‎به تنهایی عادت نده قلبتو/ نگو هر کی عاشق شده باخته

  • ۲۲:۳۹

  این باور رو دارم که توی این شرایط خیلی نمیشه برای آینده مون برنامه ریزی کنیم، مخصوصا آینده دور. ولی بشره و ترس های وجودیش و رویابافی و برنامه ریزی های که حتی شده توی ذهنش فقط باشن برای اینکه مختصراً این  ترس ها رو کاهش بده. 

قبلا گفته بودم گوشه ی ذهنم به عنوان یکی از مسیرهای ادامه زندگی و رسیدن به آرزوی مادر شدن، فرزندخوندگی و مادر مجرد بودنه. ولی قبل از این برنامه یه برنامه دیگه رو مدنظر داشتم و حتی الگوی زنده ی موفقی که این مسیر رو طی کرده بود سراغ داشتم و هر وقت می ترسیدم از اینکه نکنه هیچ وقت نتونم متاهل بشم و مادر، این راه به ذهنم می رسید و آروم می شدم.

اون پلن بی این بود که بعد از یه سنی، دست بردارم از پیدا کردن شریکی که به دلم بشینه و معیارهای حداقلیم رو داشته باشه و فقط اگه یه مرد خوب پیدا کردم که بدم نمیومد ازش، تاهل اختیار کنم تا لااقل اگه عاشق نشدم به آرزوی مادر شدنم برسم. درست مثل دخترداییِ دوستم که در سی سالگی با مردی ازدواج کرد که به جز سر به راه بودن ( برخلاف شوهرخواهر اسبقش) هیچ خوبی نداشت و حتی بنده خدا واقعا زشت بود ( ببینین چقدر طرف خوش چهره نبود که هوپی که عقیدش اینه مرد نباید قشنگ باشه، این مرد به نظرش دیگه زیادی زشت بود!).

دورادور از دوستم در جریان زندگی این زوج بودم. سریع دوران عقد رو طی کردن و عروسی و چند ماه بعد مادر شد. به خودم می گفتم: دیدی هوپ؟ دیدی این راه جواب میده؟ 

تا اینکه مسیر گفتگوی اخیرم با دوستم به سمت دخترداییش کشیده شد و من برای بار چندم بهش گفتم که: اگه به اون یار دلبری که دیدنش، حرف زدن باهاش و بغل کردن و زندگی در کنارش، قند و نبات تو دلم آب نکنه نرسم؛ مثل فلانی عمل می کنم.

این رو که گفتم شروع کرد به وویس های پی در پی فرستادن و ترسیم زندگی این دو نفر اینکه: دلت خوشه ها! اصلا دوستش نداره و اکثراً خونه مادرشه. مشکلی با اون پسر نداره و حتی میخواد دوباره باردار بشه ولی اون فقط از این مرد، مادر شدن می خواست که بهش رسید. اصلا هیچ شور و ذوقی برای همسرش نداره و حتی خانواده اش اون ها رو از لحاظ مالی ساپورت می کنن. دوست داری هوپ این طور زندگی رو؟ هان؟ دوست داری؟ فقط واسه اینکه مادر بشی؟

نمیشه گفت شوکه شدم چون تا حد زیادی قابل حدس بود برام. ولی در کنار اینکه دلم برای اون پسر سوخت، پلن بی رو فرستادم بره رد کارش. هر چقدر فکر کردم دیدم نمی تونم پدر بچه ام رو دوست نداشته باشم و فقط حضورش رو کنارم تحمل کنم. واقعا ترجیح میدم تنها باشم و مادر نشم هیچ وقت، تا توی چنین ازدواج سردی که از اون مرد فقط اسپرمش رو می خواد، باشم...

 [ایموجی اون دختر دست تو جیبی که قدم زنان دور میشه!]


* عنوان یه مردی از ابی 


  • ۵۸۷

انگار پاره تنم رو میخوان ازم بگیرن!

  • ۱۰:۵۲

یکی از دوستان استادم داره واسم سه تار جدیدی می سازه. بعد دیدم جا واسه دو تا ساز ندارم. اونقدرام پولدار نیستم که کلکسیون سه تار داشته باشم.

 ظهر یه تعارف به داداشم زدم که اگه بتونی تو دیوار بفروشیش، نصف پولش مال تو. الان اومد گفت مشتری پیدا کرده و عشرتم رو برد تا طرف ببینه. پشت سر هم داره وویس می گیره از ساز زدن مشتری با عشرت الملوک من...

باورتون نمیشه انگار دارن جونم رو می برن. چه غلطی کردم نمی تونم هم بگم پشیمون شدم.

 بعد بی شعورا میگن: مشکل از سه تارت نیستا، مشکل از خودت بوده! ببین چقد طرف خوب می زنه باهاش؟ :-/


+بیاین بارش فکری راه بندازین اسم واسه جدیده انتخاب کنم، یادم بره عشرتم نیست. اصلا شاید اسم جدیده رو هم عشرت الدوله بذارم؟ که بتونم عشرت صداش کنم باز. هوم؟ یا اصلا به روی خودم نیارم و جدیده رو هم عشرت الملوک صدا کنم؟ 

++ می دونم می خندین ولی بغض کردم اصلا. :-(

+++ من و عشرت در آخرین روزهای با هم بودنمان... 

  • ۶۰۰

باید حواسم به گلدون های کنج اتاقم باشه...

  • ۲۳:۰۰

می گفت* طرف به دلیل سبقه ی فقری که داشته، تمام آرزوش این بوده که دو تا خونه داشته باشه و به هر کی می رسیده حرف خونه داشتن رو پیش می کشیده؛ کلی واسه این هدف تلاش کرده و بالاخره تونسته با کار کردن بی وقفه، یه خونه نقلی بگیره. چند سال بعد که اون شخص رو دیده و از حال و احوالش سوال کرده، فهمیده که روزهای کاریش رو فشرده کرده در ده روز در ماه و الان میگه من اون روزها هدف و آرزو رو با هم قاطی و زندگی اصیل رو فراموش کرده بودم. الان دارم توی بیست روز دیگه ماه تلاش می کنم که معنای زندگی رو پیدا کنم. پیاده روی کنم. ورزش کنم. با کسی که دوستش دارم باشم. رژیم غذایی سالم دنبال کنم و از لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم و البته این لذت بیست روزه رو اون پشتوانه ده روز کار فشرده داره تامین می کنه.

بعد من به خودم نگاه کردم. سعی کردم این نگاه عمیق باشه. یادم اومد شنبه با حال بد بیدار شدم چون قرار بود هر روز این هفته و هفته بعدش رو شیفت باشم. حالم به اندازه مرگ بد بود! 

بعد هر جوری بود رفتم سرکار و خوب و بد گذشت. رسید به سه شنبه و باز هم اون روز به سختی رفتم سرکار ولی با عشق کار کردم و فیدبک های مثبتی دریافت کردم از بیمارهام و لذتش به جونم نشست. تعجب کرده بودم که چرا دوست ندارم برم سرکار، وقتی انقدر کارم رو دوست دارم و با عشق مریض می بینم و الان که چند ساعته شیفت آخر هفته ام تموم شده هنوز دارم به جواب این سوال فکر می کنم.

آیا الان کار من شده تمام زندگی من؟ صادقانه بخوام بگم تمام که نه ولی بله بخش اصلی زندگی من شده و استرس و خستگی کارم روی زندگیم خیلی تاثیر داره. وقتی فشار و حجم کارم زیاد میشه، برای مدتی حس بدی پیدا می کنم و بعد از مدتی سازگار میشم با این استرس ولی حس بده هستش هنوز! 

این روزها مدام دارم فکر می کنم که هدفم از کار کردن چیه؟ مسلما تامین مالی و استقلال و رشد شخصیتی که هست ولی حس می کنم اون آرزوی مالی که برای خودم قرار دادم و دارم براش تلاش می کنم ( به قول مامانم جون می کنم!) خیلی خیلی دوره و روز به روز دورتر میشه و این دلسردم می کنه. 

پس این نباید آرزو، بلکه باید هدفم باشه که برای رسیدن بهش تلاش کنم و مسیر رسیدن به آرزوهام رو جدا کنم. 

باید تا جایی که می تونم از زندگیم لذت ببرم و حسش کنم. وقتی می گم لذت از زندگی، در کنار تمام تلاش هایی که دارم برای بهره مند شدن از عمرم می کنم که صادقانه پول نقش مهمی در کسب این لذت ها داره؛ یه تصویر کنج ذهنم خاموش روشن می شه که الان می دونم اسمش چیه: آرزو.

آرزوی داشتن یه رابطه امن و سالم عاشقانه، 

آرزوی مستقل شدن از خانواده به همراه اون شخص،

آرزوی مادر شدن،

آرزوی زندگی کردن،

آرزوی خوشبختی ساده هر چند الان هم ته دلم رو منصفانه بگردم پره از این لحظات که من راحت از کنارشون گذشتم.

 باید روی خودم کار کنم که اهدافم مانع رسیدن به آرزوهام و داشتن زندگی اصیل نشن. باید حواسم بیشتر به گذر لحظات خوشبختی ناب کنار خانوادم باشه.

باید حواسم به رشد گلدون های کنج اتاقم باشه...



*فرزین رنجبر در پادکست رواق


  • ۳۱۴

یکی آشنا میاد به چشم من/ ولی از بخت بدم اونم غمه

  • ۱۱:۴۹

ننگ بر من که وقتی مادرجان شکوه گفت: فلانی ظاهرش رو خوب نشون میده، اگه بدونی تو دلش چه خبره.

جدی شدم و گفتم: مامان هر کس غم و غصه ای مخصوص به خودش رو داره و کسی از ته دلش باخبر نیست.

بعد وقتی داشتم سوییچ رو برمی داشتم تا به سفارش پدرجان برم کیک واسه امشب بخرم، نگاهم به چشم های مامان افتاد که پر از اشک نگاهم می کرد.

ننگ بر من که دوباره چشم هات رو تر کردم.



*عنوان مستی از خانوم هایده جانم

  • ۱۴۰

اونی که میاد، یه روزی هم میره، پس گریه نکن

  • ۱۷:۱۷

داشتم برای دردانه کامنت می نوشتم که متوجه شدم خیلی طولانی شد. از اونجایی که این روزها موضوع کم دارم برای نوشتن، تصمیم گرفتم در همین باره بنویسم و پستش کنم.

وقتی شباهنگ سابق این پست های یلدایی رو شروع کرد، بهش گفتم ازت می ترسم و چقدر سختگیری؛ ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم من هم ایده آلم برای همخونه داشتن همین اتاق شماره چهاره که ازش یاد کرده. 

اوایل طرح و رفتن به پانسیون شهر طرحی و همخونه داشتن، خیلی اذیت شدم. چون تجربه زندگی خوابگاهی رو نداشتم. 

  • ۴۴۴

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣٢)

  • ۲۰:۵۰

هیدروژن- جمله برتر هفته که یه لبخند گنده روی صورتم نشوند که البته چیزی ازش مشخص نبود، تعلق می گیره به اون خانومی که جلسه بعد از عصب کشی دندونش اومد و وقتی طبق معمول از دردش پرسیدم، گفت: اصلا درد نداشتم. دردم خوابید. زندگیم مختل شده بود. ممنونم. حیف که کروناست وگرنه ماچت می کردم!

(همون خانمی که مهمون واسش اومده بود و جلسه دوم دیر کرد! این بار سروقت برای ترمیم اومد.)


هلیوم- اون خانومی بود که دو سه تا از دندون های جلوییش رو ترمیم کردم و کلی ذوق کرد؛ بعد از چند ماه پیشم اومد و دیدم یکی از ترمیم ها ریخته. گفتم: چی شد؟ خندید و گفت: نوه ام خیلی شیطونه، بغلش کرده بودم، با لگد زد تو دندونم کنده شد!


لیتیوم- خانم میانسال روی یونیت خوابید و با تعجب به من که از سمت چپ نزدیکش شدم، نگاه کرد و آخر طاقت نیاورد و گفت: میگم اونور یونیت نشستین، سختتون نیست؟


برلیوم- دختر جوون جلسه ی دوم خیلی دیر کرده بود. وقتی بالاخره با کلی تاخیر رسید، معذرت خواهی کرد و گفت: از شهر بغلی که میخواستیم وارد بشیم، ماشینمون رو توقیف کردن و بردن پارکینگ.

من که هنوز توی حال و هوای روزهای اول طرح ممنوعیت بودم با تعجب گفتم: چراااا؟ خب فقط جریمه می کردن.

خندید و همزمان بوی سیگاری که کشیده بود، از اون ماسک ضخیمم رد شد: آخه با آدامس تغییر داده بودیم شماره ها رو که بتونیم وارد شهر بشیم، فهمیدن!


بور- تجربه شد برام ارجاع بدم بیماری رو که از اول میگه دندونم رو بکش، ولی بعد از شنیدن توضیحاتم با اکراه، حاضر میشه به عصب کشی و نگه داری دندونش و حتی بین جلسات هم کلی غر می زنه که درد داشتم خیلی و می پرسی چقدر؟ میگه ٢٤ ساعت ( که طبیعیه بعد از عصب کشی حداقل ٤٨ ساعت درد زیاد داشته باشی!) 

مرد هیکل درشت رو با بهترین اندویی که امکان داشت، راهی خونه شون کردم. بعد از پنج ماه عرق ریزون، گیج و ویج، شدیدا شاکی و عصبانی، با حالتی که کاملا کم حالی و مریضی درش هویدا بود، اومد توی کلینیک که: اون دندونم بود عصب کشی کردی، بخاطر اون آبسه می کنه صورتم و باد میکنه و حالم خیلی بده، چرکش خالی میشه توی دهانم.

اولش حواسم به علائم بالینی دیگه اش نبود. دهانش رو معاینه کردم. هیچ شواهدی از آبسه نبود. گفتم: کجا دقیقا؟ 

تورم خفیف غده های لنفاوی زاویه فکش رو نشون داد که با دندون موردنظر حداقل ٥-٦ سانتی متر فاصله داشت و می تونست ناشی از کشیدن دندون عقلش باشه که اخیرا جراحی کرده تا دندون شماره ششی که من عصب کشی کردم. گفتم: امکان نداره ولی باشه یه عکس بگیرین چک کنم.

عکس رو دیدم و با عکس پنج ماه قبل مقایسه کردم. عفونت دندون واضحا کمتر شده بود و خداروشکر باز هم دیدم اندوم هیچ مشکلی نداره. این رو به مرد گفتم و اونجا بود که حواسم به سایر علائمش جلب شد: آقا من فکر می کنم شما کرونا داشته باشین.

شروع به انکار و با خشونت حرف زدن کرد که من همیشه عرق می کنم و من رد کردم و گفتم شما چله تابستون عرق نمی کردی توی این سرما اینطور خیس شدی و داغه بدنت. ازش خواستم بره پیش پزشکی که گفته مشکل از دندونته، بگه از دندونت نیست و لطفا مریض مشکوک رو نفرستین برای ما. وقتی خودتون اصلا توی این شرایط ریسک نمی کنین و ته حلق مردم رو نمی بینین!

اگر فکر کردین ماجرا تموم شد، خیال خامه. هفته بعد روزی که من نبودم با دعوای زیاد اومده بود که به چه حقی دکترتون به من گفته کرونا داری؟ (انگار که انگ بی ناموسی بهش چسبونده باشم!) دندونم درد نداره ولی من می دونم عفونت داره! چند تا دکتر دیدن گفتن باید دوباره عصب کشی بشه. ( نمی دونم این قسمت رو راست گفته یا نه، ولی بله هستن افرادی در حرفه ما که الکی پشت سر همکاراشون صفحه می ذارن و مریض رو علیه ما می شورونن!)

دکتر شیفت هم عکس عصب کشی من رو دیده و گفته اصلا اینطور نیست و به نظرم هیچ مشکلی نداره. ولی حالا که قبول نمی کنین، برین پیش فلان متخصص اندو، ایشون نامه بزنن که این عصب کشی مشکل داره، ما هزینه رو بهتون برمی گردونیم.

الان دو هفته گذشته و از مرد خبری نیست.



کربن- نزدیک یونیت معاینه شدم و به زن میانسال گفتم: مشکلتون چیه؟

چشماش گرد شد: مشکلم؟! خیلی مشکلاتم زیاده، منظورتون چیه؟

خندیدم: فقط مشکلی رو بگین که من دندونپزشک می تونم حلش کنم. بقیه اش از دست من برنمیاد!

اون هم از بهت خارج شد و دندون جلوییش رو نشون داد.



نیتروژن- دخترک لباس پر زرق و برق عشایر رو پوشیده بود. ریزنقش و بسیار زیبا بود. بینی ظریف، چشمان درشت که خط چشم قشنگی روی پلک هاش با مهارت تمام کشیده بود، ابروهای نازک مداد کشیده شده، موهای بلند بافته شده که وقتی چادر مشکیِ نازک گلگلی توریش میوفتاد، معلوم می شد. روی یونیت خوابید و گفت: این دندونم رو بکشین درد دارم.

دندون شش بالاش بود. گفتم: چند سالته؟

گفت: هجده

یه نگاه اجمالی به کل دهانش انداختم و در کمال تعجب دیدم هیچ دندون شماره هفت یا مولر دومی نداره، ولی لثه کناری دندون های ششمش متورمه. گفتم: نه هجده سالت نیست. سن دندونیت کمتر از چهارده ساله. اگه هجده ساله ای پس دندون کناریاش کو؟

گفت: چرا هست. همش خراب شد کشیدم.

-من این دندون رو نمی کشم عزیزم. اصلا متولد چه سالی هستی؟ 

با من و من گفت: نمی دونم هجده سالمه!

باورم نشد. فرستادم از دندون دردناکش عکس بگیره و بله دندون شماره هفت منتظر رویش بود! و دخترک حداکثر دوازده سیزده ساله بود که به هیکلش هم می خورد. شواهد نشون از کودک همسری داشت وگرنه چرا باید سنش رو مخفی می کرد؟ اصرار کردم که دختر به این قشنگی باید دندونش رو نگهداری کنه و نباید بکشه وگرنه لپ هاش گود میشه. ( بله نتونستم سر حرفم بمونم و کسی که میگه دندونم رو بکش ارجاع بدم واسه کشیدن. واقعا حیفم اومد!)

  • ۴۰۵

می دونی؟ عیبی نداره اگه حالت خوش نیست!

  • ۲۰:۵۲

بعد از هر از دست دادنی، اون وقتی که حالت خوش نیست و دنبال یه طنابی برای بالا کشیدن خودت از این چاه وَیل. دقیقا زمانی که ناامید شدی اصلا طنابی باشه و دست هات رو به دیوارهای چاه می کشی و سعی می کنی جای پا پیدا کنی برای نجات. ذهنت به همه جا پرواز می کنه. اشک و خنده ات با همه. نه نه اشکی نمونده که بریزی.

 عقلت مدام می زنه توی سر دل که اگه یه خوبی ازش بگی، ده تا بدی برات ردیف می کنم، بشین سر جات!

پس دلت کز می کنه یه گوشه.

یه جورایی همزمان هم نشئه ای و هم خمار. نمی فهمی چی شد؟ روزها چطور شب شد؟ چی خوردی؟ خواهرت میاد میگه ساعت هفت شد و هنوز ناهار نخوردی که. چهار روز از هفته رو ورزش کردی. انقدر با عشرت سر کردی که انگشتات خم نمی شن. انقدر توی اتاقت موندی و فیلم دیدی که رسیدی به فصل آخر سریال. یک روز تمام سر و کله می زنی که فصل آخر رو بتونی ببینی و ساعت دوازده شب می فهمی که مشکل از km player ته. کتاب هات افتادن یه گوشه. پشت سر هم پست و توئیت می ذاری. دلت می خواد در مورد هر چیزی اظهار نظر کنی. شب ها دیر می خوابی و ظهر فردا بیدار می شی.

از طرفی این قرنطینه هم دست به یکی کنه و بیشتر تو رو ببره توی هپروت و کسالت. 

بعد یک دفعه به خودت بیای و بگی چند روز شد؟ بشمارم؟ نه نباید بشماری. امّا دلت تاب نمیاره. تقویم رو نگاه می کنی و با افسوس فکر می کنی: ... روز فقط؟! چقدر دیر می گذره.


  • ۲۲۶

به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی؟

  • ۲۰:۰۳

باید بنویسم تا راحت بشه مغزم؛ ولی دلم نمیخواد بنویسم. باید بنویسم که خانوم کاف مسیر صحبت رو جوری پیش برد که به طرز جالبی خودم بفهمم چرا توی این هچل افتادم. اینکه همدردی نکرد. نگفت چکار کن، فقط دلیل پرسید. وقتی گفتم: نمی دونم! با لبخند حرص درآرِ گوشه لبش گفت: می دونی.

 وقتی ناخودآگاه آسمون ریسمون بافتم برای فرار از جواب، دوباره برگشت سر نقطه اول و گفت: هوپ، جواب من رو ندادی، چرا؟! 

بعد در ادامه جلسات نه چندان مرتب قبلی، به لایه های شخصیتم نفوذ کرد. نطق من باز شد و رسید به پنج سال پیش. رسید به قبل از نود و چهار. اونجایی که مغز معیوبم فکر می کنه همه چیز گل و بلبل بود و بعد از اون بوده که زندگیم عوض شد. رسیدیم به اونجایی که چیزی در من شکست و درسته ناجوانمردانه بود ولی چقدر خوب بود که شکست و من یک کم هم که شده، تغییر کردم. پخته تر شدم ولی باز هم مغزم توی دو سال گذشته داشت تلاش می کرد برای رسیدن به قبل. به اون گذشته آرمانی توخالی و پوچ... .

من این هوپ جدید رو، این امید دردناکِ تهِ دلش رو خیلی دوست دارم. هرچند فقط لبخند روی لبش باشه و توی دلش پر باشه از غصه.


+ من خوبم رفقا. فقط این رو نوشتم که اگه ذره ای خواست پام بلغزه، برگردم بخونم و از هوپ درونم خجالت بکشم. به امید اینکه دوم آذر هزار و چهارصد بیام بخونمش و به خودم افتخار کنم. همین...


*عنوان از شیخ اجل


  • ۱۴۷

هوپ و بیماران در هفته ای که گذشت. (٣١)

  • ۱۶:۴۸

هرمس- می دونین انگشت اشاره ی دست چپ ( دست غالبم) درد می کنه. یک درد مزمن که موقع فشار آوردن اذیتم می کنه و باعث شده اصلا نتونم دیگه دندون دائمی بکشم و وسط کار بدم بیمار رو به همکارم ( که اصلا ازش خوشم نمیاد و یه بار هم دعوای چتی کردیم با هم!) . حتی نخ دندون هم برای بیمارهام سخت می تونم بکشم! 


هفائستوس- خانمی با شوهرش اومد با این شکایت که باید این چیز توی دستمال کاغذی رو(یه تیکه امالگام قدیمی) به دندونم که ١٥ سال پیش درستش کردم بچسبونین تا روکشش کنم. هرچقدر با زبون ساده توضیح میدادم ( باور کنین بالای ٥-٦ بار) که نمیشه و دندون خیلی تخریب شده و پست و کور و روکش باید بشه، اصلا دندون سالم، امالگام رو سمان نمیکنن؛ شوهره زیربار نمیرفت که من می دونم میشه! 

گفتم: شما دندونپزشکین مگه؟ 

شروع به داد و بیداد کرد که فکر کردین ما حالیمون نیست؟! 

آخر دیدم واقعا قانع نمی شن، ول کردم رفتم سر مریضم! 


آپولو- خب درسته که میگیم ماسک بزنین، ولی روی یونیت که می خوابن مردم باید ماسکشون رو بدن پایین و اگه بخوایم براشون کار کنیم، ترجیحا باید دربیارن تا خیس و غیرقابل استفاده نشه. زن ماسک رو درآورد، حواسم بود که از سمت رو به خارج تا کرد و اومد سریع بذاره داخل کیفش. بهش گفتم: اشتباه تا زدین. 

گفت: چه حواستون هست! تا به حال دقت نکرده بودم.



هستیا- دریچه کولر خونه رو هیچ جوری نمی تونستم ببندم و سردم بود. زنگ زدم صاحبخونه و همسرش اومدن کمک. نوه های شیطونش هم ریختن تو! مادربزرگشون دعواشون کرد که: خانم دکتر دندوناتون رو می کشه ها! برین پایین. 

داشتم توضیح می دادم که هیچ وقت از ما نترسونینشون که بچه سرتق گفت: من اصلا از دندونپزشکی نمی ترسم! 

خیلی دلم می خواست که لااقل این چند تا بچه ازم حساب می بردن و انقدر سر و صدا نمی کردن یا وقت های استراحتم با یه قندون پر از قند می رفتم دم واحدشون، ولی هی کظم غیظ می کنم! 



آرس- یه آقایی هم هست که امیدوارم فردا آخرین باری باشه که می بینمش. روکش هاش رو تحویل بدم. آخرین ترمیمش رو هم انجام بدم و بره که نبینمش! 

یک فرد وسواسی ( همون فردی که دستکش ونیل آورد داد دستم!) که اولین روز اوایل شهریور که یادمه خیلی شلوغ بود اومد برای معاینه و یه قیمت حدودی بدون روکش دندون هاش بهش گفتیم و رفت. بعد بماند که بیچاره شدم سر اندوی سه تا دندونش مخصوصا دندون شش پایین چهار کانال کلسیفیه اش که دو جلسه فقط روی همون وقت گذاشتم تا به طول کامل برسم. دو تا از دندونهاش هم تخریب زیاد داشت و پست و کور شد. بعد جلسه قبل داشتم با وسواس این سه تا دندون رو تراش می دادم برای روکش. یهو نشست و گفت نمی خوام اصلا کار کنی برام! چقدر طول می دین؟ فلان دکتر رفتم قبل شما گفت کل دندون هات رو توی دو جلسه سرویس می کنم، شما این همه به من گفتی برو بیا برو بیا! من قبلا روکش گذاشتم اینطور نبوده! 

آه کشیدم. شیلدم رو دادم بالا. به دو فک گُله به گله خالی از دندونش اشاره کردم: کو روکش؟! من چرا نمی بینم؟

سر تکون داد که: خراب شد کشیدم!! اینجا چون از بقیه مطب های شهر تمیزتر بود اومدم. دیدم همون دکتر دستش رو از دهن یکی کرد تو دهن من! 

گفتم: خب جوابتون رو خودتون دادین. 

منشی هم گفت: فلانی رو می گی که دندون هایی که دست زده هی داره میاد اینجا برای عصب کشی دوباره؟! 

خلاصه سرتون رو درد نیارم؛ قالبگیری کردم، روکش موقت گذاشتم براش و رفت برای حساب کردن که دیدم داره با منشی دعوا می کنه.

که چرا قیمتش از اونی که من فکر می کردم بیشتر شده و نمی خوام و پول دارم و مشکل مالی ندارم ولی نمی دم. میخوام بگم درسته که توی اون شلوغی معاینه مشکل از ما بود که بهش نگفتیم دندون هات با روکش فلان قیمت میشه؛ ولی بعضاً با چنین افرادی سر و کار داریم که دلم برای اون آقا قلدر هیکل درشته تنگ میشه!! لااقل اون فقط سر نوبتش چونه می زد.



آفرودیت- گفته بودم مامان پسربچه ماسکش رو جلسه سوم داد پایین تعجب کردم از صورت سوخته اش. برعکسش هم ممکنه که یک فردی خیلی معمولی به نظر بیاد و بعد از مدتی که ماسکش رو بده پایین ببینی چقدر خوشگله!



آرتمیس- خانمِ میان سال، بسیار امروزی و شیک پوش بود. به محض خوابیدن زیر دستم، آروم گفت: من تریاک مصرف می کنم. ولی فقط خودتون بدونین. کسی نفهمه. گفتم: باشه اشکال نداره.

سوسکی و آروم رفتم یه دستکش دیگه هم پوشیدم و شروع به کار کردم. اواسط کار بود و داشتم براش توضیح می دادم: عصب کشی دندونتون الان تموم شده و دارم پین می ذارم و بعدش ترمیم می کنم که گفت: عه چه جالب! منم رشته ام مرمت آثار باستانیه. کارتون به ما شباهت داره و توی درددل هاش یهو آروم گفت: با فلان سال سابقه، چون شبیهشون نبودم عذرم رو خواستن و به این وضع دچار شدم که برای رهایی از شیشه، تریاک می کشم و ... .

 


هرا- دختر جوان هنوز با مادرش وارد نشده گفت: من هر بار بعد از آمپول زدن غش می کنما! خیلی می ترسم. صندلی رو نخوابونین. حالم بد میشه. 

گفتم باشه. همون طور که ژل بی حسی می زدم براش، نگاهم به پیرسینگ لبش افتاد و گفتم: جانم؟! می ترسی و پیرسینگ لب زدی؟

گفت: چون خیلی دوست داشتم بزنم، حالمم بد نشد.

یکم سر به سرش گذاشتم و گفتم: حالا چشمات رو ببند می خوام تزریق کنم. مطمئنم حالت بد نمیشه. 

نشد. نه اون جلسه نه جلسه بعدی! 



هادس- عزیزان دندانپزشک به معاینه بقیه اعتماد نکنین و خودتان هم قبل از اینکه خوشحال بشین، یه ترمیم کامپوزیت کلاس سه قدامیِ نه چندان عمیقِ هلو به تورتون خورده؛ بافت نرم اطراف دندون رو نگاه کنین که بیمار دقیقه نود یادش نیاد این دندون مرتب آبسه می کرده و شما لبش رو بدین بالا برای تزریق و بگین بچه ها عکس بگیرین، سینوس ترکت داره! ظاهر شدن گرافی همانا و معاینه دقیق تر دندان که لقی گرید یک داره و کیس ضرب خوردگی و نکروز عصب دندان باشه و درمان تغییر کنه به عصب کشی و تجویز آنتی بیوتیک! فکرش رو بکن فقط ترمیم کرده بودم و رفته بود!!



تمیس- بله با شرایطی مواجه هستیم این روزها که تک و توک نوبت می دیم؛ بیمارِ ساعتِ ٤/٥ نیم ساعت دیر کرده و من نشستم در و دیوار رو نگاه می کنم. زنگ میزنن که کجایی؟ مادرش میگه کم کم داره میاد. زنگ می زنن به بعدی که زودتر از ٥/٥ می تونی بیای؟ میگه من زیر دوشم و ٥/١٥ اونجام! و ساعت یه ربع به ٦ میاد!! ولی کار می کنم براش که گناهی نداره به ربع دیر کرده فقط، سومی و چهارمی هم تموم داره میشه کارشون و می خوام برم خونه که بیمار ساعت ٤/٥، زحمت می کشن ساعت ٨/٥ بالاخره میان! و البته همون طور که منو می شناسین واسش کار نکردم. 

البته برای اون خانمی هم که یک ساعت دیر کرد و در واقع وقت من رو هدر داد و با بعدی رسید که: مهمون رسید برام باید جلوشون چای می ذاشتم؛ هم کار نکردم و گفتم بهش بگن: الان که توی این شرایط مهمون بازی دارین، برین به ادامه مهمونیتون برسین، من نمی تونم بیشتر بمونم، باید برم خونه. 


  • ۴۲۳

باز دلم مثل همیشه خالیه/ باز دلم گریه تنهایی می خواد

  • ۰۰:۴۰

نزدیکانم میدونن من عشق حلوا هستم.

اوایل قرنطینه که بیکار بودم در کنار کیک پزی هام، دو هفته یه بار حلوا می پختم و هر بار بهتر از دفعه قبل. تا اینکه یکی از عزیزانم فوت شد و شب اول که حال همه بد بود رفتم توی آشپزخونه شون و حلوا درست کردم. بدک نشد.

بعد فهمیدم رسمه کسی که شب اول حلوا درست کرد، حداقل تا سه شب حلوا رو بپزه. شب دوم خیلی بهتر و شب سوم عالی شد. می دیدم سر سفره مردهای فامیل یکی یک بشقاب حلوا رو ایکی ثانیه میخورن. ولی انگار از همون شب دیگه دلم نخواست حلوا بپزم. خوراکی محبوبم با خاطره بد همراه شده بود. شب های بعدی به خونه فامیل نرفتم تا هم تنهایی عزاداری کنم و هم مجبور نشم مسئولیت حلوا رو قبول کنم!

الان ٥ ماه گذشته و فقط یک بار دیگه درست کردم و افتضاح ترین حلوای عمرم شد انقدر که بدمزه بود! کاش شب اول به فکر تو چش و چال کردن هنر حلواپزیم به فامیل نبودم، تا اینطور دسر موردعلاقه ام وارد لیست خاطرات آزاردهنده نشه. درست مثل وقتی که با کسی کلی خاطره سازی می کنی، کلی کافه رو زیر پا میذاری، نقطه نقطه شهر رو می گردی و وقتی نمی تونی ادامه بدی، تک تک این مکان ها میشه برات مثل یه آینه دق...


*عنوان مستی از خانوم هایده جانم


  • ۱۴۶
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۷ ۸ ۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan