لایق وصل تو که من نیستم/ اذن به یک لحظه نگاهم بده

  • ۱۶:۳۴
وقت زیادی نداشتم، صبح زود بود و هوا سرد. مسیر آشنا بود، چشم بسته هم می تونستم راه رو برم. از باب الرضا رفتم سمت رواق امام خمینی. خیلی شلوغ بود، همه منتظر دعای ندبه بودن. گوشه ای ایستادم و نماز صبحم رو خوندم. وارد صحن جمهوری شدم، صدای نقاره زن ها به آسمون می رسید، چند دقیقه ای درنگ کردم؛ قلبم آروم نمی گرفت باید امامم رو می دیدم. به درب ابتدایی حرم دست کشیدم و جلوتر رفتم. ایستاده بودم رو به روی ضریح و کتاب دعا توی دستام سنگینی می کرد. مثل همیشه ابهت ضریح و زائرهای اطرافش من رو گرفته بود. اشک هام دونه دونه روی گونه هام می چکید. یک جورهایی شب آرزوها بود ولی زبونم برای گفتن آرزوهای خودم سنگین شده بود، شاید هم خجالت می کشیدم از اینکه هر بار که اینجا میام از اول تا آخر از امامم میخوام که واسطه ی برآوردن حاجاتم باشند؛ پس تند و تند برای دوستان و فامیل هایی که التماس دعا گفته بودن و نگفته بودن دعا کردم: خواهرم کنکورش رو خوب بده! مادر و پدرم سلامت باشن! فلانی خوشبخت بشه با شوهرش، اون یکی شوهر خوب گیرش بیاد، این یکی زن خوب پیدا کنه و کارش به خوبی پیش بره!
 نزدیک تر رفتم. مثل دفعات قبل تلاش نکردم دستم رو به ضریح برسونم، از دور احترام کردم و گفتم: اِماما خودت میدونی تهِ دلم چی میگذره... من دعایی برای خودم ندارم... هر چی صلاحمه بهش راضیم...
زیارتم خیلی کوتاه ولی دل سَبُک کن بود. مخصوصا وقتی فردای اون روز یکی از همکلاسی ها که فقط سلام و احوال پرسی باهاش دارم و نمی دونست اخیرا زائر بودم، بهم پیام داد: " خواب دیدم دو تایی حرم امام رضا بودیم، دویدیم وضو بگیریم و نماز جماعت خوندیم، خیلی حس خوبی بود، ایشالا به زودی مشهد بریم! "  و خب لبخندی که روی لب من نشست، مگه به این راحتی ها پاک می شد؟ خوابش رو به فال نیک گرفتم. زیارتم قبول شده بود؛ زیارتی که بیش تر از خودم به فکر بقیه بودم...

خداوند به موسی فرمودند:
با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی تا دعایت مستجاب شود!
موسی عرض کرد: چگونه؟
خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند! چون با زبان آنها گناه نکرده ای...

+ نمی دونم با خوندن این پست چه حسی بهتون دست میده، خوشحال میشین؟ ناراحت میشین و میگین این هم دختر هم که زده تو خط ریا؟ ولی من باز هم می خوام بگم که بیاین برای هم دعا کنیم. مطمئن باشین اینجوری آرزوهامون زودتر مستجاب میشن ؛)
  • ۷۸۶

دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید/ می ترسم ازون لحظه که دیوانه نباشی

  • ۲۱:۱۲

بعضی روزها از اول صبح بدشانسی میاری و تا آخر اون روز پشت سر هم بدبیاریه که برات پیش میاد! این جور وقت ها شب وقتی سرت رو روی بالش می ذاری و داری از شدت خستگی بیهوش میشی یه لبخند میشینه روی لبت که خداروشکر که بالاخره امروز تموم شد، حتما فردا روز بهتریه حتی اگه از شدت خارش جای نیش کک ها خوابت نبره!

مسلما روزی که با دختربچه ی سرتقی شروع بشه که از زیر دستت فرار میکنه و با وجود دندون تراش خورده اش می پره توی خیابون، با بیماری که پشت سر هم بالا میاره و زنی که کانال دندونش پیدا نمیشه ادامه پیدا میکنه و حسن ختامش میشه دندونی که موقع کشیدنش ریشه هاش توی فک میشکنن! داشتن حتی یکی از این روزها کافیه برای نابودی اعتماد به نفست ولی میدونی ما ازوناشیم که اگه بخوریم زمین تا خود خونه شنا میریم و به روی خودمون نمیاریم!

یه جایی هست که شاعر میگه ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، ربطش چی بود این وسط؟! بی خیال


* دیوانه از گروه داماهی

  • ۵۷۱

آخرین فصل سال

  • ۱۳:۰۵

... کاش مرده بودی، اما نرفته بودی. اگر مرده بودی چیزهای خوبت برایم زنده می ماند و بس بود برای بقیه ی عمرم. اما رفته بودی و هیچ چیز خوبی از تو باقی نمانده بود...


...مالیخولیایی شده ام. همین کتاب ها مالیخولیایی ام کرده اند، می دانم. همین کتاب ها که پر از قهرمان هستند. قهرمان های سمی. قهرمان هایی که هی توی ذهنم به هم بافتمشان و بزرگ و کوچکشان کردم و بالا و پایین شان کردم و آخرش یک قهرمان برای خودم ساختم که هیچ جا پیدا نمی شود...


می گوید: ما دخترهای ناقص الخلقه ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهای مان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن قدر ما را از دو طرف می کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هر سه تای مان نشسته بودیم توی خانه، بچه هایمان را بزرگ می کردیم. همه ی عشق و هدف و آینده مان بچه هایمان بودند، مثل همه ی زن ها توی تمام طول تاریخ و این قدر دنبال چیزهای عجیب و بی ربط نمی دویدیم...

  • ۳۶۶

میون این همه خوشگل کیو انتخاب کنم؟! + الحاقیه

  • ۱۸:۳۹

 نرم افزار فیدیبو رو بالاخره نصب کردم و سریع سه تا کتاب من پیش از تو، من بعد از تو و پاییز فصل آخر سال است رو خریدم؛ الان انقدر خوشحالم که نمی دونم اول من پیش از تو رو بخونم یا پاییز ... رو!

خدایا این دلخوشیا رو از من نگیر، بالاخره هر کسی یه نقطه ضعفی داره ؛-)


# عنوان آهنگی به همین نام از مهرداد :-/

+پی نوشت: طرز نگارش پاییز فصل آخر سال است جالب بود؛ داستانی از زبان سه شخصیت اصلی کتاب و در چند روز از دو فصل تابستان و پاییز. خیلی ها گفتن کتاب افسرده ای بود ولی من دوستش داشتم هر چند پایانش مثل کارهای اصغر فرهادی باز بود. به نظرم باید بیشتر روی تمایز بیان شخصیت ها در فصل های مختلف کار می کرد چون یک جاهایی شبیه به هم می شدند. 


من پیش از تو هم خیلی خیلی کتاب خوبی بود؛ مخاطب به راحتی باهاش همراه می شد، با ویل داستان به شدت هم ذات پنداری می کرد ولی پایانش اونی نبود که من تصور می کردم... توی دلم یه چیزی سنگینی می کنه از وقتی که تموم شد! طوری که میلی به خوندن جلد دومش ندارم ؛(


  • ۳۱۸

من از بچه نمی گذرم... (2)

  • ۱۸:۳۱

مرد این بار برخلاف دفعات قبل نگاهش را ندزدید، در چشمان گلرخ خیره شده بود و دود پیپ را به بیرون می فرستاد: این دود که اذیتتون نمی کنه؟ 

صدایش لرزید: نه... 

  • ۷۸۲

من از بچه نمی گذرم...

  • ۱۵:۲۰

همان طور که روی تخت اش نشسته بود، دستش را برای باز کردن کشوی فلزی زیر تخت  دراز کرد... لعنتی! دستش نمی رسید... درد می کرد! نشستن روی زمین و باز کردن کشو و بلند شدن بعد از آن دیگر مصیبت بود... مخصوصا با آن  پاهای دردناکش... ترجیح می داد زنگ کنار تخت را فشار دهد...

- چی شده باز خانوم نواب؟ باز دوباره صبح شد و اینجا رو گذاشتی رو سرت؟! من از دست شماها چیکار کنم آخه؟

 رحیمی بود... مثل همیشه غرغرو و بداخلاق! 

  • ۸۱۹

تف به ریا!

  • ۱۴:۲۷

میدونی رفیق؟ دنیا و اتفاق هاش خیلی عجیب غریبن. چند روز پیش میون اتاق تکونی م( که امسال خیلی اساسی و بنیادی بود!) یه دفترچه پیدا کردم از اسامی کتاب های کنکوری که 6 سال پیش از دوست سال بالاییم گرفتم و چون نذر کرده بودم لا به لای کتاب های خودم سال بعدش دادم به افراد مستحق! بهش پیام دادم و خودم رو معرفی کردم و گفتم اگه شماره حساب بده حدود پول کتاب هاش رو پرداخت کنم. سخت مشغول بچه داری بود؛ گفت نه و همین که صرف کار خیر شده کافیه براش!

حالا باید با فاصله ی چند روز، بعد از 5 سال یه شماره ناشناس زنگ بزنه بهم و یکی از دوستای دیگه ام بهم بگه که میخواد دفترهای نکات کنکوریم رو که ازم گرفته بود برام بیاره و اگه نمیخوام بده به خیریه! 

گفتن نداره که خیلی تعجب کرده بودم!


+ پارسال از دو تا پلاستیک پر لباس های قابل استفاده ای که نمی پوشیدم، دل کندم و فرستادم روی دیوار مهربانی. امسال نمی دونم هنوز این رسم خوب هست یا نه؛ ولی دوباره از کلی لباس هام که دوستشون داشتم ولی دیگه نمی پوشیدمشون گذشتم... کمدم نفس کشید قشنگ! هرچند از روسری و شال هام اصلا نمی تونم بگذرم :))

++ لطفا برای خوشبختی یکی از بهترین دوست های من دعا کنین، خوش بخت و شاد باشی عزیزدلم ؛)

  • ۵۲۹

اندو، عشق و موتور 1000!

  • ۱۷:۳۸

این صحنه چندین و چند بار برایش تکرار شده، به تاول پینه مانند و کوچک سر انگشت اشاره ی دست چپش نگاه می کند و زیر لب تند تند صلوات می فرستد: خدایا خودت کمک کن خوب شده باشه... خدایا مدیون مریض نشم... گرافی ظاهر می شود و دندان به خوبی اندو شده، نفس راحتی می کشد و می گوید: اینم از این!  فکر می کند چقدر اندو را دوست دارد، چقدر کار شیرینی است این عصب کشی، چقدر خوب است که درد مردم را با این کار ساکت می کند و این حس خوب تا وقتی که دندان بعدی را برای اندو اکسس میزند ادامه دارد! آن وقت است که دوباره چرخه ی ملامت درونی اش شروع می شود: کی گفت قبول کنی اندو کنی؟ خدایااا کی تموم میشه! از اندو متنفرم! و فایل را تند تند به دیواره های دندان می کشد، انگشت اش متورم می شود و ...

+ حالا شما این چرخه شروع کار و وسطای کار و پشیمونی و عجله برای اتمامش و پایان کار و خوشحالی و جوگیری آغاز دوباره رو تعمیم بده به کل ماجراهای زندگی!

  • ۳۱۲

لب جوی نشین و باقی قضایا!

  • ۱۶:۵۷

1. اسکار بهترین بازیگر نقش اول هفته تعلق می گیره به پسربچه ی خجالتی که با نگفتن اینکه دستشویی داره و استفراغ های پی در پی، یونیت و در واقع بخش رو به گند کشید!  :-/ 

و اسکار درخواست نابه جای هفته هم تعلق میگیره به منشی بخش که توقع داشت خودمون یونیت رو تمیز کنیم نه خدمات دانشکده! 

-_- 


2. زمان خیلی سریع میگذره لامصب! چشم به هم بزنی می بینی 12 سال گذشته از وقتی که اولین دندونت رو پر کردی اون هم زیر دست دندونپزشکی که دهانش بوی کله پاچه میداده! از وقتی که به این نتیجه رسیده بودی که از دندونپزشکی متنفری ولی امروز تو، روی همون یونیت دندون کس دیگه ای رو ترمیم میکنی.

شاعر میگه بهرام که گور میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟! چی؟ نه اشتباه شد منظورم این بود گهی پشت به زین و گهی زین به پشت یا در کل روزگار غریبیست نازنین!


  • ۷۲۶

نامه ای سرگشاده برای تو...

  • ۲۳:۰۱

می دونی گلکم؟ 

هر ترسی فقط از دور ترسناکه! ترس از مرگ من و پدرت، ترس از بیماری یا ترس از جدایی از کسی که دوستش داری، همه و همه از دور وحشتناکن... 

عزیزدلم! وقتی روزی خدای ناکرده توی موقعیت ترسناکی قرار بگیری که تا قبل از اون زمان با فکر کردن بهش قلب کوچیکت می لرزیده، ناخودآگاه می بینی که چاره ای نداری جز اینکه ترست رو کنار بذاری، چاره ای نداری جز اینکه قوی تر بشی و با ترست بجنگی! یا چرا جنگ؟ با ترست رفیق بشی، دستش رو بگیری و بگی: آهای رفیق! من قوی تر از این حرف هام، ازت نمی ترسم! پس برای اینکه با من بهت خوش بگذره، بهتره تو با قوانین من کنار بیای! 

پس از من مادرت این حرف رو بشنو و قبول کن دخترکم که رویارویی با ترس هات تو رو نمی کشه بلکه قوی ترت میکنه؛ طوریکه بعد از عبور از ترست، خودت هم باورت نمیشه این تو بودی که وسط مشکلاتت خم شدی ولی نشکستی و حتی با سماجتی عجیب در تمام لحظات لبخند میزدی... 


  • ۵۴۹
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan