خودش ان

  • ۱۹:۵۰

 انسان ها  خودشان به اختیار راه زندگی شان را انتخاب می کنند، تسلیم هوای نفس شان می شوند، داد و فریاد عقل شان را نادیده می گیرند، آینده را تا حدی پیش بینی می کنند ولی باز دوست دارند  خودشان تجربه کنند چون فکر می کنند با بقیه فرق دارند، پشت پا به شانس های دیگرشان می زنند و وقتی به خودشان می آیند که دیر شده، عمرشان هدر رفته و تنها چیزی که برای شان مانده حسرت است و افسوس... آن وقت است که به دنبال مقصر می گردند و به نظرشان همه مقصرن الا خودشان... 

  • ۳۴۷

کوزه گر، بن تن و بقیه ی ماجرا!

  • ۲۲:۱۳

1- یک آینه ی دندونپزشکی یک بار مصرف! از  معاینه ی دهانی دوران پیش دانشگاهی ام دارم، که علاوه بر اینکه دندون های خودم رو باهاش معاینه میکنم، با شستن و دور نگه داشتنش از دندون ها، دهان بقیه اعضای خانواده رو هم گاهی معاینه میکنم! بله خیلی هم استریل هستم من! 

هر از چند گاهی لثه ی کامی دور یکی از دندون های فک بالام اذیتم میکنه، چند شب پیش هم موقع مسواک زدن خون ریزی کرد، هی میخوام به بچه ها بگم از دندونم عکس بگیرن، ولی یادم میره یا میگم مهم نیست و انقدر بی محلی بهش میکنم تا خوب بشه!  

دقیقا مصداق این ضرب المثله که 'کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره! '

 پستش کردم تا یادم بمونه و به فکرش باشم!


2- پسرک شیرین زبون 4 ساله با اون چشمای درشتش، خیلی شیک به عنوان جایزه یه پاک کن بن تن ازم گرفت و زیر دستم نخوابید! ارجاعش دادم تخصصی :-/ البته وقتی توی بخش تخصصی سر زدم بهش، دیدم در حالی که سکسکه میکنه از گریه، رزیدنت داره سریع براش کار میکنه! خب من دلم نمیومد!


# از سری اعترافات یک دنتیست آینده!


  • ۵۶۵

مادر من، مادر من، تو یاری و یاور من...

  • ۱۱:۰۸

تا 6 سال و 9 ماه، فقط و فقط متعلق به خودم بود... به طوری که تا چند ماه بعد از تولد خواهرم، هنوز باور نداشتم که مادر جان شکوه* من مادر بچه ی دیگرش هم هست و خوب طبیعتا حسودی ام می شد و باید بگویم که بعد از تولد برادرم، دیگر حسودی را کنار گذاشته و این واقعیت تلخ را قبول کرده بودم!

مادر جوانی که مانند تمام مادران دیگر، تمام جدیت مادری اش را برای فرزند اولش خرج کرد و سخت ترین روش های تربیتی و تنبیهی را بر رویش پیاده کرد و جدیتش برای فرزندان دیگرش تمام شد!

راستش تا همین چند سال پیش، هر جایی که با مادرم می رفتیم فکر می کردند که خواهر بزرگترم است، چون هم من سریع رشد کرده و قد کشیده بودم و هم مادرجان شکوه م جوان مانده بود؛ می گویم مانده بود چون چند هفته ی پیش وقتی داشتم عکس های تولد 21 سالگیم را با تولد امسالم مقایسه می کردم، با حقیقت تلخی مواجه شدم و قلبم لرزید... چهره ی مادرم شکسته شده بود... چشمانش دیگر آن شور و زیبایی را نداشت و من با عذاب وجدان اینکه سال سختی را گذرانده، اشک ریختم...

به مناسبت پست جولیک، می خواستم یک روز کاملم را برایش اختصاص بدهم، ولی به طرز عجیبی این روزهایم شلوغ است، تنها کاری که از دستم برآمد این بود که وقت هایی که می خواهم از اتاقم خارج شوم و پیش خانواده ام بروم، گوشی ام را با خود نبرم و بیشتر با مادرجان شکوه م صحبت کنم، امروز صبح هم وقتی در آشپزخانه منتظر آماده شدن صبحانه بودم و با مادرم صحبت می کردم، حواسش از قوری که داشت زیر شیر سماور پر از آب می شد، پرت شد و قوری سر ریز شد، با خنده چندین بار تکرار کرد: بار اولیست که این اتفاق برایم افتاده، حواسم را پرت کردی! 

کار کوچک دیگری که دو روز قبل توانستم انجام بدهم و دل مهربانش را شاد کنم این بود که وقتی چشمم به مغازه ی گل فروشی افتاد، برایش شاخه ای از گل هم نامش را بخرم: مریم... فروشنده پرسید کارت تبریک نمی خواهید؟ گفتم نه برای مادرم است. گفت به چه مناسبتی؟ گفتم بی مناسبت است! لبخند زد و گفت همین گل بی مناسبت خودش پر از حرف است...

و خوب مادرم خیلی خوشحال شد، شب همان روز گفت: اولین گل مریمی بود که کسی برایم گرفته بود! گل های زیادی گرفته ام ولی این گل برایم خاص بود...

اعتراف میکنم که خیلی وقت ها با مادرم آن طور که باید با احترام حرف نمی زنم، عصبانیتم را سرش خالی می کنم و بعد پشیمان می شوم، ولی مادر جان شکوه م را از هر کسی در این دنیا بیش تر دوست دارم، از هر کسی حتی پدرم...

خدایا خودت سایه ی همه ی مادرجان شکوه ها را بر سر خانواده هایشان حفظ کن، چون ترس و غم از دست دادن مادر خیلی سخت است...


* نام مادرم شکوه نیست، این لفظ مادر جان شکوه را از سریال چارخونه یاد گرفته ام و اوقاتی که میخواهم خودم را برایش لوس کنم، این طور صدایش میکنم ؛)

  • ۷۰۶

می دونم سال دیگه دل تنگ این لحظات میشم...

  • ۲۲:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۹۴

Summer in December

  • ۲۲:۵۷

ازین رفتار حق به جانب و خودخواهش، متنفرم...

ازین که با جنجال هر بار میخواد ثابت کنه حق با خودشه، متنفرم...

ازین  ترسی که با رفتارش در این چند سال توی دلم نشونده و باعث میشه جواب زبون تندش رو ندم، متنفرم...

ازین که همیشه توی دلخوریا اونی که کوتاه میاد منم، متنفرم...

ازین که احساس می کنم توی دوستیمون فقط پی منافع خودشه، متنفرم...

ازین ضعفی که ناشی از رعایت حرمت دوستی میشه، متنفرم...

ازین که انقدر رفیق نیستم براش که عیبش رو توی روش بگم، متنفرم...

ازین که نمی دونم پای چیه این دوستی موندم، متنفرم...


  • ۲۹۲

سرگیجه

  • ۱۸:۱۹

مچاله زیر پتو... لامپ خاموش... گوشی به دست... جهش از یک سایت به سایت دیگه... لبخند بخاطر افتخارآفرینی سردار ایرانی در شب گذشته... تاسف برای کلیپ مسخره کردن دانش آموز اصفهانی توسط معلم هایش... نگاه به شعله ی بالای بخاری... چشمان خواب آلود... مقاومت در برابر خواب... پاک کردن خط چشم با آستین پشمین پیراهن... عضله منقبض کمر و یادآوری حرکت جدید دوست داشتنی*... حوله و لباس روی صندلی... نفس لوامه ی فعال و سرزنش گر... لپ تاپ و فلش و برگه های آچار اطرافش..

دل مضطرب... 

دل مضطرب، ولی مصمم... 

دل مضطرب، ولی مصمم و امیدوار به اون بالایی برای برگرداندن مکرشان به خودشان**...

برخواستن... به جنگ درون پر آشوب رفتن...


* حرکتی در پیلاتس که دراز می کشیم، پاها رو صاف و کشیده، عمود بر بدن میکنیم و با فشار کف دستها روی زمین، انگشتان پا رو به به بالای سر روی زمین میزنیم و من این حرکت رو عاشقم...

** الان متوجه شدم یه جورایی این بند، به 4 آذر و منع خشونت علیه زنان ربط داره ولی نپرسین چرا :))

  • ۳۸۶

رطب خورده، منع رطب چون کند؟!

  • ۰۰:۱۵

هر شب، دقیقا هر شب! باید از نو برای خودم فلسفه ی مسواک زدن رو توضیح بدم تا نیمه ی تنبل وجودم، اجازه ی از جا بلند شدن و مسواک زدن رو بهم بده... 

انصافا این حجم زیاد جدال درونی برای مسواک زدن شبانه، اون هم برای کسی که روزها زبونش مو درمیاره از بس به بقیه میگه مسواک بزنین، نخ دندون بکشین، مایه ی خجالته! 

اف بر تو باد ای ...!!


#از جمله اعترافات یک دنتیست آینده 


  • ۲۶۳

furtune teller 2

  • ۱۲:۲۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۴۰۵

یعنی چی شده؟!

  • ۲۱:۴۷

امروز تصمیم گرفتم بشینم 5-6 تا از مقاله های پایان نامه ام رو بخونم، هنوز هم تصمیم دارم بخونم ولی نمی دونم چرا ظهر هوس کردم ماکارونی درست کنم؟! عصر هوس حلوا کردم؟! و الان هم سالاد میوه؟! ^_^

تازه فردا هم میخوام ته چین درست کنم!

کسی نمی دونه چی شده؟! من که خیلی مشتاقم واسه خوندن مقاله!!! -_-

+ گاهی! یک چای داغ بریز داخل زیباترین استکان خانه؛

یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش‌؛

همراه یک آهنگ دلنشین و به خودت بگو:

بفرمایید...‌! چایتان سرد نشود...! 

به خودت‌؛

باورت و زندگی‌ات عشق بورز؛

سن و سال‌ات مشکل عشق نیست... زمان نمی‌‌تواند بلور اصل را کدر کند... مگر آنکه تو پیوسته، برق انداختن آن را از یاد برده باشی!...

برای خودت دعا کن که آرام باشی‌؛ صبور باشی‌...

مهم نیست که آخرین زلزله‌ی زندگی‌ات چند ریشتر بود؛ مهم این است که دوباره از نو بسازی...

#کانال خبرهای خوب

  • ۴۷۳

Love handles

  • ۱۶:۱۸

وقتی ایروبیک رو سه ماهه به خاطر آسیب زانوت رها کردی... وقتی تقریبا یک ماه تابستون رو مسافرت بودی و به خوردن شام عادت کردی... وقتی کلی غذای عجق وجق پرکالری یاد گرفتی که واسه ی خودت درست کنی... وقتی اخیرا حواست به تناسب اندامت نبوده...

نتیجه اش میشه ظاهر شدن دستگیره های عشق توی بدنت که مایه ی عذابته! 

خوشحال باش که دانشگاه از فردا شروع و خوراک تو هم کمتر میشه!

باید کم کم دوباره ورزش رو شروع کنی و عادتت به شام سنگین خوردن رو فراموش...

+ این یه چالشه برای تو! 

  • ۳۲۰
۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan