چالش داستان من و وبلاگ نویسی

  • ۱۱:۴۲

من از بچگی خوره ی کتاب و مجله های بزرگسالان بودم و هر چقدر هم منعم می کردن بیشتر حریص می شدم. دبیرستانی بودم. توی یکی از گزارش های مجله جوانان امروز، ارمغان زمان فشمی وبلاگی رو معرفی کرد. یادداشت های یک دختر ترشیده و پست های فوق جذابش، دری شد به باز شدن من به دنیای بلاگستان. هر روز به سختی با اون اینترنت دیال آپ وصل می شدم و حتی تک تک نظرات رو شخم می زدم! کم کم وبلاگ های دیگه رو هم پیدا کردم شروع کردم به هر بار با یک اسم جدید کامنت گذاشتن و صبر برای دیدن جوابشون که البته خیلی روتین نبود بلاگرا جوابی به نظرات بدن.

 گذشت و دانشگاه قبول شدیم. اون موقع ها که غیر از یاهو مسنجر و وبلاگ راه ارتباطی وجود نداشت. وبلاگ کلاسی زدیم و چه خبر بود توی وبلاگ. چه دعواها، چه قهر و آشتی هایی که در جریان نبود. اواخر ترم یک اینترنت پر سرعت برای خونه گرفتیم و منم تصمیم گرفتم توی وبلاگ کلاسی بنویسم. مطالب همه کپی از مطالب قشنگی بودن که توی وبلاگ های دیگه دیده بودم. بعد از یکی دو ترم و حضور پرقدرت فیس بوک و بعد به دنبالش واتس اپ و گروه کلاسی، وبلاگ کلاسی از رونق افتاد

٩ تیر ماه سال ٩٢ بود. ٦ سال و خرده ای پیش. امتحان های پایان ترم ٤ بود. استرس شدید داشتم. نه فقط برای این امتحان ها بلکه آزمون علوم پایه منو ترسونده بود. برای فرار از استرس به سرم زد وبلاگ شخصی خودم رو بزنم و از خاطراتم بنویسم. اولین عنوانی که به کار بردم این بود: بلاگفا بالاخره منم اومدم

اکثرا توی اتفاقات پیرامونم به دنبال قسمت طنز قضیه بودم و پست هام خنده دار و پر از ایموجی های متحرک بود. برای جمع کردن مخاطب این ور اونور کامنت گذاشتم. با خون دل دنبال کننده جمع کردم! البته به یاد ندارم هیچ وقت گفته باشم سلام چه وبلاگ خوبی! به منم سر بزن آپم!! 

 اسمم خیلی نزدیک به اسم واقعیم بود. توی آدرسم هم سال تولدم بود. یک سری از خاطراتم هم به شدت تابلو بود. این شد که چندین نفر از آشناها وبلاگم رو پیدا کردن. چه قدر وحشت کردم با اینکه چیز خاصی نمی نوشتم. اینطور که به خاطر میارم یکی دو بار توی همون سرویس بلاگفا آدرس عوض کردم و مطالب قبلی رو رمزی کردم. بعد بلاگفا شروع کرد به بازی درآوردن. زمستان سال ٩٣ بود که کوچ کردم به پرشین بلاگ و فقط به دوستای قدیمیم آدرس دادم. سختم بود عادت کنم به پرشین بلاگ. در همون دوره بود که اولین خاطرات سریالی از مریض های دانشکده ام رو شروع کردم. بعدها درگیر رابطه ی عاطفی شدم. تمام خاطراتم رو البته به صورت خصوصی و داستان وار می نوشتم. وقتی نشد که بشه، از هر چیزی که یادآور اون روزها بود فراری شدم. پستی گذاشتم و گفتم دیگه نمی خوام بنویسم. نظرات رو باز گذاشتم ولی هیچ وقت جوابی به اون کامنت های پر از نگرانی  ندادم. همه پست های قبلی رو هم پاک کردم.

یه بلاگر هیچ وقت نمی تونه زیاد دور بمونه از این فضا. پرشین رو رها کردم و دی ماه ٩٤ توی سرویس بیان قوی باش رفیق! رو زدم و هوپ... رو خلق کردم. این بار به هیچ کدوم از دوستای صمیمی وبلاگیم خبر ندادم. دوست داشتم دور بمونم از همه. پنج شش ماه در سکوت نوشتم و بعد به تدریج آدرسم رو به دو سه نفر از قدیمی ها دادم که چقدر شاکی بودن ازم.

بله! این وبلاگ نزدیک ٤ سال از خاطرات من رو از غم و شادی و روزهای دانشکده و فارغ التحصیلی و طرح و پساطرح! در خودش داره. خیلی خیلی دوستش دارم. با هیچ شبکه مجازی هم عوضش نمی کنم. حاضرم تمام شبکه های مجازیم رو بگیرن ولی وبلاگم رو نه. اینجا من نود درصد خودمم. ده درصد باقی هم خاطراتیه که دوست ندارم بگم که بعدها مجبور به حذفشون بشم.

شما چطور بلاگر شدین؟


+ از همه اون هایی که قلقلکشون شد در این باره بنویسن، دعوت می کنم به این چالش بپیوندند و لینکش رو برای مرد بارانی بفرستند

  • ۶۰۳

نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارم...

  • ۱۶:۱۰

یه جایی خونده بودم که توی هر رابطه ای سعی کنین بهترین خودتون باشین. از گفتن احساستون نترسین. بی منت محبت کنین و در کل انقدر خوب باشین که بعدها حتی اگه بخوان هم نتونن در موردتون به بدی حرف بزنن

اون روزها اونقدر بچه بودم و عاطفی، که حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم محبتم رو مخفی کنم و سیاست داشته باشم. بعدها به نظرم این جملات مزخرفی بیش نبودن و جز توی موضع ضعف رابطه قرار گرفتن و له شدن احساس هیچ عاقبتی نداشتن. اتفاق دیگه ای که چند ماه قبل افتاد و آرامشم رو کمی تا قسمتی بهم زد؛ باعث شد بیشتر به این اصل ایمان بیارم که نباید دلت رو توی طَبَق اخلاص تقدیم کنی، قرار نیست وقتی کسی یک قدم برات برداشت، تو دو قدم به سمتش پرواز کنی. حتی می تونی نیم قدم عقب بری و ببینی کی پا پس کشیدن و احتیاطت رو می بینه و باز مشتاقانه جلو میاد؟ 

اما الان که با تمام دردناک بودن قضیه شنیدم که بعد از چند سال هنوز پشت سر من به خوبی حرف می زنه و میگه اون دختر فرق داشت با بقیه برام و حسابش جداست، گیج و ویج خیره شدم به دیوار که چی شد که اینطوری شد؟!


**عنوان شکایت از سوگند

  • ۲۱۹

هوم سوییت هوم؟

  • ۱۲:۴۱

حتی با وجود بهترین و همراه ترین خانواده هم، از یک سنی به بعد باید خونه ی خودت رو داشته باشی. خونه ات رو اونطوری که دوست داری تزئین کنی، خرید کنی براش، آشپزی کنی، تمیزش کنی، مهمونی بگیری و هر کسی رو تمایل داشتی دعوت کنی، با همسایه هات مراوده کنی، اونطور که دوست داری زمانت رو توش بگذرونی، هر لباس راحتی که دلت خواست بپوشی، حتی به جای خرج کردن های الکی نگران اجاره خونه ات باشی و خرد خرد پول جمع کنی برای رهایی از مستاجر بودن و ... .

یکی از اصلی ترین دلایلی که آدم ها به ازدواج تمایل دارن، همین حس استقلالیه که با تشکیل خانواده و نقل مکان به خونه کوچیک خودت پیدا می کنی. ولی مگه استقلال کامل فقط از راه ازدواج میسره؟ یعنی نمیشه دختر یا پسر مجرد که دستش رفته توی جیب خودش، از خانواده اش جدا بشه و برای خودش تنها و توی شهر خودش خونه اجاره کنه و چند روز یک بار به خانوادش سر بزنه؟

این روزهای بعد از طرح و نیمچه استقلالی که در شهر طرحی تجربه کردم همش توی فکرم. با اینکه هنوز توی کلینیک هایی که میرم جا نیوفتادم و به اصطلاح مریض گیر نشدم و درآمدم حتی از شهر طرحیم کمتره و عملا از جیب دارم خرج می کنم و دخل و خرجم چندان به هم نمی خونن، ولی خیلی به فکر مستقل شدن هستم. همش به خودم میگم گیریم که تو اصلا هیچ وقت اون فرد موردنظرت رو که قانعت کنه ادامه زندگیت رو باهاش بگذرونی، پیدا نکردی و توی طالع تو ازدواج وجود نداشت، اون وقت میخوای تا چند سالگیت توی خونه پدریت زندگی کنی؟ 

به خانواده هم چند باری گفتم که تا دو سه سال دیگه که یه سرمایه ای جمع کنم، خونه ی خودم رو اجاره می کنم و مستقل میشم ولی حس می کنم جدی نگرفتن و هیچ وقت نمی تونن بپذیرن که دختر مجردشون توی شهر خودشون خونه مجردی بگیره و ندونن شب کی خونه میاد و کی میره و اینطور داستان ها. البته بنده خداها کاری بهم ندارن ولی خب می بینم که نسبت بهم هنوز احساس مسئولیت دارن و نگران عرف جامعه هستن

آدم از آینده ی خودش خبر نداره ولی می تونه براش برنامه ریزی و هدف گذاری داشته باشه، نه؟

  • ۶۲۷

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد...

  • ۲۰:۱۰

وسط جشن و سرور و رقص بودیم که نفسمون بند اومد و رفتیم روی مبل ها نشستیم. به کیک تولد روی میز خیره شده بودم که سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: میدونی هوپ؟ زندگیم خیلی یک نواخت شده. دلم یه تغییر میخواد. ازین وضعیت راضی نیستم

من میگم مرغ آمین اون شب روی شونه هاش نشسته بود که بگه: آمین. وگرنه اینکه در مدت زمان کمتر از ده ماه نامزد، عقد و عروسی کنه و حتی باردار بشه! هیچ طور دیگه ای قابل توجیه نبود. کارش رو رها کرد. خانه دار و مادر شد و حتی چند ماه پیش که دیدمش گفت: از این وضعیت خیلی راضیم. اصلا میخوام دو تا بچه ی دیگه هم بیارم. من آدم کار کردن بیرون از خونه نبودم

امروز که عکس روبان دوزی هاش رو فرستاده بود و توی این فکر بود که کار خونگی و پیج اینستاگرام راه بندازه، به این فکر افتادم که چطور زندگی برای هر کدوم از ما سرنوشت متفاوتی رو رقم می زنه. برعکس دوستم الان من به حالتی رسیدم که اگر دو روز پشت سر هم بمونم توی خونه کسل میشم و باید همش سرم گرمِ کار و مریض و کلینیک باشه. هر روز و هر مریض و هر کلینیک برای خودش یک تجربه ی جدیده. یادتونه چقدر اوایل غر میزدم از شرایط طرحم؟ درست مثل پسرایی که میرن سربازی و مررررد میشن و برمی گردن، من هم رفتم طرح و هوپِ صبوری شدم که با اینکه یک سری از بیمارهای بدقلق همشهری خیلی اذیت می کنن و انتظاراتشون به وضوح بیشتر از بیمارهای شهر محرومِ طرحیه، ولی باز هم سعی می کنم تحملشون کنم و راضی کلینیک رو ترک کنن. راستش یک سری از پروسیجرها رو که بخاطر کمبود امکانات طرحی انجام نمی دادم، کمی تا قسمتی یادم رفته. استرس انجام دادن دوباره شون رو دارم ولی نمی خوام بی خیالشون بشم و کماکان به جز پروتز متحرک ( مخصوصا پارسیل) به تمام رشته های دندونپزشکی علاقه دارم و به خودم قول دادم توی همشون ماهرِ ماهر بشم

به تخصص فکر می کنم؟ این سوالیه که هر کسی جدیدا من رو می بینه ازم می پرسه و من هم جواب می دم: فعلا نه! در حال حاضر نظرم اینه که شرایط کشور از لحاظ اقتصادی، به شکلی پیش رفته که درس خوندن دوباره، برای چند سال از بقیه همکارهام عقبم می اندازه و وقتی من از درس خوندن برای تخصص، خودِ تخصص و طرحش فارغ بشم، باید از اول به دنبال اسم و رسم توی کارم باشم. در حالی که خیلی توی تعرفه ی عمومی و متخصص تفاوتی وجود نداره و از طرفی به استاد شدن فکر نمی کنم که تخصص واسم اهمیتی داشته باشه. شاید چند سال دیگه نظرم تغییر کنه، ولی فعلا چنین تصمیمی گرفتم.

حرف از مرغ آمین بود. می دونین؟ زندگیم رو دوست دارم ولی بدم نمیاد برای متفاوت شدنش آرزو کنم؛ هرچند نمی دونم دقیقا چه تغییری واسم خوبه و چی خوشحالم می کنه. شاید هم می دونم و دوست ندارم به زبون بیارم. فقط امیدوارم حال دلم خوب بمونه. شاید فعلا همین برام بسه!


*عنوان از نادر ابراهیمی

  • ۵۵۸

گِتینگ بَک تو رییِل لایف

  • ۱۹:۱۱

دوری ناخواسته از پیلاتس و مربیِ عشقش، از سخت ترین مسائلی بود که طرح باعثش شد. توی شهر طرحی کلاس ورزشی پیدا کردم که اسمش ایروبیک بود ولی در واقع ترکیبی بود از تربیت بدنیِ یکِ دانشگاه ، که دور از جون شما فقط مثل اسب یورتمه می رفتیم ، و کمی تا قسمتی ایروبیک و پیلاتس. چند ماهی جسته گریخته خودم رو مجبور کردم ورزشم رو قطع نکنم حتی اگه کلاسم رو دوست ندارم. ولی خستگی زیاد بعد از شیفت هام و خواب آلودگیم و مهم تر از همه اینکه همخونه هام اهل ورزش نبودن و راحت می خوابیدن و به اونها حسودی می کردم، باعث شد رهاش کنم و بیشتر از یک سال ورزش نکنم. توی این مدت عذاب وجدان داشتم و سعی می کردم خوراکم رو کنترل کنم تا هیکلم بهم نریزه؛ ولی هر چقدر هم حواست باشه، بعد از شیفت هات تویی و همخونه هات و پانسیون که محبوب ترین سرگرمیش خوردن و خوابیدن و غیبت مسئولین شبکه است

این شد که اولین کاری که بعد از ساکن شدن توی شهرمون انجام دادم، ثبت نام دوباره توی کلاس دوست داشتنیم بود و خودم رو مجبور کردم با وجود ماه رمضان حتما شرکت کنم. وااای نگم از حس خوب دیدن هم باشگاهی های سابق. خیلی خوشحال شدم که من رو یادشون بود و تک تکشون می گفتن جات واقعا خالی بود که اون جلو بایستی. ازم خواستن باز برم ردیف اول ولی قبول نکردم و کماکان تا پایان خرداد، ردیف سه به بعد می ایستم. پاهام بعد از دو هفته هنوز که هنوزه ضعیفه. عضلات پام حین حرکات زود خسته میشن و مقاومتشون کم شده، فردای هر جلسه از بدن درد راه نمیتونم برم؛ ولی جالبه برام که تقریبا قدرت دستهام کم نشده و حتی راحت تر دمبل میزنم، بالاخره اون همه کشیدن دندون توی طرح بی فایده که نبوده

پایان جلسه ی اخیر در حالی که نفس نفس می زدم و خیس از عرق بودم، با حالت زار پیش مربی رفتم و نالیدم: راستشو بگین من ضعیف شدم یا حرکاتتون سنگین تر شده؟ ماه رمضون هم تموم شد و من هنوز فشارم میوفته حین حرکات.

مربی خندید و گفت: جفتش! نسبت به دو سال پیش حرکات رو پیشرفته تر کردم و اینکه تو هم ضعیف شدی، کم کم بهتر میشی، یادته اوایلی که پیلاتس رو شروع کرده بودی، غر میزدی چرا نمیتونم فلان حرکات رو بزنم؟ ولی ماه های آخر به قدری خوب شده بودی که من بهت پیشنهاد دادم بری تو خط مربی گری؟ صبور باش.

حرف هاش مثل همیشه انگیزم رو برد روی هزار و به خودم قول دادم این بار اگر از خستگی ناشی از کار رو به موت هم بودم، ورزشم رو رها نکنم.



+ دوباره این لینک رو می ذارم: پیلاتس چیست؟

+ بهترین فیلمی که روی پرده های سینماست در حال حاضر، " شبی که ماه کامل شد" ه. اگر روحیه ی حساسی ندارین برین تماشا کنین و لذت ببرین. البته من روحیه ام حساس بود و دیدم و در عین لذت بردن، روح و روانم متلاشی شد

در ضمن دیگه هیچ وقت فیلمی که "حمید فرخ نژاد" بازیگرش باشه رو نمی بینم. بعد از افتضاحِ "خانم یایا"، "سامورایی در برلین" هم با اون پایان بندیِ مسخره اش فاجعه بود


  • ۶۶۶

می زنم شل و پل می کنم هر کسی رو که گفت: عهههه چه زود تموم شد!

  • ۱۷:۴۶

شمارش معکوس چند روزیه که شروع شده و دیروز آخرین شنبه و امروز آخرین یکشنبه ی دوران طرحیِ من بود و من هستم و خانم نون که هر روز با اشک من رو بدرقه و دل من رو خون می کنه و همخونه ای که می دونم دلم واسش به شدت تنگ میشه و مریض هایی که میگن بمون همینجا و ...

خوشحالم؟ نمیدونم

غمگینم؟ نمیدونم

فقط می دونم یک بخش مهمی از زندگیم تموم شد و باید برم سراغ ادامه اش. به قول دوستی: طرح درسته اجباره، ولی خوبه؛ البته نه در حدی که بخوای باز هم تجربه اش کنی!

اعتماد به نفس و تجربه ای که توی دوران طرحی پیدا کردم رو هیچ جای دیگه و به این سرعت نمی تونستم پیدا کنم. آزمون و خطاهایی که روی مریض هام انجام دادم. اعتمادی که بهم داشتن. سر و کله زدن باهاشون و یاد گرفتن اینکه با هر کس چطور باید رفتار کرد. همه و همه پر بود از تجاربی که کم کم شخصیت مستقل من رو شکل داد و دیدم که چقدرررر شغلم رو دوست دارم و چقدر گور بابای همه دنیا و همه خبرهای بد و همه ناامیدی ها. فقط از خدا یه تن و روان سالم می خوام که بتونم با عشق کار کنم و در کنارش زندگی.

  • ۵۴۳

جانِ مامان؟

  • ۱۳:۵۲

واسه منِ دندونپزشکی که معمولا بچه‌ها ازم می ترسن و خیلی‌هاشون تمام وقت زیر دستم جیغ می‌زنن و گریه می‌کنن و می‌شه گفت بدترین اذیت های ممکن رو سرم میارن؛ ولی باز نهایت تلاشم رو می‌کنم که صبور باشم و سرشون داد نزنم، واقعا قابل درک نیست که چطور یه عده بچه‌دوست نیستن و تحمل سر و صدا و شیطنت‌های یک کودک رو ندارن.

همیشه می‌گفتم عشق بچه ی زیر دو سالم و وقتی بچه ام دو سالش شد، نمی‌خوامش دیگه؛ ولی الان بعضی وقت‌ها واسه بچه‌ی 6-7 ساله هم حتی ذوق می‌کنم. تقریبا همه‌ی اطرافیانم می‌دونن که یکی از اصلی‌ترین دلایلی که به ازدواج تمایل دارم، میل شدیدم برای تجربه‌ی حس مادریه. می‌دونم هنوز دیر نشده و خیلی وقت هست برای اینکه کسی من رو هم "مامان" صدا کنه، اما همیشه آرزو داشتم قبل از 30 سالگی بچه داشته باشم و الان با اینکه چند سال دیگه هم تا اون زمان فرصت دارم، حس می کنم آرزویی دست نیافتنیه برام، و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، این حس اذیتم می کنه! 


+حلوای شیرینم

  • ۳۹۳

تر و تازه موندنِ گل واسه اشک شبنم هاست...

  • ۱۴:۳۸

کفش اسپرتام رو پوشیدم و در جواب مادرجان شکوه که اصرار می کرد ماشین ببر. گفتم: میخوام پیاده روی کنم. باد شدید میومد و من هندزفری به گوش، موبایل تو جیب مانتو، کارت تو جیب شلوار، توی مسیری بودم که تمام دوران راهنمایی و دبیرستان طی می کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. چقدر وقت بود که این راه رو پیاده طی نکرده بودم؟ روسری و مانتوم رو گرفته بودم که باد نبره و عمیقا در این فکر بودم که قراره بعد از طرحم چی بشه؟ هدفم چیه؟ آینده ام چیه؟ باید بی خیالی طی کنم و مثل همیشه بسپارم به خودش؟ به نیمه راه رسیده بودم که یادم افتاد بعد از دوران مدرسه و ماشین دار شدنم هم، چندین بار تا اینجا پیاده اومدم و بعد سریع سوار ماشینش شدم. جلوتر رفتم. از سر کوچه ای که همیشه نیمه شعبان ها یه دیگ می ذارن و مردم رشته و نخود و لوبیا نذری اطرافش می ذارن هم گذشتم. در محلی که همون هفته ی اولِ پشتِ ماشین نشستنم، خیلی احمقانه تصادف کردم و زار زار اشک ریختم، کمی مکث کردم و بعد گذشتم. رو به روی سوپری نوشته بود: هزینه ی جشن نیمه شعبان امسال به سیل زدگان تخصیص می یابد. رفتم اون ور خیابون. وارد مغازه گل فروشی شدم

با لبخند به گل ها اشاره کردم: یه دسته گل بهاری بهم بدین


* عنوان ماه من از لیلا فروهر

** اگه خواننده ی دائمی اینجا باشین، احتمالا می دونین که نصف حرف های هر پستم توی آهنگیه که لینک کردم. 

  • ۳۸۹

بسکه زندگی نکردیم، وحشت از مُردن نداریم/ ساعتو جلو کشیدن، وقت غم خوردن نداریم...

  • ۱۸:۵۵

یه وقتی به خودت میای می بینی که معتاد کار کردن شدی. جسمت کم کم صداش درمیاد ولی چاره ای نداره، عادت می کنه و اون هم عَمَلی میشه. ماه های آخر طرحمه و بالاخره یک روز آف اون وسطا تونستم پیدا کنم و عجیبه بعد از یکی دو ماه از اون روز آف خسته شدم و به نظرم همون جمعه واسه تعطیلی هفته کافیه؛ طوری که امروز اون روز رو در شهر خودم پُر کردم و با وجود استرس تجربه های جدید و شَک در مورد راه اومدن جسمم باهام، ته دلم دارن قند می سابن و ذهنم با اعتماد به نفس می گه: تو از پسش برمیای هوپ!



سرگرمی

++ عنوان دیوار از داریوش- فرامز اصلانی

  • ۶۱۱

تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن/ جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من

  • ۲۰:۴۱

میدونی؟ من آدم رها نکردن بودم. کسی که اگه ده دقیقه ای از فیلمی رو می دید و  می فهمید مزخرفه؛ بااااید تا آخرش رو نگاه می کرد و اگه کتابی رو شروع می کرد و جذبش نمی شد هم کِرمش میگرفت تا آخرش بخونه که ببینه چی میشه. من آدم راضی نگه داشتن همه به هر قیمتی بودم. کسی که یاد گرفته بود ناراحتیش رو قایم کنه و از خودش بگذره و طبق نظر اطرافیانش یه دختر مقبول باشه. 

بعد فکرشو بکن چنین دختری یک نفر رو بخواد و تا آخر دنیا بخواد باهاش باشه، ولی نشه که بشه. مجبور بشه بگذره و بره. مجبور بشه رها کردن رو یاد بگیره و خرد خرد عوض بشه و پوست بندازه.

ببینه عادت خوندن یه کتاب غیرجذاب تا پایانش فقط خودآزاری محضه؛ پس خاطرات مورگان شوستر آمریکایی رو که دبیر تاریخ سوم دبیرستانشون گفته بود بعد از کنکور بخونین و همیشه ی خدا دوست داشت بخونه و بالاخره بعد از هشت نه سال کتابش به دستش رسیده بود، با کمی عذاب وجدان رها کنه؛ دیدن فیلم های مزخرف رو و هم چنین دوست ها و آشنایان غیر دوست داشتنی رو...

بالاخره به این باور رسید که آدم فقط یک بار زندگی می کنه و اگه توی این مدت کوتاه عمرش اونطور که دوست داره سر نکنه، پس چیکار کنه؟ حیف نیست که عمرش با فکر کردن درباره اینکه چرا فلانی اون طور رفتار کرد و ساکت موندم؟ چرا بهمان حرف رو بهم زد و تحمل کردم، بگذره؟ پس صریح شد هرچند حواسش بود که مرزهای گستاخی رو رد نکنه، اینطوری لااقل می دونست به دلش مدیون نیست.

درسته دختر هنوز پره از ضعف شخصیتی و خریّت های خاص دخترونه، ولی من این هوپ رو درستش می کنم. 

مطمئنم...


** عنوان عاشق از سیاوش قمیشی


  • ۴۹۶
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ . . . ۸ ۹ ۱۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan