البته من عصب کشی رو پیشنهاد میکنم، ولی نظر شاعر هم محترمه!

  • ۱۴:۴۰
تو مثل دندانی هستی 
که درد می کنی؛
رسیده ای به عصب!
اما من دلی ندارم برای کندن،
می فهمی
دوست داشتنت چقدر دردناک است؟
#نسترن_علیخانی

+ صفای تمام سینگلا! 
++ امروز شخصیت نارسیستیکم عود کرد و بعد از اینکه قربون صدقه موهای شونه نکرده ام رفتم، کلی روغن و گیریس! زدم بهشون تا تو همون حال هپلیِ حالت دار بمونن. تازه یه جعبه شیرینی کاکائویی خریدم و نشستم به خوردن. تو فکرمه یه کادو هم واسه خودم بگیرم. 
هوپ ولنتاینت مبارک، خیلی دوسِت دارم...
 چون  خوب می دونم چه چیزایی سرت اومده،
به چه چیزایی غلبه کردی،
و لیاقت چه چیزایی داری... :-**
  • ۵۳۴

میتوانی به سادگی عاشق شوی اما عشق ساده نیست...

  • ۱۹:۱۳

به نظرم هر کس فقط یک بار بی محابا و کله خَرانه به یک نفر اعتماد می کنه، دل می بنده و زندگیش رو بر اساس اون فرد تنظیم می کنه. فقط یک بار چشمش رو، به روی همه چیز می بنده و با همه کاستی ها کنار میاد و میگه: درست میشه. ولی وقتی شیشه ی اعتمادش به دست اون یک نفر خرد و خاکشیر شد، از اون به بعد دور خودش یه پوسته ی ضخیم می کشه که افراد جدید یا نمی بینن و هرگز کامل این فرد رو نمی شناسن و یا این دیوار دفاعی رو می بینن و هر چه تلاش می کنن که راه نفوذی به این لاک دفاعی پیدا کنن، نمی تونن. 

کاری به کار این "فرد" نداشته باشین. اینا خودشونم حال خودشون رو نمی فهمن. اینا هم دوست دارن که دوست بدارن و دوست داشته بشن و هم دیگه حوصله ی روابط جدی رو ندارن. این افراد گذر کردن از دیگران رو خوب یاد گرفتن، چون می دونن میشه از کسی گذشت و نمُرد.

خدا رو چه دیدی؟ شاید روزی دوباره کسی مثل فرهاد کوه کن با تیشه اش پیدا بشه و راه نفوذی در دل این "فرد" ایجاد کنه. فقط بیاین دعا کنیم فرهاد این بار اهل موندن باشه و شیرین اهل دل سپردن.


#هوپ_نوشته


*عنوان یک عاشقانه آرام از نادر ابراهیمی 

 

  • ۹۶۸

من باور دارم یک روز لبِ ما هم می خنده! :-)

  • ۱۳:۰۶

جدیدا وقتی صبح ها توی پانسیون از خواب بیدار میشم، از اون دور دورا نوای خوندن دعای عهد با صدای همون قاری معروفش، به گوشم می رسه و ذهنم رو پرت می کنه به هفت هشت سال پیش. به ایام درس خوندنم تو طبقه ی منهای شصتمون. به روزهایی که پر بودم از انگیزه واسه ساختن آینده ام و خودم رو به خدا خیلی خیلی نزدیک حس می کردم. به خدا قول می دادم اگه قبول بشم، پزشک خوبی میشم. پزشکی که نسبت به درد مردم بی تفاوت نیست. راستش اونقدر که من سال کنکورم خلوص داشتم، در هیچ دوره ای از زندگیم اینطور نبودم! صبح ها دعای عهد می ذاشتم و بعد شروع به درس خوندن می کردم. هرچند گاهی وقتا پر می شدم از افکار مالیخولیایی! که اگه نشه، چی میشه؟ حوصله ی سال بعد خوندن رو داری؟ 

مهربان هم استثنائا! خوب نوشته بود: " اون روزهایی رو که واسه چیزهایی که الان داری، دعا می کردی هیچ وقت فراموش نکن. " ازش اسکرین گرفتم تا یادم بمونه و هر از چند گاهی بهش نگاه کنم. واقعا چی میشه که وقتی به آرزومون می رسیم، واسمون عادی و شاید بی ارزش میشه و یادمون میره چقدر تلاش کردیم براش؟

 به قول یکی از اینفلوئنسرهای (بچه معروف، شاخ) نسبتا معروف اینستاگرام، روش به خدمت گرفتن و همسو شدن با کائنات که باعث میشه به خواسته ها و اهدافمون برسیم و فکر کنیم چقدر داریم پشت سر هم شانس میاریم، اینه: 

شکرگزاری

شــکرگزاری

شـــکرگزاری

رفقا! بیاین قوی باشیم و شکرگزار!


+ شما وقت هایی که حال دلتون خرابه، چکار می کنین که بهتر بشین؟ 

++ از نظراتتون توی پست قبل کلی انرژی مثبت گرفتم. ١٥-١٦ تایی از خاموش ها هم روشن شدن، دمتون گرم! 

  • ۵۹۹

حالا راه تو دوره، دل من چه صبوره...

  • ۱۱:۲۶

حقیقتا این حجم از بی حرفی و سکوت در این وبلاگ کم سابقه است. چک کردم توی آبان ماه ٤ تا پست گذاشتم که فقط اسفند ٩٤، باهاش در این تعداد کمِ پست، برابری می کنه. چی میشه که آدم کم حرف میشه؟ شاید دلیلش این باشه که علاوه بر سرماخوردگی طولانی مدتم، توی فضای غیرمجازی سرم شلوغ بوده؛ ولی تلاشم رو می کنم بیشتر به وبلاگم اهمیت بدم.

دیدین چی شد؟ یک سال از دوره ی طرحم گذشت. یک سال پر از تجربه ی خوب و تلخ. خداروشکر شرایطم به یک وضعیت ثابتی رسیده و به سختی ها عادت کردم. امیدوارم چند ماه باقی مونده هم به خیر و خوشی تموم بشه. یعنی بعدا دلم برای شهر طرحی تنگ میشه؟! 

امروز درمانگاه خلوته، بیاین بگین چکارا می کنین؟ چه خبر؟

اصلا دوست دارم خاموش ها هم روشن بشن و یه حاضری بزنن. ؛-)


+ نظرات بدون تایید نمایش داده میشن. 



**عنوان پیچک از ابی 


  • ۷۳۳

صبح میشه این شب...

  • ۰۹:۵۵

یک صفحه بلند بالا تایپ کردم پر از ناله های بیخود. بعد یک دور از روش خوندم به خودم گفتم واسه چی همچین چیزی رو می خوای منتشر کنی؟ این شد که پاکش کردم. به قول شهرزاد ( باز میشه این در، صبح میشه این شب... صبر داشته باش. ) این شد که تصمیم گرفتم به صبوریم ادامه بدم و ناراحتیم رو نفرستم توی قوی باش رفیق!

دیروز بی حوصله نشسته بودم توی اتاقم که مریض شنگولم وارد شد. می دونی یک سری از بیمارها انقدر رفتارشون خاصه که توی ذهنت با دهان و دندانشون موندگار میشن. زن ٢٢-٢٣ ساله ی تازه زایمان کرده ای بود که ایام عید اومد پیشم؛ دندون پره مولر بالاییش(آسیاب کوچک) که به تازگی پوسیدگیش به عصب رسیده بود رو اصرار می کرد که بکشه. با هزار ضرب و زور قانعش کردم که نکش و سنت کمه و حیفه و برو عصب کشی کن و راهنماییش کردم بره فلان کلینیک. رفت و یک ساعت بعد اومد و گفت دکتر نبود و دوباره اصرار که بکش و از من انکار که باید نگه داری دندونت رو. با خنده و شنگول بازی حرف می زد منم هی سر به سرش می ذاشتم. دیروز اومده بود مرکز برای مراقبت های خودش و بچه اش که پیش منم اومد. با ذوق و شوق و غش و خنده گفت: (خانم دکتر، دندونی بود گفتی نکش ها، رفتم کشیدمممم! ها ها ها ها! خخخخخخخ! یوهاهاهاها! ) حالا من از یک طرف خنده ام گرفته بود، ازون ور می خواستم یعنی دعواش کنم که حرفم رو گوش نکرده: (خیلی کار خوبی کردی، اومدی واسه من تعریف هم میکنی؟ بخند! اینجوری نه همون طور که غش و ضعف میری بخند. آهان ببین می خندی جای خالی دندونت توی ذوق می زنه، زشت شدی! پیر شد چهره ات! )

فکر کردین براش مهم بود؟ نخیرررر، دوباره زد به خنده و مسخره بازی! این جاست که میگن اولویت های افراد با هم فرق می کنه و چیزی که برای تو مهمه یک فرد دیگه به مو ش ( مویش!) هم نیست!  

اون از صبحم، یک فرد شنگول دیگه هم عصرم رو ساخت. راستش به تازگی معتاد توئیتر شدم. بعد یک شخص فوق شنگولی اونجا بود که ٧٤ درصد توئیت هاش باعث میشه من بلند بلند بخندم. نگاه کردم توی بیوش زده: دانشجوی تخصص فک و صورت. راستش دیدم این حجم از طنازی و بیکاری به رزیدنت های این رشته اصلا نمی خوره. شک کردم. رفتم بهش گفتم: ش***رد عزیز! مطمئنی که رزیدنتی؟ بهت نمیاد. ازون اصرار که من رزیدنتم و از من انکار که بهت اصلا نمیاد. ازم پرسید کجایی؟ گفتم طرح. گیج شد و اینجا بود که شکم به یقین تبدیل شد که دندونپزشک نیست. پرسیدم رزیدنت کجایی گفت فلان جا. گفتم سال چند؟ جواب داد: سال دو. بعد از شانس من یکی از پسرای سال بالاییمون اونجا درس می خونه. بهش گفتم عهههه پسر همشهری ما هم همکلاسیته که! میشناسیش حتما. آقا اینو گفتم من، ساکت شد و بعد از پنج دقیقه اعتراف کرد که اصلا رزیدنت نیست و محض سرکار گذاشتن اینو نوشته و بچه های علوم پزشکی بلانسبت من! گوشت تلخن که منم تاییدش کردم. کلی از جوابای خنده دارش خندیدم و خیلی حال کردم راستش.

 تصمیم گرفتم منم بزنم تو فاز شنگولی و سرخوشی. چیه تحمل و یادآوری این همه غم و ناراحتی؟ 


" اولین گام برای یادگرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.

مربی همیشه می گوید:  بپر، خودت را رها کن، زیر آب چشم هایت را باز کن. بعد خودت آرام آرام برمیگردی به سطح آب.

شرط اول همان دست و پا نزدن است، گاهی باید واقعا بیخیال شد و رفت گوشه ای نشست. باید بی خیال دست و پا زدن شد. گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به سطح آب

به زندگی

بی خفگی ...  "

#عادل_دانتسیم



  • ۴۸۶

مرغ آمین...

  • ۲۳:۲۹

دیشب بعد از افطار، برای لحظه ای دلم یک چیزِ شیرین مثل حلوا خواست و امشب سر سفره ی افطار، زنگ خونه رو زدن و یک بشقاب حلوا واسمون آوردن. 

اگه الان، در همین لحظه، دعا کنم روزی در بغلم بگیرمت، ناز و نوازشت کنم، بِبوسمت، از شیره ی جونم بهت بدم، با خنده هات بخندم و با گریه هات اشک بریزم؛ بگو دقیقا کِی بهت می رسم حلوای شیرینم؟



  • ۷۴۱

من بدون تو، تَکی آیندمو ساختم...

  • ۱۳:۵۶

هی ستاره هاتون روشن میشن و همتون سالی که گذشت رو توصیف می کنین و باعث میشین تنبل هایی مثل من هم تصمیم بگیرن نود و شیششون رو تعریف کنن

٩٦ چطوری بود برام؟! اممم... می خواستم بگم سال خاصی نبود واسم! ولی بعد یکم که فکر کردم دیدم که خیلی بی انصافم چون یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیم گره خورده به این سال: فارغ التحصیلیم از دانشگاه. سه ماه ابتدایی سال اکثرا توی یکی دو تا از بیمارستان های شهر بین بیمارها و رزیدنت های پزشکی می چرخیدم تا اطلاعات پایان نامه ام تکمیل بشه، سه ماه تابستان درگیر نوشتن فصول مختلفش بودم و بعد بالاخره تونستم دفاع کنم. بعدش چی شد؟ همه اش رو اینجا تعریف کردم، دو ماه درگیر این بودم که نظام پزشکیم بیاد و محل طرحم رو انتخاب بکنم و بالاخره مستقل شدم. هم از لحاظ کاری که فقط خودم بودم و خودم و هیچ استادی نبود که بهم بگه چکار کن و خرابکاری هام رو راست و ریس کنه و دیدم که در مقایسه با این چهار ماه، توی سال های دانشجوییم ول معطل بودم! هم اینکه از خانوادم دور شدم و خودم مسئول خورد و خوراک و خرید خودم شدم. می دونین؟ خرج کردن پولی که خودت با زحمت به دست آوردی خیلی لذت بخشه، یکی دو ماه کلی ولخرجی کردم تا اینکه به خودم اومدم و تصمیم گرفتم هدفمندتر باشم؛ البته که زیاد موفق نبودم ولی توی سال جدید تلاش بیشتری توی این زمینه می کنم! 

از طرفی به نظرم اینکه به عنوان یک فرد مفید وارد جامعه بشی، خودش یک نوع مدرسه است و شخصیتت رو به طور کامل شکل میده. 

در کنار درس و مشق و کار، چکار کردم؟ ورزشم رو به صورت مرتب تا زمان طرحم ادامه دادم، توی شهر محل طرح هم رفتم باشگاه ولی متاسفانه نه منظم! کلی فیلم و سریال دیدم. کلی کتاب خوندم، خیلی بیشتر از پارسال و تلاشم اینه دوئلِ چخوف رو هم تا آخر امشب تموم کنم. 

از لحاظ عاطفی هم ٩٩ درصد موارد در کنار اینکه تلاش کردم مثبت اندیش باشم، اکثرا سیب زمینی ای بیش نبودم و یکم ترسیدم از این بی احساس شدنم! هرچند دوری از خانوادم هم باعث شد بیشتر قدرشون رو بدونم و وقت هایی که خونه ام، بیشتر باهاشون معاشرت کنم و حرف بزنم و مهربونی هاشون رو ذخیره کنم واسه تنهایی هام... 

اتفاق جالب دیگه ی امسال دیدن چهار تا از دوستای وبلاگیم بود و ایمان آوردم که بعضی از دوستی های مجازی، بی ریا و واقعی تر از دوستی های دیگه است.

دوست دارم سال ٩٧ چطوری باشه واسم؟ حال دل خودم و خانواده ام و دوستهام خوب باشه. کار دندونپزشکیم بهتر و بهتر بشه. بتونم خوب و بدون تنبلی درس بخونم و اینکه از این حالت سیب زمینی بودن دربیام!

بگو ایشالا!

سال نوتون جدید دوستان خوبم، پارسال دعا کردم ایشالا به بهترین و نهانی ترین آرزویی که کنج دلتون لونه کرده برسین، امسال هم باز همین رو از خدا میخوام براتون.


**عنوان: یک لحظه نگام کن از ماکان بند

  • ۶۶۵

سِرتِقه، ولی دوستش دارم...

  • ۰۸:۴۷

باورتون نمیشه تا چه حد برای رسیدن آخر هفته و رفتن به سینما با برادرجانم، لحظه شماری می کنم. قراره بریم " آینه بغل" رو ببینیم. البته من دفعه ی دومم میشه. دفعه اول در کنار لحظاتی که با چشم های خیس از اشک در اثر خندیدن زیاد، فکر می کردم چقدر فیلمش بی مفهوم ولی خنده داره، به خواهرم می گفتم جای داداشمون خالیه که صدای خنده های بلندش، کل سینما رو بلرزونه! آخرین بار  "بارکد" رو با برادرجان توی سینما دیدیم و در خیلی  از صحنه ها من از صدای خندیدنش خنده ام می گرفت. عزیزززم دلم برای سرتق بازی هاش تنگ شد! هفته ی پیش، خواهر و برادرم گفتن هوس اسنک خونگی کردن و خب ما جفتشون رو فرستادیم داخل آشپزخونه و گفتیم این گوی و این میدان! درسته هر دو خیلی به من کنایه انداختن که تنبل خانوم! پاشو تو هم بیا کمک، ولی من سنگرم رو حفظ کردم و گفتم: اولا من خسته ام بعد از یک هفته کار و دوما من مهمونم الان اینجا! نتیجه ی کارشون عالی بود و میشه گفت حتی دلم برای طعم اسنک "خواهر-برادر پَز" هم تنگ شده...



  • ۹۲۹

نترس، قول میدم نخورَمت!

  • ۱۷:۵۰




بعدا نوشت: عکس حذف شد


با توجه به حدیث بالا و حجم بالای ترسی که بچه ها از من و اتاقم دارن، مطمئنا من بهشت رو هم ببینم؛ این سرای مذکور رو نمی بینم. هعییی...


برای ارزیابی میزان همکاری بیماران اطفال توی دندونپزشکی یک طبقه بندی به اسم فرانکل داریم. بچه ی کاملا غیر همکار دو منفی، غیرهمکاری که امید میره یکم همکار بشه منفی، بچه همکار و کمی نگران مثبت، و بچه ی کاملا همکار دو مثبته. بعد تصور کنین بچه ای که امروز آخر سر نوبت داده بودم از دو منفی هم به رد بود. از همون اول کار جیغ می زد تا وقتی به زور روی یونیت خوابوندنش. قشنگ اندیکاسیون بیهوشی داشت، ولی هزینه اتاق عمل هم نداشتن. اون تکنیک های مهربونی و جونم و قربونم اصلا فایده ای نداشت. یکم صبر کردم تا گریه هاش تموم بشه، دیدم نه! به مامان بچه آروم گفتم قراره سرش داد بزنم، در جریان باشین! اونجا بود که اون روی هوپانه ام رو گذاشتم زمین و همپای بچه شروع کردم به داد و بیداد!! اول از همه مامان بچه رو با داد همراه چشمک بیرون کردم. بعد خانوم نون که میومد با مهربونی بچه رو ساکت کنه بدتر لوسش می کرد و همین طور آقای میم ( تمیزکار) که اینطور وقت ها از عمد توی اتاقم معطل می کنه و بیرون نمیره و از اون ور اتاق بچه رو دعوا می کنه فرستادم بیرون. گفتم تحت هیچ شرایطی کسی نیاد توی اتاقم! همه رفتن. تابلت( میز دندونپرشکی) رو آوردم روی سینه بچه. یه جورایی گیرش انداختم. بعد خبیث خندیدم و گفتم: نازنین! الان من موندم و تو! همه رفتن خونشون! من تا خود صبح وقت دارم. میخوای زود بری؟ با جیغ گفت: آرهههه مامااااان!

-مامانت نیست. رفت خونتون. گفت هر وقت کار نازنین تموم شد بگین بیام دنبالش! 

از ترس یکم صدای گریه اش کم شد و به اطراف نگاه کرد. سریع بی حسی زدم واسش. جیغش دوباره بالا رفت. طفل معصوم متوجه شد انگار گیر افتاده با گریه گفت: خالههه درد نداشته باشه! 

- اگه اذیت کنی درد داره. 

و واقعا هم اذیت کرد. دست و پا می زد و گریه می کرد. با یک دستم فکش رو باز نگه داشته بودم و با دست دیگه ام تراش می دادم. هعی به خودم می گفتم: تشنج نکنه؟ نبنده دهانش رو کلا انگشتم به فنا بره؟ زبونش سوراخ نشه؟ جیش نکنه؟!! توی همین افکار بودم و تصمیم گرفتم شیفت بدم از خاله عصبانی به خاله ی مهربون. قصه ی همیشگی کِرم های توی دندون که این بار عروسی گرفتن و من عروسیشون رو عزا کردم (واسه همینه که از دهانش خون میاد!) رو تعریف کردم. صدای گریه آروم آروم قطع شد. مثل اینکه بچه متوجه شد خبری نیست و ترس نداره. شروع کرد به سوال پرسیدن با فاصله زمانی سی ثانیه یک بار: خاله کی تموم میشه؟ کی تموم میشه؟ تموم میشه؟ میشه؟! چیکار داری می کنی؟ این چیه؟ اون چیه؟ تلخه؟ شیرینه؟ تنده؟ 

تموم شد. ازش قول گرفتم دفعه ی بعدی که میاد واسم نقاشی با موضوع دندونپزشکی بکشه که مثل بقیه ی نقاشی های بچه ها، بچسبونم به دیوار اتاق. دستم رو گرفت و با لبخند!! از روی یونیت پا شد. در اتاق که باز شد همه پشت در تجمع کرده بودن. لبخند پدر و مادر نازنین و تشکرشون، خستگیم رو به در کرد.


+ مشخصه به تخصص اطفال دارم جدی فکر می کنم، یا بیشتر توضیح بدم؟! خدایا یعنی میشه؟! 


  • ۹۴۳

پاستیل خورندگانیم!

  • ۰۰:۳۴

انقدر رفتار و عادات من و همخونه متفاوته که وقتی یک شباهت پیدا می کنیم کلی ذوق می کنیم. به مکالمه اخیر ما توجه فرمایید:

-هووووپ!

-جانم؟

-یه شباهت دیگه هم داریم.

-چی؟

-جفتمون عشق پاستیلیم!

-اممم! من یک هفته است به جرگه ی عاشقان پاستیل پیوستم ها، بخاطر دستم هی خوردم هی خوردم تا عاشقش شدم. البته مامانم می گفت دیروز توی برنامه خانواده، دکتره گفته پاستیل هیچ تاثیری توی ژلاتین و کلاژن سازی نداره!

-وایسا ببینم...چی؟! تو تااازه از پاستیل خوشت اومده؟ 

-خب آره!

-قبلش پفک میخوردی؟

-چه ربطی داره؟ خب آره! 

-میدونستی وقتشه؟

-وقت چی؟

-دختر وقتشه! مگه نشنیدی دختری که از پفک برسه به پاستیل خیلی می فهمه؟

من: :-/

بگو: آااااا... 

***

امروز آروم آروم کارم رو شروع کردم. گویا درد دستم بعد از باز کردن گچ، بخاطر خشک شدن عضلاتم بود. وقتی دو سه تا دندون رو با احتیاط کشیدم و دندون فاطمه کوچولوی مظلوم رو ترمیم کردم، متوجه شدم که خوشبختانه دردم خیلی کمتر شده. 

باید برم تو کار دَمبل و حلقه ی لاستیکی برای تقویت مچ هام. نباید اجازه بدم دردش مزمن بشه. تا اینجای کار خیلی از دستیارم راضی بودم. بیچاره با اینکه خودش کمر درد داره امروز در حین کار، هی غصه ام رو می خورد و میومد کمر و گردنم رو با اصرار ماساژ می داد! تازه بنده خدا هر روز واسم کیک و شکلات انار میاره و به زور به خوردم میده و میگه: بخورین شما خیلی ضعیفین! 

  • ۴۳۴
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan