این حقیقته، آدما همیشه تنهان...

  • ۱۸:۰۴

گفتن: امروز هم شیفتت بوده؛ چرا الان اومدی؟ برگه رو ازشون گرفتم. جدول زمان بندی شده بود. امروز شیفت کاری داشتم؛ یکشنبه هم نوشته بود هوپ هوپیان با بقیه تیم بهداشت باید بره دهگردی و آموزش بهداشت. روزهای دیگه هفته هم یادم نیست! هرچند جلوی اسمم دکتر نیاورده بودن نامردا!! گیج بودم. من کی درخواست رفتن به طرح دادم؟ من که هنوز دفاع نکردم؟ این سوال رو ازشون پرسیدم. گفتن چون روی پایان نامت خوب کار کردی، جلو جلو اسمت رو نوشتیم واسه ی طرح!! از کنجکاوی اینکه محل طرحم کجاست رو به موت بودم. 

  • ۱۱۴۹

هیهات اگر ارتش موهاتو نبندی...

  • ۲۲:۲۶

 خواهر داشتن یعنی لمس لحظات خاص دخترونه. یعنی وقتی که خواهرجانت از شدت درس خوندن به سرش می زنه و یک دفعه میاد توی اتاقت، پشت سرت می شینه، کله ی متعجبت رو با تشر بر می گردونه و بدون مقدمه شروع می کنه موهات رو تیغ ماهی بافتن!

++ پیشرفت یکی از دوستان از مرحله ی پرسیدن اینکه ((شوهر نکردی؟)) در هر باری که من رو می بینه یا بهم پیام میده؛ به مرحله ی سوال درباره اینکه ((سرکار نمی ری؟)) را به جمیع دل سوختگان تبریک عرض می نمایم!!

+++ همچنین پیشرفت خودم در مراحل پایان نامه نویسی رو هم به خودم تبریک جانانه عرض می کنم.کی بشه تموم شه، کل بیان رو چراغون کنم!! ؛))


* عنوان بخشی از آهنگ دیوانه از گروه داماهی

  • ۱۰۵۷

روزی که اعضای بدن به سخن می آیند!

  • ۱۸:۲۵

مطمئنم روز قیامت، اعضای بدنم درباره ی هر گناه کرده و نکرده ای مرام به خرج بدن و آبروم رو نبرن؛ از ماه رمضون امسال و ورزش کردنم با زبون روزه نمی گذرن و حتما چغلیم رو به خدا میکنن*! قشنگ وسط تایم ورزش احساس می کنم بدن بیچاره ام با زبون خشک و لرزون ناله میکنه که آخه من چه گناهی کردم که باهام اینجوری تا می کنی؟! 

چرا؟؟

چرااا؟؟؟


*«یَوْمَ تَشْهَدُ عَلَیْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَأَیْدِیهِمْ وَأَرْجُلُهُم بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ» (آیه 24 سوره نور)

  • ۳۵۱

یه روزی می بینمت!

  • ۱۰:۱۶

  • ۲۷۸

دلبر جانان من، برده دل و جان من/ برده دل و جان من، دلبر جانان من

  • ۰۰:۵۹

نوجوون بودم و جاهل. قدرت نه گفتن نداشتم. به قد و قواره ام نگاه می کردن و پیش خودشون می گفتن: خودشه! صورتشون رو با چادر مشکی قاب می گرفتن و می اومدن جلو. با هزار خجالت و سرخ و سفید شدن می گفتم که بچه ام و وقتش نیست. بعضی ها قانع می شدن و یک سری اصرار پشت اصرار که حالا شما ازدواج کنین، درست رو توی خونه ما ادامه بده و خودم غذا می پزم واستون و این صحبت ها. اون وقت بود که کوله ام رو روی شونه ی چپم می انداختم و محکم میله ی اتوبوس رو می گرفتم و با من من می گفتم: راستش نامزد پسرداییمم... می دونین؟ نشون کرده ی پسرداییمم... خیلی وقته شیرینی خورده ی پسرداییم هستم...  لبخند ملیحشون سریع جمع میشد و می رفتن. من هم نفس راحتی می کشیدم. در منطق بچه گانه ام همین که پسردایی وجود خارجی نداشت، بعدا برام مشکلی ایجاد نمی شد!

 شما که غریبه نیستین همه ناامید بودیم که دایی رضایت به بچه ی دوم بده. تک پسر بود و تنها دایی جان ما. تا اینکه اون روز توی مهمونی یک لحظه احساس کردم زندایی حامله است و درست حدس زده بودم. چند ماه گذشت و گفتن منتظر پسردایی تون باشین! وقتش بود که از راز نوجوونیم پرده بردارم. موجبات خنده ی همه فراهم شد و زندایی با اینکه اعتراف کرد از عروسش راضیه، ولی کم مادرشوهربازی درنیاورد! 

این همه صغری کبری چیدم که بگم شوهرکوچولوی من دیروز به دنیا اومد. درسته که خیلی منتظرش بودم و یکم تفاوت سنیمون زیاده، تقریبا چیزی شبیه رئیس جمهور فرانسه و همسرش، ولی مهم عشق و علاقه است که بین من و شوشو نی نی از روز اول بسی فراوان برقراره. قرار شده اجازه بدیم یکم بزرگ بشه و من هم درسم تموم و بریم سر خونه زندگیمون... بگو ان شاالله

؛))


+ چند روزه اینترنت مخابرات بازی در آورده و آدرس های با نشانی ir. رو اصلا باز نمی کنه برام. کلی وبلاگ نخونده دارم. به سختی با نت خط می تونم پنلم رو باز کنم... 

++ پژال جان، لطفا ایمیلت رو چک کن عزیزم ؛)

  • ۱۵۷۲

#بدن_من

  • ۲۳:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۷۸۷

بی خیال بالام جان، تا آخر عمرت همینه اوضاع!

  • ۰۷:۴۵

من: حس جالبی بود شبه اَتِند بودن! می رفتیم بالای سرشون و به سوال هاشون جواب می دادیم. تجربه مقوله ی مهمیه. می ترسیدن تراش دندون رو عمیق کنن، یک دور میزدم و برمی گشتم می دیدم بدون چک کردن با سوند هم تابلوست که کجا پوسیدگی باقی مونده دارن، کجا عمقش کمه و ...

خواهرجان: به حرفت گوش می دادن؟

  • ۱۰۹۶

اینجا همه چی درهمه! (3)

  • ۲۳:۲۱

+ هنوز نتونستم فاز اون خانم مسنی که ترم اولشه میاد پیلاتس و میره ردیف اول، جای تقریبا ثابت و همیشگی چند ماه اخیر من می ایسته رو درک کنم! بعد جالبه وقتی مربی یک حرکت جدید رو میگه و بلند میشه تا تک تک بچه ها رو چک بکنه، این خانم حرکت یادش میره و برمیگرده عقب و خیره میشه به حرکات من! اکثر اوقات هم حرکات رو ناهماهنگ میزنه و باعث گیج شدن پشت سری هاش میشه. 

چندین بار سعی کردم بهش بگم باید ردیف دوم به بعد بایستی ولی از خشم درونش که در چهره ی اخموش متبلوره! ترسیدم و به موی سفیدش احترام گذاشتم. تا اینکه مجموعه قوانین کلاس پیلاتس رو پیدا کردم و فرستادم توی گروه تلگراممون، توی یکی از بندها به صراحت گفته: " ردیف اول برای افراد پیشرفته است تا افرادی که مربی رو نمی بینن از روی اون ها حرکات رو بزنن." ولی میدونین؟ پیامم زیر ده ها پیام انتخاباتی مدفون شد. :-/

الان کاری که میکنم نیم ساعت مونده به شروع کلاس میرم باشگاه و جا میگیرم! مثل بچه های دبستانی! به همین برکت قسم!! 

++ اینکه خانوادگی جزو 23 ملیونی ها نبودیم و همین طور اینکه من حتی جزو 15 ملیونی ها هم نبودم؛ دلیل نمیشد که پدرجان ما رو شام مهمون نکنه! بهانه ی این ضیافت، خوشحالی پدرجان از شرکت پرغرور ملت در انتخابات و آرامش کشور بعد از این اتفاق بود. ان شاالله رئیس جمهور منتخب در عمل به وعده هایی که داده موفق باشه ؛)

+++ مردی به نام اوه، کتاب ساده و خوبی بود. جالبه این روزها خیلی از کتاب هایی که می خونم فیلمش هم ساخته شده؛ من هم به سختی با خودم مقابله می کنم که اول کتابش رو کامل بخونم و بعد برم سراغ دیدن عکس های شخصیت های فیلم و ببینم چقدر به تصورم نزدیک هستن. اوه ی در فیلم، دقیقا همونی بود که تصورش رو می کردم! یک مرد غول پیکر و بی اعصاب و اخمو ولی با قلبی به کوچیکی یک گنجشک!

++++ یعنی اگه من داستان های فرار خودم از دست این بیمار سیریش توی دانشکده رو برای یک فیلمنامه نویس تعریف کنم؛ می تونه به راحتی یک فیلم کمدی از توش در بیاره!! 

یک جا نوشته بود که " دندانپزشکان خانم باید تو مطبشون بزرگ بنویسن: «مراجعه‌کننده محترم. اینکه دارم دندونت رو درست میکنم، به این معنی نیست که ازت خوشم اومده! اینو بفهم (هوپ: درک کن)!»

+++++ دکتر روژین رو دورادور می شناختم. چند روزه شروع کردم به خوندن آرشیو وبلاگش. لازمه بگم با خوندن خیلی از خاطراتش بغضو میشم چون نویسنده شون زیر خروارها خاکه؟! برای آرامش روح مهربونش دعا کنیم...


  • ۹۰۲

رو چشم من قدم بذار تا دامنت خاکی نشه...

  • ۰۱:۱۱

کوری**... 

کتاب عجیبی بود...

 فکرش رو بکن، شب بخوابی، صبح بیدار بشی ببینی همه چیز سیاهه. نه نه سفیده... یک سفید براق و نورانی چسبیده به جفت چشم هات... کوری مسری... کل شهر نابینا بشن به جز یک زن.

بعد حوادث پشت سر هم اتفاق بیوفته. شهر بهم بریزه و در نهایت تنزل از جایگاه انسانی به جایگاه حیوانی... 

تلاش برای زودتر تموم شدنش و یک لحظه که از خستگی چشم هات سیاهی میرن و نمی بینی... چقدر وحشتناکه... از چشم مهم تر و حساس تر مگه داریم؟

آرزوت برای بهتر شدن وضع عجیبشون. کمک زن بینا به بقیه "چشم های تو مال تو نیست، من سهم دارم از نگات" و صفحات آخر... زنی با ظرفی که دو حدقه ی چشم هاش توی اونه...


" یک تمثیل دیگر: اگر بخواهی کور شوی، کور می شوی."

 "چشمانمان را به آیینه ای رو به درون تبدیل کرده ایم؛ بدین ترتیب آنچه را که به زبان انکارش می کنیم، بی چون و چرا برملا می کنند"


*عنوان عشق از عارف

**از ژوزه ساراماگو


  • ۲۸۹

مرغ آمین

  • ۰۰:۵۵

 یک آرایشگر ثابت داشتم که بعد از زایمان و درگیری های بعدش و کمر درد شدیدش، دست من رو گذاشت توی پوست گردو. اینجوری شد که دیگه کلا چند ماه یک بار میرم آرایشگاه. اونم آرایشگاه های مختلف و کارشون به دلم نمی نشینه، چون هر کاری دوست دارن میکنن و میگن: ماه شدی! محشر شدی! و آرایشگاه بعدی و نارضایتی و ... بینش هم خودم عملیات خوشگلاسیون رو انجام میدم. ابروی پهن و حتی برنداشته هم که خداروشکر توی بورسه الان! 

خلاصه کنم که تصمیم گرفتم برم پیش این آرایشگر، چون کس دیگه ای به ذهنم نمی رسید.  قبلش حالم یکم گرفته بود. آقا این خانوم کلا بمب انرژی مثبت بود! با اینکه زیاد از حد از دست سبک و نفس حقش و این موارد تعریف می کرد؛ ولی انقدر از دستش خندیدم " وقتی روی صورتت خم میشم، هاله ای حس میکنم که به دلم میوفته دفعه بعدی واسه عقدت میای پیشم" و "چندین دختر بعد از چند بار اومدن پیش من و دعای من واسه خوشبختیتشون، سریع ازدواج کردن" که خدا میدونه!  جالب بود خانومی هم که اونجا موهاش رو بلوند کرده بود، میگفت 'راست میگه به خدا! دخترم منو بیچاره کرده بود و خانوم صاد وقتی دعا کرد، چند وقت بعد بالاخره دخترم کسی رو پسندید! من هم این چند تا شمع تزئینی رو گرفتم و آوردم اینجا' و به شمع های روی میز اشاره کرد. قهقهه میزدم و میگفتم: خانوم صاد امامزاده زدین؟! ابرو بالا می انداخت بالا و میگفت" بخند الان ولی به حرفم میرسی!" وقتی حساب کردم و میخواستم از پله های زیرزمینش بالا برم، یکدفعه دستم رو کشید و بغلم کرد و محکم بوسیدم و از ته دل گفت" خوشبخت بشی عزیزدلم، میدونم عروس میشی به زودی! شاید یک هفته، شاید یک ماه!' شوکه شدم. با من من گفتم: شاید هم یک سال یا اصلا ده سال! 

وارد خیابون که شدم، پر بودم از حس خوب! اصلا یادم نبود چرا ناراحت بودم. انقدر خندیده بودم که گیج بودم و اشتباهی رفتم سراغ چند تا ماشین جلوتر از ماشینم و مرتب دزدگیرش رو میزدم و درش رو می کشیدم که باز کنم و نمیشد! آخرش ماشین رو پیدا کردم و سوار شدم... زیر چونه ام می سوخت. توی آینه نگاه کردم پر بود از نقطه نقطه های خونی کوچیک. انقدر واسه ی خوشبختیم دعا کرده بود که حواسش پرت شده بود انگار!

این شد که دوستان ما رفتنی شدیم :))) واستون سر سفره عقد دعا میکنم! :دی


بعدا نوشت: بعضی حرف ها حتی شوخی اش هم قشنگ نیست، چه برسه به اینکه جدی باشه. اینجا وبلاگ منه و من از هر چی که دوست داشته باشم می نویسم؛ ولی وقتی چنین پستی می ذارم معنیش این نیست که تو رو خدا بیاین بهم پیشنهاد بدین!! کاش بذارین آدم لااقل توی وبلاگ خودش راحت باشه! من هیچ تمایلی به محو شدن مرزهای دنیای واقعی و مجازی ندارم. شعور داشته باشین و احترام خودتون رو لطفا حفظ کنین.

 #خطاب به یک سری از کامنت های خصوصی -_- 

  • ۶۹۸
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan