اندکی صبر... سحر نزدیک است؟!

  • ۱۶:۰۲

چند ماه پیش بر و بچ بلاگستان، گروهی توی تلگرام زدن و من رو اد کردن( هرچند بخاطر دلایلی که واسشون توضیح دادم، مدتی بعد مجبور به ترک اون گروه شدم). یکی از بچه ها (فکر کنم الی. جان) کلیپ زیبایی رو به اشتراک گذاشت که در مورد لیست کارهاییه که در زمان مجردی هر کسی باید انجام بده. امروز دوباره چک کردم، در چند ماه اخیر ٤-٥ تا آیتم دیگه اش رو هم انجام دادم و فقط یکی دو تا قسمت رو هنوز انجام ندادم. 


١- با دوست صمیمی خود به مسافرت بروید. ( بارها و بارها با دوست هام مسافرت رفتم، البته تنهای تنها نبودیم، در قالب یک گروه! )

٢- آشپزی یاد بگیرید. ( آدم طرحی باشه، غذای بیمارستان هم تک و توک قابل خوردن باشه، بعد آشپزی نکنه؟! شف هوپ می شم من به زودی! )

٣- استقلال مالی پیدا کنید. ( پیدا کردم. )

٤- با بزرگ ترین ترس خود مواجه شوید. ( مواجه شدم، نکُشت من رو، قوی ترم کرد! )

٥- تنها زندگی کنید. ( هوپ هستم یک طرحی دور از خانواده! )

٦- یکی از اهداف خود را به سرانجام برسانید. ( رسانیدم! حتی چندین تا هدف رو. چاره اش واسم نوشتن و برنامه ریزی دقیقه!)

٧- شناخت علایق شخصی، مثل نوشیدنی مخصوص خود و غیره. (من عشق هات چاکلتم!)

٨- پیشقدم شوید. ( ... )

٩- خود را به چالش بکشید. ( کشیدیم، سخت بود ولی! )

١٠- با ماشین به یک مسافرت طولانی بروید. ( این رو متوجه نشدم دقیق، اگه منظورش این بوده که خودم رانندگی کنم فقط یک بار اومدم شهر محل کارم و انقدر خسته شدم که به خودم گفتم دیگه عمرا این اتفاق بیوفته! )

١١- یک رستوران شیک را به تنهایی تجربه کنید. ( رفتم تهنایی و قارچ و سیب زمینی خوردم و عکسش رو واسه سوزوندن دل خواهرم واسش فرستادم :-))) )

١٢- محل اقامت خود را تغییر دهید. ( اینم اتفاق افتاد واسم! هعییی )

١٣- رانندگی با دنده را بیاموزید. ( حله! )

١٤- یک سریال جدید پیدا کنید و کل آخر هفته ی خود را به دیدن آن بگذرانید. ( بعد از alias,lost و friends، به تازگی بازی تاج و تخت رو شروع کردم. #استغفر_الله !)

١٥- به وزن ایده آل برسید. ( اینم حله!)

١٦- تجربه کار دست ساز داشته باشید. ( اینو نداشتم! البته از گچ بلدم دندون بتراشم! حسابه؟!! )

١٧- طلوع خورشید را ببینید. ( دیدیم. بسیار!)

١٨- اجرای زنده هنرمند موردعلاقه ی خود را ببینید. ( دیدیم. هرچند به بلیتای کنسرت بهنام بانی جانم نرسیدم و فِسردگی تحت حاد گرفتم! )

١٩-لیستی از کتاب هایی که باید بخوانید تهیه کنید و همه ی آنها را بخوانید.( به یارهای مهربانم مراجعه شود.)

٢٠- مبارزه کردن را یاد بگیرید. ( داریم یاد میگیریم. چقدر سخته اینم خدایی!)

٢١- کار داوطلبانه انجام دهید. (تف به ریا!)

٢٢- سرگرمی جدید برای خود پیدا کنید. ( اممم، چی مثلا؟ رفتن تو صف نونوایی و خیره شدن به تنور و نونوا که سنگای تنور رو صاف می کنه، سرگرمی حساب میشه؟ :-/ )

٢٣- برای شغل رویایی خود درخواست کار بدهید. (حله اینم)

٢٤- بنویسید. ( الان دارم چیکار می کنم پس؟ هرچند چندین ماهه داستان ننوشتم. نرسیدم به واقع)

٢٥- با یک غریبه، مکالمات طولانی داشته باشید. (مشکلی نیس، تجربه اش رو داشتم روم به دیوار! )

٢٦- حداقل یک بار کاری که به نظرتان دیوانه بازیست را انجام دهید. ( من دختری هستم که در عین ترسو بودن، خیلی اهل کارهای هیجانیم! )

٢٧- خودتان را بشناسید. ( فکر می کنم خیلی زیاد خودم رو شناختم. هرچند هنوز زوایای پنهانی توی وجودم هست که بعضی وقت ها خودم رو هم شگفت زده می کنه. )


+ شما ها چند تا از این موارد رو انجام دادین؟! وقتشه یا نه؟ ؛-)))

+ دوستانی که توی وبلاگ هاشون شرکت کردن:

جولیک - علی آقا - کروکودیل بانو - نیلگون 


  • ۱۱۶۷

یه روزی استقلالی بودیم، الان می خوایم استقلال پیدا کنیم!

  • ۱۲:۱۲

همین الان که ظهر نشده هلاک شدم از خستگی و هر لحظه یادم میوفته ناخن گیر برنداشتم، نخ و سوزن برنداشتم، دمپایی یادم رفت و باز هم کلی وسیله وسط اتاقم هست که جا واسشون ندارم؛ مادرجان شکوهم هم ازون ور میگه: بنویس توی برگه زردچوبه، آویشن، فلفل، عدس، سویا، امم بده بقیه اش رو خودم بنویسم، بابات رو بفرستم بره بخره. برو از تو کابینت یه دونه پریل مونده برش دار. دستکش هات یادت نره بعد نگی دست هام بوی پیاز گرفت! 

درست همین الان، به این فکر افتادم بیچاره دخترایی که میخوان برن خونه ی بخت! جهیزیه خریدن و از قلم ننداختن تک تک ملزومات چقدر پروسه ی سخت و حوصله سر بریه...


+ پدرجانم دیشب یک قابلمه و یک ماهی تابه ی کوچیک یک نفره واسم خریدن. رنگ ماهی تابه به طرز خیلی خوشگلی آبیِ پررنگه. با ذوق نشونم میدن و میگن: " چون استقلالی بودی واست این رنگی گرفتم! " درسته از سال های فوتبالی بودنم خیلی گذشته ولی میشه واسه چنین پدری نمُرد؟! 

  • ۷۴۸

به جای تسلیت، عصاره ی جانمان را می بخشیم.

  • ۱۵:۰۴


تُف به ریا ولی واسه اولین بار، امروز خون اهدا کردیم. خییییلی شلوغ بود. از دیشب با خواهرم رفتیم برای امروز نوبت گرفتیم. اول کار تست غلظت خون ازمون گرفتن و گفتن برین معاینه بشین. پزشک معاینه ام کرد و وقتی متوجه شد دندونپرشکم، کلی سوال ازم پرسید تا مطمئن بشه هپاتیت و ایدز ندارم. چون نبضم خیلی بالا بود گفت برو ده دقیقه بنشین تا نبضت طبیعی بشه. یکم صبر کردم و دوباره رفتم، بازم بالا بود ولی دیگه قبول کرد برم داخل. تاکید کرد هم قبلش هم بعدش، پذیرایی بشم. آهان راستی وزنم رو هم چند کیلو بالاتر گفتم تا اجازه بدن خون بدم، چون مانتوی گشاد پوشیده بودم شک نکردن!! به خواهرم هم اجازه ندادن خون بده.

آبمیوه و کیک رو خوردم و رفتم قسمت خانم ها. دو تا تخت بود با کلی دختر دانشجو که با لباس مناسب دانشگاه و کوله پشتی منتظر بودن تا خون بدن و بعدش سریع برن سر کلاس تا غیبت نخورن. یک ساعت و نیم منتظر بودم تا نوبتم بشه. یک جایی همون دکتره اومد و به پرستار گفت حواستون به خانم دکترای ما باشه! اونجا بود که متوجه شدم یکی از دخترا دانشجوی داروسازیه و یکی دیگه که چهره اش خیلی واسم آشنا بود دانشجوی دندون و از سال پایینی های من!

بالاخره روی تخت دراز کشیدم و خون دادم.

                  


حدودا یک ربع طول کشید. اگر از حال ما جویا باشید! خوبیم. شکر خدا. سردرد خفیفی هست که با آبمیوه ها و خرما و غذاهایی که مادرجان شکوه در حلقمان می کند و زیر لب غر غر میکند، ان شاالله می رود پی کارش.

 
آهان یک چیز دیگه! هیچ وقت گول بسته بندی های خوشگل رو نخورین. شربت دیفن هیدرامین خوردین؟ این آبمیوه ی یانگ همونه دقیقا. :-/ 
  • ۷۵۳

ای دوست بگیر سفت و کلاهت رو بچسب؟!

  • ۱۳:۱۴

نمیدونم چند نفرتون فیلم in time رو دیدین. فیلم خیلی جالبیه. اگه نخوام اسپویل کنم فقط میتونم بگم داستان شهریه که واحد پولش زمانه و مردم وقتی به ٢٥ سالگی می رسن، سنشون متوقف میشه و از اون به بعد برای ادامه ی زندگیشون باید دنبال زمان باشن. 

می دونین ذهنم درگیر سنم شده. دقیقا بعد از تولدم. ٢٥ سالگی و ربع قرنی و نیمه ی دهه ی طلایی و این طور فکرها. به این باور رسیدم که انسان به هر سنی برسه باز هم فکر می کنه جوونه، سنی نداره ولی از طرفی فوبیای نزدیک شدن به سی سالگی اعصابم رو به هم ریخته! همش به این فکرم زمانم داره میره و کاری نکردم جز درس خوندن و کتاب خوندن و فیلم دیدن. این وسط چند وقت یک بار سفری با هدف خیریه هم بوده حالا!  بعد اون یکی نیمه ی وجودیم میزنه تو سر این یکی نیمه و میگه همین درس خوندنت برای یادگیری حرفه ی آینده ات بوده که به تبع اون با افراد زیادی معاشرت کردی. کتاب و فیلم دیدنت هم دید جدیدی بهت داده و  همه ی این ها به بلوغ فکری و اجتماعی ات کمک کردن. الان توی استرس محل طرحتی و بیکار، نبینم ناامید بشی!

چند وقتی هم هست که دارم روی خودم کار می کنم تا یک سری از صفاتم رو عوض کنم. خودم اسمش رو گذاشتم دگردیسی ٢٥ سالگی! مثلا اینکه رودربایستی رو کنار بذارم و اجازه ندم حرفی توی دلم بمونه و خواسته ای داشتم حتما بگم. یا اینکه از کسی ناراحت شدم، ساکت نشم و بعدش خودخوری کنم و همون موقع با لحن خوب و تا حدی شوخ حرفم رو بزنم. همین طور خوبه مثل قبل با بقیه مشورت کنم ولی انقدر انعطاف پذیر نباشم که حتما نظر بقیه رو اعمال کنم و نظر هوپ کوچولوی درونم رو نادیده بگیرم. شاید به نظر بعضی ها این دگردیسی و رک شدن محترمانه خوب نباشه، ولی خودم خیلی خوشحالم و حس می کنم یکی از ابعاد شخصیتیم داره شکل می گیره. چون توی جامعه ی امروز این طور نباشی، کلاهت پس معرکه است!




* عنوان از یسنا فاضلی

  • ۴۵۴

این روا نیست که یک ثانیه بیمار شوی...

  • ۲۳:۴۷

فکر می کردم حالم بد بشه. سخت باشه واسم. تحمل نتونم بکنم؛ ولی تونستم. انقدر قوی بودم این چند روز که خودم هم خوشم اومد! برخلاف سه ماه پیش که توی سفر بودم و وقتی جریان رو فهمیدم؛ شوکه شدم و خیلی سریع اشک های یواشکیم به هق هق تبدیل شدن و همه دوست هام ترسیدن که چی شده؟ این بار اجازه ندادم کوچکترین اشکی از چشم هام بیاد.

سخته ٨ ساعت پشت در اتاق عمل بودن. سخته انتظار کشیدن. نگهبان به من و خاله و شوهرش نگاه کرد و رو به من گفت: تو بیا داخل. دنبال تختش می دویدم و تلاش می کردم در حین اینکه شونه های برهنه اش رو می پوشونم تا سردش نشه، خاله ی گریونش رو از تخت دور نگه دارم تا نبینه و ناامید نشه. انقدر این چند روز امید دادم به تک تک اعضای فامیل که دکترها کم کم دارن پیش میرن و مهم اینه که بیماریش درمان داره، انقدر که تلاش کردم با پسرک بدقلقش بازی کنم، بخندونمش، بهش غذا بدم که حال خودم هم بهتر شد. مرتب به خودم می گفتم تو حق نداری حتی لحظه ای به نبودش، به تنهایی شوهر و پسرکش فکر کنی، دلسوزی کنی و گریه کنی! حواست باشه.

 حین تعویض کیسه ادرارش با صدای لرزون میگفت شرمنده اتم برو خونه، بذار خاله بیاد. فقط می گفتم سیس! هیچی نیست. اونم می گفت ایشالا واسه زایمانت جبران کنم. می خندیدم و می گفتم بلند بگو ایشالا! داستان های خنده دار فریبا از شاگردهای شیطونش رو تعریف می کردم واسش، درددل می کردم باهاش از همه چیز و سعی می کردم حواسش رو پرت کنم. درسته به عنوان اولین تجربه ی همراه بیمار بودن، ناشی گری های زیادی داشتم؛ ولی بیشتر موندن توی بیمارستان واسه منی که سابقه ی کشیک داشتم، مشکلی نداشت. نمی گم از درد و رنج بقیه ناراحت نمی شدم، نه. اما جوّ بیمارستان واسم تا حدی عادی بود و بهتر بود عمه ی حساس و دوست داشتنیم نیاد و دوباره بهم نریزه. حالا دست هام درد بگیره از ماساژ دادنش، چه باک؟! بالاخره که باید آموزش ماساژی که دوستم بهم داده بود، به یک دردی بخوره یا نه؟! همه ی این ها به دیدن سلامتی و خنده ی خوشگل اون و پسرش می ارزید...


+ فکر می کنم ما بلاگرها یه قانون نانوشته داریم و دوست داریم خواننده هامون رعایتش کنن. اونم اینه که کنجکاوی بیجا ممنوع! پست رو بخون، نظر و احساست رو بگو؛ ولی اینکه بخوای تمام جزئیات ماجرا رو دربیاری، ممنوع! 

ممنونم که این قانون رو رعایت می کنین :-)


*عنوان از بیژن شکیبی


  • ۳۰۴

مهردخت پاییزی!

  • ۲۳:۲۱


چند سال پیش بود که همین موقع ها پست گذاشتم و برای گذر از بیست سالگی مویه ها کردم؛ هرچند خیلی مشتاق دهه ی سوم زندگیم بودم. الان دقیقا ربع قرن از عمرم می گذره و نیمی از اون دهه ی طلایی که منتظرش بودم رو طی کردم. البته هنوز به شدت مشتاق سال های آتی ام هستم چون کلی برنامه دارم واسه ی این پنج سال.

حسم چیه؟ خیلی گنگه. ولی می دونم تهِ تهِ دلم ترجیح میدم سنم بالاتر نره! 


+ امسال اولین باریه که تولدم توی محرم افتاده. صدای دسته های سینه زنی از پنجره ی اتاقم به گوش میرسه...

++ امروز تولد یکی دیگه از بلاگرها هم هست! جناب فیش نگار  تولدتون خیلی خیلی مبارک باشه :-) 

+++ سال جالبیه واسه ما! من ربع و پدرجان نیم قرن عمر کردیم. حالا من که هیچی ولی ان شاالله تولد یک قرنی پدرجان :-)

++++ گویا گوگل هم تولد من رو جشن گرفته! :-)))

  • ۱۱۳۳

10 سال آینده ی شما چه شکلی ست؟

  • ۱۳:۱۴

چشم هام رو می بندم و به ده سال آینده ام سفر می کنم. به سال های نیمه ی سی سالگیم. با نیمه ی همیشگیم ازدواج کردم. پسرم امسال میره اول دبستان و من ذوق لباس فرم سرمه ای و دندون های شیری افتاده اش دارم. میگه میخواد خلبان بشه. تصمیم داریم عضو دیگه ای به خانواده ی خوشبختمون اضافه کنیم. از ته دلم دوست دارم که دختر باشه. توی ایران، شهر آبا و اجدادیم و خونه ی خودمون که یک ساله دیگه وام هاش تموم میشه و ما نفس راحتی می تونیم بکشیم، زندگی می کنیم. عاشق قسمت سنتی خونمون با پنجره های رنگی رنگی و گل های شمعدونی پشتشون هستم. 2-3 سالی هست که دوران طولانی طرح تخصصم تموم شده و بالاخره بعد از دوندگی های زیاد هفته ی دیگه مطب خودم رو باز می کنم. تصمیم دارم حجم کاری ام رو کمتر کنم و به جای هر روز هفته، 3 روز در هفته کار کنم؛ هرچند وام کلانی برای افتتاح مطبم گرفتم! کماکان ورزشم رو مرتب ادامه میدم و خداروشکر دچار بدن درد ناشی از کار زیاد نشدم. در تمام این سال ها با بیمارهام خوش اخلاق بودم و وجدان کاریم هنوز طبق قولی که به اون بالایی دادم، باهامه. طبق برنامه ی هر ساله مون، سالگرد ازدواجمون رو مسافرتیم. تا الان با همسر پایه سفرم به همه ی جاهای دیدنی ایران سفر کردیم. شهر آبی ونیز، برج ایفل پاریس، دیوار چین، تاج محل هند و اهرام ثلاثه ی مصر رو از نزدیک دیدیم. هر شب زمان ساعت کتاب که می رسه، کنار هم می نشینیم و کتاب می خونیم و بعد دقایقی درباره ی کتابی که خوندیم با هم حرف می زنیم. همیشه هم حضور پسرک شیطونمون رو که نخوابیده و منتظر لبخند من یا پدرشه تا بیاد بینمون بشینه و شیرین زبونی کنه رو احساس می کنیم. زندگیم بدون مشکل نیست. پستی و بلندی زیاد داره ولی شیرینه، خیلی شیرین...


+ سفر به ده سال آینده ام به دعوت الی جان و راه اندازی ماری جوونا. می دونم یک جاهایی رویایی بود ولی سعی کردم کاملا واقع بینانه و طبق توانایی هایی که در خودم می بینم باشه. 

  • ۶۷۰

مرغ آمین

  • ۰۰:۵۵

 یک آرایشگر ثابت داشتم که بعد از زایمان و درگیری های بعدش و کمر درد شدیدش، دست من رو گذاشت توی پوست گردو. اینجوری شد که دیگه کلا چند ماه یک بار میرم آرایشگاه. اونم آرایشگاه های مختلف و کارشون به دلم نمی نشینه، چون هر کاری دوست دارن میکنن و میگن: ماه شدی! محشر شدی! و آرایشگاه بعدی و نارضایتی و ... بینش هم خودم عملیات خوشگلاسیون رو انجام میدم. ابروی پهن و حتی برنداشته هم که خداروشکر توی بورسه الان! 

خلاصه کنم که تصمیم گرفتم برم پیش این آرایشگر، چون کس دیگه ای به ذهنم نمی رسید.  قبلش حالم یکم گرفته بود. آقا این خانوم کلا بمب انرژی مثبت بود! با اینکه زیاد از حد از دست سبک و نفس حقش و این موارد تعریف می کرد؛ ولی انقدر از دستش خندیدم " وقتی روی صورتت خم میشم، هاله ای حس میکنم که به دلم میوفته دفعه بعدی واسه عقدت میای پیشم" و "چندین دختر بعد از چند بار اومدن پیش من و دعای من واسه خوشبختیتشون، سریع ازدواج کردن" که خدا میدونه!  جالب بود خانومی هم که اونجا موهاش رو بلوند کرده بود، میگفت 'راست میگه به خدا! دخترم منو بیچاره کرده بود و خانوم صاد وقتی دعا کرد، چند وقت بعد بالاخره دخترم کسی رو پسندید! من هم این چند تا شمع تزئینی رو گرفتم و آوردم اینجا' و به شمع های روی میز اشاره کرد. قهقهه میزدم و میگفتم: خانوم صاد امامزاده زدین؟! ابرو بالا می انداخت بالا و میگفت" بخند الان ولی به حرفم میرسی!" وقتی حساب کردم و میخواستم از پله های زیرزمینش بالا برم، یکدفعه دستم رو کشید و بغلم کرد و محکم بوسیدم و از ته دل گفت" خوشبخت بشی عزیزدلم، میدونم عروس میشی به زودی! شاید یک هفته، شاید یک ماه!' شوکه شدم. با من من گفتم: شاید هم یک سال یا اصلا ده سال! 

وارد خیابون که شدم، پر بودم از حس خوب! اصلا یادم نبود چرا ناراحت بودم. انقدر خندیده بودم که گیج بودم و اشتباهی رفتم سراغ چند تا ماشین جلوتر از ماشینم و مرتب دزدگیرش رو میزدم و درش رو می کشیدم که باز کنم و نمیشد! آخرش ماشین رو پیدا کردم و سوار شدم... زیر چونه ام می سوخت. توی آینه نگاه کردم پر بود از نقطه نقطه های خونی کوچیک. انقدر واسه ی خوشبختیم دعا کرده بود که حواسش پرت شده بود انگار!

این شد که دوستان ما رفتنی شدیم :))) واستون سر سفره عقد دعا میکنم! :دی


بعدا نوشت: بعضی حرف ها حتی شوخی اش هم قشنگ نیست، چه برسه به اینکه جدی باشه. اینجا وبلاگ منه و من از هر چی که دوست داشته باشم می نویسم؛ ولی وقتی چنین پستی می ذارم معنیش این نیست که تو رو خدا بیاین بهم پیشنهاد بدین!! کاش بذارین آدم لااقل توی وبلاگ خودش راحت باشه! من هیچ تمایلی به محو شدن مرزهای دنیای واقعی و مجازی ندارم. شعور داشته باشین و احترام خودتون رو لطفا حفظ کنین.

 #خطاب به یک سری از کامنت های خصوصی -_- 

  • ۷۰۱

لایق وصل تو که من نیستم/ اذن به یک لحظه نگاهم بده

  • ۱۶:۳۴
وقت زیادی نداشتم، صبح زود بود و هوا سرد. مسیر آشنا بود، چشم بسته هم می تونستم راه رو برم. از باب الرضا رفتم سمت رواق امام خمینی. خیلی شلوغ بود، همه منتظر دعای ندبه بودن. گوشه ای ایستادم و نماز صبحم رو خوندم. وارد صحن جمهوری شدم، صدای نقاره زن ها به آسمون می رسید، چند دقیقه ای درنگ کردم؛ قلبم آروم نمی گرفت باید امامم رو می دیدم. به درب ابتدایی حرم دست کشیدم و جلوتر رفتم. ایستاده بودم رو به روی ضریح و کتاب دعا توی دستام سنگینی می کرد. مثل همیشه ابهت ضریح و زائرهای اطرافش من رو گرفته بود. اشک هام دونه دونه روی گونه هام می چکید. یک جورهایی شب آرزوها بود ولی زبونم برای گفتن آرزوهای خودم سنگین شده بود، شاید هم خجالت می کشیدم از اینکه هر بار که اینجا میام از اول تا آخر از امامم میخوام که واسطه ی برآوردن حاجاتم باشند؛ پس تند و تند برای دوستان و فامیل هایی که التماس دعا گفته بودن و نگفته بودن دعا کردم: خواهرم کنکورش رو خوب بده! مادر و پدرم سلامت باشن! فلانی خوشبخت بشه با شوهرش، اون یکی شوهر خوب گیرش بیاد، این یکی زن خوب پیدا کنه و کارش به خوبی پیش بره!
 نزدیک تر رفتم. مثل دفعات قبل تلاش نکردم دستم رو به ضریح برسونم، از دور احترام کردم و گفتم: اِماما خودت میدونی تهِ دلم چی میگذره... من دعایی برای خودم ندارم... هر چی صلاحمه بهش راضیم...
زیارتم خیلی کوتاه ولی دل سَبُک کن بود. مخصوصا وقتی فردای اون روز یکی از همکلاسی ها که فقط سلام و احوال پرسی باهاش دارم و نمی دونست اخیرا زائر بودم، بهم پیام داد: " خواب دیدم دو تایی حرم امام رضا بودیم، دویدیم وضو بگیریم و نماز جماعت خوندیم، خیلی حس خوبی بود، ایشالا به زودی مشهد بریم! "  و خب لبخندی که روی لب من نشست، مگه به این راحتی ها پاک می شد؟ خوابش رو به فال نیک گرفتم. زیارتم قبول شده بود؛ زیارتی که بیش تر از خودم به فکر بقیه بودم...

خداوند به موسی فرمودند:
با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی تا دعایت مستجاب شود!
موسی عرض کرد: چگونه؟
خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند! چون با زبان آنها گناه نکرده ای...

+ نمی دونم با خوندن این پست چه حسی بهتون دست میده، خوشحال میشین؟ ناراحت میشین و میگین این هم دختر هم که زده تو خط ریا؟ ولی من باز هم می خوام بگم که بیاین برای هم دعا کنیم. مطمئن باشین اینجوری آرزوهامون زودتر مستجاب میشن ؛)
  • ۷۸۸

فقط حالم بهتره چون زندگی و ساده گرفتم.

  • ۱۱:۴۳

95 داره آخرین نفس های خودش رو می کشه، نفس نفس می زنه، عین 366 روز رو دویده و انگار که عجله داشته باشه خودش رو سریع رسونده به 96.

سال 95 واسه من چجوری بود؟ یک سال کاملا چالشی بود؛ سالی که سعی کردم دست خودم رو بگیرم و خودم رو از روی زمین بلند کنم و بگم: " یا علی! قوی باش هوپ جانم! "  سالی پر از خنده و گریه، پر مسافرت ترین، پر تحرک ترین، پر کتاب ترین و پر از دو دلی ترین سال عمرم! ماه آخر هم استرس زیادی رو متحمل شدم که باعث شد به فکر یک تغییر اساسی در شیوه ی زندگیم باشم؛ چه میشه کرد؟ زندگیه و سختی هاش، میگذره دیگه!

 دوستان مجازی نادیده و دیده ام! قول میدم سر سفره ی 7 سین، اونجایی که ثانیه شمار معکوس داره پیش میره و همه با چشم های بسته تند و تند زیر لب دعا می کنن، براتون آرزوی تحقق بهترین چیزی که در ته دلتونه و کسی ازش خبر نداره رو داشته باشم؛ شما هم هوپ و امیدواری های کوچیک ته دلش رو فراموش نکنین لطفا ؛)


# عنوان من میلیونر نیستم از زانیار خسروی


  • ۵۷۹
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰
به خودت ایمان داشته باش،
تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی ؛)
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan