبش کجاست و من هم زمان با خودش اسمش رو گفتم. بعد سرش رو جلو کشیدم و گفتم فکر کنم از قبل می شناختمت خانوم دکتر، پدرهامون رفیقن! قرار شد اون هم پیلاتس وومن بشه و شما نمی دونین لباس جدید ورزشیم چقدر خوشگله و من چقدر برای شروع دوره ی جدید بی تابم! دو تایی همه ی اطلاعاتی که باید رو، به هم ندادیم و من می دونم وقتی از پدرش جریان رو بشنوه، کمی شوکه میشه! چند نفری توی ذهنم اون چند روز خیلی بولد بودن که علاوه بر دختر موبلوند و آبان و اعضای گروه هم فاز، تو هم بودی آرزوی لبخند دار :) 

توصیه ی پایانی من به شما اینه که اجازه ندین بین پست گذاشتن تون وقفه بیوفته؛ چون توی مغزتون پر میشه از حرف های نگفته و وقتی می نویسین تا راحت بشین، آش شله قلمکار از آب در میاد.


* انقدر بخند از 25 band  


  • ۵۵۴
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan