ای دوست بگیر سفت و کلاهت رو بچسب؟!

  • ۱۳:۱۴

نمیدونم چند نفرتون فیلم in time رو دیدین. فیلم خیلی جالبیه. اگه نخوام اسپویل کنم فقط میتونم بگم داستان شهریه که واحد پولش زمانه و مردم وقتی به ٢٥ سالگی می رسن، سنشون متوقف میشه و از اون به بعد برای ادامه ی زندگیشون باید دنبال زمان باشن. 

می دونین ذهنم درگیر سنم شده. دقیقا بعد از تولدم. ٢٥ سالگی و ربع قرنی و نیمه ی دهه ی طلایی و این طور فکرها. به این باور رسیدم که انسان به هر سنی برسه باز هم فکر می کنه جوونه، سنی نداره ولی از طرفی فوبیای نزدیک شدن به سی سالگی اعصابم رو به هم ریخته! همش به این فکرم زمانم داره میره و کاری نکردم جز درس خوندن و کتاب خوندن و فیلم دیدن. این وسط چند وقت یک بار سفری با هدف خیریه هم بوده حالا!  بعد اون یکی نیمه ی وجودیم میزنه تو سر این یکی نیمه و میگه همین درس خوندنت برای یادگیری حرفه ی آینده ات بوده که به تبع اون با افراد زیادی معاشرت کردی. کتاب و فیلم دیدنت هم دید جدیدی بهت داده و  همه ی این ها به بلوغ فکری و اجتماعی ات کمک کردن. الان توی استرس محل طرحتی و بیکار، نبینم ناامید بشی!

چند وقتی هم هست که دارم روی خودم کار می کنم تا یک سری از صفاتم رو عوض کنم. خودم اسمش رو گذاشتم دگردیسی ٢٥ سالگی! مثلا اینکه رودربایستی رو کنار بذارم و اجازه ندم حرفی توی دلم بمونه و خواسته ای داشتم حتما بگم. یا اینکه از کسی ناراحت شدم، ساکت نشم و بعدش خودخوری کنم و همون موقع با لحن خوب و تا حدی شوخ حرفم رو بزنم. همین طور خوبه مثل قبل با بقیه مشورت کنم ولی انقدر انعطاف پذیر نباشم که حتما نظر بقیه رو اعمال کنم و نظر هوپ کوچولوی درونم رو نادیده بگیرم. شاید به نظر بعضی ها این دگردیسی و رک شدن محترمانه خوب نباشه، ولی خودم خیلی خوشحالم و حس می کنم یکی از ابعاد شخصیتیم داره شکل می گیره. چون توی جامعه ی امروز این طور نباشی، کلاهت پس معرکه است!




* عنوان از یسنا فاضلی

  • ۴۵۴

این روا نیست که یک ثانیه بیمار شوی...

  • ۲۳:۴۷

فکر می کردم حالم بد بشه. سخت باشه واسم. تحمل نتونم بکنم؛ ولی تونستم. انقدر قوی بودم این چند روز که خودم هم خوشم اومد! برخلاف سه ماه پیش که توی سفر بودم و وقتی جریان رو فهمیدم؛ شوکه شدم و خیلی سریع اشک های یواشکیم به هق هق تبدیل شدن و همه دوست هام ترسیدن که چی شده؟ این بار اجازه ندادم کوچکترین اشکی از چشم هام بیاد.

سخته ٨ ساعت پشت در اتاق عمل بودن. سخته انتظار کشیدن. نگهبان به من و خاله و شوهرش نگاه کرد و رو به من گفت: تو بیا داخل. دنبال تختش می دویدم و تلاش می کردم در حین اینکه شونه های برهنه اش رو می پوشونم تا سردش نشه، خاله ی گریونش رو از تخت دور نگه دارم تا نبینه و ناامید نشه. انقدر این چند روز امید دادم به تک تک اعضای فامیل که دکترها کم کم دارن پیش میرن و مهم اینه که بیماریش درمان داره، انقدر که تلاش کردم با پسرک بدقلقش بازی کنم، بخندونمش، بهش غذا بدم که حال خودم هم بهتر شد. مرتب به خودم می گفتم تو حق نداری حتی لحظه ای به نبودش، به تنهایی شوهر و پسرکش فکر کنی، دلسوزی کنی و گریه کنی! حواست باشه.

 حین تعویض کیسه ادرارش با صدای لرزون میگفت شرمنده اتم برو خونه، بذار خاله بیاد. فقط می گفتم سیس! هیچی نیست. اونم می گفت ایشالا واسه زایمانت جبران کنم. می خندیدم و می گفتم بلند بگو ایشالا! داستان های خنده دار فریبا از شاگردهای شیطونش رو تعریف می کردم واسش، درددل می کردم باهاش از همه چیز و سعی می کردم حواسش رو پرت کنم. درسته به عنوان اولین تجربه ی همراه بیمار بودن، ناشی گری های زیادی داشتم؛ ولی بیشتر موندن توی بیمارستان واسه منی که سابقه ی کشیک داشتم، مشکلی نداشت. نمی گم از درد و رنج بقیه ناراحت نمی شدم، نه. اما جوّ بیمارستان واسم تا حدی عادی بود و بهتر بود عمه ی حساس و دوست داشتنیم نیاد و دوباره بهم نریزه. حالا دست هام درد بگیره از ماساژ دادنش، چه باک؟! بالاخره که باید آموزش ماساژی که دوستم بهم داده بود، به یک دردی بخوره یا نه؟! همه ی این ها به دیدن سلامتی و خنده ی خوشگل اون و پسرش می ارزید...


+ فکر می کنم ما بلاگرها یه قانون نانوشته داریم و دوست داریم خواننده هامون رعایتش کنن. اونم اینه که کنجکاوی بیجا ممنوع! پست رو بخون، نظر و احساست رو بگو؛ ولی اینکه بخوای تمام جزئیات ماجرا رو دربیاری، ممنوع! 

ممنونم که این قانون رو رعایت می کنین :-)


*عنوان از بیژن شکیبی


  • ۳۰۴

تا خاطر تو ذهن مرا ناز کند...

  • ۱۳:۵۳

یه سوال سهل ممتنع ذهنم رو درگیر کرده!

اگه موقعیتی پیش بیاد واستون که هم زمان کسی رو دوست داشته باشین ولی احتمالا اون نه و از طرفی کسی شما رو دوست داشته باشه ولی شما نه، چکار می کنین؟ به اون طرف از علاقه تون میگین و تلاش می کنین اون هم از شما خوشش بیاد یا نه دل به علاقه ی نفر دوم می سپارین به امید اینکه روزی شما هم عاشقش بشین؟! 


از این سوال هدف دارم ولی نمیگم!! 

با تشکر از اون هایی که فقط به سوال جواب میدن و نمی زنن تو جاده خاکی! :دی


عنوان از #کاوه_احمدزاده

  • ۷۴۰

من چنان گریه می کنم، که خدا بغل کند مگر مرا...

  • ۱۹:۴۹

یه بنده خدایی می گفت: هیئت رفتن فقط اونجاش که میری یه دلِ سیر گریه میکنی و زار میزنی تا تلافی یواشکی گریه کردنات در بیاد. 

یادمه بچه بودم با دوستام یه حلقه تشکیل می دادیم توی روضه های دهه محرم و به سبک خودمون عزاداری می کردیم؛ ولی من هر چقدر تلاش می کردم، گریه ام نمی گرفت. روسری ام رو می کشیدم روی صورتم و الکی صدای گریه کردن در می آوردم تا از دوست هام عقب نمونمکی می دونه؟ شاید اون ها هم گریه هاشون واقعی نبودامسال دومین محرّمی بود که خیلی دل نازک بودم و اشکم دم مَشکم. اصلا تا به یاد اولین باری که حرم امام حسین(ع) رو دیدم، اولین باری که تلاش کردم توی اون صف منظم دستم به ضریحشون برسه، تنها نمازی که زیر قبه ی حضرت خوندم و تسکین حیرت انگیزی که فضای حرمشون برای دل شکسته ام داشت میوفتم اشک هام جاری میشن. نمی دونم چرا حس می کنم اکثر اون هایی که به طرز سوزناکی توی روضه ها، گریه و ناله می کنن؛ یه غم خیلی بزرگی ته دلشونه. غمی که همیشه سعی می کنن مخفیش کنن ولی وقتی روضه امام حسین خونده میشه و  شرح مصیبت های کربلائیان رو می شنون، با لشکر امام هم ذات پنداری می کنن و اشک هاشون بدون خجالت از بقیه گونه هاشون رو خیس میکنه.

بعضی وقت ها دلم میخواد برم اون زن هایی رو که این شب ها پیشم می شینن و  از بُن جگرشون زار می زنن بغل کنم و بگم درست میشه همه چی. مگه از خدا و معصومش نخواستی؟ درست میشه همه چی.


* شب از آرمان گرشاسبی 



  • ۴۶۱

مهردخت پاییزی!

  • ۲۳:۲۱


چند سال پیش بود که همین موقع ها پست گذاشتم و برای گذر از بیست سالگی مویه ها کردم؛ هرچند خیلی مشتاق دهه ی سوم زندگیم بودم. الان دقیقا ربع قرن از عمرم می گذره و نیمی از اون دهه ی طلایی که منتظرش بودم رو طی کردم. البته هنوز به شدت مشتاق سال های آتی ام هستم چون کلی برنامه دارم واسه ی این پنج سال.

حسم چیه؟ خیلی گنگه. ولی می دونم تهِ تهِ دلم ترجیح میدم سنم بالاتر نره! 


+ امسال اولین باریه که تولدم توی محرم افتاده. صدای دسته های سینه زنی از پنجره ی اتاقم به گوش میرسه...

++ امروز تولد یکی دیگه از بلاگرها هم هست! جناب فیش نگار  تولدتون خیلی خیلی مبارک باشه :-) 

+++ سال جالبیه واسه ما! من ربع و پدرجان نیم قرن عمر کردیم. حالا من که هیچی ولی ان شاالله تولد یک قرنی پدرجان :-)

++++ گویا گوگل هم تولد من رو جشن گرفته! :-)))

  • ۱۱۳۳

دانشگاه فرصت خوبیه برای بزرگ شدن!

  • ۱۶:۱۹

بجز پسرهای فامیل ( cousin) و یکی دو نفر دیگه که باهاشون صمیمی هستم، همیشه سعی ام اینه که با افراد ذکوری که بزرگ شدن و قد کشیدن، با ضمایر مخاطب جمع حرف بزنم. بگذریم از بیمارهای پسر ١٨-٢٠ ساله ای که اول کار بهشون میگم: شما و وقتی می بینم میترسن از من و دم و دستگاهم، واسم مفرد مخاطب میشن: خاله باز کن دهنت رو!

چسبیده بودم به میز مسئول آموزش که معدلم رو درست کن و نمره ام رو اشتباه وارد کردی؛ که خانم ٤٥-٤٦ ساله ای با برگه ای نزدیکم شد. نگاه کردم دیدم برنامه ی ترم اول دستشه! به خودم گفتم: " یا استخدوس! با این سنش اومده دندونپزشکی بخونه؟! جامعه داره به چه سمتی می ره واقعا؟!" بهم گفت: "خانم این برگه رو نگاه کنین! اینا خوب جواب نمیدن بهم! امروز کلاس ها شروع میشه؟ " در لحظه ای که داشتم از برگه، برنامه ی درس های ترم اول رو نگاه می کردم پسرکی تپل، با عینک دور مشکی، صورت پر از جوش، و با سبیل و ریش های یکی بود، یکی نبود! وارد کادر شد. فهمیدم دانشجوی محترم ایشون هستن که با مادرشون برای ثبت نام مراجعه نمودن! یکم خنده ام گرفت ولی زود جلوش رو گرفتم: " ببینین! تو باید برنامه رو بذاری جلوت! طبق روزهای هفته مرتبش کنین! مثلا نگاه کن. اممم... یکشنبه ها روانشناسی دارین ٨-١٠... باید ببینی کدوم درس یکشنبه ها ساعتش بعد از اینه، بذارینش بعد از این! "

یعنی یه نگاه به ریش و سبیلش می کردم بهش میگفتم: شما! بعد چشمم به مامانش میوفتاد بهش می گفتم: تو! و دلم می خواست لپش رو بکشم! خب چرا خودتون رو سوژه خنده می کنین فرزندانم؟! روز اول دانشگاه رو با مادرشون میرن آخه؟! حالا اون هیچی، مامانتون باید دنبال کلاستون بگرده؟ درسته یه دختری بود شیش سال پیش تو ساختمون های اداری، دنبال کلاسش می گشت ولی خودش بود، تک و تنها. البته من هم نمی شناسمش! :دی


  • ۸۳۰

گوشواره هایت را تا به تا بیاویز!

  • ۲۰:۵۶

یکی از بدترین حس های دنیا واسه یک دختر، این نیست که اونی که خوشش میاد ازش نفهمه و نمی فهمه؛ این هم نیست که همیشه دم عروسی ناخن وسطی دست چپش و ناخن شست راستش کجکی می شکنه! یا حتی این هم نیست که چرا هر چی دلش بخواد نمی تونه شیرینی بخوره! بلکه این می تونه باشه که دست بکشه به نرمه ی گوشش و ببینه جا تره و بچه نیست! اممم... نه یعنی جا تره و گوشواره نیست... 

بعد از چنین سکانسی، برای دقایقی همه چیز متوقف میشه، نفس توی سینه حبس میشه و صدای ضربان قلب، موسیقی متن میشه... بعد فیلم تند میشه. تخت به هم ریخته میشه. پتو چندین بار تکونده میشه. ریشه های فرش بررسی میشه. کیسه جارو برقی وسط سالن خالی میشه؛ نه نمیشه چون مادرش اجازه نمیده و وقتی که داره جلوی آینه شکلک غمگین درمیاره و به اون یکی گوشش میگه: " هییییس! نبینم فخرفروشی کنی ها، آبجیت داغداره! " و زیر لب فحش میده به خودش که " دوباره آخه، تازه خریده بودیش که؟" می بینه گوشواره توی موهای بافته ی به هم ریخته اش گیر کرده... 


گوشواره هایت را تا به تا بیاویز، تا
بهانه دستِ هذیان های پاره وقتی دهی که
درِ گوشت، عاشقانه ترینِ شعرها می شوند...

گوشواره هایت را
تا به تا بیاویز لای شاخ و برگِ موهایت... که

دهانِ شعر را آب بیندازی از وسوسۀ چیدنِ میوه هایی که
پشت گوشَت خودنمایی می کنند..

گوشواره هایت را بیاویز.. تا
بالاخانه ات را به بهای بوسه،
اجاره کنم برای شعرهای در گوشی.

hamidreza_hendi#


+ حس آرامش بعد از پیدا شدن گوشواره ی گم شده رو واستون آرزومندم. یکی از این مجنون های شاعر رو هم ایضا!! :دی

  • ۵۹۲

کسی که چشماش یه کمی روشنه/ شاید یه قدری هم شبیه منه

  • ۱۶:۱۴
یک - دراز میکشه و دهانش رو باز میکنه. با وجود سن کمش ردِ پای پلاک پارسیل توی فکینش دیده میشه. قبل از اینکه ازش بپرسم با خودت چکار کردی دختر؟ میگه که بازیکن تیم ملی فوتبال بوده و این عشق چنین بلایی سرش آورده. هزینه ی ایمپلنت رو هم نداشته وگرنه دندون مصنوعی استفاده نمی کرده. بهش میگم " فوتبال فقط واسه مردا پول و شهرت داره؛ نه شما که نه اسمی ازتون هست، نه جایی نشونتون میدن و نه پولی بهتون میدن. چرا زمینه ی عشقیت رو عوض نمیکنی؟" میخنده و میگه " میدونم خانم دکتر نگران نباش، دارم دوره ایروبیک میبینم. که مربی شم."  میگم " پیلاتس داره پرطرفدارتر میشه برو سراغ اون" میگه "اون رو هم حتما دنبالش میکنم. مرسی" مشکلش تخصصی بود، کاری واسش نکردم، ولی امیدوارم به توصیه ام گوش کنه.

دو - نوجوان که بودم شدیدا عشق فوتبال و استقلال بودم. شدید در این حد که مسافرت عید رو بهم زدم چون میخواستم دربی ببینم؛ تا نصفه شب بیدار میموندم نود ببینم؛ واسه باخت استقلال گریه می کردم؛ حتی روی یکی از بازیکناش کراش داشتم و با ازدواجش شکست عشقی خوردم!! خداروشکر کنکور اومد و منو ازین عشق دور کرد وگرنه از دست رفته بودم؛ چون هیچ فایده ای نداشت واسم جز حرص و جوش خوردن. هرچند چند روز پیش برای اولین بار فوتبال به دردم خورد. بین روسری های رنگی رنگی چرخ می زدم و از رنگ و شکل های متنوعشون و همین طور قیمت نجومیشون گیج شده بودم. حواس فروشنده پرت تلویزیون بود و درست حسابی جواب من رو نمیداد. تا اینکه استقلال اولین گل فصلش رو زد و  فروشنده شروع کرد به خوشحالی و داد و فریاد! جوگیر شد و با صدای بلند گفت: " هر چی بخرین، ده تومن تخفیف داره!" و خب نیش ما بود که تا بناگوش باز شده بود و ماهی که از آب گل آلود گرفته شد! :-))

سه - خواهر وقتی دید کارش اینجا انجام نمیشه، برادرش رو خوابوند روی یونیت و گفت: "خانم دکتر ایشالا که واسه داداشم بتونین کاری بکنین، همکارتون هستن." گفتم: " عه دندونپزشکن؟" و خواستم ادامه بدم " پس چرا اومدین اینجا؟" که گفت: "نخیر، دانشجوی سال 3 پرستاریه." گفتم: "امم، آها " و بعد از معاینه شروع به کار کردم. قسمت خنده دار و کمی حرص درآر ماجرا اون جایی بود که وجود ساکشن در دهانش رو نمی تونست تحمل کنه و عق میزد، هر دقیقه یک بار در می آورد از دهانش و مثل وقت هایی که توی بیمارستان ساکشن رو سریع رو می گیریم روی دهان و دندون بیمار ترومایی تا خون و بزاق رو جمع کنیم، این پرستارم واسه خودش ساکشن می کرد! 

چار - مردم ما به جایی رسیدن که اگه بشنون جایی چیزی مفتیه، حتی اگه نیاز هم نداشته باشن؛ فکر می کنن اگه بهش نرسن عقب میوفتن از بقیه. حکایتش وقتیه که ما اعلام می کنیم که فقط برای مردم محروم رایگان کار می کنیم. ولی بیمار زیر دستت وسط کار، گوشی چند ملیونی از جیبش در میاره یا آستینش میره کنار ردیف النگوهاش رو می بینی و اونجاست که خستگی به تنت می مونه. بعد فکر می کنن چون همش نشستی و کار می کنی، خسته نباید بشی؛ اینجوریه که حتی تا دو ساعت بعد از پایان کار هم باید بیمار ببینی و هی کمرت و صاف کنی و به خودت بگی یکم دیگه تحمل کن. یکیشون که هر چی میگفتم خسته ام، کشش ندارم. بی خیال نمی شد و دنبالم میومد که خانم دکتر بیاین دندون عقلم رو بکشین و بهم یادگاری بدین!! و من بالاخره برای اینکه این مرد گُنده دست از سرم برداره، رفتم بهش یادگاری دادم. :-/

پنج - یکی از جالب ترین و در عین حال تاسف برانگیزترین بیمارها، اونایی هستن که برای کشیدن دندون پوسیده ی سرشار از عفونتشون باید از شوهرشون اجازه بگیرن! یکی دو بار اول حرص میخوری از دستشون ولی بعد دیگه بی خیال میشی و اجازه میدی برن و از شوهرجانشون اجازه بگیرن. طرف هی دندونای جلوش رو پر می کنه و شکایتش اینه که چند وقت بعدش میوفته. معاینه میکنم میبینم یه دندون اضافه از فک پایین باعث افتادن ترمیم میشه. باورتون میشه نزدیک نیم ساعت داشتم این زن و شوهر رو قانع می کردم که این ترمیم جدیدی که من انجام دادم، اگه دندون پایین رو نکشین دو روز دیگه میوفته؛ ولی شوهره راضی نمیشد؟ آخرش هم قهر کرد و رفت و زن با ترس اجازه داد دندونش و بکشم. :-/

شیش - یکی از گوگولی ترین بیمارهایی که تا به حال داشتم، بدون شک پیرزن روستایی بود که آروم روی یونیت خوابید و با لهجه ی شیرینی گفت: " خوب معاینه کنین و کار کنین واسم! ".  بعد من هر چقدر دندون هاش رو می دیدم ذوق می کردم، به جز یکی دو تا دندون که پوسیده بودن و یکی که جاش خالی بود و کشیده بود، بقیه دندون ها سالم و سفید سرجاشون بودن. با خوشحالی گفتم: " ماشاالله به دندون هاتون حاج خانم، چقدر خوب نگهشون داشتین؟ چند سالتونه؟! "  اخم کرد و گفت:" 79 سال. یکی پارسال بهم گفت دندونات خوبه، یکیش خراب شد رفتم کشیدم! " لبخندم خود به خود جمع شد و سر به زیر کارم رو شروع کردم تا دعوام نکرده. باورتون نمیشه چقدر همکار بود. کوچکترین صدا و ناراحتی و حال به هم خوردگی و غیره رو نداشت. خدا چنین مریض هایی رو زیاد کنه.

هفت-  هی خواستم این رو نگم ولی نشد! خدایی من تا به حال توی شهر خودم سرویس بهداشتی پولی ندیدم. به نظرم جزو حقوق عمومی یک مسافر باید این باشه که بتونه بدون پول خُرد وارد دبلیو سی بشه، نه که وقتی خسته و کوفته و در حال اضطرار هستی، با یه میز جلوی در دستشویی مواجه بشی که تا بهشون پول ندی راهت نمیدن!! بابا شاید خواستم برم خط چشمِ خلیجیم رو توی آینه چک کنم فقط! :-/

هشت- وقتی سفر بودم، مادرم بهم زنگ زد و گفت بسته ای برات رسیده و خواهرم هم عکسش رو فرستاد. دوست داشتم خودم بازش کنم ولی چه میشه کرد! کلی هم بهشون توضیح دادم این کتاب جایزه ی مسابقه ی طنزی بود که داستان هام رو واستون خوندم و شما گفتین بهم: " از کی تو انقدر بی ادب شدی؟! " و بعدش اول و نمک اعظم شدم. جناب معدنچی ممنون بخاطرش.
 لینک داستان دومم که خودزنی محض بود رو می خواستم واستون بذارم ولی گویا برداشته شده.

نه- چطورین شماها؟! دلم تنگ بود واستون :-)

* شاید اگه دائم بودی کنارم از مهستی
  • ۱۰۶۶

چه بویی پیچیده اینجا، به به! :-/

  • ۱۶:۱۸

 باز بابا قصد خروج از خونه رو کرده. بوی گلاب و حرم توی خونه پیچیده، فضا خیلی معنوی شده و دوباره من و مادرجان بینی هامون رو گرفتیم که سردرد نگیریم. فکر نکنین بابام به خودش گلاب یا عطر مشهدی میزنه ها، نه! بلکه پدرجانم اخیرا از عطر معروفی که زمان خودش گرون قیمت هم بوده، استفاده میکنه. 

همین چند سال پیش بود که جوگیر شدم و خواستم لاکچری بازی دربیارم و برای اولین بار عطر گرون قیمت بخرم هرچند زیاد عطر نمیزنم. این شد که تنهایی وارد اولین مغازه عطرفروشی شدم. دیدین توی مغازه از بس عطرای مختلف رو بو میکنین گیج می شین و نمی فهمین چی شد؟! نمی دونم چطور عطری که خریدم توی مغازه انقدر خوشبو بود! حتی دفعات اولی که میزدم به خودم هم می گفتم: " اوه مای گاد! چقدررر بوش خوبه. الانه که هر کسی ازت بپرسه اسم عطرت چیه و کلی فیس بدی باهاش! " ولی زهی خیال باطل. از بس خواهر و مادرم گفتن " بوی بد میده؛ بوی گلاب میده، سرمون درد گرفت و ..." که دلم رو زد و دیگه ازش استفاده نکردم. چند سالی گوشه کمدم خاک می خورد تا اینکه به خودم گفتم بدم بابا بو کنه شاید دوستش داشت، حالا کاری ندارم عطر زنونه رو به جای مردونه به پدرجان انداختم؛ ولی سورپرایزینگلی بابام ازش خوشش اومد! شروع کرد به استفاده و بعدها گفت که همکارانش هم گفتن اسم عطرت چیه آقای هوپیان و چقدر خوش بوئه و این صحبتا و این شد که پدرجان تشویق شد هر بار که بیرون میره با این عطر دوش بگیره و تا ساعت ها توی خونه بوی گلاب بپیچه و بوش روی تک تک اعصاب من اسکی بره! احتمالا تموم هم بشه بابا میره یه بُکس ١٢ تایی ازش میگیره، انقدر که این عطر مورد پسندش واقع شده!

 این جاست که میگن هر چه را برای خود نمی پسندی، برای دیگران هم نپسند. 

 حرف از عطر مشهدی شد، تولد شاه خراسان هم مبارک باشه. همین چند وقت پیش بود که 88/8/8 بود و تولد امام رضا(ع) ها! چقدر زود می گذره...

  • ۸۸۸

10 سال آینده ی شما چه شکلی ست؟

  • ۱۳:۱۴

چشم هام رو می بندم و به ده سال آینده ام سفر می کنم. به سال های نیمه ی سی سالگیم. با نیمه ی همیشگیم ازدواج کردم. پسرم امسال میره اول دبستان و من ذوق لباس فرم سرمه ای و دندون های شیری افتاده اش دارم. میگه میخواد خلبان بشه. تصمیم داریم عضو دیگه ای به خانواده ی خوشبختمون اضافه کنیم. از ته دلم دوست دارم که دختر باشه. توی ایران، شهر آبا و اجدادیم و خونه ی خودمون که یک ساله دیگه وام هاش تموم میشه و ما نفس راحتی می تونیم بکشیم، زندگی می کنیم. عاشق قسمت سنتی خونمون با پنجره های رنگی رنگی و گل های شمعدونی پشتشون هستم. 2-3 سالی هست که دوران طولانی طرح تخصصم تموم شده و بالاخره بعد از دوندگی های زیاد هفته ی دیگه مطب خودم رو باز می کنم. تصمیم دارم حجم کاری ام رو کمتر کنم و به جای هر روز هفته، 3 روز در هفته کار کنم؛ هرچند وام کلانی برای افتتاح مطبم گرفتم! کماکان ورزشم رو مرتب ادامه میدم و خداروشکر دچار بدن درد ناشی از کار زیاد نشدم. در تمام این سال ها با بیمارهام خوش اخلاق بودم و وجدان کاریم هنوز طبق قولی که به اون بالایی دادم، باهامه. طبق برنامه ی هر ساله مون، سالگرد ازدواجمون رو مسافرتیم. تا الان با همسر پایه سفرم به همه ی جاهای دیدنی ایران سفر کردیم. شهر آبی ونیز، برج ایفل پاریس، دیوار چین، تاج محل هند و اهرام ثلاثه ی مصر رو از نزدیک دیدیم. هر شب زمان ساعت کتاب که می رسه، کنار هم می نشینیم و کتاب می خونیم و بعد دقایقی درباره ی کتابی که خوندیم با هم حرف می زنیم. همیشه هم حضور پسرک شیطونمون رو که نخوابیده و منتظر لبخند من یا پدرشه تا بیاد بینمون بشینه و شیرین زبونی کنه رو احساس می کنیم. زندگیم بدون مشکل نیست. پستی و بلندی زیاد داره ولی شیرینه، خیلی شیرین...


+ سفر به ده سال آینده ام به دعوت الی جان و راه اندازی ماری جوونا. می دونم یک جاهایی رویایی بود ولی سعی کردم کاملا واقع بینانه و طبق توانایی هایی که در خودم می بینم باشه. 

  • ۶۷۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan