مهردخت پاییزی!

  • ۲۳:۲۱


چند سال پیش بود که همین موقع ها پست گذاشتم و برای گذر از بیست سالگی مویه ها کردم؛ هرچند خیلی مشتاق دهه ی سوم زندگیم بودم. الان دقیقا ربع قرن از عمرم می گذره و نیمی از اون دهه ی طلایی که منتظرش بودم رو طی کردم. البته هنوز به شدت مشتاق سال های آتی ام هستم چون کلی برنامه دارم واسه ی این پنج سال.

حسم چیه؟ خیلی گنگه. ولی می دونم تهِ تهِ دلم ترجیح میدم سنم بالاتر نره! 


+ امسال اولین باریه که تولدم توی محرم افتاده. صدای دسته های سینه زنی از پنجره ی اتاقم به گوش میرسه...

++ امروز تولد یکی دیگه از بلاگرها هم هست! جناب فیش نگار  تولدتون خیلی خیلی مبارک باشه :-) 

+++ سال جالبیه واسه ما! من ربع و پدرجان نیم قرن عمر کردیم. حالا من که هیچی ولی ان شاالله تولد یک قرنی پدرجان :-)

++++ گویا گوگل هم تولد من رو جشن گرفته! :-)))

  • ۱۱۲۹

دانشگاه فرصت خوبیه برای بزرگ شدن!

  • ۱۶:۱۹

بجز پسرهای فامیل ( cousin) و یکی دو نفر دیگه که باهاشون صمیمی هستم، همیشه سعی ام اینه که با افراد ذکوری که بزرگ شدن و قد کشیدن، با ضمایر مخاطب جمع حرف بزنم. بگذریم از بیمارهای پسر ١٨-٢٠ ساله ای که اول کار بهشون میگم: شما و وقتی می بینم میترسن از من و دم و دستگاهم، واسم مفرد مخاطب میشن: خاله باز کن دهنت رو!

چسبیده بودم به میز مسئول آموزش که معدلم رو درست کن و نمره ام رو اشتباه وارد کردی؛ که خانم ٤٥-٤٦ ساله ای با برگه ای نزدیکم شد. نگاه کردم دیدم برنامه ی ترم اول دستشه! به خودم گفتم: " یا استخدوس! با این سنش اومده دندونپزشکی بخونه؟! جامعه داره به چه سمتی می ره واقعا؟!" بهم گفت: "خانم این برگه رو نگاه کنین! اینا خوب جواب نمیدن بهم! امروز کلاس ها شروع میشه؟ " در لحظه ای که داشتم از برگه، برنامه ی درس های ترم اول رو نگاه می کردم پسرکی تپل، با عینک دور مشکی، صورت پر از جوش، و با سبیل و ریش های یکی بود، یکی نبود! وارد کادر شد. فهمیدم دانشجوی محترم ایشون هستن که با مادرشون برای ثبت نام مراجعه نمودن! یکم خنده ام گرفت ولی زود جلوش رو گرفتم: " ببینین! تو باید برنامه رو بذاری جلوت! طبق روزهای هفته مرتبش کنین! مثلا نگاه کن. اممم... یکشنبه ها روانشناسی دارین ٨-١٠... باید ببینی کدوم درس یکشنبه ها ساعتش بعد از اینه، بذارینش بعد از این! "

یعنی یه نگاه به ریش و سبیلش می کردم بهش میگفتم: شما! بعد چشمم به مامانش میوفتاد بهش می گفتم: تو! و دلم می خواست لپش رو بکشم! خب چرا خودتون رو سوژه خنده می کنین فرزندانم؟! روز اول دانشگاه رو با مادرشون میرن آخه؟! حالا اون هیچی، مامانتون باید دنبال کلاستون بگرده؟ درسته یه دختری بود شیش سال پیش تو ساختمون های اداری، دنبال کلاسش می گشت ولی خودش بود، تک و تنها. البته من هم نمی شناسمش! :دی


  • ۸۲۸

ما به تو یک باره مقیّد شدیم!

  • ۰۹:۰۴

انقدر حسم به خاطر خونه موندن در اول مهر بعد از ١٨ سال درس خوندن عجیبه، که دارم لباس هام رو می پوشم به بهونه ی سوال از آموزش درباره ی معدل ترم پیش و دفاع دوستم، برم دانشکده!


* عنوان از سعدی شیرازی

  • ۲۳۵

اینم از این...

  • ۱۵:۰۴

غول فارغ التحصیلی هم با گرفتن نزدیک به ٤٠ تا امضا از اساتید راهنما و داور، پرستارهای بخش ها و هر سوراخ سمبه ای که توی دانشگاه وجود داشت و من توی این ٦ سال گذرم بهشون افتاده و نیوفتاده بود، ناک اوت شد.

 کلید کمدهام رو تحویل دادم. روپوش و مقنعه ها و جعبه ی ابزارم رو برداشتم تا ببرم خونه. با بدبختی آرتیکولاتور گم شده ام رو پیدا کردم و از دادن جریمه معاف شدم! حساب کتابخونه ام رو بستن و دیگه نمی تونم کتاب بگیرم. حسابداری گفت هیچی بدهی نداری. کارت سلف و کارت دانشجوییم رو ازم گرفتن. کارت سلف رو به راحتی تحویل دادم چون دل خوشی از غذاهای سلف نداشتم؛ ولی کارت دانشجوییم رو که چند ماه پیش، برای بار دوم المثنی اش رو گرفته بودم، با ناراحتی تحویل دادم! به مسئول بایگانی با لبِ بَرچیده گفتم: واقعا میخواین ازم بگیرینش؟! خنده اش گرفته بود. از حراست دانشگاه امضا گرفتم که تایید کنن مشکلی ندارم! وقتی تموم و خیالمون راحت شد، با دوستم برای آخرین بار رفتیم تریا و بستنی خوردیم و بعد رو به روی دانشکده ی پزشکی که دو سال علوم پایه اکثرا اونجا بودیم، عکس یادگاری گرفتیم. یاد خاطره ای روز اولم افتاده بودم که کلاس بافت شناسی داشتیم و من رفته بودم توی ساختمان های اداری و گفتم: ببخشین کلاس ترم یکی ها اینجا برگذار میشه؟! چقدر خندیدن بهم! یا وقتی که همون روز بی توجه به پسرها که با دهن پُر و باز نگاهمون میکردن با دوستم رفتیم توی تریای آقایون نشستیم و با تذکر مسئولش فهمیدیم توی دانشگاه اون طور هم که فکر می کنی مختلط بازی نداریم! 

 ٦ سال مثل برق و باد گذشت. دوره ی سخت کم نداشتیم ولی بالاخره گذشت. دیگه باید منتظر نظام پزشکی باشیم.  واقعا حس راحتی دارم، هرچند از الان دلم تنگ تک تک لحظات این ٦ سال شده...

  • ۵۸۷

آقای آنگل و خانم توربین، خواب خوشی را برای شما آرزومند هستن!

  • ۰۱:۰۷


+ کشته مرده ی رابردمی* هستم که به عنوان پتو روشون انداختن!


* به همراه وسیله ای قاب شکل می بندیمش داخل دهان بیمار و دور همون دندونی که میخوایم عصب کشی اش کنیم. 


  • ۳۰۴

به خداوند قادر متعال که یادش شفای آلام دردمندان است، سوگند یاد می کنم...

  • ۱۱:۴۳


و در آخر پایان نامه ام رو تقدیم میکنم به:

 خدایی که آفرید،

جهان را، انسان را، عقل را، علم را، معرفت را، عشق را.

و به کسانی که عشقشان را در وجودم دمید،

مهربان خانواده ام.

  • ۱۳۸۸

عزیزم، بغل کن نگامو، بگو بی قراری...

  • ۱۰:۱۷

من که حواسم بود کفشم با مانتوم ست باشه؛ نمیدونم چرا این طور شده بود؟ کهنه و رنگ و رو رفته ترین مانتوم رو پوشیده بودم با یه شال سبزآبی که یادم نمیومد کی خریدمش. تنها کاری که کردم از مامانم مقنعه ی مشکیم رو گرفتم و سر کردم. اون هم کهنه بود ولی چاره چی بود؟ از اون طرف فقط دو تا از استاد داورا اومده بودن. استاد راهنمام طبق معمول هر چقدر زنگ می زدم بهش جواب نمی داد! داشتم از استرس قالب تهی می کردم. طوری که وقتی از خواب پریدم، قلبم تند تند می زد و از خوشحالی این که همه اش خواب بوده، لبخند می زدم!


دعام کنین دوستان ؛-)


* نفس نفس از شهرام شکوهی



  • ۳۱۴

وقتی خسته از رقص برگشتم، دیدم بلاک شدم!

  • ۱۲:۰۲

می دونین؟ یکی از زمینه هایی که آقایون رو درک نمی کنم وقت هاییه که در یک گروه اد میشم و سریع میان پیام خصوصیم. خدایی با شیوه های جدید مخ زنی آشنایی ندارم؛ ولی فکر می کنم مثلا اینکه طرف همون اولین جملات بپرسه متولد چه ماهی هستین؟ بعد من بگم: ماه آقای دکتر؟!! چطور؟!! و طرف بگه: چون خانم ها سنشون بعد از ازدواج شمرده میشه! و غش و ضعف استیکری بره از حرفش خیلی خز باشه و طبیعتا توی ذوق دختر می خوره که چه طرز سواله واسه فهمیدن تجرد یا تاهل من!

و بعد تلاشش برای جلب نظرم که چقدر چهرتون آشناست و شبیه گ.وگ.وش هستین ( در حالی که اصلا نیستم!) و تقدیم آهنگی از همین خواننده، یادآور میشم در همون دقایق اول، واقعا دیگه دلزدگی ایجاد میکنه و باعث میشه دنبال بهانه ای باشم تا سریعا فرار کنم. پس تلاش می کنم به سنش گیر بدم و با عذرخواهی ظاهری و خوشحالی باطنی، عزم رفتن می کنم که طرف منفجر میشه: من با این سن یه دندون هم پُر شده ندارم و ... اصلا سن شناسنامه ای رو کار نداشته باشین و به فیزیولوژیک کار داشته باشین و ... فاکتور سن اصلا مهم نیست و الخ ... ولی حیف که بنده خیلی وقته که رقص کنان دور شدم! 

بیایید تلاش کنیم سریع صمیمی نشویم!

  • ۸۱۶

نمک اعظم که بودیم، بلاگر برتر هم شدیم!

  • ۱۰:۰۰

تُف به ریا!

تبریک به بقیه ی دوستای بلاگرم(به ترتیب!): 

هولدن کالفیلد، جیمی ماینر( سناتور تد سابق!)، فیش نگار، گندم عروس!، بهار، شباهنگ، دلژین، زیزیگلو، مهشاد، لیمو جیم، آرزو :)، حنا، یکتا، آمیرزا، غزاله زند، bookworm و ام اسی خوشبخت...

  • ۶۰۸

راستی!

  • ۱۳:۲۹

یه قسمتی توی فرندز هست که راس میخواد دندون هاش رو سفید کنه ولی سرخود مواد بلیچینگ رو زیاد از حد روی دندون هاش نگه میداره و دندون هاش خییییلی سفید میشن. بعد اول کار فکر می کنه خیلی دلبر شده و واسه همه لبخند مَکُش مرگ ما میزنه! ولی خیلی زود متوجه میشه که به نوعی گَند زده به دندون هاش و تلاش می کنه دندون های سفید یخچالیش رو پنهان کنه! حالا جدا از خنده دار بودن زیاد این قسمت، واقعا واسم سواله چی شده که بعد ١٦-١٧ سال، این دندون ها توی مملکت عزیزمون مُد شده و خیلیا واسش یقه پاره میکنن؟!! دخترم! پسرم! دندون های طبیعی و سالم کمی زرد هستن و این آدامس شیک هایی که تِزش رو به دندونپزشکت میدی، از نظر من که فوق العاده مصنوعی و زشته! دیگه خود دانی!


+ ما خانواده ای هستیم که از تیر تا مهر، ٥ تا کیک تولد می خوریم؛ تیر، مرداد، دو تا شهریور و آخری هم مهر و تا تیر ماه بعدی سماق می مَکیم! گفتم در جریان باشین! 

راستی داداش کوچولویی که دو سالی هست قدت از من بالا زده و کُشتی ما رو از بس پُزش رو دادی؛ تولدت مبارک! :-*

بعدانوشت: الان نشستم اول هر کتابش اسم و فامیلش رو نوشتم. بهش میگم "خودت بنویس! مگه نمیگی دست خط خودت قشنگ تره؟" میگه: 'چون ریزتر من می نویسی!' بعد یه برگه آوردم که دوتایی امتحانی بنویسیم. سایز دست خطش نصف منه و تلاش کرده اصول خوش نویسی رو هم رعایت کنه. میگم "حالا چی میگی؟! دست خط دکتریِ من به چه کار تو میاد؟!" نمی ذاره بلند شم و میگه:" روز تولدمه و باید هر چی من میگم بشه!" یعنی انقدر مغروره که حاضره به زور منو مجبور کنه هر سال براش اسم و فامیلش رو بنویسم، ولی نگه دست خطت رو دوست دارم! اخلاقیاتش مثل قیافش به خودم رفته! :-)))

  • ۵۰۱
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan